عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون
با نرم‌دلی با تو نگردد مقرون
جز با جنگ آماده نمی‌گردد صلح
جز با خون پاکیزه نمی گردد خون
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
تدبیر پری بانو
شب‌رسید و مهر روشن شد نهان
شد سیه‌چون‌جان‌اهریمن‌، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان‌، همچون پری
می‌زدند انجم برین چرخ بلند
چون پری‌زادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکنده‌ای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
باده‌نوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پری‌بانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخنده‌بوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم‌، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف‌، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برف‌و یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بی‌امان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قله‌های آتش‌ افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکی‌دم روی این هامون‌، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به‌ تیر
تا بسوزند این خسان
گوی‌ تا در نیمه‌ شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیک‌خامش‌درجواب‌و در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری‌ بانو به‌ بالا برد دست
این‌ سکوت‌ خویش‌ و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان‌!
خسرو اهریمنان‌شاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشت‌از چرم گردون شانه‌اش
وز مهاری بینی شاهانه‌اش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک‌ اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگ‌ها دیده‌بان
روز برگردونه‌بندندش‌چوگاو
گاوکی‌دارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بی‌امان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم‌ در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۳
طفلی کز او مراست تمنای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲
چرخ می داند عیار آه پرتاثیر را
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۰
به قلب خصم عاجز تاختن از ما نمی آید
به روی سایه تیغ افراختن از ما نمی آید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۵
ما به رنجش اکتفا از تندخویان کرده ایم
ما به پشت کار صلح از زشت رویان کرده ایم
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۱۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِذا حُیِّیتُمْ و هر گه که شما را بنوازند، بِتَحِیَّةٍ بنواختى، فَحَیُّوا باز نوازید آن نوازنده را، بِأَحْسَنَ مِنْها بنواختى نیکوتر از آن، أَوْ رُدُّوها یا آن نواخت او را راست هم چنان باز دهید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ حَسِیباً (۸۶) اللَّه بر همه چیز گوشوان است، و هر کارى را بسنده.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ اللَّه آنست که خدایى نیست مگر او، لَیَجْمَعَنَّکُمْ شما را فراهم میآرد، إِلى‏ یَوْمِ الْقِیامَةِ تا بروز رستاخیز، لا رَیْبَ فِیهِ هیچ‏شک نیست در آن، وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِیثاً (۸۷) و آن کیست راست سخن‏تر از خداى؟
فَما لَکُمْ چه بود شما را و چه رسد، فِی الْمُنافِقِینَ در کار منافقان، فِئَتَیْنِ که دو گروه‏اید، وَ اللَّهُ أَرْکَسَهُمْ و خداى ایشان را با همان کفر افکنده است، بِما کَسَبُوا بآنچه مى‏برزند و میکنند از بد، أَ تُرِیدُونَ أَنْ تَهْدُوا میخواهید که راه نمائید؟ مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ آن کس را که اللَّه گمراه کرد او را، وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ و هر که اللَّه او را گمراه کرد، فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِیلًا (۸۸) وى را نه چاره یابى و نه راه.
وَدُّوا دوست میدارند این منافقان، لَوْ تَکْفُرُونَ اگر شما کافر شوید در نهان، کَما کَفَرُوا چنان که ایشان کافر شدند، فَتَکُونُونَ سَواءً تا شما با ایشان یکسان بید، فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِیاءَ شما که مؤمنان‏اید از ایشان دوستان مگیرید، حَتَّى یُهاجِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ تا هجرت کنند با رسول خدا، فَإِنْ تَوَلَّوْا اگر برگردند، فَخُذُوهُمْ گیرید ایشان را، وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ و بکشید ایشان را هر جا که یابید ایشان را، وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِیًّا وَ لا نَصِیراً (۸۹) و از ایشان نه دوست گیرید و نه یار.
إِلَّا الَّذِینَ یَصِلُونَ مگر ایشان که مى‏پیوندند، إِلى‏ قَوْمٍ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ مِیثاقٌ با قومى که میان شما و میان ایشان پیمانى است، أَوْ جاؤُکُمْ یا بشما آیند، حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ بگرفته دلهاى ایشان، أَنْ یُقاتِلُوکُمْ که با شما کشتن کنند، أَوْ یُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ یا با قوم خود کشتن کنند، وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَیْکُمْ و اگر اللَّه خواهد ایشان را بر شما گمارد،فَلَقاتَلُوکُمْ تا چنان که در دل دارند با شما کشتن کنندید، فَإِنِ اعْتَزَلُوکُمْ اگر چنانست که از شما کران گیرند، فَلَمْ یُقاتِلُوکُمْ و از کشتن با شما باز ایستند، وَ أَلْقَوْا إِلَیْکُمُ السَّلَمَ و سخن آشتى بشما او کنند، فَما جَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ عَلَیْهِمْ سَبِیلًا (۹۰) اللَّه شما را در ایشان نه راه گذاشت و نه دست.
سَتَجِدُونَ آخَرِینَ آرى قومى یابید دیگران، یُرِیدُونَ أَنْ یَأْمَنُوکُمْ ازینان که میخواهند از شما آمن باشند، وَ یَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ و از قوم خود آمن باشند، کُلَّما رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ هر گه که ایشان را با آزمایش گذارند، و فرا کفر یازند پس اقرار، أُرْکِسُوا فِیها ایشان را با آن مى‏اوکنند، و با آن مى‏آلایند و مى‏آمیزند، فَإِنْ لَمْ یَعْتَزِلُوکُمْ پس اگر از جنگ با شما کرانه نگیرند، وَ یُلْقُوا إِلَیْکُمُ السَّلَمَ و آن سخن آشتى بشما نیوکنند، وَ یَکُفُّوا أَیْدِیَهُمْ و دست از کشتن فرو نگیرند، فَخُذُوهُمْ گیرید ایشان را، وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ و بکشید ایشان را هر جا که یابید، وَ أُولئِکُمْ جَعَلْنا لَکُمْ عَلَیْهِمْ سُلْطاناً مُبِیناً (۹۱) و ایشان آنند که شما را در ایشان حجّت دادیم،.
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ بنام خداوند، الرَّحْمنِ فراخ بخشایش، الرَّحِیمِ مهربان.
یَسْئَلُونَکَ مى‏پرسند ترا، عَنِ الْأَنْفالِ از غنیمتها که از دشمن یاوند بجنگ، قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ گوى یا محمد که آن غنیمتها خدایراست و رسول را. فَاتَّقُوا اللَّهَ بپرهیزید، وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ و با یکدیگر بآشتى زیید. وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و فرمان برید خداى را و رسول را، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۱) اگر گرویدگان‏اید.
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ گرویدگان ایشان‏اند. إِذا ذُکِرَ اللَّهُ که اللَّه یاد کنند و رایشان، وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ بترسد دلهاى ایشان.
وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ و چون بر ایشان خوانند آیاتُهُ سخنان او، زادَتْهُمْ إِیماناً ایشان را ایمان افزاید، وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ (۲) و بخداى خویش پشتى میدارند.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ ایشان که نماز بپاى دارند.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و از آنچه ایشان را دادیم نفقه میکنند.
أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا ایشان‏اند که ایشان گرویدگان‏اند براستى، لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ ایشان را درجه‏ها است بنزدیک خداوند ایشان، وَ مَغْفِرَةٌ و آمرزش، وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ (۴) و روزى نیکو.
کَما أَخْرَجَکَ رَبُّکَ مِنْ بَیْتِکَ بِالْحَقِّ که خداوند تو ترا بیرون کرد از خانه خویش براستى. وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ لَکارِهُونَ (۵) و گروهى از مؤمنان آن را کراهیت میداشتند.
یُجادِلُونَکَ فِی الْحَقِّ با تو پیکار میکردند در چیزى که تو در آن بر حق بودى، بَعْدَ ما تَبَیَّنَ پس آنکه پیدا شد.، کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ گویى که بآن مانست که ایشان را بمرگ میرانند، وَ هُمْ یَنْظُرُونَ (۶) و ایشان مى‏نگرستند.
وَ إِذْ یَعِدُکُمُ اللَّهُ خداى شما را وعده داد، إِحْدَى الطَّائِفَتَیْنِ أَنَّها لَکُمْ که یکى از دو گروه شما را بود. وَ تَوَدُّونَ آن دوست میدارید شما. أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ که از درخت بى‏خار چینید. وَ یُرِیدُ اللَّهُ و اللَّه میخواهد. أَنْ یُحِقَّ الْحَقَّ بِکَلِماتِهِ که حق پیدا و درست کند بسخنان خویش. وَ یَقْطَعَ دابِرَ الْکافِرِینَ (۷) و بیخ کافران ببرد.
لِیُحِقَّ الْحَقَّ تا حق را هست کند. وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ و باطل را نیست کند. وَ لَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (۸) و هر چند که دشخوار آید آن را کافران.
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ لَوْ تَرى‏ إِذْ یَتَوَفَّى الَّذِینَ کَفَرُوا، جماعتى مفسران گفتند: این آیت در شأن کشتگان روز بدر آمده است که چون روى به مسلمانان نهادند بوقت جنگ، فریشتگان بر پشتهاى ایشان میزدند. مردى گفت یا رسول اللَّه! رأیت بظهر ابى جهل مثل الشراک. بر پشت بو جهل نشان ضربتها دیدم هم چون دوال. فقال: ذاک ضرب الملائکة، رسول خدا گفت: آن ضرب فریشتگان بوده. و عن انس بن مالک قال: وقف رسول اللَّه ص یوم بدر على القلیب، فقال: اى ابا جهل بن هشام و اى عتبة بن ربیعة و اى ولید بن عتبة و اى فلان بن فلان، بئس عشیرة النّبی کنتم، و بئس بنو عم النبى کنتم، هل وجدتم ما وعد ربکم حقاً. فقال عمر: بابى انت و امى یا رسول اللَّه! هل یسمعون کلامک الساعة و قد جیّفوا؟ قال: و الّذى بعثنى بالحقّ، انّهم یسمعون کما تسمع، و لکن لا یقدرون ان یجیبوا.
این خبر دلیل است که مرده در گور سخن زندگان شنود و از احوال ایشان خبر دارد. و ممّا یدلّ علیه ما روى عن ابى هریرة قال: ان اعمالکم تعرض على اقربائکم من قرنائکم فان رأوا خیراً فرحوا به و ان راوا شرا کرهوا، و انّهم لیستجیرون المیت اذا اتاهم حتى ان الرجل لیسأل عن امراته تزوجت ام لا؟ و روى ان عادا لما اهلکها اللَّه، قام فیهم نبیهم علیه السلام فقال: اى عاد! هل وجدتم ما وعد ربکم حقا؟ هل زلزلت اقدامکم و رجفت قلوبکم و سقت الاحقاف علیکم؟ و الذى نفسى بیده انهم لیسمعون مقالتى.
و گفته‏اند این آیت عام است همه کافران را خواهد که بوقت قبض روح فریشتگان ایشان را زنند.
یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ ما اقبل منهم، وَ أَدْبارَهُمْ ما ادبر منهم، یضربون اجسادهم کلها. ابراهیم بر ملک الموت رسید گفت: یا ملک الموت! خواهم که ترا بینم بآن صورت که قبض روح کافران کنى. گفت یا ابراهیم: طاقت ندارى. گفت لا بد است.
پس خویشتن را بآن صورت فراوى نمود. شخصى را دید سیاه و تاریک بوى ناخوش از وى میدمد و مویهاى اندام وى بر پاى شده و جامه سیاه ناخوش پوشیده و دود و آتش از بینى و دهان وى بیرون مى‏آید. ابراهیم چون وى را دید وى را غشى رسید، چون بهوش باز آمد. ملک الموت با صورت خویشتن شده بود. گفت: یا ملک الموت آن بدبخت را اگر خود دیدن صورت تو عذاب وى بودى تمام بودى! و در خبر است که دو جانور بر کافر مسلط کنند بعد از مرگ، هر دو کر و نابینا و در دست هر یک عمودى از آهن گرم و او را بآن مى‏زنند تا بقیامت، نه چشم دارند که وى را بینند تا رحمة کنند و نه گوش دارند که آواز ناله وى بشنوند. و روا باشد که یتوفى فعل اللَّه باشد که خداى بحقیقت خلق را میراند، چنان که گفت: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. و آنکه الْمَلائِکَةُ ابتدا باشد و یَضْرِبُونَ خبر ابتدا. و قول او ظاهرتر است بدلیل قراءت شامى که «تتوفى» خواند بدو تا.
وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ. قول اینجا مضمر است. اى و یقولون: وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ. و عرب قول اضمار فراوان کند از بهر ظهور دلالت بر آن در سخن، و این در قرآن فراوان است، منها قوله: وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ الى قوله: رَبَّنا اى یقولان ربنا. وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا اى و یقولون ربنا. و گفته‏اند: این عذاب حریق عذاب دوزخ است. چنان که در آن آیت گفت: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ... الآیه.
ذلِکَ اى هذا العذاب، بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ بما کسبتم و جئتم، وَ أَنَّ اللَّهَ لَیْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ فیاخذهم بغیر ذنب.
کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ، فرعون درین آل داخل است. چنان که مصطفى ص در صلوات گفت: کما بارکت على ابراهیم.
کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ اى کصنیع آل فرعون. و قیل محلّه نصب، اى یفعل اللَّه بهم من الاهلاک و العذاب، کما فعل بآل فرعون. وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ، الضمیر یعود الى فرعون، و یحتمل ان یعود الى کفار قریش، و یجوز ان یرتفع بالابتداء و کفروا خبره. میگوید: و ایشان که پیش از ایشان بودند، چون قوم نوح و هود و صالح، کافر شدند بآیات خدا و معجزات انبیا. فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ عاقبهم علیها، إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ شَدِیدُ الْعِقابِ لا یغلبه شى‏ء.
ذلِکَ اى هذا الاخذ بسبب بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً مبدلا نعمة انعمها على قوم حَتَّى یُغَیِّرُوا یبدّلوا، ما بِأَنْفُسِهِمْ. این اهل مکه‏اند که خداى ایشان را نعمت داد، چنان که گفت: أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ، و مصطفى را هم از ایشان بایشان فرستاد به پیغامبرى. چنان که گفت: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ. ایشان آن نعمت بخویشتن بگردانیدند، بجاى شکر کفر نهادند، و شرک آوردند، تا رب العزة آن نعمت از ایشان بستد و بانصار داد، و امن ایشان بخوف بدل کرد تا روز بدر بایشان آن رفت که رفت. لَمْ یَکُ اصله یکون فحذفت الحرکة للجزم و حذف الواو لالتقاء الساکنین، و حذف النّون لشبهه بحرف المدّ و اللین، لان کلمة الکون یکثر دورها لانه عام فى کل الاشیاء، وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ.
کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ من کفار الامم، کَذَّبُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ، فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ‏ بعضا بالرجفة، و بعضا بالخسف، و بعضا بالمسخ، و بعضا بالرّیح و بعضا بالماء. یحتمل ان الفعل فى قوله: کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ لکفار قریش و کَذَّبُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ لآل فرعون. وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فاعاد ذکرهم لما حیل بینهم و بین افعالهم بافعال غیرهم. وَ کُلٌّ کانُوا ظالِمِینَ اى کلّ قوم منهم کانوا کافرین.
میگوید هر که را هلاک کردیم، بستمکارى ایشان هلاک کردیم و ما از ستم پاکیم.
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِینَ کَفَرُوا. این آیت در شأن بنى عبد الدار آمد که در کفر و عداوت رسول خدا مصرّ بودند و سخت خصومت. رب العالمین گفت: فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ اى لا یؤمنون ابدا. هم چنان که قوم نوح را گفت: لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ. و گفته‏اند: در شأن یهود بنى قریظه آمد که عهدى با رسول خدا داشتند، نقض کردند و مشرکان مکه را بسلاح یارى دادند بر قتال، مصطفى ص و یاران، پس پشیمان شدند و عذر خواستند و گفتند: نسینا و اخطأنا، و دیگر باره با مصطفى عهد کردند و روز خندق باز پیمان بشکستند، دیگر بار نقض عهد کردند.
و کعب اشرف با جمعى یهود قریظه به مکه شدند و موافقت ایشان کردند بر مخالفت رسول خدا. اینست که گفت: الَّذِینَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ اى معهم، ثُمَّ یَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِی کُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لا یَتَّقُونَ لا یخافون اللَّه فى نقض العهد.
رب العالمین گفت: فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِی الْحَرْبِ اى تظفر بهم و تجدهم. این در آیت اول پیوسته است. میگوید: اکنون که ایشان نقض عهد کردند، هر گه که دست‏یابى بر ایشان، فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ اى افعل بهم من خلفهم، اى افعل بهم فعلا من التنکیل و العقوبة تفرّق به جمع کل ناقض عهد، فیعتبروا بما فعلت بهؤلاء و لا ینقضون العهد. فذلک قوله جل و علا: لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ اى یعتبرون.
وَ إِمَّا تَخافَنَّ جالب این نون مشدّد ماء زایده است، تقدیره و ان تخف. این خوف بمعنى علم است. یعنى و ان تعلمنّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَةً نقضا للعهد بدلیل یظهر لک کما ظهر من قریظة و النضیر، فَانْبِذْ إِلَیْهِمْ یعنى انبذ الیهم اعلاماً انک ناقض عهدهم، اذ همّوا به، حتّى تکون انت و هم سواء فى العلم بالنقض فلا یتوهّموا بک الغدر، یعنى افعل بهم ما یفعلون.
إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِینَ النّاقضین للعهود. و فى الخبر لا دین لمن لا عهد له.
وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَبَقُوا اى لا تحسبنّ یا محمد، الّذین کفروا فاتوا فانهم فى القبضة و ان طالت المدّة. این در شأن قومى آمد از کافران که از حرب بدر بجسته بودند و به مکه باز شده، ترسیدند که ایشان را هلاک و عذاب رسد، پس چون ایشان را وقتى عذاب نرسید طاغى و یاغى گشتند. رب العالمین گفت: یا محمد لا تحسبنّهم سبقوا بسلامتهم الآن، فانّهم لا یعجزوننا و لا یفوتوننا فیما یستقبل من الاوقات.
شامى و حمزه و حفص، لا یحسبن بیا خوانند، یعنى لا یحسبنّ الّذین کفروا انفسهم سابقین فایتین من عذابنا، و فیه وجه آخر، لا یحسبن، قیل المؤمنین الّذین کفروا سبقوا. پس گفت: إِنَّهُمْ لا یُعْجِزُونَ. قراءة عامه یعجزون بفتح نون است و اختیار آنست و در شواذ خوانده‏اند بکسر نون، فیکون المعنى انهم لا یعجزوننى، فحذفت النّون الاولى لاجتماع النّونین. و همچنین قراءت عامّه قرّاء انهم بکسر الف است بر معنى ابتدا، اى انهم لا یعجزونى. ایشان مرا عاجز نیارند، و الاعجاز سلب القدرة، مگر شامى که وى انهم بفتح الف خواند و بدین قراءت لا صلة است و تقدیره و لا یحسبن الذین کفروا ان سبقوا انهم لا یعجزون.
وَ أَعِدُّوا لَهُمْ اى اعدّوا ایّها المؤمنون لهم، اى لنا قضى العهد و لجمیع الکفّار، مَا اسْتَطَعْتُمْ ما سهل علیکم تحصیله، مِنْ قُوَّةٍ و هى ما یتقوّى به فى الحرب من السّلاح و الخیل و النّفقة. و قال عکرمة هى الحصون. و عن عقبة بن عمران، ان النبى ص قال على المنبر: الا انّ القوة الرّمى، قالها ثلاثا،و قال ص ان اللَّه یدخل بالسّهم الواحد ثلاثة نفر الجنّة: صانعه محتسبا فى صنعه الخیر، و الرّامى به، و منبّله.
و قال: ارموا و ارکبوا و ان ترموا احبّ الىّ من ان ترکبوا کلّ شى‏ء یلهوا به الرّجل باطل الّا رمیه بقوسه و تادیبه فرسه و ملاعبته امراته فانّهن من الحقّ، و من ترک الرّمى بعد ما علمه رغبة عنه فانه نعمة ترکها، و قال کفرها.
و عن سلمة بن الاکوع قال: خرج رسول اللَّه ص على قوم من اسلم یتناضلون، فقال: ارموا بنى اسماعیل فان اباکم کان رامیا، و انا مع بنى فلان لاحد الفریقین، فامسکوا بایدیهم، فقال، ما لهم، قالوا: و کیف نرمى و انت مع بنى فلان، قال: ارموا و انا معکم کلکم، و قال ص: من علم الرّمى ثمّ ترکه فلیس منّا او قد عصى.
وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ رباط مصدر است، تقول ربط یربط ربطا و رباطا و رابط یرابط مرابطا، و رباطا، و هو شدّ الخیل عام فى الذّکور و الاناث.
قال النبى: من احتبس فرسا فى سبیل اللَّه ایمانا باللّه و تصدیقا بوعده فان شبعه و ریّه و روثه و بوله فى میزانه یوم القیمة.
و عن جریر بن عبد اللَّه قال: رأیت رسول اللَّه ص یلوى ناصیة فرس باصبعه بیده و هو یقول: الخیل معقود بنواصیها الخیر الى یوم القیمة الاجر و الغنیمة.
تُرْهِبُونَ اى تخوّفون غایة التخویف به، اى بالاعداد. یعقوب ترهّبون بتشدید خواند. میگوید: باین ساختن سلاح و آلات جنگ دشمن خداى را و دشمنان خود را مى‏ترسانید، آن دشمنان که ایشان را مى‏شناسید و میدانید از مشرکان قریش و کفّار عرب و یهود قریظه، وَ آخَرِینَ اى و ترهبون آخَرِینَ مِنْ دُونِهِمْ لا تعلمونهم و قومى دیگر از دشمنان که شما ایشان را مى‏ندانید و خدا ایشان را میداند و میشناسد. هم چنان که جایى دیگر گفت: وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِکُمْ.
ابن زید گفت: منافقان‏اند که با مسلمانان غزو میکردند و کلمت شهادت میگفتند و مسلمانان ایشان را نمیدانستند و از عداوت که در دل داشتند بى‏خبر بودند. ابن جریر گفت: هم الجنّ لان قوله: عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ یشتمل جمیع الاعداء من الآدمیّین.
قومى گفتند: چنان نیکوتر که بیان آن نکنند بعد ازان که خداى گفت: لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ.
وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْ‏ءٍ من آلة و سلاح صفراء و بیضاء، فِی سَبِیلِ اللَّهِ، اى طاعة، یُوَفَّ إِلَیْکُمْ یخلف لکم فى العاجل و یوفّر لکم اجره فى الآخرة، وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ لا تنقصون من الثواب.
وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ بفتح سین قراءت عامه است و بکسر سین قراءت بو بکر تنها، و بمعنى هر دو یکسان است. الجنوح المیل الى الشی‏ء، و الجنح الجزء من اللیل.
درین آیت شرط نهاد که آن گه که دشمن صلح جوید تو صلح جوى. جاى دیگر تفسیر کرد گفت: فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ تو دشمن با صلح مخوان، اگر دشمن صلح جوید با صلح آى. قتاده گفت: این در ابتداء اسلام بود پس منسوخ گشت بآیت سیف. و قیل هى ثابتة لانّها فى موادعة اهل الکتاب. فَاجْنَحْ لَها، گفت: از بهر آنکه سلم مؤنث است و معنى السلم المصالحة، وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ اى فوّض امرک الیه و اتخذه وکیلا، إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ.
وَ إِنْ یُرِیدُوا أَنْ یَخْدَعُوکَ اى ان ارادوا باظهار الصلح خدیعتک، فَإِنَّ حَسْبَکَ اللَّهُ اى الّذى یتولّى کفایتک اللَّه، هُوَ الَّذِی أَیَّدَکَ بِنَصْرِهِ یوم بدر، وَ بِالْمُؤْمِنِینَ یعنى الانصار. وَ أَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ اى بین قلوب الاوس و الخزرج و هم الانصار جمعهم اللَّه على الایمان و المودة بعد ان کانوا اشتاتا و جعلهم اخوانا بعد ان کانوا اعداء.
لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً نصب على الحال، اى بلغ عداوتهم نهایة، لو انفق منفق فى اصلاح ذات بینهم ما فى الارض من الاموال لم یقدر على الاصلاح و الالفة و رفع الاحنة، وَ لکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ لان قلوبهم بیده یؤلّفها کیف یشاء. معنى آنست که اگر هر چه در روى زمین مالست و نعمت تو هزینه کنى و بذل کنى تا میان اوس و خزرج و جز از آن از قبائل متعادى با یکدیگر از عرب که میان ایشان کارهاى عظیم قدیم بود از ثرات و احن، میگوید: اگر آن همه خرج کنى تا میان ایشان صلح دهى آن کینه و عداوت برگیرى نتوانى، و اسلام آن را همه بسترد و برگرفت، و ایشان را همه برادران کرد، تا میان ایشان نه عداوت ماند نه تنافر. رب العالمین خبر داد درین آیت که، آن همه من کردم بفضل و رحمت خویش.
إِنَّهُ عَزِیزٌ لا یمتنع علیه شى‏ء حَکِیمٌ علیم بما فعله.
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲۳
ببین هلالِ محرّم بخواه ساغر راح
که ماه اَمن و اَمان است و سال صلح و صلاح
نزاع بر سر دنیای دون گدا نکند
به پادشه بِنه ای نور دیده کوی فلاح
عزیز دار زمان وصال را کان دَم
مقابلِ شبِ قدر است و روز استفتاح
بیار باده که روزش به خیر خواهد بود
هر آن که جام صبوحی نهد چراغ صباح
کدام طاعتِ شایسته آید از من مست
که بانگِ شام ندانم ز فالق الاصباح
دلا تو غافلی از کار خویش و می‌ترسم
که کس درت نگشاید چو گم کنی مفتاح
به بوی وصل چو حافظ شبی به روز آور
که بشکفد گل بختت ز جانبِ فتّاح
زمان شاه شجاع است و دور حکمت و شرع
به راحت دل و جان کوش در صباح و رواح
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۲
از غایت جنگجویی و فتنه گری
گر گل بکفت فتد دهانش بدری
با ساغر و چنگ آنگهت خوش باشد
کین را بزنی و خون آن بازخوری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
جلوه اش دامن نازی به دل ریش کشید
پادشه رخت به ویرانهٔ درویش کشید
سر به جیب دل آتشکده بردم گفتم
که چها ناوک آن شوخ جفاکیش کشید
فلک افتادهٔ من بود، به هندم انداخت
عاقبت کین ز من عافیت اندیش کشید
پس ازین روبهی دهر نخواهد دیدن
هرکجا کون خری بود فلک پیش کشید
صلح کل کرد حزین ، آنکه به عالم چون من
چه جفاها که ز بیگانه و از خویش کشید
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی شورش در مصر
چو یک چندروزی فراغت نمود
شنید آنکه در مصر شورش فزود
بفرمود من خودم روم بیدرنگ
نباید که با مصر گیرند جنگ
ببینید سان سپه مرا
بیارید اسب و کلاه مرا
خود و چند تن از یلان باسپاه
هم از سوی دریا گرفتند راه
یکی نامه با مهربانی نوشت
امیری فرستاد نیکو سرشت
سوی شاه مصر و همه مؤبدان
ابا هدیه و وعده جاودان
شه مصر و شاهنشه داریوش
بزرگند و بادانش ورای و هوش
نباید که مردم بکشتن دهیم
به قتل و به غارت نهشتن دهیم
شه مصر گفتا که ای شهریار
نباشد مرا قصد در کارزار
وزانسوی فرمود کای سروران
همه نامداران و هم افسران
پذیره نمائید شه داریوش
که باشد شهنشاه با عقل و هوش
همه کاهنان و بزرگان شهر
پذیره شدندنش به رومیه بحر
چو کشتی شاهنشه کامکار
بدیدند آید بسوی کنار
همه پرچم صلح افراستند
زدشاهنشه خود امان خواستند
سپهدار آمد بر شهریار
بفرمان آن شاه با اقتدار
بفرمود ای افسر نامدار
جهازات جنگی نیاید بکار
نباید که در مصر آید سپاه
چو مصری پیاده خود آمد براه
بمانید در بحریک چند روز
به بینیم تا مهر گیتی فروز
چه در پیش دارد چه سازد بما
چه کورش شوم یا چو کامبوزیا
بفرمود کشتی رود در کنار
ز کشتی در آمد شه کامکار
همه کاهنان و بزرگان شهر
پیاده برفتند تا سوی بحر
زمین بوسه دادند کای شهریار
تو مهری همه مصریان چون غبار
بگفتند شاها پناهنده ایم
بدرگاه تو ما سرافکنده ایم
امان از بد و ظلم کامبوزیا
که بنشاند مارا بخاک سیاه
هموگا و آپیس ما کشت و رفت
به آتش خود و ما نشانید تفت
بدی کرد با مصریان هر چه بیش
نمک زخم مارا بپاشید ریش
هم امروز روزیست در سال پیش
که کشته است آپیس بادست خویش
همه سوگواریم وزار و فکار
که چون بینوا کردمان شهریار
شهنشاهشان مهربانی نمود
ابر رتبت کاهنان برفزود
بفرمود هرجا که کامبوزیا
نموده است ویران بسازم بجا
چنان گاو آپیس کو کشته است
دل مصریا ن را بر آشفته است
بدست آورم گاو آپیس را
بهر ره توان رفت سوی خدا
همه شاد باشید من چون پدر
بدلجوئی مصر بستم کمر
همه مصریان شاد و خندان شدند
برآن شاه عادل ثنا خوان شدند
بگفتند شاها دلت شاد باد
که ملکت همه ساله آباد باد
تو شاهی و مصرت همه کهتر است
نه مصری است آنکوز امرت در است
شهنشه بفرمود با افسران
که حاضر نمائید صنعتگران
معابد بسازند و ایوان کنند
بناها بتعمیر پیمان کنند
بهر شهر، زان پس امیری روان
بگشتند چو پای گاوی نشان
چوشه کرد برکاخ شاهی ورود
سران سپه شاد باد و درود
بگفتند و شد بر فلک بوق و کوس
ز زینت بشد مصر همچون عروس
همان پرچم پارس بر ماه شد
که شاه جهان برسر گاه شد
وزیر و امیر و بزرگان شهر
سوی کاخ رفتند از سوی بحر
همه صف کشیدند در پیش گاه
زمین بوسه دادند بر پیش شاه
شهنشاه از لطف بنواختشان
سزاوار خود پایگه ساختشان
چو روزی بشد چند از این قرار
بفرمان آن شاه با اقتدار
ز هر ملک و هر قریه و هر کنار
فزون آوریدند گاو از شمار
بفرمود تا کاهنان و سران
بکاوش بجویند گاو نشان
از آن گاوها هر کدامین شما
کنید انتخابش دهم من بهاء
بجستند گاوی نکو و جوان
همه مصر خرم ز پیرو جوان
در آن روز جشنی بیاراستند
به تعظیم گاوان بپا خاستند
شهنشه در آن جشن شرکت نمود
ز بهر آمون معبدی نو فزود
چو امن و امان شد همه سوی نیل
بکسب و تجارت بکشتی و پیل
همه راهها صاف و هموار شد
دگر باره ارابه در کار شد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۰
جلایر مرکب رهوار دارد
برایش کاه و جو بسیار دارد
چو مرکب را بر آن درگاه راند
همه مدحت سراید نعت خواند
سر از پاکی شنا سد تشنه کامی
که یابد مکنت شرب مدامی؟
گدایی رنگ یک شاهی ندیده
به وصل گنج قارونی رسیده،
مثال مردمان مست و مخمور
ز عقل و دین و دانش گشته مهجور،
به شوق دیدن یاران دیرین
که آیند از ره طهران و قزوین،
عجوز و بی خود و بی تاب گشته
فرامش کار خورد و خواب گشته
دمادم چپ زده تصنیف خوانده
کهرجان یرقه کرده تند رانده
تو پنداری به عجز و التماسی
ز همراهان گرفته شمپناسی
به لحنی کر صفاهان یاد دارد
ز قاش زین ترنگ تنبک آرد
سه مینا خورده و از دست رفته
زیادش قصه خون بست رفته
بیار ای جان من جام مدیره
که هر جا هست چون کرمان و، زیره
وزیری را اگر کشتند، کشتند
که مردم گاه نرم و گه درشتند
نباید ترک شادی کرد و غم خورد
نه چای و قهوه را بایست کم خورد
ستاره گه به صلح و گه به جنگ است
گهی با روم و گاهی با فرنگ است
کنون که جنگ عثمانی و روس است
عجم را نه فغان نه فسوس است
عجب دارم از آن قومی که خیزند
که خون یک دگر بی هوده ریزند
گروهی بین همه بی باک و سرکش
شناور گشته در دریای آتش
پی هیچ این جدال و جنگشان چیست؟
به قصد یک دگر آهنگشان چیست؟
مگر دنیا نه آن دار خراب است
که از آغاز بنیادش بر آب است؟
به یادآور که ناپلیون چه ها کرد
به یک دم خرج صد میلیون چرا کرد؟
به شهر روس آتش از چه افروخت؟
کلیساهای روسی را چرا سوخت؟
کجا رفت آن همه اسباب جنگش
چرا خفت آتش توپ و تفنگش؟
نه آن هم قصد اسلامبول می کرد
فزونی ها به زور و پول می کرد؟
چرا سودی ندید از پول و از زور
به خاک انگلستان رفت در گور؟
بلی دنیا سراسر هیچ و پوچ است
همه جنگ خروس و جنگ قوچ است