عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۴
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است
آزردن یک مور و مگس بسیار است
آزار کسی مخواه و بی بیم بزی
بی بیم زید کسی که بی آزار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
عید تو به سامان ز طرب سازی باد
انجام نشاط تو در آغازی باد
تا بال همای عید باشد مه نو
اقبال تو در بلندپروازی باد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام اول -
بدان که عدالت، افضل فضایل و اشرف کمالات است، زیرا که دانستی که آن مستلزم جمیع صفات کمالیه است، بلکه عین آنهاست همچنان که جور که ضد آن است، مستلزم جمیع رذایل، بلکه خود آنهاست و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شناختی که عدالت ملکه ای است حاصل در نفس انسان که به سبب آن قادر می شود بر تعدیل جمیع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فیما بین قوای مخالفه انسانیه، به نحوی که اتحاد و مناسبت و یگانگی و الفت میان همه حاصل شود .
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک المکوک» از برای او حاصل می شود.
و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شأن او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را می نشاند، و گرد بیگانگی و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس می افشاند، و برمی گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امری است واحد، و در آن تعدی نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدی هستند که نهایت از برای آنها نیست، و شکی نیست که وحدت، اشرف از کثرت، و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه مشاهده می شود از تأثیر اشعار موزونه، و نغمه های متناسبه به جهت تناسبی است که میان اجزای آنها واقع، و نوع اتحادی که فیما بین آنها حاصل است، و جذب قلوبی که در صور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزای آنهاست
پس اشرف موجودات واحد حقیقی است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه، و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودی به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودی از اوست پس هر گونه وحدتی که در عالم امکان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادی که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائی اوست.
ای هر دو جهان محو خودآرایی تو
کس را نبود ملک به زیبائی تو
یکتائی تو باعث جمیعت ما
جمعیت ما شاهد یکتائی تو
و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقه است نبودی دایره وجود تمام نشدی چون اگر نوع اتحاد بین «عناصر اربعه»، که امهاتند هم نرسیدی، «موالید ثلاث» از ایشان متولد نگردیدی، و اگر از برای بدن انسانی اعتدال مزاجی حاصل نشدی، «روح ربانی و نفس قدسی» به آن تعلق نگرفتی، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه می نماید، بلکه نظر تحقیق می بیند که در هر چه حسن و شرافتی است به واسطه اعتدال و وحدت است، و آن امری است که مختلف می شود به اختلاف محل پس در اجزای عنصریه ممتزجه آن را اعتدال مزاجی گویند، و در اعضای انسانیه حسن و جمال، و در حرکات، «غنج» و «دلال»، در نگاه، «عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است، و در ملکات نفسانیه عدالت، و در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعی نامی، و در هر مظهری که ظهور کند مطلوب، و به هر صورتی که خود را جلوه دهد محبوب است، و به هر لباسی که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است، و از هر روزنی که سر برآورد روح به آن گرفتار است.
فانی احب الحسن حیث وجدته
و للحسن فی وجه الملاح مواقع
آری وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادی است که بوی پیراهن آشنائی با اوست، خاکی که نقش کف پای در اوست از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند: «فی هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبه و الشوق، و یتعطر منها مشام اصحاب التألیه و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک» یعنی «در این مقام نفحات قدسیه می وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزاز می آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر می سازد، پس دریاب آن را اگر تو را قابلیت آن هست و استعداد آن داری».
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستی، و یافتی که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است، و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روی، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است، یا در عطاها و قسمت اموال، یا در معاملات میان مردمان، یا در حکمرانی و سیاست ایشان و در هر یک از این ها عادل کسی است که میل به یک طرف روا ندارد، و افراط و تفریط نکند بلکه سعی در مساوات نماید و هر امری را در حد وسط قرار دهد و شکی نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور، و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است، و کار هر کسی نیست بلکه موقوف است به میزانی عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود همچنان که شناختن مقدار هر وزنی بی زیاده و نقصان محتاج به ترازوئی است که به آن وزن نمایند، و میزان عدل در دانستن وسط هر امری نیست مگر شریعت حقه الهیه، و «طریقه سنیه» نبویه که از سرچشمه «وحدت حقیقیه» صادر شده
پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها، و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است پس عادل واقعی واجب است که حکیمی باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به «نوامیس» نبویه.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بی کس و بی خانمان و دربدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه ی صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقای ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آن که کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بیرنگی، هوای سادگی دارم
مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی
چو سروم کز تهی دستی، بر آزادگی دارم
گرم دشمن بود تنها، به جان دوست من تنها
برای رفع دشمنها، به جان ایستادگی دارم
من آن خونین دل زارم، که خون خوردن بود کارم
مباهاتی که من دارم، ز دهقان زادگی دارم
نمودم ترک عادت را، ز کم جستم زیادت را
من اسباب سعادت را، بدین آمادگی دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
گویم سخنی اگر که تصدیق کنید
آن را به جوان و پیر تزریق کنید
روزیست که صنعتگر ایرانی را
از راه خرید جنس تشویق کنید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
امروز که گشته هر غمینی دلخوش
وز مقدم نوروز جهان مینووش
تبریک صمیمانه خود را طوفان
تقدیم کند به توده زحمتکش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنانکه کنند با دو صد طنازی
دایم به مقدرات ایران بازی
ای کاش کنند وقت خود را مصرف
یک لحظه به فابریک آدم سازی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۹ - شاهنشاهی کسری ملقب به نوشیروان
چو کسری نشست از بر تخت عاج
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۲
قد قدم العید عائدا بجلال
فاسق لنا قهوة بایمن فال
عید رسید ای کنار من ز تو خالی!
بزم بیارای و می بیاور حالی
وجهک بدرالدجی وصدغک لیل
هات سلافا علی طلوع هلال
رطل گران کن که روی در طرب آورد
شاه قزل ارسلان سپهر معالی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چو کریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هرکه چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هرکه چون من جان فدای صحبت جانان کند
هرچه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هرچه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگر شکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد کردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هرچه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هرچه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش مر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری بفرمان دلش
کانچه اندیشد دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان کذا
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حورا طبع او گردد نفور
ور بدین عالم بشیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمتش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هرچه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هرچه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زآن همی آرایش کانون دهد
تا بکانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
این زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد؟
وان ولایت شد که چون طغریل را سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند کذا
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سربسر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان بفرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان بزیر حکم نوشروان کند
او بتخت ملک ایران بر نشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر آران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هرکس بجهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع نخست
ای عید ملک و ملت عیدت خجسته باد
عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد
بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
شهباز همت تو چو طعمه طلب کند
از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
در عشق مجلس تو که طاقت عهودها
ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
گر مطلب سخن نه بمدحت زند نوا
در زخمه نخستین، رودش، گسسته باد
در بزمت ارنه حلقه بگوشی بود چودف
این چنک گوژ پشت بهم درشکسته باد
هر سر که چون کمان زتو برتافت روی لطف
مغزش بنوک ناوک قهر تو خسته باد
بر دیده ی که دشمن باغ جمال توست
راه نظر چو دیده ی نرگس به بسته باد
کم بودهای عقل. بجاسوسی دلت
در جیب و آستین عدم باز خسته باد
تا باغ ملک را ز تو نو باوه ها رسد
شاخ قضا ز بیخ رضای تو رسته باد
شام ار ز حشمت تو برخ درکشد سپر
شمشیر آفتاب از او باز جسته باد
وان ارغنون که چرخ باو رقص میکند
بر دست او بتار مهین، راه بسته باد
در عالم حقیقت رخسار توست عید
این عید برسخا و سخن، فر خجسته باد
در هر دلی که خصمی تو سر کند چوجوز
رسوا شده ز روزن دیده چو پسته باد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - در جشن سال دوم مجلس شورای ملی ۱۳۲۵
مهناباد این جشن معظم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز