عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۴
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۸
خون چو سرچشمۀ آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
مژگان نگر چو عربده جویان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۱ - صفت نامه
بفرمود دانای روشن ضمیر
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۷ - آمدن بسوامتر زاهد برای طلب رام پیش راجه جسرت و بردن رام را
درآمد ناگه ا ز در حاجبِ بار
که بسوامتر زاهد آمد از غار
به استقبال جسرت رفت چون باد
برهنه پا دوان در پایش افتاد
جلای دیده داد از خاک راهش
به طاعت شد بدل یک یک گناهش
زبان بگشاد کای پیر برهمن
نوازش کرد اقبال تو برمن
ز تشریف تو بر خود چون ننازم
که تا روز قیامت سرفرازم
زمین بر آسمان نازد ز پایت
به چشم ماه و خور برجاست جایت
به صد عزت درون شهرش آورد
به مسند بر نشاند و وعده اش کرد
که هر خدمت که فرمایی کنم آن
به خوشنودی فدا سازم دل و جان
جوابش داد که ای فرمانده بخت
به کامت باد دائم افسر و تخت
ندارم هیچ حاجت کز تو خواهم
که در ملک قناعت پادشاهم
مرا عزلت همین فرموده و بس
که غیر از حق نخواهم حاجت از کس
ولی این حاجت از تو بایدم خواست
که از دیوان، خلل در طاعت ماست
دو دیوند آن ز لنکا فتنه انگیز
سیه رأی و تبه کردار و خونریز
دعای ما بس است از بهر آنها
ولیکن بر نیارم از زبانها
کسی کش نام یزدان ورد جانست
دعای بد زبانش را زیانست
تو چون فرماندهی فریاد ما رس
که این باراست بر فرمانده و بس
رعایا گوسفندان، شه شبان است
ز گرگ فتنه شان را پاسبان است
به من همراه کن رام قوی دل
که با دیوان شود آنجا مقابل
به تیغ و تیر خونها برفشاند
جهان را از بد دیوان رهاند
ز نام رام، جسرت گشت بی هوش
درین اندیشه دیری ماند خاموش
جوابش داد کای پیر نکو نام
مرا پیرانه سر، فرزند شد رام
چه داند او طریق رزمسازی
که طفل است و نداند غیر بازی
خصوصاً جنگ با دیوان سرکش
که از جادو ببارند آب و آتش
مرا تا چند گویی رام بسپار
مرا در کار او معذور می دار
که از جان عزیزش دوست دارم
به جنگ دشمنانش چون گذارم
اگر فرمان دهی با لشکر خویش
بیایم دفع دیوان را کنم بیش
ز حرف رای بسوامتر آشفت
به ابرو چین فکند و از غضب گفت
خلاف وعده کردی آه صد آه
تو باش ایمن که من رفتم ازین راه
درین اثنا وزیر از جای برخاست
سخن را از دعای دولت آراست
که شاها هر چه زاهد گوید آن کن
اگر نیک است ور بد آنچنان کن
که حاشا گر بجنباند زبان را
زن د برهم زمین و آسمان را
کنون باید رضای او نگهداشت
جهان را از دعای او نگهداشت
به بد عهدی مشو در خلق بدنام
توکل کن بده همراه او رام
ترا چون نیت خیر است در پیش
شود خیر آخر کارت میندیش
دگر هرگه چنین کس در میانست
ز دیوان رام در امن و امان است
به جسرت کرد معقول این سخن را
که تا بسپرد رام و لچمن را
که بسوامتر زاهد آمد از غار
به استقبال جسرت رفت چون باد
برهنه پا دوان در پایش افتاد
جلای دیده داد از خاک راهش
به طاعت شد بدل یک یک گناهش
زبان بگشاد کای پیر برهمن
نوازش کرد اقبال تو برمن
ز تشریف تو بر خود چون ننازم
که تا روز قیامت سرفرازم
زمین بر آسمان نازد ز پایت
به چشم ماه و خور برجاست جایت
به صد عزت درون شهرش آورد
به مسند بر نشاند و وعده اش کرد
که هر خدمت که فرمایی کنم آن
به خوشنودی فدا سازم دل و جان
جوابش داد که ای فرمانده بخت
به کامت باد دائم افسر و تخت
ندارم هیچ حاجت کز تو خواهم
که در ملک قناعت پادشاهم
مرا عزلت همین فرموده و بس
که غیر از حق نخواهم حاجت از کس
ولی این حاجت از تو بایدم خواست
که از دیوان، خلل در طاعت ماست
دو دیوند آن ز لنکا فتنه انگیز
سیه رأی و تبه کردار و خونریز
دعای ما بس است از بهر آنها
ولیکن بر نیارم از زبانها
کسی کش نام یزدان ورد جانست
دعای بد زبانش را زیانست
تو چون فرماندهی فریاد ما رس
که این باراست بر فرمانده و بس
رعایا گوسفندان، شه شبان است
ز گرگ فتنه شان را پاسبان است
به من همراه کن رام قوی دل
که با دیوان شود آنجا مقابل
به تیغ و تیر خونها برفشاند
جهان را از بد دیوان رهاند
ز نام رام، جسرت گشت بی هوش
درین اندیشه دیری ماند خاموش
جوابش داد کای پیر نکو نام
مرا پیرانه سر، فرزند شد رام
چه داند او طریق رزمسازی
که طفل است و نداند غیر بازی
خصوصاً جنگ با دیوان سرکش
که از جادو ببارند آب و آتش
مرا تا چند گویی رام بسپار
مرا در کار او معذور می دار
که از جان عزیزش دوست دارم
به جنگ دشمنانش چون گذارم
اگر فرمان دهی با لشکر خویش
بیایم دفع دیوان را کنم بیش
ز حرف رای بسوامتر آشفت
به ابرو چین فکند و از غضب گفت
خلاف وعده کردی آه صد آه
تو باش ایمن که من رفتم ازین راه
درین اثنا وزیر از جای برخاست
سخن را از دعای دولت آراست
که شاها هر چه زاهد گوید آن کن
اگر نیک است ور بد آنچنان کن
که حاشا گر بجنباند زبان را
زن د برهم زمین و آسمان را
کنون باید رضای او نگهداشت
جهان را از دعای او نگهداشت
به بد عهدی مشو در خلق بدنام
توکل کن بده همراه او رام
ترا چون نیت خیر است در پیش
شود خیر آخر کارت میندیش
دگر هرگه چنین کس در میانست
ز دیوان رام در امن و امان است
به جسرت کرد معقول این سخن را
که تا بسپرد رام و لچمن را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۸ - آمدن رام بالای قلعۀ کوه و ملاقات کردن با سگریو به میانجی هنومنت
چو در رکه مونک آمد رام دلخون
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
باز عید آمد بغل گیری مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم
همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم
بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم
بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم
همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم
بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم
بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۹ - نبرد فرامرز با طهمور(و) گرفتار شدن طهمور به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز را گفت کای نامدار
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۳ - گفتگوی آتبین با جوانی از ایرانیان
همی بود در بیشه شاه آتبین
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۳ - در بیان فریب دادن نفس اماره آدمی را
در ریاضت روزی آوردی به شب
شب رسانیدی به روز اندر طلب
کرده بر خود راحت دوران تمام
روز و شب اندر صیام و در قیام
بر دهان نفس افکنده لگام
زان لگامش میخها رفته به کام
تیغ فرمان بر سرش واداشته
صد رقیبش پیش و پس بگماشته
دل بهر دو دست خود بگرفته سخت
می فشردی همچو آن فصاد رخت
بر زبان مسمار و بر لبها لویش
بر دو دیده نشتر و بر سینه ریش
روزی اندر خلوتی بنشسته زار
در گلوی نفس افکنده فسار
ناگهان آمد به گوشش از برون
الغزا و الغزا یا مسلمون
ای گروه مسلمین روز غزاست
روز حرب کافران ناسزاست
در نهادش شوق غزو آمد پدید
دل درون سینه از شوقش تپید
طبع می کردش همی تحریص جنگ
نفس می گفتش روان شو بیدرنگ
می رود وقت جهاد از دست خیز
فرصتی تا هست خون خود بریز
هین برو گوی سعادت بازجوی
ای خنک آنکو برد امروز گوی
مرد جست از جا ولی با صد شگفت
بر به دندان ناخن از حیرت گرفت
نفس را کی در غزا تلواسه است
زیر این کاسه یقین نیم کاسه است
گفت ای نفس دغای حیله ور
تا چه مکر تازه ای داری دگر
رهنمایی نیست کارت ای لعین
اندرین ره کنده ای چاهی یقین
نفس اگر خواند تورا سوی حرم
منتظر بنشانده آنجا صد صنم
مصحفی گر بخشدت کاین را بخوان
مصحفش از مسجدی دزدیده دان
رهنمایی گر کند میدان یقین
دزدها دارد در آن ره در کمین
گر به مسجد خواندت بهر نماز
حیله ای دارد دو چشمان دار باز
رهزنست او کی نماید رهبری
کی ز ابلیسی سزد پیغمبری
دزد راه توست نفست ای فتی
از کفش در کش زمام ناقه را
ره خطرناکست و پر دزد و دغل
هان عنان مرکبت از کف مهل
اندرین ره جان من باهوش باش
پای تا سرچشم باش و گوش باش
چشم باش اما چه چشمی تیزبین
گوش اما گوش خالی از طنین
گفت با نفس ای بزرگ حیله جوی
تا چه مکری در نظر داری بگوی
گفت می جویم خلاص از دست تو
چند باشم من نشان شست تو
سالها شد تا درین گنج نهان
می کشی هر دم به تیغم رایگان
بهر من هر لحظه قتل تازه ای ست
هم ز نام نیک و نی آوازه ای ست
هفت هفتم می کشید اینجا چنین
نی کست گوید ثنای آفرین
غیر یک کشتن نباشد در جهاد
می شوی فارغ ز هر رنج و فساد
پهن گردد نامت اندر روزگار
نام نیکی ماند از تو یادگار
گفت دانستم برو ای بدقمار
هم خلاصی جویی و هم اشتهار
خود پرستی باشدت مقصد از آن
می زنی یک تیر را بر دو نشان
می دهی زهرم ولی در انگبین
می زنی تیرم ولیکن در کمین
شب رسانیدی به روز اندر طلب
کرده بر خود راحت دوران تمام
روز و شب اندر صیام و در قیام
بر دهان نفس افکنده لگام
زان لگامش میخها رفته به کام
تیغ فرمان بر سرش واداشته
صد رقیبش پیش و پس بگماشته
دل بهر دو دست خود بگرفته سخت
می فشردی همچو آن فصاد رخت
بر زبان مسمار و بر لبها لویش
بر دو دیده نشتر و بر سینه ریش
روزی اندر خلوتی بنشسته زار
در گلوی نفس افکنده فسار
ناگهان آمد به گوشش از برون
الغزا و الغزا یا مسلمون
ای گروه مسلمین روز غزاست
روز حرب کافران ناسزاست
در نهادش شوق غزو آمد پدید
دل درون سینه از شوقش تپید
طبع می کردش همی تحریص جنگ
نفس می گفتش روان شو بیدرنگ
می رود وقت جهاد از دست خیز
فرصتی تا هست خون خود بریز
هین برو گوی سعادت بازجوی
ای خنک آنکو برد امروز گوی
مرد جست از جا ولی با صد شگفت
بر به دندان ناخن از حیرت گرفت
نفس را کی در غزا تلواسه است
زیر این کاسه یقین نیم کاسه است
گفت ای نفس دغای حیله ور
تا چه مکر تازه ای داری دگر
رهنمایی نیست کارت ای لعین
اندرین ره کنده ای چاهی یقین
نفس اگر خواند تورا سوی حرم
منتظر بنشانده آنجا صد صنم
مصحفی گر بخشدت کاین را بخوان
مصحفش از مسجدی دزدیده دان
رهنمایی گر کند میدان یقین
دزدها دارد در آن ره در کمین
گر به مسجد خواندت بهر نماز
حیله ای دارد دو چشمان دار باز
رهزنست او کی نماید رهبری
کی ز ابلیسی سزد پیغمبری
دزد راه توست نفست ای فتی
از کفش در کش زمام ناقه را
ره خطرناکست و پر دزد و دغل
هان عنان مرکبت از کف مهل
اندرین ره جان من باهوش باش
پای تا سرچشم باش و گوش باش
چشم باش اما چه چشمی تیزبین
گوش اما گوش خالی از طنین
گفت با نفس ای بزرگ حیله جوی
تا چه مکری در نظر داری بگوی
گفت می جویم خلاص از دست تو
چند باشم من نشان شست تو
سالها شد تا درین گنج نهان
می کشی هر دم به تیغم رایگان
بهر من هر لحظه قتل تازه ای ست
هم ز نام نیک و نی آوازه ای ست
هفت هفتم می کشید اینجا چنین
نی کست گوید ثنای آفرین
غیر یک کشتن نباشد در جهاد
می شوی فارغ ز هر رنج و فساد
پهن گردد نامت اندر روزگار
نام نیکی ماند از تو یادگار
گفت دانستم برو ای بدقمار
هم خلاصی جویی و هم اشتهار
خود پرستی باشدت مقصد از آن
می زنی یک تیر را بر دو نشان
می دهی زهرم ولی در انگبین
می زنی تیرم ولیکن در کمین
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
در پنجه غم او خود را چو من زبون کن
چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین
وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل
دیوانه وار منزل در وادی جنون کن
در راه عشق یاری باری چو پا گذاری
آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن
در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل
آشفته زلف سنبل از اشک لاله گون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
در پنجه غم او خود را چو من زبون کن
چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین
وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل
دیوانه وار منزل در وادی جنون کن
در راه عشق یاری باری چو پا گذاری
آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن
در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل
آشفته زلف سنبل از اشک لاله گون کن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴