عبارات مورد جستجو در ۲۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۳۱ - در ترغیب مطالب بر مراقبه که عبارت است از نسیان رؤیة المخلوق بدوام النظر الی الخالق بنسیان رؤیة المخلوق یعنی رونده راه می باید که دائما ناظر جناب احدیت باشد و رقم نسیان و نیستی و فنا بر ناصیه جمیع مخلوقات کشد
سر مقصود را مراقبه کن
نقد اوقات را محاسبه کن
باش در هر نفس ز اهل شعور
که به غفلت گذشت یا به حضور
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش
بگذر از خلق و جمله حق را باش
رخت همت به خطه جان کش
بر رخ غیر خط نسیان کش
در همه شغل باش واقف دل
تا نگردد ز شغل خود غافل
دل تو بیضه است ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فساد پذیر
تربیت چیست آنکه بیگه و گاه
داریش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش
خارکش پیری با دلق درشت
پشته‌ای خار همی برد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت
هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دل‌های نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی‌راند ز دور
آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟
عمر در خارکشی باخته‌ای
عزت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نی‌ام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگی‌ام
عز آزادی و آزادگی‌ام»
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله‌گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،
چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت
کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند
بدره‌ای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!
وی لئیمان خساست‌پیشه!
بود مهمانی‌ام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!
پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست
کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۷ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ یعنى على موسى (ع)، فِیها هُدىً اى بیان الحکم الّذى جاءوا یستفتونک فیه من الرجم، وَ نُورٌ یعنى و بیان انّ امرک حق یا محمد، و حکمک صدق. میگوید: یا محمد ما تورات بموسى (ع) فرو فرستادیم و حکم رجم که جهودان از تو میپرسند، در آن تورات بیان کرده‏ایم، و نیز وانمودیم و بیان کردیم که: فرمان تو و حکم تو در آن مسأله رجم و غیر آن حق است و راست.
یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ من لدن موسى الى عیسى، از روزگار موسى تا بروزگار عیسى پیغامبرانى که بودند همه همان حکم کردند. آن گه صفت آن پیغامبران کرد، گفت: الَّذِینَ أَسْلَمُوا، و این نه آن اسلام است که ضد کفر باشد، که پیغامبران خود باصل مسلمان بوده‏اند، و حاجت بدان نباشد که گویند مسلمان گشتند، بلکه این اسلام بمعنى تسلیم و انقیاد است، یعنى انقادوا لحکم التوراة، و سلّموا لما فیها من احکام اللَّه، و ترکوا تعقیب ذلک بکثرة السؤال، حکمى که خداى کرد در تورات تسلیم کردند، و گردن نهادند. و پذیرفتند، و از آن بنپیچیدند، و پنهان نکردند، و سؤالها نکردند. این همچنانست که حکایت کرد از ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام: رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ یعنى مسلمین لامرک، منقادین لحکمک بالنیة و العمل. جاى دیگر گفت: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ یعنى سلّمت لامره، و هم ازین بابست: وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ. و روى ان النّبی (ص) اذا اوى الى فراشه. قال: «اسلمت نفسى الیک».
لِلَّذِینَ هادُوا یعنى تابوا من الکفر، و هم بنو اسرائیل الى زمن عیسى، میگوید: آن پیغامبران که صفت ایشان تسلیم و انقیاد بود همین حکم کردند بنى اسرائیل را که از کفر توبت کرده بودند، تا بروزگار عیسى (ع). وَ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ کِتابِ اللَّهِ وَ کانُوا عَلَیْهِ شُهَداءَ و دانشمندان و عالمان از اولاد هارون که علم تورات ایشان را درآموختند، و حفظ آن از ایشان درخواستند، و میدانند که از نزدیک خدا است و بر آن گواهند، همان میکنند که پیغامبران میکنند. ربانیون عام‏تر است از احبار، که همه ربّانیان احبارند و نه هر حبرى ربّانى باشد، و در اشتقاق آن قول اختلاف است. قومى گفتند: از حبر گرفته‏اند، الّذى یکتب به، و الاحبار کتبة العلم.
قومى گفتند: حبر و حبر بمعنى جمال است و هیئت، و منه‏
الحدیث: «یخرج رجل من النّار، ذهب حبره و سبره»
یعنى حسنه و اثره، فکان الحبر هو المتناهى فى العلم، فهو ردّ على المتعلم احسن العلوم، و یحسن العلم فى عین المتعلم بحسن بیانه، حتى یفرح به قلبه، فیکون محبورا به مسرورا، فسمّى بذلک حبرا. و یقال: حبر بالشی‏ء حبرا فرح به، و منه قوله تعالى: فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ.
فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ این خطاب با جهودان است. میگوید: لا تخشوا النّاس فى اظهار صفة محمّد (ص) فى التّوراة، و العمل بالرجم، و اخشونى فى کتمان ذلک، از مردمان مترسید و نعت و صفت مصطفى و بیان رجم که در تورات است مپوشید، و از من که خدا ام بترسید اگر بپوشید. وَ لا تَشْتَرُوا بِآیاتِی باحکامى و فرائضى، ثَمَناً قَلِیلًا من عرض الدّنیا، وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ اینجا دو قول گفته‏اند: یکى آنست که: خلق را میگوید بر عموم: هر که حکمى از احکام خداى که پیغامبران بدان آمده‏اند و بیان کرده‏اند، و رسول خدا (ص) آن را تقریر کرده، و خلق را بدان خوانده جحود آرد، و رد کند، یا باطل شناسد، وى کافر است و از اسلام بیرون، از بهر آنکه هر که حکم پیغامبر را رد کند، پیغامبر را دروغ زن گرفت، و هر که پیغامبر را دروغ زن گرفت کافر است. قول دیگر آنست که: در شأن بنى اسرائیل آمد، على الخصوص ایشان که حکم خدا تغییر کردند، و دلیل برین خبر مصطفى است که گفت درین آیت: وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ و الظّالمون و الفاسقون، قال فى الکافرون کلّها.
وَ کَتَبْنا عَلَیْهِمْ فِیها اى فرضنا على بنى اسرائیل فى التّوراة، أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ، میگوید فرض کردیم اندر تورات بر بنى اسرائیل قصاص اندر تن و اندر اطراف. امّا قصاص اندر تن واجب نشود الّا بچهار رکن: یکى قاتل، و شرط آنست که مکلّف باشد و مختار، که بر کودک و بر دیوانه قصاص نیست، و فعل ایشان در قتل حکم خطا دارد بیک قول، پس دیت قتیل بر عاقله ایشان باشد، و همچنین اگر ایشان را شریکى باشد بالغ عاقل در آن قتل بنا بر این دو قول کنند. امّا سکران و مکره دو قولى است، و مکره که دیگرى را بزور فرا قتل دارد بر وى قصاص است قولا واحدا، اگر چه سلطان بود. رکن دوم قتیل است، و شرط آنست که بعصمت اسلام معصوم باشد، یا از اهل ذمّت و عهد بود، اما حربى و مرتد که نه معصومند، و نه از اهل ذمّت و عهدند قتل ایشان قصاص واجب نکند. رکن سیوم مساوات است میان قاتل و قتیل در فضائل، و فضائل که مانع قصاص است در جانب قاتل متغیر است نه در جانب قتیل.
اگر مسلمانى کافرى را کشد بر وى قصاص نیست، امّا اگر کافر مسلمان را کشد بر وى قصاص است، و همچنین اگر آزاد بنده کشد بر وى قصاص نیست، و اگر بنده آزاد کشد بر وى قصاص است، و اگر پدر یا جد، و ان علا، یا مادر یا جدّه و ان علت، فرزند را کشند، بر ایشان قصاص نیست، و اگر فرزند ایشان را کشد بر وى قصاص است. رکن چهارم سبب است. هر فعلى که عمد محض باشد و ازهاق روح کند، قصاص از آن واجب آید. اگر یکى یکى را بدست دارد استوار، و دیگرى او را بکشد قصاص بر کشنده است نه بردارنده، که ازهاق روح بفعل وى است نه بفعل دارنده، امّا اگر کسى حلقوم و مرى کسى ببرد، یا حشو وى بیرون کند، آن گه دیگرى سر وى از تن جدا کند قصاص بر آن اوّل است، نه برین که سر از تن جدا کرد که ازهاق روح بفعل آن بودست نه بفعل این. امّا قصاص در اطراف میان دو کس رود که قصاص در تن میان ایشان رود، و شرط آنست که مساوات در آن نگه دارند، هم در محل، و هم در صفت، و هم در خلقت.
امّا مساوات در محل آنست که راست براست برند، و چپ بچپ، و انگشت بانگشت برند، وسطى بوسطى برند، و مسبحة بمسبحة، و انامل بانامل، و لب بلب، بالا به بالا، زیرین به زیرین، نه بالا بزیرین برند و نه زیرین به بالا، و همچنین دندان و دیگر اعضا که آن را مفصلى پیداست. و مساوات در صفت آنست که صحّت و شلل و عیب و هنر در آن معتبر دارند. دست صحیحه بدست شلّاء نبرند، و نه چشم روشن بچشم پوشیده. و مساوات در خلقت آنست که دست پنج انگشت بدست چهار انگشت نبرند، و نه شش انگشت به پنج انگشت، که در خلقت متساوى نه‏اند، و شرح این احکام بتمامى از کتب فقه طلب باید کرد، که کتب تفسیر بیش از این احتمال نکند.
وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ یعنى تفقأ بها، وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ یعنى یجدع به، وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ تقطع بها، وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ یقلع به. آن گه گفت: وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ یعنى جراحتها در آن قصاص رود، یعنى که جارح را باندازه جرح وى قصاص کنند. هر چند که این لفظ بر عموم گفت، امّا مخصوص است باعضا که قصاص در آن ممکن بود، و آن را حدى فاصل پیدا بود، چون شفتین و انثیین و دست و پاى و زبان و امثال آن. امّا بریدن گوشت اندام و شکستن استخوان و امثال آن که اندازه آن نتوان دانست، و آن را حدّى و مفصلى پیدا نه، در آن قصاص نرود، بلکه در آن ارش بود یا حکومت.
وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ و ما بعدها، هر پنج حرف کسایى برفع خواند، و عطف بر موضع نفس باشد، یعنى: و کتبنا علیهم فیها و قلنا لهم النفس بالنفس و العین بالعین، و مثله قوله: أَنَّ اللَّهَ بَرِی‏ءٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ وَ رَسُولُهُ رفع على المعنى، و هو اللَّه و رسوله بریئان من المشرکین. شامى و مکى و ابو عمر «و الجروح» تنها برفع خوانند، و وجه آن همانست که گفتیم. باقى قرّاء هر پنج حرف بنصب خوانند یعنى: و انّ العین بالعین و الانف بالانف الى آخره.
فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ اى بالقصاص، فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَهُ یعنى للمجروح و ولىّ القتل، اى من عفا و ترک القصاص کان ذلک کفّارة لذنوب المجروح. میگوید: هر کس که وى را دعوى بر کسى بپاى شود درین باب بحدّ آن قصاص ببخشد، فالعفو کفّارة لذنوب العافى.
آن عفو سترنده است گناهان این عفو کننده را، و قیل کفّارة لجنایة هذا الجانى فلا یقتصّ منه، عفو این مدّعى کفّارتست جنایت این کشنده را یا زنده را، یعنى درین گیتى.
و در عفو قصاص خبر جابر بن عبد اللَّه است.
قال قال رسول اللَّه (ص): «ثلاث من جاء بهنّ مع ایمان باللّه دخل الجنة من اىّ ابواب الجنّة شاء، و زوّج من الحور العین حیث شاء، من ادّى دینا خفیّا و عفا عن قاتله و قرأ دبر کلّ صلاة مکتوبة عشر مرّات قل هو اللَّه احد»، فقال ابو بکر او احدیهنّ یا رسول اللَّه؟ قال: «او احدیهن»، و روى: «من تصدّق بدم فما دونه کان کفّارة له من یوم ولد الى یوم تصدّق به»، و روى: «من تصدّق بجسده بشی‏ء کفّر اللَّه عنه بقدره من ذنوبه»، و قال: «ما من مسلم یصاب بشی‏ء بجسده فتصدّق به الا رفع اللَّه عزّ و جلّ به درجة و حطّ به عنه خطیئة»: و روى انّه جی‏ء بقاتل الى رسول اللَّه، فقال «ص» لولىّ المقتول: أ تعفو؟ قال: لا. قال: أ تأخذ الدّیة؟ قال: لا. قال: أ تقتل؟ قال: نعم. قال: اذهب. فلمّا ذهب دعاه، فقال له مثله، فأجابه بمثل ما اجاب. ثمّ قال رسول اللَّه: انک ان عفوت عنه فانّه تبوء باثمک و اثم صاحبک. قال: فعفا عنه.
وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فى التوراة من امر الرّجم و القتل و الجراحات، فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ.
وَ قَفَّیْنا عَلى‏ آثارِهِمْ اى جعلناه یقفو آثار النبیّین الّذین اسلموا، یعنى بعثناه بعدهم على اثرهم. میگوید: عیسى مریم را پس آن پیغامبران فرا داشتیم، مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ التَّوْراةِ یعنى یصدّق احکامها، و یدعو الیها. این مُصَدِّقاً صفت عیسى است، یعنى که احکام تورات را تصدیق میکند، و خلق را بر تصدیق آن میدارد و بر آن میخواند، و آن دیگر که گفت: وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ التَّوْراةِ آن صفت انجیل است یعنى که در انجیل ذکر تصدیق تورات است، و حکم این موافق آنست، و برین وجه حکم تکرار ندارد، و در قرآن خود بحمد اللَّه تکرار بى‏فائده نیست، وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً اى هادیا و واعظا «لِلْمُتَّقِینَ» عن الفواحش و الکبائر.
وَ لْیَحْکُمْ قراءت حمزه بکسر لام است و نصب میم، و معناه: آتیناه الانجیل فیه هدى و نور لان یحکم اهل الانجیل بما فیه. باقى بجزم خوانند بر معنى امر، یعنى و لیقض اهل الانجیل بما انزل اللَّه فیه، چنانست که ربّ العالمین حکم رجم و قصاص و بیان نعت مصطفى و توحید در تورات فرو فرستاد، و اهل تورات را فرمود احبار و ربّانیان ایشان که آن را قبول کنند، و بدان حکم کنند، و در انجیل فرو فرستاد، و اهل انجیل را فرمود قسّیسین و رهبانان ایشان که بپذیرند و بدان حکم کنند، و در قرآن بامّت محمّد فرو فرستاد، ایشان را فرمود تا قبول کنند، و از آن حکم کنند. پس گفت: وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ ازینان هر که حکم نکند بآنچه اللَّه فرو فرستاد فاسق است، از فرمان بیرون، و بر خداى عاصى. مؤمنان و مسلمانان امّت محمّد بجان و دل قبول کردند، و گردن نهادند، و پذیرفتند. ربّ العزّة از ایشان باز گفت: وَ إِذا یُتْلى‏ عَلَیْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا کُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِینَ.
امّا اهل تورات بدان کافر شدند، که محمّد را صلّى اللَّه علیه و سلّم دروغ زن گرفتند، و حکم کتاب خداى نپذیرفتند، و از توحید برگشتند، تا ربّ العزّة ازیشان حکایت‏ باز کرد که: وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى‏ الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ شعبى گفت: وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ اول در مسلمانان است، و دیگر در جهودان، سدیگر در ترسایان.
وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ یا محمّد الْکِتابَ یعنى القرآن، بِالْحَقِّ اى بالعدل، مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ الْکِتابِ یعنى من الکتب، التوراة و الانجیل و الزبور و سائر الکتب. میگوید: یا محمّد این قرآن بتو فرستادیم براستى و درستى، موافق تورات و انجیل و زبور و هر کتاب که از آسمان فرستادیم. وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ یعنى قاضیا و شاهدا و رقیبا و حافظا و أمینا على الکتب الّتى قبله. میگوید: این قرآن حاکم است، بر همه کتابها حکم کند، و هیچ کتاب برین حکم نکند، و گوشوان و استوار دار هر کتاب است، و گواه راست و امین بر سر همه، یعنى هر چه اهل کتاب از تورات و انجیل و غیر آن خبر دهند بر قرآن عرض دهید اگر در قرآن یابید بپذیرید و تصدیق کنید، و اگر نه ایشان را در آن دروغ زن دارید. و اصل مهیمن مؤیمن است، فقلبت الهمزة هاء، کما یقال: ارقت الماء و هرقت. ابن قتیبه گفت: اسمى است مبنى، از امین برگرفته، چنان که بیطره از بیطار برگرفته‏اند، و در بعضى روایات است که عمر گفت: هیمنوا على دعائى، اى آمنوا. و گفته‏اند مرغ که گرد آشیان خویش برآید، و فراسر بچه خویش پرد، و او را در زیر پر گیرد تا وى را نگه دارد هیمن الطّائر گویند، و ربّ العزة باین معنى مهیمن نام است، یعنى: هو الرقیب الرحیم بعباده و مجیرهم و حافظهم فى جمیع احوالهم.
فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ این دلیل است که اهل کتاب چون از مسلمانان حکم خواهند حکم اسلام و قرآن و شریعت اسلام بر ایشان برانند. وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ این هم در بیان حکم رجم آمده است، یعنى: لا تأخذ بأهوائهم فى الجلد، «عَمَّا جاءَکَ مِنَ الْحَقِّ» من العلم یعنى الرجم.
لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً میگوید: اهل ملّتهاى مختلفه را هر یکى شریعتى است ساخته، و راهى نموده: اهل تورات را شریعتى، و اهل انجیل را شریعتى، و اهل قرآن را شریعتى، که اندر آن شریعت آنچه خواهد حلال کند، و آنچه خواهد حرام کند. اصل دین یکى است و شرایع مختلفه. و الشریعة و الشرعة فى اللغة هو الطریق الظاهر الّذى یوصل منه الى الماء الّذین فیه الحیاة، فقیل الشریعة فى الدین هى الطّریق الذى یوصل الى الحیاة فى النعیم، و هى الامور الّتى یعبد اللَّه عزّ و جلّ بها من جهة السّمع، و الاصل فیه الظهور، یقال: شرعت فى الامر شروعا اذا دخلت فیه دخولا ظاهرا، و المنهاج الطریق المستقیم المستمر الواضح یعنى من کثرة ما دیس بان و اتضح.
وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً این مشیت قدرتست. میگوید: و لو شاء لجمعکم على الحقّ، اگر خداى خواستى همه را بر دین حق جمع آوردى، که بدان قادر است و توان آن دارد. این همچنانست که جاى دیگر گفت: وَ لَوْ شِئْنا لَآتَیْنا کُلَّ نَفْسٍ هُداها، و قیل معناه: و لو شاء اللَّه لجعلکم على ملة واحدة فى دعوة جمیع الانبیاء، اگر اللَّه خواستى شما را در دعوت همه انبیا یک گروه کردى در یک ملّت، تا دو تن در دین خویش مختلف نبودندى، لکن بیازماید شما را در آنچه شما را داد از کتاب و سنّت تا مهتدى ضالّ بیند، و صالح فاجر، و عالم جاهل، و شکر کنند بر آنچه خداى تعالى ایشان را داد فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ قیاما بشکره، بشتابید یا امّت محمّد بشکر نعمت، و یافت امن و عافیت، تا نعمت بپاید و بیفزاید، و رنه بگریزد و آسان آسان بازنیاید. امیر المؤمنین على (ع) گفت: «احذروا نفار النعم فما کلّ شارد بمردود».
و قال: «اذا وصلت الیکم اطراف النعم فلا تنفروا اقصاها بقلّة الشکر».
معنى دیگر گفته‏اند: فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ بشتابید یا امّت محمّد بنیکیها و کردارهاى پسندیده، پیش از آنکه فائت شود بمرگ، و الیه‏
اشار النبى (ص): رحم اللَّه امرءا نظر لنفسه و مهّد لرمسه، ما دام رسنه مرخى، و حبله على غاربه ملقى، قبل أن ینفد اجله، فینقطع عمله.
إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ بازگشت شما که امّت محمّداید، و ایشان که اهل کتاب پیشین و شرایع مختلفه بودند همه با خداى است، با وى گردید، و شما را خبر کند بآنچه در آن مختلف بودید و جدا جدا گوى.
وَ أَنِ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ این «ان» معطوف است با سر سخن که گفت: وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ، یعنى: و أنزلنا الیک ان احکم و أن. نیز فرستادیم بتو فرمان که حکم کن میان اهل کتاب بآنچه خداى فرو فرستاد، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و بر پى بایست ایشان مرو در آن حکم که از تو میخواهند. گفته‏اند: سبب نزول این آیت آن بود که رؤساء جهودان با یکدیگر گفتند که تا رویم و محمّد را در فتنه افکنیم و از آن دین که بر آنست برگردانیم. آمدند و گفتند: یا محمّد تو دانى که اگر ما اتّباع تو کنیم، مردمان همه اتّباع تو کنند، و پس رو تو باشند، اکنون بدان که ما را خصمان‏اند و ترافع و تحاکم بر تو مى‏آریم. اگر تو ما را بر خصمان ما حکم کنى ما بتو ایمان آریم.
مصطفى (ص) سر وازد، و از شنیدن سخن ایشان برگشت. رب العالمین در آن حال این آیت فرستاد که: یا محمّد میان اهل کتاب حکم کن بموجب قرآن و شریعت اسلام چنان که بتو فرو فرستادیم، و مراد ایشان خلاف آنست تو بر پى مراد ایشان مرو، وَ احْذَرْهُمْ أَنْ یَفْتِنُوکَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَیْکَ یعنى فى القرآن من القصاص و الرجم، بپرهیز از ایشان، نباید که ترا بگردانند از حکم قصاص و رجم که خداى در قرآن بتو فرو فرستاد. فَإِنْ تَوَلَّوْا اگر برگردند این جهودان از ایمان و حکم قرآن، پس بدان که اللَّه میخواهد که آن برگشتن ایشان سبب عقوبت ایشان گرداند، أَنْ یُصِیبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ بعض اینجا بمعنى کلّ است، یعنى که در دنیا ایشان را بگناهان ایشان‏ عقوبت کند، و در آخرت جزا دهد، پس عقوبت ایشان در دنیا جلا و نفى بود از خان و مان بیفکندن و آواره کردن، و عذاب آخرت خود برجاست، وَ إِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ اى و ان کثیرا من الیهود لکافرون.
أَ فَحُکْمَ الْجاهِلِیَّةِ یَبْغُونَ یعنى أ یطلبون فى الزانیین حکما لم یأمرهم اللَّه به؟ و هم اهل الکتاب، کما یفعله اهل الجاهلیّة، میگوید: این جهودان از تو حکمى میخواهند در حقّ زانیین که اللَّه آن نفرموده است، و ایشان اهل کتاب خدااند! و کتاب داران‏اند، یعنى چرا آن کنند که اهل جاهلیت کنند، که کتاب ندارند، و حکم اهل جاهلیت آن بود که حکم رجم چون بر ضعفاء ایشان واجب گشتى الزام کردندى، و چون بر اقویا واجب گشتى آن حکم بر ایشان نراندندى، و شرفى را که در نسب داشتند یا توانگرى را یا قوتى را که در ایشان بود رجم بتحمیم بدل میکردند، روى سیاه میکردند، و پشت با پشت بر ستور مینشاندند، و ایشان را بفضیحت میگردانیدند، و آن گه آزاد میکردند. «تبغون» بتا قراءت شامى است، و معنى آنست که: تو که رسولى، و شما که مسلمانانید جهودان طمع میدارند که شما حکم جاهلیت جویید از بهر هواء ایشان، و درین قراءت «تبغون» مخاطبه با مؤمنان است، امّا عتاب با جهودان است و ذمّ ایشانست، یعنى: أن تبغوا حکم الجاهلیة من اجلهم. باقى بیا خوانند یعنى داور جاهلیت خواهند پسندید این جهودان، و آن آن کس بود که در زمان جاهلیت تحمیم او نهاده بود. آن گه گفت: وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُکْماً لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ این لام بمعنى «عند» است، یعنى عند قوم یوقنون باللّه و بحکمته و هم أمّة محمّد (ص).
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ جلیل و جبار، خداوند بزرگوار، داناى بر کمال، عزیز و ذو الجلال، به نداء کرامت بندگان را میخواند، و از روى لطافت ایشان را مینوازد، و بنعت رأفت و رحمت روى دل ایشان از اغیار با خود میگرداند، و میگوید: بیگانه را بدوست مگیرید، و دشمن را بصحبت خود مپسندید. دوست که گیرید، و یار که گیرید خداى را پسندید، در کار خدا دوست گیرید، و در دین خدا یار پسندید. حقائق ایمان که جویید از موالات اولیاء اللَّه جویید و معادات اعداء دین. مصطفى (ص) گفت: «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه».
و دشمنان دین که معادات ایشان فرض است یکى شیطان است و دیگر نفس امّاره، و نفس از شیطان صعب‏تر، که شیطان در مؤمن طمع ایمان نکند، از وى طمع معصیت دارد، باز نفس وى او را بکفر کشد، و از وى طمع کفر دارد. شیطان بلا حول بگریزد، و نفس نگریزد. یوسف صدیق آن همه بلاها بوى رسید از چاه افکندن، و ببندگى فروختن، و در زندان سالها ماندن، و از آن هیچ بفریاد نیامد، چنان که از نفس امّاره آمد، گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»، و مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ درین آیت اشارتى است دانایان را، و بشارتى است مؤمنانرا. اشارت آنست که این ملت اسلام و دین حنیفى و شرع محمدى اگوشوان و نگهبان خداست، و پیوسته بر جا است، چه زیان دارد این دین را اگر قومى برگردند و مرتد شوند. اگر قومى مرتد شوند رب العزة دیگرانى آرد که آن را بجان و دل باز گیرند، و بناز پرورند، معالم امر و قواعد نهى بایشان محفوظ دارد، و بساط شرع بمکان ایشان مزیّن دارد، رقم محبت برایشان کشیده که یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، بخط الهى صفحه دلشان بنگاشته که کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ، چراغ معرفت در سر ایشان افروخته که فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. الهیّت مربى ایشان، و حجر نبوّت مهد ایشان، ازل و ابد در وفاى ایشان، میدان لطف مستودع نظر ایشان، بساط هیبت مستقر همت ایشان. همانست که جاى دیگر گفت: «فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرِینَ». و مصطفى (ص) گفت: «لا تزال طائفة من امّتى على الحقّ ظاهرین، لا یضرّهم من خالفهم حتى یاتى امر اللَّه».
و بشارت آنست که هر که مرتدّ نیست وى در شمار دوستانست، و اهل محبت و ایمان است. هر که در وهده ردّت نیفتاد، او را بشارتست که اسم محبّت بر وى افتاد.
یقول اللَّه تعالى: مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ.
نخست محبت خود اثبات کرد و آن گه محبت بندگان، تا بدانى که تا اللَّه بنده را بدوست نگیرد، بنده بدوست نبود.
واسطى گفت: «بطل جهنم بذکر حبّه لهم بقوله: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، و أنّى تقع الصفات المعلولة من الصفات الازلیة الأبدیة»! ابن عطاء را پرسیدند که محبت چیست؟ گفت: اغصان تغرس فى القلب فتثمر على قدر العقول. درختى است در سویداء دل بنده نشانده، شاخ بر اوج مهر کشیده، میوه‏اى باندازه عقل بیرون داده.
پیر طریقت گفت: «نشان یافت اجابت دوستى رضاست. افزاینده آب دوستى وفاست. مایه گنج دوستى همه نور است. بار درخت دوستى همه سرور است. هر که از دو گیتى جدا ماند، در دوستى معذور است. هر که از دوست جزاء دوست جوید نسپاس است، دوستى دوستى حق است، و دیگر همه وسواس است. یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ عظیم کارى و شگرف بازارى که آب و خاک را برآمد، که قبله دوستى حق گشت، و نشانه سهام وصل، چون که ننازد رهى! و نزدیکتر منزلى بمولى دوستى است! آن درختى که همه بار سرور آرد دوستى است. آن تربت که ازو همه نرگس انس روید دوستى است. آن ابر که همه نور بارد دوستى است. آن شراب که زهر آن همه شهد است دوستى است آن راه که خاک آن همه مشک و عبیر است دوستى است. رقم دوستى ازلى است، و داغ دوستى ابدى است».
تا دوستى دوست مرا عادت و خوست
از دوست منم همه و از من همه دوست.
بنگر دولت دوستى که تا کجا است! بشنو قصه دوستان که چه زیبا است! میدان دوستى یک دل را فراخ است. ملک فردوس بر درخت دوستى یک شاخ است.
آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست. برسد هر که صادق روزى بآنچه مرادست.
بداود وحى آمد که: یا داود هر که مرا بجوید بحق مرا یابد، و آن کس که دیگرى جوید مرا چون یابد. یا داود زمینیان را گوى: روى بصحبت و مؤانست من آرید، و بذکر من انس گیرید، تا انس دل شما باشم. من طینت دوستان خود از طینت خلیل خود آفریدم، و از طینت موسى کلیم خود و از طینت محمد حبیب خود. یا داود من دل مشتاقان خود را از نور خود آفریدم و بجلال خود پروردم. مرا بندگانى‏اند که من ایشان را دوست دارم، و ایشان مرا دوست دارند: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. ایشان از من خشنود و من از ایشان خشنود: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. ایشان در وفاء عهد من و من در وفاء عهد ایشان: أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ. ایشان مشتاق من و من مشتاق ایشان: «الا طال شوق الأبرار الى لقایى، و أنا الى لقائهم لاشد شوقا».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ قال ابو سعید الخراز رحمه اللَّه: اذا اراد اللَّه ان یوالى عبدا من عبیده فتح علیه بابا من ذکره، فاذا استلذ الذکر فتح علیه باب القرب، ثم رفعه الى مجلس الانس، ثم اجلسه على کرسى التوحید، ثم رفع عنه الحجب، و أدخله دار الفردانیة، و کشف عنه الجلال و العظمة، فاذا وقع بصره على الجلال و العظمة، بقى بلا هو، فحینئذ صار العبد فانیا، فوقع فى حفظه سبحانه، و برى‏ء من دعاوى نفسه».
بو سعید خراز گفت: چون خداى تعالى خواهد که بنده‏اى برگزیند، و از میان بندگان او را ولى خود گرداند، اول نواختى که بر وى نهد آن باشد که وى را بر ذکر خود دارد، تا از کار خود با کار حق پردازد، و از یاد خود با یاد حق پردازد، و از مهر خود با مهر حق آید. چون با ذکر و مهر حق آرام گرفت، او را بخود نزدیک گرداند. نشان نزدیکى حلاوت طاعت بود، و کراهیت معصیت، و عزلت از خلق، و لذت خلوت.
پس او را در مجلس خلوت بر بساط انس بر کرسى توحید نشاند. آزاد از خلق، و شاد بحق، و بى‏قرار در عشق، حجابها برداشته، و در میدان فردانیّت فرو آورده، و مکاشف جلال و عظمت گشته، از خود بیگانه، و با حق یگانه، در خود برسیده، و بمولى رسیده، همى گوید بزبان بیخودى: بر خبر همى رفتم جویان یقین ترس یا نه، و اومید برین مقصود از من نهان، و من کوشنده دین، ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان روز بینند، و از دوست چنین بجان. شنو سخن آن پیر طریقت که نیکو گفت: اى مهیمن اکرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب بجلال و متجلى بکرم! قسام پیش از لوح و قلم، نماینده سور هدى پس از هزاران ماتم! بادا که باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم! آزاد شوم از بند وجود و عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم. با دوست بر آسایم یک دم. در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.
تا کى سخن اندر صفت و خلقت آدم
تا کى جدل اندر حدث و قدمت عالم!
تا کى تو زنى راه برین پرده و تا کى
بیزار نخواهى شدن از عالم و آدم!
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الایة از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت این سؤال تشریف است نه خطاب تعنیف، که مراد براءت ساحت عیسى است و پاکى وى از گفتار تثلیث، که ترسایان برو بستند، و بر وى دعوى کردند، و عیسى ادب خطاب نگه داشت، که بجواب ابتدا بثناء حق کرد جل جلاله نه بتزکیت خویش، گفت: سُبْحانَکَ اى انزهت تنزیها عمّا لا یلیق بوصفک. پس گفت: ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ بار خدایا! چون از قبل تو برسالت مخصوصم، شرط نبوت عصمت باشد، چون روا بود که آن گویم که نه شرط رسالت بود؟! إِنْ کُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ! اگر گفته‏ام، خود دانسته‏اى، و واثقم بآنکه تو میدانى که نگفته‏ام.
تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِکَ این ردّ است بر جهمیان در اثبات نفس بارى جل جلاله، و همچنین مصطفى (ص) گفت در خبر صحیح بر وفق آیت در اثبات نفس: «سبحان اللَّه و بحمده عدد خلقه و مداد کلماته و رضا نفسه»، و باک نیست از آنکه این نفس بر مخلوق افتد، و صفت وى باشد، که موافقت اسم اقتضاء موافقت معانى نکند.
نفس مخلوق منفوس است یعنى مولود، من قولهم نفست المرأة، و مصنوع است و محدث عاریتى و مجازى، ساخته باندازه، و بهنگام زنده بجرم و نفس، و آن گه زاده میان دو کس محتاج خورد و خواب، گرفته نان و آب، نابوده دى، بیچاره امروز، نایافت فردا، و نفس خالق ازلى و سرمدى بوده و هست، و بودنى بى کى و بى چند و بى چون، نه حال گرد نه حال گیر، نه نونعت نه تغییر پذیر، نه متعاور اسباب، نه محتاج خورد و خواب، هرگز کى ماننده بود نفس کرده به نفس کردگار. این مجبور و او جبار، این مقهور و او قهار، این نبود و پس ببود، او هرگز نبود که نبود و هرگز نبود که نخواهد بود.
شیخ الاسلام انصارى را پرسیدند: چه گویى ایشان را که گویند: ما صفات خداى بشناختیم، و چونى بینداختیم، جواب داد که: صواب آنست که گویند: ما صفات اللَّه را بشنیدیم، و چونى بینداختیم، که این مى‏بباید شنید نه مى‏بباید شناخت، مسموع است نه معقول، مسموع دیگر است و معقول دیگر، ما در صفات اللَّه بر مجرد سمع اقتصار میکنیم، و اگر خواهیم که در شیوه اعتقاد در صفات اللَّه از مقام سمع قدم فراتر نهیم نتوانیم، هر چه خدا و رسول گفت بر پى آنیم. فهم و وهم خود گم کردیم، و صواب دید خود معزول کردیم، و خود را باستخذا بیوکندیم، و باذعان گردن نهادیم، و بسمع قبول کردیم، و راه تسلیم سپردیم. هر که اللَّه را ماننده خویش گفت، او اللَّه را هزار انباز بیش گفت، و هر که صفات اللَّه را تعطیل کرد، او خود را در دو گیتى ذلیل کرد. هر که اثبات کرد خداى را ذات و صفات خود را، درخت بیروزى گشت و نجات. «آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا». امنا بما انزلت و اتبعنا الرسول فاکتبنا مع الشاهدین. تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِکَ. خدایا! تو دانى که در نهاد پسر مریم چه ترکیب کردى. تو دانى که در احوال وى چه راندى. تو از اسرار و نعوت وى خبر دارى. وى را در سراپرده غیب تو راه نیست: إِنَّکَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ.
ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ خداوندا! ما کمر امتثال فرمان بر میان داشتیم. رقاب ما در ربقه طاعت بود. بحکم فرمان اداء رسالت کردیم. سخن ما بایشان این بود که: أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَ رَبَّکُمْ چون صحیفه حیات ما در نوشتى، و نوبت عمر ما بسر آمد، و از عالم فنا با عالم بقا آوردى، بنده را از حال ایشان آگاهى نبود، تو دانى که ایشان چه کردند و چه گفتند، از اسرار و احوال ایشان تو خبر دارى. اکنون فذلک حساب، و باقى کار با دو حرف آمد: إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ. اگر شان عذاب کنى بندگان تواند و اگر شان بیامرزى بیچارگان تواند. اگر خلعت رضا پوشى عاشقان کوى تواند، و اگر داغ هجر بر ایشان نهى مصیبت زدگان راه تواند. اگر بفردوس شان فرود آرى نواختگان فضل تواند، ور بزندان هجرشان باز دارى کشتگان تیغ قهر تواند. خداوندا! اگر شان عذاب کنى ایشان سزاء آنند، ور بیامرزى تو سزاء آنى. اگر بیامرزى ترا خود زیان نمیدارد که تو آن عزیزى که گفت و کفر کافران و توحید موحدان بنسبت با جلال عزّ تو یکسانست، نه از توحید موحدان حضرت ترا کمالست، نه از کفر کافران درگاه ترا نقصان. ایشان آن کردند که از ایشان آید، تو آن کن که از تو آید.
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى قُلْ أَ رَأَیْتَکُمْ کاف زیادتست و تاکید را در افزودند، و صلب سخن ا رأیتم است یعنى: هل رأیتم، و این کلمه بجاى اخبرونى نهاده‏اند. میگوید: یا محمّد مشرکان را گوى: اخبرونى ان اتاکم عذاب اللَّه، یعنى الموت. مرا خبر کنید اگر مرگ بشما آید، أَوْ أَتَتْکُمُ السَّاعَةُ یا قیامت آید بشما. السّاعة اسم للوقت الّذى یصعق فیه العباد، و اسم للوقت الّذى یبعث فیه العباد، و المعنى اتتکم السّاعة الّتى وعدتم فیها بالبعث و الفناء، لان قبل البعث یموت الخلق کله. آن گه گفت: أَ غَیْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ یعنى أ تدعون هذه الاصنام و الاحجار الّتى عبدتموها من دون اللَّه. إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ ان مع اللَّه آلهة اخرى اخبرونى من تدعون عند نزول البلاء بکم؟ معنى آیت آنست که اگر بلائى بشما رسد کرا خواهید خواند تا کشف آن بلا کند؟ اللَّه را خواهید خواند یا این بتان را که مى‏پرستید؟ آن گه استدراک کرد، گفت: بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ نخوانید آن بتان را، که دانید که ایشان را قدرت نیست، و از ایشان نفع و ضرّ نیست، بلکه اللَّه را خوانید. فَیَکْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَیْهِ این «ها» در «الیه» با عذاب شود، چنان که آنجا گفت: «مَرَّ کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا إِلى‏ ضُرٍّ مَسَّهُ». و آن گه اجابت دعا و کشف بلا در مشیت خویش بست، گفت: إِنْ شاءَ اگر خواهد کشف بلا کند، و اجابت دعا کند، وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِکُونَ اى تترکون ما تشرکون به من الاصنام فلا تدعونه.
و بر وفق این آیت خبر است از مصطفى (ص)، و ذلک ما
روى فى الصّحاح ان رسول اللَّه قال لحصین والد عمران بن حصین الخزانى و کان حصین یومئذ مشرکا: کم تعبد الیوم الها؟ قال: سبعة، واحدا فى السّماء و سته فى الارض. قال رسول للَّه (ص): فأیهم تعده لیوم رغبتک و رهبتک؟ قال: الذى فى السماء.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى‏ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِکَ اصل الامة الصنف من النّاس و الجماعة، کقوله تعالى: کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً اى صنفا واحدا فى الضّلال، «فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ».
معنى امت باصل جماعت است، پس آن هنگام که جماعت در آن باشند، و در آن زمان برسند امّت خوانند، چنان که در قرآن است: وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى‏ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ یعنى الى سنین معدودة، و کقوله تعالى: وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ اى بعد سنین.
و امت بمعنى زمان در قرآن بیش ازین دو جایگه نیست، و مرد امام ربانى را امت گویند، چنان که در قرآن است: إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً، از بهر آنکه پیشرو جماعت باشد، و سبب اجتماع ایشان شود، و نیز گفته‏اند: از آنکه خلال خیر در وى مجتمع بود، چنان که در جماعتى مجتمع بود، و از اینجاست که عرب گویند: فلان امة وحده، اى هو یقوم مقام امة. و منه الحدیث: «یبعث زید بن عمرو بن نفیل یوم القیامة امة وحده». و دین را امت گویند که جماعتى و خلقى بآن مجتمع شوند، چنان که گفت: إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى‏ أُمَّةٍ اى على دین، و قال: وَ ما کانَ النَّاسُ یعنى اهل سفینة نوح و على عهد آدم إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً یعنى ملة الاسلام وحدها. و قال فى سورة النحل: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً یعنى ملّة الاسلام وحدها، و در قرآن امت بیاید که مسلمانان امّت محمّد خواهد على الخصوص، چنان که گفت: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ، و گفت: «جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً»، و جاى بیاید که کافران امت محمّد خواهد على الخصوص، چنان که گفت: کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ فِی أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ. جاى دیگر بیاید که جماعت علماء خواهد على الخصوص، چنان که گفت: وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ. جاى دیگر بیاید که همه خلق خواهد، آدمى و غیر آدمى، چنان که گفت: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ یعنى خلق مثلکم. باقى هر چه در قرآن امت است، بمعنى جماعت است، از آن گروه گروه مردم که در سلف گذشتند یا وقتى حاضراند، یا تا بقیامت خواهند بود، چنان که گفت: وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَکاً، أَنْ تَکُونَ أُمَّةٌ هِیَ أَرْبى‏ مِنْ أُمَّةٍ، وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ، و مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ، وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ، تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى‏ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِکَ اى رسل، فکفروا به، فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ بأساء درویشى و بى کامى است، و ضراء بیمارى و درد. زجاج گفت: بأساء زیان است که بر مال آید، و ضراء رنج است که بتن رسد. لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ فیؤمنون و یخضعون. رب العزّة جل جلاله درین آیت مصطفى را صلى اللَّه علیه و سلم خبر داد که پیش از تو رسولان را فرستادیم بگروه گروه از امم، و ایشان را بقحط و شدّت و بیمارى و محنت فرو گرفتیم تا مگر در زارند و توبه کنند، که دلها بوقت شدت و محنت نرم شود، و خضوع و خشوع آرد. میگوید: ایشان زارى نکردند، و از آن کفر خویش باز نگشتند.
فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا یعنى فهلا اذ جاءهم عذابنا تضرعوا الى اللَّه و تابوا، فیکشف ما نزل بهم من البلاء، وَ لکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ فأقاموا على کفرهم، وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ ما کانُوا یَعْمَلُونَ من الکفر و المعاصى فأصروا علیها.
و گفته‏اند که: قسوت دل از ترک ذکر خیزد، کسى که ذکر خداى نکند، و پیوسته بباطل گفتن و محال شنیدن مشغول بود دل وى سخت شود چنان که در خبر است: «لا تکثروا الکلام بغیر ذکر اللَّه، فان کثرة الکلام بغیر ذکر اللَّه قسو القلب»، و قال (ص): «اربعة من الشقاء: جمود العین، و قسوة القلب، و الاصرار على الذنب، و الحرص على الدّنیا».
و اوحى اللَّه الى موسى (ع): یا موسى! لا تطوّل فى الدنیا املک. فیقسو قلبک، و قاسى القلب منى بعید، و کن خلق الثیاب جدید القلب تخفى على اهل الارض، و تعرف فى اهل السماء، و اقنت بین یدىّ قنوت الصابرین، و صح الىّ من کثرة الذّنوب صیاح الهارب من عدوّه، و استعن بى على ذلک، فانّى نعم العون و نعم المستعان»!
این قسوت دل هر چند دردى صعب است، و دین را آفتى بزرگ، اما مداوات آن سهل است. و در خبر مصطفى (ص) است: روى ابو هریرة: ان رجلا شکا الى النبى (ص) قسوة قلبه، فقال: «ان اردت ان یلین قلبک فأطعم المسکین و امسح رأس الیتیم».
فَلَمَّا نَسُوا یعنى الامم الخالیة ترکوا ما وعظوا به، «فَتَحْنا عَلَیْهِمْ أَبْوابَ کُلِّ شَیْ‏ءٍ» من النّعمة و السّرور بعد الضرّاء الّذى کانوا فیه، و قیل: ابواب کل شى‏ء یعنى المطر من السماء، و النّبات من الارض. حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا فرح درین موضع آنست که در نعمت بنازد، و بطر بگیرد، و کفور و ناسپاس گردد. همانست که آنجا گفت: «لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ». جاى دیگر گفت: «وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا».
میگوید: چون ایشان را در آن نعمت بطر گرفت و شکر نکردند، بگرفتم ایشان را ناگاه، تا نومید و پشیمان و پر حسرت بماندند. و فى معناه ما روى انس، قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول فى بعض مواعظة: «اما رأیت المأخوذین على العزة؟ المزعجین بعد الطمأنینة؟ الّذین اقاموا على الشبهات، و جنحوا الى الشهوات، حتّى اتتهم رسل ربهم، فلا ما کانوا امّلوا ادرکوا، و لا الى ما فاتهم رجعوا، قدموا على ما عجلوا، و نوموا على ما خلفوا، و لم یغن النّدم، و قد جفّ القلم».
فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ یعنى اصل القوم و آخرهم و بقیتهم، اى استوصلوا بالهلاک فلم یبق منهم احد. دابر هر چیز آخر آن بود، و قطع آن آن بود که از آن چیز هیچیز نماند. یقال: دبر فلان القوم یدبرهم، اذا کان آخرهم.
روى عقبة بن عامر، قال: قال النّبی (ص): «اذا رایت اللَّه یعطى العباد یسئلون على معاصیهم فانّما ذلک استدراج منه لهم، ثم تلا هذه الایة: فَلَمَّا نَسُوا ما ذُکِّرُوا بِهِ الى قوله وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ.
این حمد درین موضع بر آن جاى نهاده است که جاى دیگر گفت: وَ لا یَخافُ عُقْباها، أَلا بُعْداً لِعادٍ، وَ قِیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ، وَ قِیلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. این سخن کسى باشد که کارى کند و آن را از خود بپسندد و پشیمان نشود، و او را از آن کار باز آوردنیش نباشد.
قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَکُمْ وَ أَبْصارَکُمْ اى اصمّکم و اعماکم فلا تسمعوا شیئا و لم تبصروا، وَ خَتَمَ عَلى‏ قُلُوبِکُمْ یعنى طبع علیها فلم تعقلوا شیئا، مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِهِ اى هل احد یردّه الیکم دون اللَّه؟ میگوید: اگر اللَّه این شنوایى و بینایى و دانایى از شما واستاند، و آن اعضا باطل گرداند، آن کیست که تواند که بشما باز دهد جز از اللَّه. یَأْتِیکُمْ بِهِ این‏ها با معنى فعل شود، یعنى یاتیکم بذلک الّذى اخذه منکم.
و روا باشد که با سمع شود، و دخل ما بعدها فى معناه، کما قال تعالى: وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ، و قال تعالى: تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَیْها.
و گفته‏اند که: فرا پیش داشتن سمع بر بصر دلیل است که سمع بر بصر فضل دارد، هم چنان که آنجا گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ. نظیرش آنست که اللَّه گفت: مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ نام خویش جل جلاله فرا پیش داشت، که بر همه نامها فضل دارد و شرف، و وجه این سخن آنست که هر کرا سمع بود اگر چه بصر ظاهر ندارد، وى را انس دل بر جاى بود، که بسخن مردم و نعمتهاى خوش انس گیرد، باز چون سمع نبود اگر چه بصر ظاهر دارد، وى را انس دل نبود، و دانایى و دریافت وى ناقص بود و ازینجاست که رب العزة جل جلاله بنا یافت سمع نفى عقل کرد، گفت: «أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ»، و با نایافت بصر جز نفى نظر نکرده: «أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ» و این دلیلى روشن است بر فضل سمع بر بصر، و کافران را که ذم کرد بنا یافت دانایى دل کرد در سمع بسته است، نه بنا یافت بینایى ظاهر، و ذلک فى قوله تعالى: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ». جاى گفت اجابت دعوت در سمع بست که دانایى دل با آن است، گفت: إِنَّما یَسْتَجِیبُ الَّذِینَ یَسْمَعُونَ، وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ، و فى الحدیث: «ان اهل النار صم بکم لا یسمعون، لان السماع انس، و اللَّه لا یحب ان یأنس اهل النار».
انظر یا محمد کیف نصرف الآیات نفصلها من جهة بعد جهة، فى بیان التوحید و صحة النبوة، ثُمَّ هُمْ یَصْدِفُونَ یعرضون عما رضح لهم من البیان، و قام علیهم من البرهان.
قُلْ أَ رَأَیْتَکُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً لیلا او نهارا، و قیل: بغتة فجاءة، او جهرة معلنة تنظرون الیه حین ینزل، هَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ الذین جعلوا للَّه شرکاء. فان قیل لم قوبل بالبغتة الجهرة، و انما تقضى الجهرة الخفیة؟ الجواب ان البغتة مضمنه معنى الخفیة، لأن یأتیهم من حیث لا یشعرون، فیخفى سببه، فحمل على المعنى. هَلْ یُهْلَکُ هل حرف استفهام است، و معنى استفهام طلب افهام است، اما درین موضع نه حقیقت استفهام است، اگر چه بر مخرج استفهام آورده، این هم چنان است که گویند: قد علمت هل زید فى الدار؟ و در لغت عرب این معنى فراوان آید.
و بدانکه معانى هل در قرآن مختلف است، و وجوه آن فراوان: یکى بمعنى دلیل و حجت است، کقوله: هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ عِلْمٍ. یکى بمعنى تهدید و سیاست، کقوله: هَلْ مِنْ مَحِیصٍ. یکى بمعنى عیب و منقصت، کقوله: إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ. یکى بمعنى تعبیر و ملامت، کقوله هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ. یکى بمعنى شک و شبهت، کقوله: هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَیْ‏ءٍ. یکى بمعنى سؤال و طلب، کقوله: هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ. یکى بمعنى عذاب و عقوبت، کقوله: هَلِ امْتَلَأْتِ. یکى بمعنى ندامت و حسرت، کقوله: هَلْ إِلى‏ مَرَدٍّ مِنْ سَبِیلٍ. یکى بمعنى بر و ملاطفت، کقوله: هَلْ لَکَ إِلى‏ أَنْ تَزَکَّى. و بسیار آید در قرآن بمعنى قد، چنان که: هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ، هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَةِ، وَ هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ مُوسى‏، هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ ضَیْفِ إِبْراهِیمَ، وَ هَلْ أَتاکَ نَبَأُ الْخَصْمِ. و در قرآن هل بمعنى «ما» بسیار بود چنان که گفت: هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِیَهُمُ الْمَلائِکَةُ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ، فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ.
این همه بمعنى «ما» اند، و جمله بمعنى تقریراند بنزدیک اهل لغت.
وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِینَ إِلَّا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ پیغامبران را که فرستادیم، بشارت و نذارت را فرستادیم. دوستان را بشارت مى‏دهند ببهشت، و بیگانگان را بیم میدهند بدوزخ، و بر پیغامبران بیش از تبلیغ رسالت برین وجه نیست، اما انزال‏ آیت و توفیق هدایت جز خاصّیّت الهیت ما نیست، و کس را با ما در آن مشارکت و معاونت نیست. فَمَنْ آمَنَ اى صدق، وَ أَصْلَحَ العمل، فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ خوف القنوط، وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ حزن القطیعة.
وَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا یعنى بمحمد و القرآن، یَمَسُّهُمُ الْعَذابُ یصیبهم، فیخالط ابدانهم، کما قال: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ» اى بلغ ذلک من بدنى و خالطه. بِما کانُوا یَفْسُقُونَ اى یکفرون.
چون رسول خدا (ص) ایشان را بیم داد و بترسانید از عذاب خداى، ایشان وى را دوغ زن گرفتند، آن گه بر سبیل استهزا عذاب خواستند، گفتند: تا کى گویى که عذاب مى‏آید؟ یکى بیار ازین عذاب خداى خویش اگر راست مى‏گویى؟ رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد: قُلْ لا أَقُولُ لَکُمْ عِنْدِی خَزائِنُ اللَّهِ یعنى مفاتیح اللَّه بنزول العذاب، و لا أَعْلَمُ الْغَیْبَ یعنى غیب نزول العذاب، حتّى ینزل بکم. و گفته‏اند: این جواب ایشان است که گفتند: «لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مَلَکٌ فَیَکُونَ مَعَهُ نَذِیراً أَوْ یُلْقى‏ إِلَیْهِ کَنْزٌ أَوْ تَکُونُ لَهُ جَنَّةٌ یَأْکُلُ مِنْها». رب العالمین گفت: یا محمّد ایشان را جواب ده که: من نگویم که خزینهاى خداى که از آن روزى دهد و عطا بخشد، بنزدیک من است، و غیب ندانم تا شما را گویم که عاقبت کار شما بچه مى‏باز آید از سعادت و شقاوت؟ یا شما را چه پیش خواهد آمد از نیک و بد؟ و نمیگویم که من فریشته‏اى‏ام که از کار الهى آن دانم که بشر نداند. من بشرى همچون شماام. شما را نگویم مگر آنچه بمن گویند، و بمن فرو فرستند از نامه و پیغام. هر چه گویم از قصه پیشینیان و اخبار آیندگان، بوحى پاک گویم و از کتاب حق. قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمى‏ بالهدى وَ الْبَصِیرُ بالهدى یعنى المؤمن و الکافر و الضّالّ و المهتدى. أَ فَلا تَتَفَکَّرُونَ فتعلموا انّهما لا یستویان؟!
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» الآیة... یوسف (ع) آن گه که گفت ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب، توفیق و عصمت حق دید، باز چون گفت و ما ابرّئ نفسى، تقصیر در خدمت خود دید، آن یکى بیان شکر توفیق است و این یکى بیان عذر تقصیر است و بنده باید که پیوسته میان شکر و عذر گردان بود، هر گه که با حق نگرد نعمت بیند بنازد و در شکر بیفزاید، چون با خود نگرد گناه بیند بسوزد و بعذر پیش آید، بآن شکر مستحق زیادت گردد، باین عذر مستوجب مغفرت شود.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟
گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
از عرش همى بخویشتن در نگرم‏
فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویه‏اى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکته‏اى بگوى تا از صحبت تو بى‏نصیب نباشیم. فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست و در دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟
الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مى‏بوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مى‏کوبیم و هر جاى که در جهان گم شده‏ایست قصّه خود با او مى‏گوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.
قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّة. نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مى‏چرد و از چشمه هوا آب میخورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند. مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه‏ که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:
مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست
سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن‏
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ
شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن‏
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مى‏کنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست‏ میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مى‏رفتم تا نان و ماست خرم، در خرابه‏اى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مى‏پریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مى‏بینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمى‏توانى کرد.
در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.
صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمت‏اند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایت‏اند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟
پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه‏
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» کردگار جهان و جهانیان، خداوند مهربان جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته، در این آیت مبانى خدمت و معالم معاملت در نسق جمع کرد، و مؤمنان را از پسندیده اخلاق آگاه کرد، و بشناخت اسباب رضاى خود گرامى کرد، و ایشان را نیکو پرستى خود و زندگانى با خلق خود تلقین کرد، و ما لختى ازین جمله از روى شریعت بزبان کشف بیان کردیم، اما از روى حقیقت بزبان اشارت آنست که اللَّه تعالى بنده را بعدل میفرماید در معاملت با حق و در معاملت با خلق و در معاملت با نفس، معاملت با حق باعترافست و معاملت با خلق بانصافست و معاملت با نفس بخلافست، با حق موافقت باید و با خلق مناصحت و با نفس مخالفت، و معنى موافقت استقبال حکم حق است پیش از پیدا شدن آن و برخاستن اختیار بنده از میان تا هر که آن نادر یافته بشناسد و نادیده دوست دارد، و معنى مناصحت آنست که با خلق خدا بقول و فعل و همّت و عزم راست رود، انصاف ایشان از خود بدهد، بار خود بر ایشان ننهد، عیب ایشان بپوشد و در هر حال که بیند شفقت باز نگیرد و نیکى خود از ایشان دریغ ندارد و بخلق زندگانى کند، پیرانرا حرمت دارد و بر جوانان شفقت برد و بر کودکان رحمت کند، اینست معنى عدل در معاملت با خلق. اما حقیقت عدل در معاملت با نفس آنست که نفس را منع کند از آنچ هلاک وى در آنست، قال اللَّه تعالى: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏، فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏».
ابراهیم ادهم گفت: در همه عمر خویش در دنیا سه شادى بدلم رسید، بآن سه شادى نفس خود را قهر کردم: در شهر انطاکیّه برهنه پاى و برهنه سر مى‏رفتم هر کسى طعنه‏اى در من میکشید، آخر یکى گفت: هذا عبد آبق این بنده‏ایست از خداوند خویش گریخته، مرا آن سخن خوش آمد که بحقیقت چنان بودم، با خود گفتم اى گریخته رمیده کى باشد وقت آن که بطریق صلح در آیى. دوم شادى آن بود که در کشتى نشسته بودم مسخره‏اى در میان آن جماعت بود هر ساعتى آمدى و بر قفاى من سیلى زدى که در میان قوم مرا حقیرتر مى‏دید. سوم آن بود که در شهر مطیّه در مسجدى سر بر زانوى حسرت خویش نهاده بودم و در وادى کم و کاستى خود افتاده، بى حرمتى بیامد و بند مئزر پاى بگشاد و گفت یا شیخ خذ ماء الورد، نفس من از آن حقارت خود نیست گشت و دل من بدان شاد شد، آن شادى از بارگاه عزّت در حق خود تحفه سعادت یافتم.
بزرگان دین چنین بوده‏اند پیوسته در قهر نفس و مذلّت شخص خود کوشیده اند، عیوب خلایق پوشیده‏اند و معایب صفات خود دیده‏اند، خلق از ایشان پیوسته در آسایش و راحت و نفس ایشان همیشه در رنج و محنت.
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» گفته‏اند عدل اعتدال دلست با حق و احسان معاملت است بر دیدار حق. مصطفى (ص) گفت: «الاحسان ان تعبد اللَّه کانک تراه»
این حدیث اشارتست بملاقات دل با حق و معارضه سرّ با غیب و مشاهده جان و شادى جاودان، بنده در نور مشاهده غرق و نداء لطف بجان وى روان.
پیر طریقت گفت: آن دیده که او را دید، بدیدن غیر او کى پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت، با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مواصلت، مذلت حجاب چند بر تابد؟ والى بر شهر خویش، در غربت عمر چون بسر آرد؟:
اذا کنت قوت النّفس ثمّ هجرتها
فکم تلبث النّفس الّتى انت قوتها
ستبقى بقاء الضّبّ فى الماء او کما
یعیش ببیداء المفازة حوتها
چون زید در آب ضبّ و در دشت ماهى، قوت جان ما باز مگیر الهى. «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» اللَّه تعالى در این آیت بنده را بسه چیز مى‏فرماید که آن وى را منجیات‏اند، و از سه چیز باز میزند که آن وى را مهلکات‏اند، بآن سه چیز که مهلکاتند چون دست از آن بداشت بنده از دوزخ برست، و بآن سه چیز که منجیاتند چون بجاى آورد بنده ببهشت رسید و سماع و شراب و دیدار حق دید، آن گه چون امر و نهى بر شمرد بآخر آیت گفت: «یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ» اللَّه تعالى شما را پند مى‏دهد تا مگر بترسید و پند پذیرد، مى‏خواند و کرم خود عرض میکند تا مگر اجابت کنید، لطف خود مى‏نماید تا مگر مهر بر وى نهید، عیب مى‏پوشد تا مگر با وى گرائید، از ابر لطف صنایع برّ مى‏باراند تا مگر بر درگاه وى بمانید، دلها مى‏افروزد تا لطف وى بینید، بنشان عتاب مى جنباند تا وى را در یاد دارید، از بار مى‏کاهد و در بر مى‏فزاید تا نیک خدایى وى دریابید.
«ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ»، ما عندکم ینفد صفت دنیا است و فناء آن و ما عند اللَّه باق صفت عقبى است و بقاء جاودان. عیسى (ع) را گفتند چرا خویشتن را خانه‏اى نسازى؟ گفت من سر آن ندارم که خویشتن را بچیزى مشغول کنم که تا ابد سر صحبت ما ندارد. امیر المؤمنین على (ع) دینارى بر دست نهاد گفت: یا صفراء اصفرّى و یا بیضاء ابیضّى و غرّى غیرى، اى دنیا و اى نعیم دنیا رو که تو عروسى آراسته‏اى و بانگشت عروسان پنجه شیران نتوان شکست، شو دیگرى را فریب ده که پسر ابو طالب سر آن ندارد که در دام غرور تو آید: «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ».
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
«ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ» اى ما عندکم من اشتیاقکم الى لقائنا فبعرض الزّوال و قبول الانقضاء و ما وصفنا به نفسنا ممّا ورد به الاثر، الا طال شوق الأبرار الى لقایى و انا الى لقائهم لاشدّ شوقا، «باقٍ» هر چه از بنده آید از طاعت و خدمت و مهر و محبّت اگر چه در پیوندد در معرض زوالست که صفت حدثانست و حدثان را فنا بوى راه است، آن اقبال جلال و عزّت الهى است و نواخت ربّانى مر بنده را که هرگز بنرسد و فنا بوى راه نبرد، هر چه از ما آید در خور ما آید، بحظوظ معلول و بتفرقت موصوف، هر چه از خداى تعالى آید بنعت عزّت و جلال بى نهایت آید، حقیقت جمع آنست که واجب البقاء و الدّوام است، این الطاف کرم و نواخت بى نهایت و اقبال ربّانى که از جناب جبروت روان گردد جز در سویداى دل دوستان منزل نکند، ایشان که در دنیا حیاة طیّبه حیات ایشان و عمل صالح با ایمان سیرت و طریقت ایشان اینست صفت ایشان، که ربّ العالمین گفت: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» عمل صالح آنست که شایسته قبولست و شایسته قبول آنست که بر وفق فرمانست،آن گه گفت: «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» اى مصدق بانّ نجاته بفضل اللَّه لا بعلمه. مى‏گوید حیاة طیّبه کسى را سزد که اعمال وى نیکو بود و سیرت وى پاک و همّت وى جمع وانگه اعتقاد کند که نجات وى بفضل الهى است نه بکردار بندگى، «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» امروز حلاوت طاعتست و نسیم قرب و یادگار ازل و فردا در حظیره قدس بحضرت عندیّت طوبى و زلفى و حسنى.
«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ» آن روز که رایت جلال بسم اللَّه از مکمن غیب بیرون دادند و جبرئیل امین به محمّد عربى (ص) فرو آورد، گفت و گوى و جست و جوى در اهل آفرینش افتاد، آن زخم رسیده قهر ازل که او را ابلیس گویند دیدند در وجد آمده و مقهور سلطان سماع گشته! گفتند اى مهجور مطرود ترا ازین خلعت و عزّ این نام و عشق این پیغام چه آگاهیست؟ گفت: آرى با آن مقتداى اهل سعادت چنین گفتند که چون قصد خواندن کلام مجید ما کنى بر سر کوى آن مهجور مطرود گذرى کن و بگوى: «اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم» ما را آن عز نه بس که پرده دارى در گاه قرآن مجید بما دادند؟ و ان شرف نه بس که تا بقیامت خوانندگان قرآن نام ما در پیش میدارند؟
اگر چه قهرست از درگاه او، ما را با این قهر خوشست:
از دستت از آتش بود، ما را ز گل مفرش بود
هرچ از تو آید خوش بود، خواهى شفا خواهى الم‏
«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ» در قرآن نظائر این آیت فراوانند لختى بر شمریم: از سوره البقرة خوان: «أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ»: بیان استعاذت موسى کلیم است، از سوره آل عمران خوان: «إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ»: قصّه حنه و مریم است دختر عمران بن ماثان، از سوره الاعراف خوان: «وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ» خطاب با مصطفى (ص) است خاتم پیغمبران، از سوره هود خوان: «رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْئَلَکَ ما لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ»: قصه نوح است و پسر وى کنعان، از سوره یوسف خوان: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ»: قصه یوسف صدّیقست و برادران، از سوره مریم خوان: «إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا»
حدیث مریم است سیّده زنان آن زمان، از سوره المؤمنون خوان: «رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»: نشان عنایت اللَّه تعالى است در حق دوستان، از سوره المؤمن خوان: «إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ»: داستان موسى است از شرّ فرعون بى عون، از سوره الدّخان خوان: «وَ إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ»: قصّه بنى اسرائیل است و مؤمنان، از معوذتین خوان: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ»: استعاذت دوستانست و آشنایان و بازگشت ایشان بدرگاه خداوند جهان.
موسى گفت: «أَعُوذُ بِاللَّهِ» دو خلعت یافت: یکى قرب و مناجات «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا» دیگر از دشمن خلاص و نجات «نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ». نوح گفت: «إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْئَلَکَ» دو خلعت یافت: یکى سلام و تحیّت «یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا»، دیگر برکات بر وى و بر ذرّیت «وَ بَرَکاتٍ عَلَیْکَ وَ عَلى‏ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ» یوسف صدّیق گفت «معاذ اللَّه» دو خلعت یافت: یکى حفظ و عصمت «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ» دیگر شرف اخلاص و تخصیص عبودیّت «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ».
مریم گفت «إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ»
دو خلعت یافت: یکى بشارت به عیسى روح اللَّه «لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا»
دیگر دیدار جبرئیل روح القدس «إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ»
. مصطفى (ص) گفت «أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ» دو خلعت یافت: یکى رعایت و عصمت «وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ»، دیگر کرامت شفاعت «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏». سزد از خداوند کریم کار ساز بنده نواز نکو نام حلیم که چون بنده مؤمن گوید: «اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم» در حال او را از دشمن عصمت دهد که مى‏گوید: «إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا» بدر مرگ بشارت دهد که «وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ» فردا بجنّت و زلفت رساند که میگوید: «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ» بى واسطه و بى ترجمان سلام و تحیّت یابد که مى‏گوید: «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ»، هر آن بنده‏اى که در همه حال او را داند و او را خواند اللَّه تعالى در همه حال او را نوازد و کار وى سازد: «من کان للَّه کان اللَّه له».
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِفَتاهُ» الآیة... موسى را (ع) چهار سفر بود: یکى سفر هرب چنان که اللَّه تعالى گفت حکایت از موسى: «فَفَرَرْتُ مِنْکُمْ لَمَّا خِفْتُکُمْ». دوم سفر طلب لیلة النّار و ذلک قوله: «فَلَمَّا أَتاها نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ». سوم سفر طرب: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» چهارم سفر تعب.
«لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً».
امّا سفر هرب او را در بدو کار بود از دشمن بگریخته و روى به مدین نهاده و آن مرد قبطى کشته چنانک ربّ العزّه گفت: «فَوَکَزَهُ مُوسى‏ فَقَضى‏ عَلَیْهِ» آنجا که عنایت بود فلاح و پیروزى را چه نهایت بود، چون اللَّه تعالى را در کار موسى عنایت بود او را در آن قتل عذر بنهاد گفت موسى دست بوى زد قضاء من درو رسید، آن گه گفت موسى را در آن گناه نبود گناه دیو را بود و آن فعل از دیو بود: «قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ». همچنین بنده مؤمن را بفضل خود عذر بنهاد و عفو خود در وى رسانید گفت: «اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطانُ بِبَعْضِ ما کَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ» اللَّه تعالى گناه از ایشان در گذاشت آن وسوسه شیطان بود و عمل دیو.
دیگر سفر طلب بود لیلة النّار که موسى بطلب آتش مى‏شد، آن چه آتش بود که همه عالم بر آتش نشاند؟ هر جا که حدیث آتش موسى رود از شور او همه عالم بوى عشق گیرد، موسى بطلب نار شد نور یافت، این جوانمرد بطلب نور شد نار یافت، اگر موسى را بى واسطه حلاوت سماع کلام حق رسد، چه عجب اگر دوستان او را از آن بویى رسد، اگر آتش موسى آشکارا بود، آتش این جوانمردان نهانست، ور آتش موسى در درخت بود، آتش این جوانمردان در جانست، او که دارد داند که چنانست، همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، با آتش جانسوز شکیبایى نتوان.
و امّا سفر الطرب فقد سبق ذکره فى قوله: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» الآیة...
سفر چهارم موسى، سفر تعب بود اشارتست بسفر مریدان در بدایت ارادت، سفر ریاضت و احتمال مشقّت، تهذیب سه چیز را: نفس را، و خوى را، و دل را تهذیب نفس سه چیز است: از گله وا آزادى آوردن، و از غفلت وا بیدارى، و از گزاف وا هشیارى. و تهذیب خوى سه چیز است: از ضجر وا صبرآئى، و از بخل وا بذل، و از مکافات با عفو. و تهذیب دل سه چیز است: از هلاک امن با ترس آیى، و از شومى نومیدى وا برکت امید آیى. و از محنت پراکندگى دل با آزادى دل آیى. و مادّت این تهذیب سه چیزست: اتّباع علم، و غذاء حلال، و دوام ورد و ثمره آن سه چیزست: سرّى باطلاع مولى آراسته، و جانى بمهر سرمدّیت افروخته، و علم لدنى بى واسطه یافته.
اینست که ربّ العالمین با خضر کرامت کرد و در حقّ وى گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» هر که صفات خود قربان شرع مقدّس تواند کرد ما اسرار علوم حقیقت بر دل او نقش گردانیم که: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» گوینده این علم محقّق است که از یافت سخن گوید، نور بر سخن وى پیدا و آشنایى بر روى وى پیدا و عبودیت در سیرت وى پیدا، برقى از نور اعظم در دل وى تافته و چراغ معرفت وى افروخته و اسرار غیبى او را مکشوف شده چنانک خضر را بود در کار کشتى و غلام و دیوار، نگر تا ظنّ نبرى که موسى کلیم با آنکه او را بدبیرستان خضر فرستادند خضر را بر وى مزید بود کلّا و لمّا که بر درگاه عزّت بعد از مصطفى (ص) هیچ پیغامبر را آن مباسطت و قربت نبود که موسى را بود، امّا خضر را کوره ریاضت موسى گردانید چنانک کسى خواهد تا نقره با خلاص برد در کوره آتش نهد آن گه فضل نقره را بود بر کوره آتش نه کوره و آتش را بر نقره، و آنچ خضر گفت: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً» بر معنى فهم اشارت میکند که یا موسى سرّ فطرت تو با شواهد الهیّت چندان انبساط دارد که گویى: «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» و من که خضرم قدرت و قوّت آن ندارم که این حدیث را بر دل خود گذر دهم یا اندیشه خود با آن پردازم، سلطنت تو با غصّه حرمان من در نسازد: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً».
امّا شکستن کشتى در دریا و کشتن غلام و باز کردن دیوار، این هر یکى از روى فهم بر ذوق اهل مواجید اشارت باصلى عظیم دارد، گفته‏اند که دریا دریاى معرفتست، که صد هزار و بیست و اند هزار نقطه عصمت هر یکى با امّت خویش و قوم خویش در آن دریا غوّاصى کردند بامید آنک مگر جواهر توحید از آن دریا در دامن طلب گیرند که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»
و آن کشتى کشتى انسانیّت است که خضر مى‏خواست تا بدست شفقت آن را خراب کند و بشکند و خداوندان آن سفینه مساکین بودند، سکینه صفت ایشان، و از بارگاه قدم با ایشان این خطاب رفته که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ» و مصطفى (ص) چون اقبال تجلّى جلال حق دید بر دلهاى ایشان گفت: اللّهم احینى مسکینا و امتنى مسکینا و احشرنى فى زمرة المساکین، خضر چون بدست شفقت کشتى انسانیّت خراب کرد، موسى (ع) ظاهر آن بپیرایه شریعت و طریقت آراسته و آبادان دید گفت: «أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها»؟ خضر جواب داد که: «وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ» از پس این آبادانى ملکى است شیطانى که در جوار کشتى کمین قهر ساخته تا بقهر و مکر خود سفینه را بستاند و روز و شب در وى راه کند که: انّ الشّیطان یجرى من ابن آدم مجرى الدّم، این آراستگى و آبادانى بدست شفقت برداریم تا چون شیطان بیاید ملک وار ظاهر خراب بیند پیرامن آن نگردد.
و آن غلام که خضر او را کشت و موسى (ع) بر وى انکار کرد اشارتست به منى و پنداشت که در میدان ریاضت و کوره مجاهدت از نهاد مرد سر بر زند، گفت ما را فرموده‏اند تا هر چه نه نسبت ایمانست سرش به تیغ غیرت برداریم، نتیجه پنداشت چون در پنداشت خویش ببلوغ رسید کافر طریقت گردد، ما خود در عالم بدایت راه کفر بر وى زنیم تا بحدّ خویش باز رود.
و امّا دیوار که آن را عمارت کرد اشارتست بنفس مطمئنّه، چون دید که در کوره مجاهدت پاک و پالوده گشته و نیست خواهد شد گفت یا موسى مگذار که نیست گردد که او را بر آن درگاه حقوق خدمت است، عمارت ظاهر او و مراعات باطن او فرض عین است که: «ان لنفسک علیک حقا» و در تحت وى خزائن اسرار قدم نهاده‏اند، اگر این دیوار نفسانى پست شود، خزینه اسرار ربّانى بر صحرا افتد و هر بى قدرى و ناکسى در وى طمع کند، و سرّ این کلمات آنست که گنج حقیقت را در صفات بشریت نهاده‏اند، اطوار طینت درویشان پرده آن ساخته،همانست که آن جوانمرد گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مدام
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن
و یقال لمّا کانت السّفینة قال الخضر اردت ان عیبها اخبر عن نفسه الانفراد بالارادة فیه حیث قال فاردت ان اعیبها مراعاة للادب حین اضاف الى نفسه ارادة العیب فلما انتهى الى حدیث الغلام المقتول، قال فاردنا لمّا کان فیه القتل و الخلق القتل منه کسبا و الخلق من اللَّه فضلا و لمّا انتهى الى حدیث الیتیمین قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما» لانّه لم یکن لتکسّبه فیه شى‏ء. و قال ابن عطاء لمّا قال الخضر فاردت اوحى الیه فى السّرّ من انت حتّى تکون لک ارادة فقال فى الثانیة فاردنا فاوحى لها فى السرّ من انت و موسى حتّى تکون لکما ارادة فرجع و قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ».
رشیدالدین میبدی : ۲۳- سورة المؤمنون- مکیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله: «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» خداوند کریم کردگار نامدار حکیم جل جلاله و تقدست اسماؤه درین آیت مصطفى را مى‏فرماید بمکارم اخلاق و محاسن عادات، روى تازه و سخنى چرب و دلى نرم و خلقى خوش بدکاران را عفو کردن، و عیب معیوبان پوشیدن، و بجاى بدى نیکى کردن. بزبان طریقت احسن درین موضع آنست که دلى فتوى دهد باملاء حق، و سیئة آنست که نفس فرماید بهواى خود، گفتند اى سید فرموده نفس را بنموده حق دفع کن «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» سید صلوات اللَّه علیه پیوسته گفتى: «ربنا لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقل من ذلک»، بار خدایا این پرده نفس ما از پیش دل ما بردار تا این مرغ دل یک ره ازین قفص نفس خلاص یابد. و بر هواء رضاء مولى پرواز کند، بار خدایا این بار نفس بار خودى است بار خودى از ما فرو نه تا از خود برهیم و با تو پردازیم. اى جوانمرد نگر تا نگویى که نفس مبارک او صلوات اللَّه علیه همچون نفس دیگران بوده که اگر یک ذرّه از تابش نفس او بر جان و دل صدیقان عالم تافتى همه در عالم قدس و ریاض انس روان گشتندى و بمقعد صدق فرو آمدندى با این همه مى‏گوید: خداوند این حجاب راه حقیقت ماست از راه ما بردار، فرمان آمد که اى محمد ناخواسته خود در کنار تو نهادیم: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ»، اى محمد آن بار تویى از تو فرو نهادیم، ارادت ما کار تو ساخت، عنایت ما چراغ تو بیفروخت، تو نه بخود آمدى و نه براى خود آمدى، نه بخود آمدى که ترا آوردیم «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ». نه براى خود آمدى که رحمت جهانیان را آمدى. «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ».
«وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»
قال النبى (ص): «من استعاذ باللّه فقد اتکأ على متکإ «عظیم».
و قال (ص): «اغلقوا ابواب المعاصى بالاستعاذة و افتحوا ابواب الطاعات بالتسمیة».
مفهوم خبر آنست که بنده معصیت که میکند بتهییج شیطان میکند و یارى دادن وى، چون کلمه استعاذت بگوید شیطان از وى رمیده گردد و در معاصى بر وى بسته شود، و بنده طاعت که مى‏آرد بتوفیق و معونت اللَّه تعالى مى‏آرد چون نام اللَّه گوید مدد عنایت در پیوندد و در طاعت بر وى گشاده گردد، پس مى‏دان که اعوذ باللّه گفتن سبب رستگارى بنده است از آتش سوزان، و بسم اللَّه گفتن سبب رسیدن وى ببهشت جاویدان.
روزى آن مطرود درگاه، ابلیس مهجور بر مصطفى آشکارا گشت، رسول گفت یا ابلیس کم اعداؤک من امتى؟
از امت من چند کس دشمن تواند؟ گفت یا رسول اللَّه پانزده کس: امام عادل، توانگر متواضع، بازرگان راستگوى، عالم خاشع، مؤمن ناصح، تائب که بر توبه بایستد، مؤمن که رحیم دل بود، پارسا که از حرام بپرهیزد، بنده‏اى که پیوسته بر طهارت بود، مالدارى که زکاة از مال بیرون کند و بدهد، جوانمردى که دست سخاوت گشاده دارد، درویش نوازى که پیوسته صدقه دهد، متعبّدى که قرآن داند و خواند، متهجدى که همه شب نماز کند و خدا را یاد کند. گفت یا ابلیس کم احبّاؤک من امّتى؟
از امّت من چند کس دوست تواند گفت ده کس، یا رسول اللَّه اول سلطان جائر دوم بازرگان خائن، سوم توانگر متکبر، چهارم خمر خوار، پنجم زناکار، ششم ربا خوار، هفتم مرد قتّال، هشتم هر که مال یتیم خورد و باک ندارد نهم او که دارد مال و زکاة بندهد، دهم آنکه امل دراز دارد و هیچ از مرگ یاد نکند.
«حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ» مرگ دواست مرگ کرامت و مرگ اهانت، مرگ کرامت مؤمنانراست و مرگ اهانت کافران را، مؤمنانرا بدر مرگ گوید: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً». کافران را گویند: «أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما کُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ». مؤمنانرا فریشته رحمت آید با صد هزار روح و راحت و بشرى و کرامت که: «أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»، کافران را فریشته عذاب آید با سیاط سیاست و عمود آتش «یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِیقِ»، اگر کسى گوید مؤمن با آن همه کرامت و رفعت و اظهار منزلت بدر مرگ از چه کراهیت دارد مرگ را؟ جواب آنست که کراهیت وى نه از مرک است که از فوت لذت خدمت حقّ است، و بر مؤمنان هیچ کرامت و نعمت چون خدمت و ذکر حق نیست، پیغامبرى از پیغامبران خداى تعالى بوقت مرک مى‏گریست، وحى آمد بوى که از مرگ مى‏نالى و مرک مى‏نخواهى.؟ گفت‏ لا یا ربّ، و لکن غیرة على من یذکرک بعدى و لست اقدر على ذلک.
و گفته‏اند نفس مؤمن را روزگارى با روح مخالطت افتاده و بوى استیناس گرفته بوقت مرگ آن کراهیت نفس را بود بر فراق روح، نه روح را بود بر فراق نفس، ازین لطیف‏تر گفته‏اند نفس که مى‏نالد نه از مرگ مى‏نالد بلکه وى را بر روح غیرت مى‏آید که نقدى بسر مشرب وصل میشود، شب فراقش بآخر رسیده و صبح وصال دمیده، و سوز عشق را مرهم دیده، و نفس را وقتى با خاک مى‏دهند که: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ».
قوله: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً»، ابو بکر واسطى این آیت بر خواند و گفت: اظهر الالوان و خلق الخلق لیظهر وجوده فلو لم یخلق لما عرف انّه موجود و لیظهر کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و لیظهر آیات الولایة على الاولیاء و آیات الشقاوة على الاشقیاء. گفت خداوند ذو الجلال قادر بر کمال بجلال و عزت خویش و کمال قدرت خویش کاینات و محدثات در وجود آورد تا هستى وى بدانند و خداوندى وى بشناسند، و از صنع وى بکمال علم و قدرت وى دلیل گیرند، و چنان که علم وى بایشان رفته نشان دوستى بر دوستان پیدا کرده و رقم دشمنى بر دشمنان کشیده ایشان را از کتم عدم در وجود آورد بر وفق علم خویش که وى در ازل دانست که خلق را آفریند خواست که خلق وى با وفق علم وى برابر آید. داود پیغامبر در مناجات خویش گفت: الهى جلال لم یزل منعوت بنعت کمال‏ موصوف بصفت استغناء از همه مستغنى و بنعت خود باقى، نه ترا بکس حاجت و نه ترا از کسى یارى و معونت، این خلق چرا آفریدى؟ و در وجود ایشان حکمت چیست؟ جواب آمد که یا داود «کنت کنزا مخفیّا فاجبت ان اعرف».
گنجى بودم نهان، کس مرا ندانسته و نشناخته خواستم که مرا بدانند و دوست داشتم که مرا بشناسند احببت ان اعرف اشارتست که بناء معرفت بر محبت است هر جا که محبتست معرفتست، و هر جا که محبت نیست معرفت نیست، بزرگان دین و طریقت گفته‏اند: لا یعرفه الّا من تعرّف الیه و لا یوحّده الا من توحّد له، و لا یصفه الا من تجلى لسرّه. نشناسد او را مگر کسى که حق جل جلاله خود را باو یکتا نماید، و او را صفت نکند مگر آن کس که حق جلّ جلاله خود را بر سرّ او پیدا کند، عبارت ترجمان سرّ است. و سرّ نظاره حق، نخست ببینند آن گه زبان از آنچه سرّ دید عبارت کند زبان نشان اهل معاملتست اما اهل حقیقت را عبارت و اشارت نیست، ایشان چنین گفته‏اند که: من عرفه لم یصفه و من وصفه لم یعرفه، هر کرا تجلّى سرّ در حقّ حقیقت حاصلست سرّ او در عین مشاهدت و جان او در بحر معاینت غرقست چون دوست حاضر بودنشان دادن از دوست ترک حرمت بود.
پیر طریقت گفت: هر کرا مشاهدت باطن درست گشت نخواهد که زبان از آن عبارت کند. یا ظاهر وى از آن با خبر شود، شبلى گفت: آن شب که حسین منصور را کشته بودند همه شب با حق مناجات داشتم تا سحرگاه، پس سر بر سجده نهادم گفتم خداوندا بنده‏اى بود از آن تو مؤمن و موحّد و معتقد در عداد اولیاء این چه بلا بود که بوى فرو آوردى و از کجا مستوجب این فتنه گشت؟ گفتا بخواب اندر شدم چنان نمودند مرا که نداء عزت بسمع من رسیدى که: هذا عبد من عبادنا اطّلعناه على سرّ من اسرارنا فافشاه فانزلنا به ما ترى. آن تره فروش است که او را بر بقله خود ندا کردن مسلم است اما جوهرى را بر جوهر شب افروزند کردن محال است.
رشیدالدین میبدی : ۳۹- سورة الزمر- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً... القنوت القیام بآداب الخدمة ظاهرا و باطنا من غیر فتور و لا تقصیر یحذر العذاب الموعود فى الآخرة و یرجوا الثواب الموعود.
صفت قومى است که پیوسته بر درگاه اللَّه در مقام خدمت باشند، بوقت نماز نهاد ایشان بکلّیت عین تعظیم گردد و از خجل گناه همواره با سوز و حسرت باشند. یکى از بزرگان دین گفته: فرمانهاى اللَّه بزرگ باید داشت، نه پیدا که قرب اللَّه در کدام فرمانست و از منهیّات جمله پرهیز باید کرد، نه پیدا که بعد اللَّه در کدام نهى است. و گفته‏اند: فرمان اللَّه بکار داشتن از دو وجه است: یکى بحکم عبودیّت، یکى بحکم محبّت، و حکم محبّت برتر است از حکم عبودیّت، زیرا که محبّ پیوسته در آرزوى آن باشد که دوست او را خدمتى فرماید، پس خدمت وى همه اختیارى بود، هیچ اکراهى در ان نه، منّت پذیرد و هیچ منّت بر نهادن و گوش بمکافات داشتن نه. باز خدمتى که از روى عبودیّت رود در ان هم اختیار بود هم اکراه هم ثواب جوید هم مکافات طلبد، این مقام عابدان است و عامّه مؤمنان و آن صفت عارفان است و منزلت صدّیقان، هرگز کى برابر باشد این بنعمت قانع شده و از راز ولى نعمت باز مانده و آن بحضرت رسیده و در مشاهده دوست بیاسوده؟
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که پاداش بر روى دوستى تاش است، من همى پنداشتم که مهینه خلعت پاداش است، کنون دریافتم که همه یافتها دریافت دوستى لاش است.
«قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ» علم سه است: علم خبرى و علم الهامى و علم غیبى، علم خبرى گوشها شنود، علم الهامى دلها شنود، علم غیبى جانها شنود. علم خبرى بظاهر آید تا زبان گوید، علم الهامى بدل آید تا بیان گوید علم غیبى بجان آید تا وقت گوید. علم خبرى بروایت است، علم الهامى بهدایت است، علم غیبى بعنایت است. علم خبرى را گفت: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»، علم الهامى را گفت: «إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ»، علم غیبى را گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً». و وراى این همه علمى است که و هم آدمى بدان نرسد و فهم از ان درماند، و ذلک علم اللَّه عز و جلّ بنفسه على حقیقته، قال اللَّه: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً».
جنید را گفتند: این علم از کجا مى‏گویى؟ گفت: اگر از «کجا» بودى پرسیدى.
«قُلْ یا عِبادِ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّکُمْ...» این خطاب با قومى است که مراد نفس خویش بموافقت حقّ بدادند و رضاى اللَّه بهواى نفس برگزیدند تا صفت عبودیّت ایشان را درست گشت، و ربّ العالمین رقم اضافت بر ایشان کشید که: «یا عبادى» مصطفى علیه الصّلاة و السلام گفت: «من مقت نفسه فى ذات اللَّه آمنه اللَّه من عذاب یوم القیمة».
بو یزید بسطامى گوید: اگر فرداى قیامت مرا گویند که آرزویى کن، گویم: آرزوى من آنست که بدوزخ اندر آیم و این نفس را بر آتش عرض کنم که در دنیا ازو بسیار بپیچیدم و رنج وى کشیدم. النّفس مرآتیة فى الاحوال کلّها منافقة فى اکثر احوالها مشرکة فى بعض احوالها. خبائث نفس بسیار است و بیهوده‏هاى وى نهمار است، با دنیا آرام گیرد، بحرام شتابد. از معصیت نیندیشد و آن را خرد دارد، بطاعت کاهلى کند، در خدمت عجب آرد و ریاء خلق جوید، این خصلتها همه آنست که بیم زوال ایمان در آنست.
بنده آن گه در صفت عبودیّت درست آید که در خدمت خود را مقصّر بیند تا عجب نیارد، دنیا بچشم فنا بیند تا با وى نیارامد، خلق بچشم عاجزى نگرد تا از ریا آمن گردد، نفس را دشمن گیرد تا با وى موافقت نکند، و خویشتن را بحقیقت بنده داند تا پاى از بند بندگى بیرون ننهد، چون این صفات در وى موجود گشت ثمره وى آن بود که ربّ العزّة گفت: «لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ» در دنیا او را صحّت و عافیت بود ثناى نیکو و ذکر پسندیده نور دل افزوده و سیماى صالحان یافته، و در عقبى باین دولت و منزلت رسیده که: «لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِیَّةٌ» آمنین من تکدّر الصّفوة و الإخراج من الجنّة، قال اللَّه عزّ و جلّ: وَ هُمْ فِی الْغُرُفاتِ آمِنُونَ. مؤمن از خاک برخاسته و از شمار پرداخته و از دوزخ رسته و در بهشت آمن نشسته، از عذاب قطعیت رسته و با وصال دوست آرامیده، همه راحت بیند شدّت نه، همه اکرام بیند اهانت نه، همه شادى بیند اندوه نه، همه عزّ بیند مذلّت نه، همه جوانى بیند پیرى نه، همه زندگى بیند مرگ نه، همه رضا بیند سخط نه، دیدار بیند حجاب نه. مصطفى علیه الصّلاة و السلام گفت: «من یدخل الجنّة ینعم لا یبوس و لا تبلى ثیابه و لا یفنى شبابه ینادى مناد: انّ لکم ان تصحّوا فلا تسقموا ابدا و انّ لکم ان تحیوا فلا تموتوا ابدا و انّ لکم ان تشبّوا فلا تهرموا ابدا و انّ لکم ان تنعموا فلا تبؤسوا ابدا».
قوله: وَعْدَ اللَّهِ لا یُخْلِفُ اللَّهُ الْمِیعادَ وعد المطیعین الجنّة و لا محالة لا یخلفه و وعد التّائبین المغفرة و لا محالة یغفر لهم و وعد المریدین القاصدین الوجود و الوصول و اذا لم تقع لهم فترة فلا محالة یصدق وعده.
قوله: أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَکَهُ یَنابِیعَ فِی الْأَرْضِ... الاشارة فى هذه الآیة الى الانسان یکون طفلا ثمّ شابا ثمّ کهلا ثمّ شیخا ثمّ یصیر الى ارذل العمر ثمّ آخره یخترم، و یقال: انّ الزرع ما لم یأخذ بالجفاف لا یؤخذ منه الحبّ الّذى هو المقصود منه کذلک الانسان ما لم یخل من نفسه لا یکون له قدر و لا قیمة.
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهران‌به گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بی‌رحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمی‌آوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدار‌خوارِ مردم‌کش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیع‌العذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفته‌اند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاه‌داری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفته‌اند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بی‌قوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سخت‌تر بندی، او آسان‌تر فرو می‌گشاید و چندانک درو بیشتر می‌پیوندی، او از تو بیشتر می‌گسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بی‌شایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بی‌استخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمی‌شنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دم‌زدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمی‌زاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفته‌اند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت می‌باید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچ‌یک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگه‌دار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک می‌خواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نه‌بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگ‌ریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این ده‌گانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّت‌اند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرت‌اند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بی‌فاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین می‌فرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجب‌الاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوب‌پاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد می‌نماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم می‌نهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمت‌آمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچه‌کار بوده‌ام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - وله ایضا
این همه سرکشی مکن بر من
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
می گریزم ز جهان بار چرا بردارم؟
سر درین معرکه اندازم و پا بردارم
بویگل نیستم از بارگران جانیها
تا پی قافلهٔ باد صبا بردارم
گره از خاطر اگر گریه کند باز چرا
منت بیهده از عقده گشا بردارم؟
غیرتم تکیه به دیوار که گیرد که هنوز
گر بود کوه به این پشت دو تا بردارم
ناتوانم ولی آن مایه نفس هست حزین
کآسمان را به یکی ناله ز جا بردارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۹
نخواهد برد جان از رشک ما خصم عنود ما
سواد کلک ما مشک است، بر زخم حسود ما
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۱ - مکالمهٔ شیخ الرئیس با کنّاس در قناعت و ترک تحمّل منّت از ناس در مذمّت طمع و زشتی آن گوید
شبی سر برآوردم از جیب خویش
چو آهی که خیزد ز دلهای ریش
نگارندهٔ قصّهٔ باستان
رقم کرده بر دفتر راستان
که از پور سینا شنیدم که گفت
در ایّام خود، آشکار و نهفت
نگردیده ام مُلزم از هیچ کس
مگر از یکی گبرِ کنّاس و بس
که پویان به راهی شدم بامداد
گذر بر یکی از مزابل فتاد
به شغل خود، آن گبر مشغول بود
تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن
به عزّت تو را داشتم در جهان
که شایان حرمت تو را یافتم
به بَر حلّهٔ عزتّت بافتم
شگفت آمد از وی، مرا این کلام
بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
ندانسته ای چون ز گوهر خزف
سزد گر بلافی به عزّ و شرف
نگه کرد بر روی من خیرخیر
بگفتا که ابله تویی، نه فقیر
تقاضای روزی ز شغلِ خسیس
بسی بهتر از امتنان رئیس
ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ
سفیهانه بر ما چه خندی چو گُل
فرو ماندم از راندنِ پاسخش
بدزدید شرمم، نگاه از رخش
چنان مهر بر لب مرا زد سکوت
که دل گفت: یا لیتَ انّی اَمُوت
طمع جلوه گر شد مرا در نظر
ز هر زشت رو پیکری، زشت تر
بدو گفتم ای راندهٔ بخردان
پدر کیستت؟ بازگو، در جهان
بگفتا که شک در قضا و قدر
نظر بستن از خالق نفع و ضر
بگفتم که از پیشهٔ خود بگو
چه بافی درین کارگاه دو رو؟
چه صنعتگری داری از جزء و کل؟
بگفتا: زبونی و خواری و ذُل
بدو گفتم از حاصل خود خبر
بگو شمّه ای باز، ای خیره سر
مآلت کدام است و غایت کدام؟
بگفتا که حرمان بود والسّلام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر شوی آشنا به سوز و گداز
به تو درها شود به عشرت باز
چرخ پروانه شو که جات دهند
به سر دست خویش چون شهباز
این چه بیگانگی است بر در دوست
سعی کن تا شوی تو محرم راز
صیقلی کن چو مهر آینه را
سینه را ده ز زنگ کی پرداز
زآتش عشق اگر سری داری
همچو شمع از غمش بسوز و بساز
لا مکان سیر شو که برهانی
خویش را از غم نشیب و فراز
چشم حق‌‌بین بهم رسان قصاب
چند باشی اسیر عشق مجاز