عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح شمس الدین وزیر
صدرا ، مساعی تو مؤید بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در حق جمال الدین
جمال دین پیمبر ، تو آن سر افرازی
که نیست بمعالی و مکرمات عدیل
سداد رأی تو در گرد ملک حصن حصین
جناح عدل تو بر اهل شرک گشته دلیل
بجنب حلم تو احنف شده سفیه سفیه
بپیش جود تو حاتم شده بخیل بخیل
همه نهاد تو در حق نتیجهٔ توحید
همه حدیث تو در دین قرینهٔ تنزیل
نهاده سهم تو در گردن نوایب غل
کشیده خوف تو در دیدهٔ حوادث میل
عزایم تو شده ملک را بفتح بشیر
مکارم تو شده خلق را برزق کفیل
ز کوه حلم تو یک ذره اند جودی و طور
ز بحر علم تو یک قطره اند دجله و نیل
غلام لفظ بدیع تو در صدف لؤلؤ
حسود نعل سمند تو بر فلک اکلیل
ولیت را زند اقبال چنگ در دامن
عدوت را فگند چرخ سنگ بر قندیل
بجنب رأی تو چون سایه ای نماید مهر
بپیش باس تو چون پشه ای نماید پیل
بزرگوارا ، شخص من از تو شد زنده
ازان سپس که بتیغ زمانه بود قتیل
بسعی تست همه عز من ظریف و بلند
زجود تست همه مال من کثیر و قلیل
همی نمایی تبجیل بی قیاس ، و لیک
همی فزاید تبجیل من همه تحجیل
بمن عطای جزیلت رسید و حاصل شد
بدان عطای جزیلت بسی جزای جزیل
ز من ثنای جمیلست بس درین دنیی
که خود بعقبی یابی بسی ثواب جمیل
همیشه تا که بود اندرین سرای فنا
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بباغ لهو رخ ناصح تو باد چو گل
ز زخم دست بر حاسد تو باد چو نیل
همیشه پشت تو و گردن تو باد قوی
که پشت شرک شکستی و گردن تعطیل
که نیست بمعالی و مکرمات عدیل
سداد رأی تو در گرد ملک حصن حصین
جناح عدل تو بر اهل شرک گشته دلیل
بجنب حلم تو احنف شده سفیه سفیه
بپیش جود تو حاتم شده بخیل بخیل
همه نهاد تو در حق نتیجهٔ توحید
همه حدیث تو در دین قرینهٔ تنزیل
نهاده سهم تو در گردن نوایب غل
کشیده خوف تو در دیدهٔ حوادث میل
عزایم تو شده ملک را بفتح بشیر
مکارم تو شده خلق را برزق کفیل
ز کوه حلم تو یک ذره اند جودی و طور
ز بحر علم تو یک قطره اند دجله و نیل
غلام لفظ بدیع تو در صدف لؤلؤ
حسود نعل سمند تو بر فلک اکلیل
ولیت را زند اقبال چنگ در دامن
عدوت را فگند چرخ سنگ بر قندیل
بجنب رأی تو چون سایه ای نماید مهر
بپیش باس تو چون پشه ای نماید پیل
بزرگوارا ، شخص من از تو شد زنده
ازان سپس که بتیغ زمانه بود قتیل
بسعی تست همه عز من ظریف و بلند
زجود تست همه مال من کثیر و قلیل
همی نمایی تبجیل بی قیاس ، و لیک
همی فزاید تبجیل من همه تحجیل
بمن عطای جزیلت رسید و حاصل شد
بدان عطای جزیلت بسی جزای جزیل
ز من ثنای جمیلست بس درین دنیی
که خود بعقبی یابی بسی ثواب جمیل
همیشه تا که بود اندرین سرای فنا
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بباغ لهو رخ ناصح تو باد چو گل
ز زخم دست بر حاسد تو باد چو نیل
همیشه پشت تو و گردن تو باد قوی
که پشت شرک شکستی و گردن تعطیل
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان محمود فرماید
چون تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
طالع پیروز بختی ، مایۀ نیک اختری
آسمان کامگاری ، آفتاب سروری
رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی
پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری
شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان
آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری
آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست
امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری
ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست
آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری
نادران ملک بودند اردوان و اردشیر
اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری
چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها
مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری
خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی
کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری
فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی
ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری
کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی
بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری
مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی
مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری
شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی
شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری
فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟
ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری
در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما
بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری
گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد
کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری
نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای
خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری
ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم
جان من داند که اندر نور جانم زیوری
عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی
اختر فضلی ولیکن کارساز اختری
قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی
فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری
ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی
وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری
گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع
چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری
پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش
بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری
از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟
کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری
عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد
زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری
خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران
کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری
اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست
گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری
ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر
بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری
ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم
از سیاست موج دریایی و سوزان آذری
از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار
نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری
تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک
تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری
ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران
تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری
آسمان کامگاری ، آفتاب سروری
رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی
پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری
شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان
آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری
آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست
امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری
ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست
آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری
نادران ملک بودند اردوان و اردشیر
اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری
چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها
مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری
خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی
کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری
فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی
ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری
کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی
بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری
مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی
مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری
شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی
شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری
فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟
ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری
در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما
بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری
گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد
کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری
نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای
خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری
ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم
جان من داند که اندر نور جانم زیوری
عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی
اختر فضلی ولیکن کارساز اختری
قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی
فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری
ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی
وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری
گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع
چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری
پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش
بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری
از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟
کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری
عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد
زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری
خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران
کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری
اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست
گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری
ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر
بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری
ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم
از سیاست موج دریایی و سوزان آذری
از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار
نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری
تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک
تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری
ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران
تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب
از خراسان آفتاب آید همی سوی عراق
از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب
آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار
آفتابی در بروج سَعد خالی از حجاب
آفتابی اختیار دولت صاحب قِران
آفتابی افتخار ملت صاحب کتاب
سَیّد نیا معین دین پیغمر که هست
همچو داود پیمبر صاحب فصلالخطاب
صاحب عادل نصیر دولت عالی که هست
حمد و نُصرت را ز نام و کُنیتِ او انشعاب
صدر عالم قبلهٔ اولاد آدم کز شرف
پیش از آدم بود عالم را به عدل او شتاب
با رسوم او جهان از یاد بگذارد همی
آنچه از فخر و شرف دیدست از صدر و شهاب
کار گیتی چون مُفَوّض کرد شاهنشه بدوی
حال گیتی استقامت یافت بعد از انقلاب
هست شاهنشاه صاحب دولت و صاحب قِران
رای صاحب دولت و صاحب قِران باشد صواب
مستجاب آمد دعای خلق در ایام او
تا ز رفعت قدر او شد چون دعای مستجاب
گر منوچهربن ایرج را چنو بودی وزیر
ملک ایران کی گرفتی مدتی افراسیاب
باش تا در راه درگاهش سبک گردد عنان
باش تا سوی شهنشاهش گران گردد رکاب
باش تا از راه امر و نهی بگشاید گره
باش تا از روی حل و عقد بگشاید نقاب
باش تا مُسْتَقْبَلان آیند پیش موکبش
آرزومند قبولش امتی از شیخ و شاب
سروران دولت او سرکشیده بر فلک
کافیان خدمت او رخ نهاده بر تراب
ای مبارک ابر رحمت، بر همه گیتی ببار
ای همایون بدر دولت، بر همه عالم بتاب
در کفایت نام جوی از پادشاه نامجوی
در وزارت کامیاب از پادشاه کامیاب
مدت سی سال در ملک سلاطین کردهای
منت شاهان و شکر رادمردان اکتساب
کدخدایی کن خداوند جهان را مدتی
تا جهان خالی کنی از اضطرار و اضطراب
دولت سلطان محمد گر ز تو ترتیب یافت
ملک سلطان سنجر اکنون از تو یابد جاه و آب
آهوان را گر ز دندان کِلاب آفت رسید
ور بود آشوب میشان را ز دندان ذِئاب
میش و آهو هر دو از عدل تو اکنون ایمند
هم ز چنگال ذِئاب و هم ز دندان کِلاب
در مسالک نیست با امن تو رسم بدرقه
در ممالک نیست با امن تو جای احتساب
عفو تو چون چیره گردد آب از آتش برکند
خشم تو چون تیز گردد آتش انگیزد ز آب
ور رسد پیغام تو یک راه سوی آسمان
مرحبا با حَبّذا از آسمان گیرد جواب
دوستان و دشمنانت را ز مهر و کین توست
در بهشت امید رحمت در سَقَر بیم عذاب
خُلد را بیند به خواب آن کاو تو را بیند به باد
بخت را بیند به یاد آن کاو تو را بیند به خواب
آسمان تا دامن محشر نبودی پایدار
گر بهقدر تو نبودی آسمان را انتساب
تیر ترکان تو را پر عقاب آمد به کار
زان شرف شد در جهان شاه همه مرغان عقاب
حاتم و نعمان و مَعن امروز اگر پیدا شوند
هرسه راگاه جوانمردی نباشد با تو تاب
همت تو بشکند بازار ایشان همچنانک
مهر تابان بشکند بازار نور ماهتاب
بخت میمون تو چون بر هفت گردون خیمه زد
اختران بستند با تختت طناب اندر طناب
بند و زندان ساخت چون صاحب خبر کیوان پیر
تا کند در بند و زندان دشمنانت را عقاب
مشتری بر خیر و طاعت داشت در دنیا تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب
بر مثال جنگیان مِرّیخ شد پرخاشجوی
تا به قهر بد سگالت برکشد تیر از قِراب
آفتاب از بهر آن تا تو ببخشی روز بزم
کرد سنگ خاره را پرگوهر و پر زرّ ناب
زهره شد چون مطربان رامش فزای ورودزن
تا زند هنگام رامش پیش تو چنگ و رباب
ای به نفس خویش تنها امتی همچون خلیل
مقبل فی کل فن، معجز فی کل باب
ای نیابت داده در علم و جوانمردی تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب
عذر من بپذیر اگرچه هستم از تقصیر خویش
هم سزاوار ملامت، هم سزاوار عتاب
از وصالت گشت فالم سعد چون فرّ همای
گر ز هجرت بود حالم تیره چون پر غراب
اندر این مدت که بودم من ز دیدار تو فرد
جفت بودم با رباب و باکباب و با شراب
بود اشکم چون شراب لعل در زرینه جام
ناله جون زیر رباب و دل چو بر آتسکباب
شکر یزدان را که روزی کرد ازین خدمت مرا
لذت خیرالمنال و راحت حسنالمآب
تا مدیح تو همیگویم بههنگام مشیب
گر ثنای تو همی گفتم به ایام شباب
تا همی از مهر رخشان بر زمین باشد شعاع
تا همی از بحر جوشان بر هوا پاشد سحاب
مهر رخشان باد پیش رای تو همچون سها
بحر جوشان باد پیش دست تو همچون سراب
آنکه دل شادت نخواهد باد عیش او دژم
وان که آبادت نخواهد باد عمر او خراب
باغ اکرام تو را ریحان همه بو و لطف
ابر انعام تو را باران همه زر و ثیاب
روز و شب در خدمت تو ماه رویانی عجب
هر یکی را صنع یزدان داده شش چیز عجاب
چهرهٔ خوب و لب شیرین و بالای بلند
چشم مخمور و دهان تنگ و زلفین به تاب
باد با بخت تو سعدین فلک رااقتران
تا به یزدان بندگان را در سجودست اقتراب
رای تو در دولت سلطان به هرکاری مصیب
دشمنان دولت از رای مصیب تو مصاب
تا گه محشر به توقیعات در دیوان شاه
کرده اقلام تو هفت اقلیم پر درّ خوشاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب
از خراسان آفتاب آید همی سوی عراق
از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب
آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار
آفتابی در بروج سَعد خالی از حجاب
آفتابی اختیار دولت صاحب قِران
آفتابی افتخار ملت صاحب کتاب
سَیّد نیا معین دین پیغمر که هست
همچو داود پیمبر صاحب فصلالخطاب
صاحب عادل نصیر دولت عالی که هست
حمد و نُصرت را ز نام و کُنیتِ او انشعاب
صدر عالم قبلهٔ اولاد آدم کز شرف
پیش از آدم بود عالم را به عدل او شتاب
با رسوم او جهان از یاد بگذارد همی
آنچه از فخر و شرف دیدست از صدر و شهاب
کار گیتی چون مُفَوّض کرد شاهنشه بدوی
حال گیتی استقامت یافت بعد از انقلاب
هست شاهنشاه صاحب دولت و صاحب قِران
رای صاحب دولت و صاحب قِران باشد صواب
مستجاب آمد دعای خلق در ایام او
تا ز رفعت قدر او شد چون دعای مستجاب
گر منوچهربن ایرج را چنو بودی وزیر
ملک ایران کی گرفتی مدتی افراسیاب
باش تا در راه درگاهش سبک گردد عنان
باش تا سوی شهنشاهش گران گردد رکاب
باش تا از راه امر و نهی بگشاید گره
باش تا از روی حل و عقد بگشاید نقاب
باش تا مُسْتَقْبَلان آیند پیش موکبش
آرزومند قبولش امتی از شیخ و شاب
سروران دولت او سرکشیده بر فلک
کافیان خدمت او رخ نهاده بر تراب
ای مبارک ابر رحمت، بر همه گیتی ببار
ای همایون بدر دولت، بر همه عالم بتاب
در کفایت نام جوی از پادشاه نامجوی
در وزارت کامیاب از پادشاه کامیاب
مدت سی سال در ملک سلاطین کردهای
منت شاهان و شکر رادمردان اکتساب
کدخدایی کن خداوند جهان را مدتی
تا جهان خالی کنی از اضطرار و اضطراب
دولت سلطان محمد گر ز تو ترتیب یافت
ملک سلطان سنجر اکنون از تو یابد جاه و آب
آهوان را گر ز دندان کِلاب آفت رسید
ور بود آشوب میشان را ز دندان ذِئاب
میش و آهو هر دو از عدل تو اکنون ایمند
هم ز چنگال ذِئاب و هم ز دندان کِلاب
در مسالک نیست با امن تو رسم بدرقه
در ممالک نیست با امن تو جای احتساب
عفو تو چون چیره گردد آب از آتش برکند
خشم تو چون تیز گردد آتش انگیزد ز آب
ور رسد پیغام تو یک راه سوی آسمان
مرحبا با حَبّذا از آسمان گیرد جواب
دوستان و دشمنانت را ز مهر و کین توست
در بهشت امید رحمت در سَقَر بیم عذاب
خُلد را بیند به خواب آن کاو تو را بیند به باد
بخت را بیند به یاد آن کاو تو را بیند به خواب
آسمان تا دامن محشر نبودی پایدار
گر بهقدر تو نبودی آسمان را انتساب
تیر ترکان تو را پر عقاب آمد به کار
زان شرف شد در جهان شاه همه مرغان عقاب
حاتم و نعمان و مَعن امروز اگر پیدا شوند
هرسه راگاه جوانمردی نباشد با تو تاب
همت تو بشکند بازار ایشان همچنانک
مهر تابان بشکند بازار نور ماهتاب
بخت میمون تو چون بر هفت گردون خیمه زد
اختران بستند با تختت طناب اندر طناب
بند و زندان ساخت چون صاحب خبر کیوان پیر
تا کند در بند و زندان دشمنانت را عقاب
مشتری بر خیر و طاعت داشت در دنیا تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب
بر مثال جنگیان مِرّیخ شد پرخاشجوی
تا به قهر بد سگالت برکشد تیر از قِراب
آفتاب از بهر آن تا تو ببخشی روز بزم
کرد سنگ خاره را پرگوهر و پر زرّ ناب
زهره شد چون مطربان رامش فزای ورودزن
تا زند هنگام رامش پیش تو چنگ و رباب
ای به نفس خویش تنها امتی همچون خلیل
مقبل فی کل فن، معجز فی کل باب
ای نیابت داده در علم و جوانمردی تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب
عذر من بپذیر اگرچه هستم از تقصیر خویش
هم سزاوار ملامت، هم سزاوار عتاب
از وصالت گشت فالم سعد چون فرّ همای
گر ز هجرت بود حالم تیره چون پر غراب
اندر این مدت که بودم من ز دیدار تو فرد
جفت بودم با رباب و باکباب و با شراب
بود اشکم چون شراب لعل در زرینه جام
ناله جون زیر رباب و دل چو بر آتسکباب
شکر یزدان را که روزی کرد ازین خدمت مرا
لذت خیرالمنال و راحت حسنالمآب
تا مدیح تو همیگویم بههنگام مشیب
گر ثنای تو همی گفتم به ایام شباب
تا همی از مهر رخشان بر زمین باشد شعاع
تا همی از بحر جوشان بر هوا پاشد سحاب
مهر رخشان باد پیش رای تو همچون سها
بحر جوشان باد پیش دست تو همچون سراب
آنکه دل شادت نخواهد باد عیش او دژم
وان که آبادت نخواهد باد عمر او خراب
باغ اکرام تو را ریحان همه بو و لطف
ابر انعام تو را باران همه زر و ثیاب
روز و شب در خدمت تو ماه رویانی عجب
هر یکی را صنع یزدان داده شش چیز عجاب
چهرهٔ خوب و لب شیرین و بالای بلند
چشم مخمور و دهان تنگ و زلفین به تاب
باد با بخت تو سعدین فلک رااقتران
تا به یزدان بندگان را در سجودست اقتراب
رای تو در دولت سلطان به هرکاری مصیب
دشمنان دولت از رای مصیب تو مصاب
تا گه محشر به توقیعات در دیوان شاه
کرده اقلام تو هفت اقلیم پر درّ خوشاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق آنمکه عنابش همی بارد شکر
فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنمکه از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر
مویمن بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرینکمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بیشرمی و بیآبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
گه ز سنبل خوشهای سازد به گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد بهگِرد مُعصَفر
گه ز بیشرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمتهای فتح است و ظفر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطرهقطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیدهای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
تا قلمگشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایتهای تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنیها همی آید حشر
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازهترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنمکه از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر
مویمن بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرینکمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بیشرمی و بیآبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
گه ز سنبل خوشهای سازد به گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد بهگِرد مُعصَفر
گه ز بیشرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمتهای فتح است و ظفر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطرهقطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیدهای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
تا قلمگشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایتهای تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنیها همی آید حشر
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازهترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳
خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
هُمام نیست همایونتر از تو در آفاق
شرفگرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبانگشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّضکرد
حوالهکرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنانکجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و بابالطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِعُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشتهاند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشتهاند ز خلق تو نکتههای کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔالاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بیدروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطرهای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم بهراه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونهکنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بینصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتیکه بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی: «ومالَهُم مِن واق»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۲
تا فرّ نوبهار بیاراست بوستان
باد صبا ز خاک برآورد پرنیان
سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد
یاقوت و مشک داد به گلزار و بوستان
از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد
بر فرق شاخ نسترن و شاخِ ارغوان
مر دشت را ز سبزه بپوشید پیرهن
مرکوه را ز لاله برافکند طیلسان
بیرون کشید قافلهٔ زاغ را ز باغ
وز بلبلان به باغ فرستاد کاروان
قُمری کنون همی دهد از ارغنون خبر
طوطی کنون همی دهد از باربد نشان
آواز خویش ساخته مانند زیر و بَم
بلبل بهلالهزار و چکاوک به گُلْسِتان
پرورد آفتاب گل و لاله را به مهر
گاه است باده خوردن و گاه است گلفشان
گیتی جوان شدست بخور زان جوانه می
باید می جوانه چو گیتی بود جوان
بشگفت صد هزار گل از قدرت خدای
تاگل فشان کنند به بزم خدایگان
زیبای مُلکِ شاهی شاهِ مَلِک نژاد
سلطان کامکار، ملک شاهِ کامران
شاهی که بر خزانه و درگاه او سزد
افراسیاب خازن و جمشید پاسبان
شاهیکه جز موافق فرمان و طاعتش
گویی یکی دقیقه نگردد بر آسمان
جودش قضا شدست و رسیده بهر مکین
عدلش هوا شدست و رسیده بهر مکان
او را پَرَست تا بودت ناز بینیاز
او را سِتای تا بودت سود بیزیان
گوید همی خدای که خشنودم از ملک
کاو داد مر پدر را خشنودی روان
امروز شاه هفت زمین کردمش بدین
فردا چراغ هفت بهشتش کنم بدان
ای خسروی که ملک زمین و زمان توراست
فرماندهٔ زمینی و دارندهٔ زمان
تا داد خلق دادی و برداشتی ستم
بیداد کرد جود تو بر گنج شایگان
گویی اجل گشاده کند دیدگان خویش
هر جایگه که تیر نهادی تو در کمان
هر دشمنیکه تیغ تو بیند به روز جنگ
مغزش ز هیبت تو بسوزد در استخوان
داری جهان و قدر جهان داری از هنر
پس هم خدایگان جهانی و هم جهان
تاج و کلاه و افسر و تیغ و نگین و تخت
هر شش خدای کرده ز تو جاودان ضمان
هرکسکه مؤمن است و شناسد خدای را
داند یقین که مملکت توست جاودان
شاها ز باده خوردن تو خلق خُرّمند
وز شادمانی تو سپاه تو شادمان
می گوهر روان و تو مانند آفتاب
بر دست آفتاب سزدگوهر روان
هر چند طبع می بود آوردن نشاط
بیفر طلعت تو نیارد نشاط جان
دست تو هست کان و تو خورشید و می گهر
خورشید رنگ و گونهٔ گوهر دهد به کان
تا عالم است خسرو عالم تو باشیا
ملک تو بینهایت و عمر تو بیکران
رای تو شیر بند و مراد تو دلگشای
جود تو مالبخش و خلاف تو جانستان
در خدمت تو دولت باقی وفا نمای
در مجلس تو بنده معزی مدیح خوان
باد صبا ز خاک برآورد پرنیان
سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد
یاقوت و مشک داد به گلزار و بوستان
از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد
بر فرق شاخ نسترن و شاخِ ارغوان
مر دشت را ز سبزه بپوشید پیرهن
مرکوه را ز لاله برافکند طیلسان
بیرون کشید قافلهٔ زاغ را ز باغ
وز بلبلان به باغ فرستاد کاروان
قُمری کنون همی دهد از ارغنون خبر
طوطی کنون همی دهد از باربد نشان
آواز خویش ساخته مانند زیر و بَم
بلبل بهلالهزار و چکاوک به گُلْسِتان
پرورد آفتاب گل و لاله را به مهر
گاه است باده خوردن و گاه است گلفشان
گیتی جوان شدست بخور زان جوانه می
باید می جوانه چو گیتی بود جوان
بشگفت صد هزار گل از قدرت خدای
تاگل فشان کنند به بزم خدایگان
زیبای مُلکِ شاهی شاهِ مَلِک نژاد
سلطان کامکار، ملک شاهِ کامران
شاهی که بر خزانه و درگاه او سزد
افراسیاب خازن و جمشید پاسبان
شاهیکه جز موافق فرمان و طاعتش
گویی یکی دقیقه نگردد بر آسمان
جودش قضا شدست و رسیده بهر مکین
عدلش هوا شدست و رسیده بهر مکان
او را پَرَست تا بودت ناز بینیاز
او را سِتای تا بودت سود بیزیان
گوید همی خدای که خشنودم از ملک
کاو داد مر پدر را خشنودی روان
امروز شاه هفت زمین کردمش بدین
فردا چراغ هفت بهشتش کنم بدان
ای خسروی که ملک زمین و زمان توراست
فرماندهٔ زمینی و دارندهٔ زمان
تا داد خلق دادی و برداشتی ستم
بیداد کرد جود تو بر گنج شایگان
گویی اجل گشاده کند دیدگان خویش
هر جایگه که تیر نهادی تو در کمان
هر دشمنیکه تیغ تو بیند به روز جنگ
مغزش ز هیبت تو بسوزد در استخوان
داری جهان و قدر جهان داری از هنر
پس هم خدایگان جهانی و هم جهان
تاج و کلاه و افسر و تیغ و نگین و تخت
هر شش خدای کرده ز تو جاودان ضمان
هرکسکه مؤمن است و شناسد خدای را
داند یقین که مملکت توست جاودان
شاها ز باده خوردن تو خلق خُرّمند
وز شادمانی تو سپاه تو شادمان
می گوهر روان و تو مانند آفتاب
بر دست آفتاب سزدگوهر روان
هر چند طبع می بود آوردن نشاط
بیفر طلعت تو نیارد نشاط جان
دست تو هست کان و تو خورشید و می گهر
خورشید رنگ و گونهٔ گوهر دهد به کان
تا عالم است خسرو عالم تو باشیا
ملک تو بینهایت و عمر تو بیکران
رای تو شیر بند و مراد تو دلگشای
جود تو مالبخش و خلاف تو جانستان
در خدمت تو دولت باقی وفا نمای
در مجلس تو بنده معزی مدیح خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۰
هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان
در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان
سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران
آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان
رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود
چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به جان
ملک و دین ازگردش ایام باشد بیگزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان
گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان
هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان
ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان
پیش از آنکایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان
تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح
درکتب مَدروس شد تاریخهای باستان
ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان
سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جانکند بر تن زیان
هست در زندان محنت بدسگالان تو را
دیدهها بیروشنایی کالبدها بیروان
مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا
آن شگفتیها که عاجز ماند ازو وهم و گمان
بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش
جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان
عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان
در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان
سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران
آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان
رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود
چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به جان
ملک و دین ازگردش ایام باشد بیگزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان
گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان
هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان
ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان
پیش از آنکایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان
تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح
درکتب مَدروس شد تاریخهای باستان
ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان
سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جانکند بر تن زیان
هست در زندان محنت بدسگالان تو را
دیدهها بیروشنایی کالبدها بیروان
مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا
آن شگفتیها که عاجز ماند ازو وهم و گمان
بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش
جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان
عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۵
همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین
رای خاتون اجل زین نساءالعالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیکاختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روحالامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج و گوشوار حور عین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بیقرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دودهٔ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای گمراهان چو بگشاید کمین
ای خداوندی که عالم را به عدل تو همی
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم گوا یزدان گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامههای فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان رهی باشد به شکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت کرده زین
هر سه را دولت بهکام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحابالشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحابالیمین
رای خاتون اجل زین نساءالعالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیکاختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روحالامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج و گوشوار حور عین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بیقرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دودهٔ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای گمراهان چو بگشاید کمین
ای خداوندی که عالم را به عدل تو همی
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم گوا یزدان گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامههای فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان رهی باشد به شکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت کرده زین
هر سه را دولت بهکام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحابالشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحابالیمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۴
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه بهنام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند بهگاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خویگشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به گام او
ابری است بیخلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفلکرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترامکند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل تو را بندگی کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزادهای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه بهنام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند بهگاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خویگشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به گام او
ابری است بیخلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفلکرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترامکند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل تو را بندگی کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزادهای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
عزیزکرد مرا در محل عز و قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روحالامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضلگویان را
ز شکر مکرمت توست فصلها ز فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به جای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو بشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روحالامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضلگویان را
ز شکر مکرمت توست فصلها ز فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به جای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو بشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - و قال ایضآ یمدحه
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
انک بر تخت مکرمت شاه است
شرف الدینِ حق شرفشاه است
در تکاپوی خدمتش جوزا
از کمر بستگان درگاه است
وز پی امتثال فرمانش
چرخ را دیده بر سر راه است
لطف او بر صحیفه های ریاض
کاتب نقش صبغة الله است
کوه در پیش حلم راسخ او
همچو در پیش کهربا کاه است
در نفاذ امور نتوان گفت
که مر او را فلک ز اشباه است
پیش او حمله های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است
ای ز رفعت به منزلی که در او
طاق گردون نظیر خر گاه است
قصه فاقه های من که مقیم
چون ثناهای تودر افواه است
بر تو پوشیده نیست از پی آنک
رایت از سرّ غیب آگاه است
تحفه لطف چون طمع دارم
چون فلک با زمین به اکراه است
یوسف ناز دیده خردم
از جفای زمانه در چاه است
اعتمادم پس از خدا بر توست
زانک ایّام نیک بدخواه است
تا به تقدیر با بقای فلک
نسبت ماه و هفته کوتاه است
مدد مدت بقای تو باد
هرچه در دهر هفته و ماه است
شرف الدینِ حق شرفشاه است
در تکاپوی خدمتش جوزا
از کمر بستگان درگاه است
وز پی امتثال فرمانش
چرخ را دیده بر سر راه است
لطف او بر صحیفه های ریاض
کاتب نقش صبغة الله است
کوه در پیش حلم راسخ او
همچو در پیش کهربا کاه است
در نفاذ امور نتوان گفت
که مر او را فلک ز اشباه است
پیش او حمله های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است
ای ز رفعت به منزلی که در او
طاق گردون نظیر خر گاه است
قصه فاقه های من که مقیم
چون ثناهای تودر افواه است
بر تو پوشیده نیست از پی آنک
رایت از سرّ غیب آگاه است
تحفه لطف چون طمع دارم
چون فلک با زمین به اکراه است
یوسف ناز دیده خردم
از جفای زمانه در چاه است
اعتمادم پس از خدا بر توست
زانک ایّام نیک بدخواه است
تا به تقدیر با بقای فلک
نسبت ماه و هفته کوتاه است
مدد مدت بقای تو باد
هرچه در دهر هفته و ماه است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شاها اساس ملک به تو استوار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
سپهر و مهر چو حجاج کعبه اسلام
به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یکجهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چون صحن حرم
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازمند مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر سر خصم
به زخم تیر فروبست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره اقلام
نخست خلعت نور از خیال رایت تو
رسد به چشم جنین در مشیمه ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیاء و ظلام
به حق رسیده تو را نوبت جهانداری
از آن شده ست مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
منزه است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
در آن هوس که شود رازدار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم نرم گشت رخام
امل به قهقه خندد چو شیشه از شادی
چو تو به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تردامنت بسی سودا
ولیک عاقبتش خشک شد به تن بر ،خام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند ز مردی سام؟
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست آردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
میان مرکز عالم علم بزن تا ظلم
درون دایره کاینات نهند گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به چه وجه
نهد اساس دو رویی سپهر بی فرجام؟
به موضعی که تو بر تخت ملک بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه سحر از بام چرخ مینا فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گزارد پیام
که تر و خشک جهان در ضمان دولت ماست
به حق هر یک ازین پس نکو نمای قیام
همیشه تا زپراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر درین ایام
جهانیان را روزی مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شاهی نام
گهی به تخت ظفربر،به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب در به خرمی بخرام
به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یکجهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چون صحن حرم
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازمند مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر سر خصم
به زخم تیر فروبست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره اقلام
نخست خلعت نور از خیال رایت تو
رسد به چشم جنین در مشیمه ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیاء و ظلام
به حق رسیده تو را نوبت جهانداری
از آن شده ست مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
منزه است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
در آن هوس که شود رازدار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم نرم گشت رخام
امل به قهقه خندد چو شیشه از شادی
چو تو به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تردامنت بسی سودا
ولیک عاقبتش خشک شد به تن بر ،خام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند ز مردی سام؟
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست آردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
میان مرکز عالم علم بزن تا ظلم
درون دایره کاینات نهند گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به چه وجه
نهد اساس دو رویی سپهر بی فرجام؟
به موضعی که تو بر تخت ملک بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه سحر از بام چرخ مینا فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گزارد پیام
که تر و خشک جهان در ضمان دولت ماست
به حق هر یک ازین پس نکو نمای قیام
همیشه تا زپراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر درین ایام
جهانیان را روزی مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شاهی نام
گهی به تخت ظفربر،به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب در به خرمی بخرام
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
پناه و قدوه شاهان عصر نصرت دین
تویی که خاک درت کیمیای فرهنگ است
به گرد موکب قدرت نمی رسد گردون
که در میانه مسافت هزار فرسنگ است
به ساعتی شکند رُمح تو طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است؟
ز بس خسیسی در پهلوی مخالف تو
گمان مبر که به جز خنجر تو را رنگ است
تو آن شهی که ز بیم سنان سر تیزت
رخ سپهر چو روی سپر پر آژنگ است
زمانه پای رکابت ندارد اندر جنگ
از آن عنان مرادت همیشه در جنگ است
به حکم آنک من از خاک درگهت دورم
ز غصّه هر نفسم با زمانه صد جنگ است
مجال عذر فراخ است ازین جهت لیکن
زبان نطق ندارم که وقت بس تنگ است
حدیث لنگی اشتر به عذر می شاید
اگر به نکته نگیری که عذر هم لنگ است
تو را بقای ابد باد در نکو نامی
که ملک و دین را از نام دشمنت ننگ است
تویی که خاک درت کیمیای فرهنگ است
به گرد موکب قدرت نمی رسد گردون
که در میانه مسافت هزار فرسنگ است
به ساعتی شکند رُمح تو طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است؟
ز بس خسیسی در پهلوی مخالف تو
گمان مبر که به جز خنجر تو را رنگ است
تو آن شهی که ز بیم سنان سر تیزت
رخ سپهر چو روی سپر پر آژنگ است
زمانه پای رکابت ندارد اندر جنگ
از آن عنان مرادت همیشه در جنگ است
به حکم آنک من از خاک درگهت دورم
ز غصّه هر نفسم با زمانه صد جنگ است
مجال عذر فراخ است ازین جهت لیکن
زبان نطق ندارم که وقت بس تنگ است
حدیث لنگی اشتر به عذر می شاید
اگر به نکته نگیری که عذر هم لنگ است
تو را بقای ابد باد در نکو نامی
که ملک و دین را از نام دشمنت ننگ است