عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔ‌گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی‌ آزاده را در بذل دینار آورد
خار بی‌وردست بی‌او مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بی‌خار آورد
راست‌گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی‌ را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام‌الدین به‌گفتار آورد
صاحب عادل ‌که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد ‌کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطره‌ای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرین‌پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است‌ کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظام‌الدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بی‌دستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بی‌افسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظام‌الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی‌وار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به‌ زنهار آورد
گر به‌رای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی‌ سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد به‌خدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که‌گردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره‌ گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به‌ خاطر بگذرد
ای بسا غَدری‌که بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی‌ گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که‌ گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین‌گونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
آنرا که دل از غمی مشوّش باشد
باد سحرش آب بر اتش باشد
دوشم سحری باد زنو جانی داد
بیمار که جان چنین دهد خوش باشد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
آن شمع دراز قد که جز سر نکشد
بیش از یک شب عمروی اندر نکشد
ده تو دارد جامه و از سر سبکی
می جوشد مغزش و یکی بر نکشد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب
گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب
روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب
پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب
زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب
بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب
از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب
همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب
طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب
میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب
بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب
نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب
سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب
می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب
دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب
دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب
تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب
آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب
آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب
آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب
گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب
زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب
آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب
آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟
آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب
ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب
آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب
ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب
گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟
بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب
ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب
گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب
از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب
تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟
خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب
جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب
سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب
پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟
حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟
سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب
بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
چو عکس خویش نمودار می‌کند مهتاب
پیاله را گل بی‌خار می‌کند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار می‌کند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار می‌کند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار می‌کند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار می‌کند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار می‌کند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار می‌کند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار می‌کند مهتاب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
هر چیز که مایه تن آسانی تست
برگشت چو بخت دشمن جانی تست
آن آب که در گل وجود است ترا
سیلاب شود چو وقت ویرانی تست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
چون بهر نشاط و خرمی شاه جهان
بگرفت بدست خسروی تیر و کمان
تیرش ز کمان میشد و میگفت خرد
خورشید شهاب از مه نو کرد روان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - بیکی از بزرگان که اورا بسوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از کف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تواهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو کوه کند سیر
کند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز بحکمت کعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بسکه او ازرای تو تشویر خورد
باشد آنگه کت بود رای عطا
گردد آنگه کت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطف طلب کردست لیک
هیبتت میگویدش کز راه برد
ای سلیمان فر زبلبل یاد کن
زانکه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی میشنو اورا مبین
کاین گمان عکسست و عکسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم که عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر که از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه کرد
زو سخن باید طلب کردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
کورو کر باشد صدف چون بنگری
در طلب کن گرد کور و کر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشک جو آهو مجو ای شیر مرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر وبرد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای بحسن رای چون خورشید فرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۳
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید
تا خون دلش در دل قاروره چکید
او نیز نشست از سر طنز و طرب
خون دل گل در رخ چون گل مالید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۳ - در مقدمه شاهنامه به مدح مظفرالدین شاه در ۱۳۲۱
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
نبیند چو تو شاه پیروز بخت
نیارد ستاره چو تو روشنی
ندارد چو تو چرخ شیر اوژنی
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز او را به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو شمشاد و ناژو و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و مهر و برجیس و ناهید تو
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
با چرخ مدور به جفا مقرونی
وز ماه منور به جمال افزونی
ای ماه مگر دایره گردونی
کز دایره مراد من بیرونی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار