عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۵
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در هجو شعراء بد گوید
یک رمه ناشیان شعر پراش
خویشتن کردهاند شعر تراش
قالب و قلبشان سلیم و لئیم
خاطر و خطشان عقیم و سقیم
همه بر درگه فرامشتی
همه از روی معرفت پشتی
دیدنی هست و خوردنی نه مدام
چون سگ پخته و چو مردم خام
رخ چو مردم به فعل چون نسناس
همه محتاج جامهٔ کرباس
فتنه را نام عافیت کرده
دال با ذال قافیت کرده
فرق ناکرده محنت از منحت
عقل از ایشان بداشته عدّت
غافل از فعل و فاعل و مفعول
حفظ کرده به جای فضل فضول
باز نشناخته ز شعر شعیر
خلد را خوانده گاه شعر سعیر
بهر دونان سپر بیفکنده
شعر برده به پیش خر بنده
خویشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از درِ حکما
گرد کرده بسی سخن ریزه
نیک و بد خیره درهم آمیزه
همچو گربه به لقمهای محتاج
کرده چو موش سفرهها تاراج
همچو گربه لئیم و خواری دوست
خورده سیلی ز بهر پارهٔ پوست
در ربودن بسان گربهٔ شوخ
خانه چون موش ساخته ز کلوخ
لاجرم سخت جان و سست رگند
روی ناشسته همچو خوک و سگند
یادگار منافقان به سخُن
سخنش همچنوست بیسر و بُن
از معانی دلش بیانصافست
همچو طوطی به نطق در لافست
جانشان همچو مغز پر باده
دلشان همچو نظمشان ساده
فعلشان زشت چون عبارتشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
زان یکی هست بکر و کالمشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
که چنین باد هم زنخهاشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
از چنین شاعران به پیش مهان
خانهٔ مردمان گرفته چو موش
خلق از ایشان رمیده همچو وحوش
گربه شکلند و موش تأثیرند
خانهٔ مردمان از آن گیرند
روی ناشستهتر ز خوک و سگند
لاجرم سخت جان و سست رگند
شمعوار ار چه کردنی کردند
جان و تن در سرِ سری کردند
دربهدر روز و شب دوان و نوان
نام نیکو بداده از پی نان
همه هستند صورت شبدیز
زین چنین جاهلان دلا بگریز
من چراغ چکل شدم در گفت
همه پروانهوار با من جفت
لاجرم در غم چراغ چکل
همچو شمعند زرد و تافته دل
گرچه در خشندی و در خشمند
طاق ابرو و درگه چشمند
هریکی باد و گنگ سبزا رنگ
سه از آن کور و چار چون خر لنگ
وه از این سبزگان شیرینان
نه چو مهره نه از درِ حمدان
خویشتن کردهاند شعر تراش
قالب و قلبشان سلیم و لئیم
خاطر و خطشان عقیم و سقیم
همه بر درگه فرامشتی
همه از روی معرفت پشتی
دیدنی هست و خوردنی نه مدام
چون سگ پخته و چو مردم خام
رخ چو مردم به فعل چون نسناس
همه محتاج جامهٔ کرباس
فتنه را نام عافیت کرده
دال با ذال قافیت کرده
فرق ناکرده محنت از منحت
عقل از ایشان بداشته عدّت
غافل از فعل و فاعل و مفعول
حفظ کرده به جای فضل فضول
باز نشناخته ز شعر شعیر
خلد را خوانده گاه شعر سعیر
بهر دونان سپر بیفکنده
شعر برده به پیش خر بنده
خویشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از درِ حکما
گرد کرده بسی سخن ریزه
نیک و بد خیره درهم آمیزه
همچو گربه به لقمهای محتاج
کرده چو موش سفرهها تاراج
همچو گربه لئیم و خواری دوست
خورده سیلی ز بهر پارهٔ پوست
در ربودن بسان گربهٔ شوخ
خانه چون موش ساخته ز کلوخ
لاجرم سخت جان و سست رگند
روی ناشسته همچو خوک و سگند
یادگار منافقان به سخُن
سخنش همچنوست بیسر و بُن
از معانی دلش بیانصافست
همچو طوطی به نطق در لافست
جانشان همچو مغز پر باده
دلشان همچو نظمشان ساده
فعلشان زشت چون عبارتشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
زان یکی هست بکر و کالمشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
که چنین باد هم زنخهاشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
از چنین شاعران به پیش مهان
خانهٔ مردمان گرفته چو موش
خلق از ایشان رمیده همچو وحوش
گربه شکلند و موش تأثیرند
خانهٔ مردمان از آن گیرند
روی ناشستهتر ز خوک و سگند
لاجرم سخت جان و سست رگند
شمعوار ار چه کردنی کردند
جان و تن در سرِ سری کردند
دربهدر روز و شب دوان و نوان
نام نیکو بداده از پی نان
همه هستند صورت شبدیز
زین چنین جاهلان دلا بگریز
من چراغ چکل شدم در گفت
همه پروانهوار با من جفت
لاجرم در غم چراغ چکل
همچو شمعند زرد و تافته دل
گرچه در خشندی و در خشمند
طاق ابرو و درگه چشمند
هریکی باد و گنگ سبزا رنگ
سه از آن کور و چار چون خر لنگ
وه از این سبزگان شیرینان
نه چو مهره نه از درِ حمدان
خیام : ترانههای خیام (صادق هدایت)
خیام فیلسوف
فلسفهٔ خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانههای در ظاهر کوچک ولی پرمغز تمام مسایل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبراً به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده مطرح میکند. خیام ترجمان این شکنجههای روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطرابها، ترسها، امیدها و یأسهای میلیونها نسل بشر است که پیدرپی فکر آنها را عذاب دادهاست. خیام سعی میکند در ترانههای خودش با زبان و سبک غریبی همهٔ این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بیپرده حل بکند. او زیر خندههای عصبانی و رعشهآور مسایل دینی و فلسفی را بیان میکند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش میجوید.
به طور مختصر، ترانههای خیام آیینهای است که هر کس ولو بیقید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأسهای خود را در آن میبیند و تکان میخورد. ازین رباعیات یک مذهب فلسفی مستفاد میشود که امروز طرف توجه علمای طبیعی است و شراب گس و تلخمزهٔ خیام هرچه کهنهتر میشود بر گیرندگیش میافزاید. به همین جهت ترانههای او در همه جای دنیا و در محیطهای گوناگون و بین نژادهای مختلف طرف توجه شده.
هر کدام از افکار خیام را جداگانه میشود نزد شعرا و فلاسفهٔ بزرگ پیدا کرد. ولی رویهمرفته هیچکدام از آنها را نمیشود با خیام سنجید و خیام در سبک خودش از اغلب آنها جلو افتاده. قیافهٔ متین خیام او را پیش از همه چیز یک فیلسوف و شاعر بزرگ همدوش لوکرس، اپیکور، گوته، شکسپیر و شوپنآور معرفی میکند.
اکنون برای این که طرز فکر و فلسفهٔ گویندهٔ رباعیات را پیدا بکنیم و بشناسیم ناگزیریم که افکار و فلسفهٔ او را چنانکه از رباعیاتش مستفاد میشود بیرون بیاوریم، زیرا جز این وسیلهٔ دیگری در دسترس ما نیست و زندگی داخلی و خارجی او، اشخاصی که با آنها رابطه داشته، محیط و طرز زندگی، تأثیر موروثی، فلسفهای که تعقیب میکرده و تربیت علمی و فلسفی او به ما مجهول است.
اگر چه یک مشت آثار علمی، فلسفی و ادبی از خیام به یادگار مانده ولی هیچکدام از آنها نمیتواند ما را در این کاوش راهنمایی بکند. چون تنها رباعیات افکار نهانی و خفایای قلب خیام را ظاهر میسازد. در صورتی که کتابهایی که به مقتضای وقت و محیط یا به دستور دیگران نوشته حتی بوی تملق و تظاهر از آنها استشمام میشود و کاملاً فلسفهٔ او را آشکار نمیکند.
به اولین فکری که در رباعیات خیام برمیخوریم این است که گوینده با نهایت جرئت و بدون پروا با منطق بیرحم خودش هیچ سستی، هیچ یک از بدبختیهای معاصرین و فلسفهٔ دستوری و مذهبی آنها را قبول ندارد، و به تمام ادعاها و گفتههای آنها پشت پا میزند. در کتاب «اخبارالعلماء باخبارالحکماء» که در سنهٔ ۶۴۶ تألیف شده راجع به اشعار خیام این طور مینویسد: «... باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود. و وقتی که مردم او را در دین خود تعییب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشتهشدن ترسیده و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت... و اسرار ناپاک اظهار نمود... و او را اشعار مشهوری است که خفایای قلب او در زیر پردههای آن ظاهر میگردد و کدورت باطن او جوهر قصدش را تیرگی میدهد.»
پس خیام باید یک اندیشهٔ خاص و سلیقهٔ فلسفی مخصوصی راجع به کاینات داشتهباشد. حال ببینیم طرز فکر او چه بوده: برای خواننده شکی باقی نمیماند که گویندهٔ رباعیات تمام مسایل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علما و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند. این شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان میدهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده. واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خردهبین داشته نمیتوانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی، جعلی، جبری و بیمنطق فقهای زمان خودش برود و به افسانههای پوسیده و دامهای خربگیری آنها ایمان بیاورد.
زیرا دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بیچون و چرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذرهای شک و شبهه نمیشود بخود راه داد. و یک دسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان مینمایند. ولی خیام همهٔ این مسایل واجبالرعایهٔ مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بیاعتقاد تلقی کرده و خواسته منفرداً از روی عمل و علل پی به معلول ببرد. مسایل مهم مرگ و زندگی را به طرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریانهای مادی زندگی حل بنماید، ازین رو تماشاچی بیطرف حوادث دهر میشود.
خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمیکند، بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آنچه که در طی مشاهدات و منطق خود به دست میآورد میگوید. معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانههای مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکردهاست، زیرا از روی علوم خودبهخود باطل شدهاست. ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم بیاندازه مقام او را بالا میبرد.
اگر چه خیام در کتابهای علمی و فلسفی خودش که بنا به دستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته، رویهٔ کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهراً جنبهٔ بیطرف به خود میگیرد، ولی در خلال نوشتههای او میشود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود. مثلاً در «نوروزنامه» (ص۴) میگوید: « به فرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت، و چیزهای نو پدید آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود.» آیا از جملهٔ آخر فورمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمیشود؟ زیرا او منکر است که خدا موجودات را جداجدا خلق کرده و معتقد است که آنها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کردهاند. این قاعدهٔ علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش به فراست دریافته و حدس زدهاست؟ در همین کتاب (ص۳) نوشته: «و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد.» پس این نشان میدهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یک نفر عالم طبیعی سروکار داریم.
ولی در ترانههای خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته. زیرا در این ترانهها که زخم روحی او بوده به هیچ وجه زیر بار کرمخوردهٔ اصول و قوانین محیط خودش نمیرود. بلکه بر عکس از روی منطق همهٔ مسخرههای افکار آنان را بیرون میآورد. جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانههای او آشکار است و تمام زهرخندههای او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیدهنشده. خیام همهٔ مسایل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآمیز و مشکوک و به طور نقل قول با «گویند» شروع میکند:
گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود... (۸۸)گویند مرا: «بهشت با حور خوش است... (۹۰)گویند مرا که: «دوزخی باشد مست... (۸۷)
در زمانی که انسان را آینهٔ جمال الهی و مقصود آفرینش تصور میکردهاند و همهٔ افسانههای بشر دور او درست شده بود که ستارههای آسمان برای نشان دادن سرنوشت او خلق شده و زمین و زمان و بهشت و دوزخ برای خاطر او برپا شده و انسان دنیای کهین و نمونه و نمایندهٔ جهان مهین بوده چنانکه بابا افضل میگوید:
افلاک و عناصر و نبات و حیوان، عکسی ز وجودِ روشنِ کاملِ ماست.خیام با منطق مادی و علمی خودش انسان را جامِ جم نمیداند. پیدایش و مرگ او را همانقدر بیاهمیت میداند که وجود و مرگ یک مگس:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد! (۴۱)
حال ببینیم در مقابل نفی و انکار مسخرهآلودی که از عقاید فقها و علما میکند خودش نیز راه حلی برای مسایل ماوراء طبیعی پیدا کرده؟ در نتیجهٔ مشاهدات و تحقیقات خودش خیام به این مطلب برمیخورد که فهم بشر محدود است. از کجا میآییم و به کجا میرویم؟ کسی نمیداند، و آنهایی که صورت حقبهجانب به خود میگیرند و در اطراف این قضایا بحث مینمایند جز یاوهسرایی کاری نمیکنند، خودشان و دیگران را گول میزنند. هیچکس به اسرار ازل پی نبرده و نخواهد برد و یا اصلاً اسراری نیست و اگر هست در زندگی ما تأثیری ندارد. مثلاً جهان چه محدث و چه قدیم باشد آیا به چه درد ما خواهد خورد؟
چون من رفتم. جهان چه محدث چه قدیم. (۹۳)تا کی ز حدیث پنج و چار ای ساقی؟
به ما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم. آنچه که گفتهاند و به هم بافتهاند افسانهٔ محض میباشد. معمای کائنات نه به وسیلهٔ علم و نه به دستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیدهایم. در ورای این زمینی که رویش زندگی میکنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زندهایم دریابیم! استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیدهٔ خیام کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماهرو، گلهای نوشکفته. یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد. امروز را خوش باشیم، فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است:
حالی خوش باش زان که مقصود این است. (۱۳۴) در مقابل حقایق محسوس و مادی یک حقیقت بزرگتر را خیام معتقد است، و آن وجود شر و بدی است که بر خیر و خوشی میچربد. گویا فکر جبری خیام بیشتر در اثر علم نجوم و فلسفهٔ مادی او پیدا شده. تأثیر تربیت علمی او روی نشو و نمای فلسفیاش کاملاً آشکار است. به عقیدهٔ خیام طبیعت کور و کر گردش خود را مداومت میدهد. آسمان تهی است و به فریاد کسی نمیرسد:
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است! (۳۴) چرخ ناتوان و بیاراده است. اگر قدرت داشت خودش را از گردش باز میداشت: در گردش خود اگر مرا دست بدی، خود را برهاندمی ز سرگردانی. (۳۳)
بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم میکند و احساس سخت قوانین تغییرناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم مینماید. و این در نتیجهٔ مطالعهٔ دقیق ستارهها و قوانین منظم آنهاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته، ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیرا که برعلیه سرنوشت شورش میکند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید میشود. شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا. و بالاخره خیام معتقد میشود که همهٔ کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد:
افلاک که جز غم نفزایند دگر... (۲۸)در نوروزنامه (ص ۴۰) به طور نقل قول مینویسد: « ... و چنین گفتهاند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید به تقدیر و ارادت باری تعالی، و به شخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد.» نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام میآورد میگوید که ملکشاه از خیام درخواست میکند که پیشگویی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیورنیوار Métérologie پیشگویی صحیح میکند(۱) [زیرنویس: یک کتاب در خصوص همین علم به خیام منسوب است موسوم یه «لوازمالامکنه»] بعد میافزاید: « اگر چه حکم حجةالحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی...»
در رباعی دیگر علت پیدایش را در تحت تأثیر چهار عنصر و هفت سیاره دانسته:ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی،وز هفت و چهار دایم اندر تفتی. (۲۹)
چنانکه سابق گذشت بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشته (نمرهٔ۱۶) و این بدبینی هیجوقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشتهاست (۱) [۱- نوروزنامه (ص ۹): « ... و دنیا در دل کسی شیرین مباد.» (صفحهٔ ۶۹) همین کتاب: «مردان مرگ را زادهاند.»] و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی مینماید لفظ خوشی در گلو گیر میکند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان و نیستی خیلی قوی تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم میشود و آن خوشی یکدم را از بین میبرد.
طبیعت بیاعتنا و سخت کار خود را انجام میدهد. یک دایهٔ خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را میپروراند و بعد با خونسردی خوشههای رسیده و نارس را درو میکند. کاش هرگز به دنیا نمیآمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبختتر خواهیمبود:
ناآمدگان اگر بدانند که ما، از دهر چه میکشیم، نایند دگر. (۲۸)خرم دل آنکه زین جهان زود برفت،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر. (۲۳) (۲) [۲- در رومان پهلوی «یادگار زریران» وزیر گاماسپ میگوید: «خوشبخت کسی که از مادر نزاد و یا اگر زاد مرد و یا هرگز بدین جهان نیامد!» ]
این آرزوی نیستی که خیام در ترانههای خود تکرار میکند آیا با نیروانهٔ بودا شباهت ندارد؟ در فلسفهٔ بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث بههمپیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است:احوال جهان و اصل این عمر که هست،خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (۱۹۰)
اغلب شعرای ایران بدبین بودهاند ولی بدبینی آنها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد. در صورتی که در نزد خیام یک جنبهٔ عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیلهٔ تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش میداند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه میکند. وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمهٔ کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند. هیچکدام را به عرش نمیرساند و مقام جداگانهای ندارند. از همهٔ این چیزهای خوب و خوشنما یک لذت آنی میجسته. ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوشگوار، خوشآهنگ و خوشمنظر را انتخاب میکرده. یک فصل از کتاب «نوروزنامه» در بارهٔ صورت نیکو نوشته و این طور تمام میشود: «... و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کردهآمد.» پس خیام از پیشآمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلاً از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمینالد. درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایهٔ احساس خویس به اساس آفرینش میفرستد. این شورش در نتیجهٔ مشاهدات و فلسفهٔ دردناک او پیدا شده. بدبینی او بالاخره منجر به فلسفهٔ دهری شده. اراده، فکر، حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده:
ای بیخبران، جسم مجسم هیچ است،وین طارم نهسپهر ارقم هیچ است (۱۰۱)بنظر میآید که شوپنآور از فلسفهٔ بدبینی خودش به همین نتیجهٔ خیام میرسد: «برای کسی که به درجهای برسد که ارادهٔ خود را نفی بکند. دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی میآید. با تمام خورشیدها و کهکشانهایش چیست؟ هیچ!»
خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آنها را با زخم زبانهای تند محکوم میکند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفتهاست. از اشعار عربی و بعضی از کتابهای او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بیاعتمادی به آنان به خوبی دیده میشود. در مقدمهٔ جبر و مقابلهاش میگوید: « ما شاهد بودیم که اهل علم ازبینرفته و به دستهای که عدهشان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند. و این عدهٔ انگشتشمار نیز در طی زندگی دشوار خود همتشان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند. ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل میفروشند و از حد تزویر و ظاهرسازی تجاوز نمیکنند؛ و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی به کار میبرند، و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کنندهٔ صدق و ساعی در رد باطل و ترک تزویر بینند استهزا و استخفاف میکنند.» گویا در هر زمان اشخاص دورو و متقلب و کاسهلیس چاپلوس کارشان جلو است!
دیوژن معروف روزی در شهر آتن با فانوس روشن جستوجوی یک نفر انسان را مینمود و عاقبت پیدا نکرد. ولی خیام وفت خود را به تکاپوی بیهوده تلف نکرده و با اطمینان میگوید:
گاوی است بر آسمان، قرین پروین،گاوی است دگر بر زبرش جمله زمین؛گر بینایی چشم حقیقت بگشا:زیرو زبر دو گاو مشتی خر بین.
واضح است در این صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به هیچ وجه طرفدار محبت، عشق، اخلاق، انسانیت و تصوف نبوده، که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفهٔ خودشان دانستهاند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبودهاند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند. چیزی که غریب است، فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشتهٔ ایران در خیام باقی است. اگر چه به واسطهٔ اختلاف زیاد تاریخ ما نمیتوانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظامالملک با خیام و حسن صباح همدرس بودهاند. ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشتهاند. زیرا که بچهٔ یک عهد بودهاند و هر دو تقریباً در یک سنه ۵۱۷ - ۵۱۸ مردهاند. انقلاب فکری که هردو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تایید میکند و شاید به همین مناسبت آنها را با هم همدست دانستهاند. حسن به وسیلهٔ اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعه آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد. خیام به واسطهٔ آوردن مذهب حسی، فلسفی، و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانههای خودش انجام داد. تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت. ولی فلسفهٔ مادی خیام که پایهاش روی عقل و منطق بود پایدار ماند.
نزد هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدن اساس افسانههای مذهبی سامی مانند خیام دیده نمیشود شاید بتوانیم خیام را از جملهٔ ایرانیان ضد عرب مانند: ابنمقفع، بهآفرید، ابومسلم، بابک و غیره بدانیم. خیام با لحن تأسفانگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران میکند. ممکن است از خواندن شاهنامهٔ فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانههای خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمالشدهٔ آنان را گوشزد مینماید که با خاک یکسان شدهاند و در کاخهای ویران آنها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. قهقهههای عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته مینماید پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آنها متنفر است، و سمپاتی او به طرف ایرانی میرود که در دهن این اژدهای هفتادسر غرق شده بوده و با تشنج دست و پا میزده.
نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسهٔ بیثباتی و کوچکی تمدنها و زندگی انسان نبودهاست و فقط یک تصویر مجازی و کنایهای بیش نیست؟ ولی با حرارتی که بیان میکند جای شک و شبهه باقی تمیگذارد. مثلاً صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانهٔ تیسفون کوکو میگوید مو را به تن خواننده راست میکند:
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو،بر درگهِ او شهان نهادندی رو،دیدیم که بر کنگرهاش فاختهایبنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟»آن قصر که بهرام درو جام گرفت،آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛بهرام که گور میگرفتی همه عمر،دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
چنانکه سابقاً ذکر شد خیام جز روش دهر خدایی نمیشناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور میکردهاند منکر بودهاست. ولی بعد قیافهٔ جدیتر به خود میگیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماورای طبیعی جستوجو میکند. چون راه عقلی پیدا نمیکند به تعبیر شاعرانهٔ این الفاظ قناعت مینماید. صانع را تشبیه به کوزهگر میکند و انسان را به کوزه و میگوید:
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف، میسازد و باز بر زمین میزندش! (۴۳)
به حقیقت مطلب کاری نداریم ولی مجلس این کوزهگر دیوانه را به قیافهٔ احمق و خونخوارش که همهٔ همّ خود را صرف صنایع ظریف میکند ولی از روی جنون آن کوزهها را میشکند، فقط قلم آقای درویش نقاش توانسته روی پردهٔ خودش مجسم بکند.
بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته:دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست، فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست. (۱۴۲)
گلهای خندان، بلبلان نالان، کشتزارهای خرم، نسیم بامداد، مهتاب روی مهتابی، مهرویان پریوش، آهنگ چنگ، شراب گلگون، اینها بهشت ماست. چیزی بهتر از اینها روی زمین پیدا نمیشود، با این حقایقی که در این دنیای بیثبات پر از درد و زجر برایمان مانده استفاده بکنیم. همین بهشت ماست، بهشت موعودی که مردم را به امیدش گول میزنند! چرا به امید موهوم از آسایش خودمان چشم بپوشیم؟
کس خلد و جحیم را ندیدهاست، ای دل،گویی که از آن جهان رسیدهاست؟ ای دل... (۹۱)
یک بازیگرخانهٔ غریبی است. مثل خیمهشببازی یا بازی شطرنج، همهٔ کاینات روی صفحه گمان میکنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح میکند. ما را جابهجا میکند، بعد دلش را میزند، دوباره این عروسکها یا مهرهها را در صندوق فراموشی و نیستی میاندازد:
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز، از روی حقیقتی نه از روی مجاز... (۵۰)خیام میخواسته این دنیای مسخره، پست غمانگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقیتری روی خرابهٔ آن بنا بکند:گر بر فلکم دست بدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان... (۲۵)
برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفهٔ خیام در نزد پیراوان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده این نکته را میگوییم که مؤلف «دبستان مذاهب» در چند جا مثل از رباعیات خیام میآورد و یک جا رباعی غریبی به او نسبت میدهد (ص ۶۳): «... سمراد در لغت و هم پندار را گویند ... فرهمند شاگرد فرایرج گفته: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است. و واجبالوجودی که میگوید هستیپذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست. منالاستشهاد حکیم عمر خیام بیت:
«صانع به جهان کهنه همچون ظرفی است.آبی است به معنی و به ظاهر برفی است؛بازیچهٔ کفر و دین به طفلان بسپار،بگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است!»
در جای دیگر (ص ۱۵۹) راجع به عقاید چارواک میگوید: «... عاقل باید از جمع لذات بهره گیرد و از مشتهیات احتراز ننماید. از آنکه چون به خاک پیوست باز آمدن نیست. ع: باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
روشنتر گوییم عقیده، چارواک آن است که ایشان گویند: چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد، ما را چرا بندگی امری مظنون، موهوم، بل معدوم باید کرد؟... و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص ابلهانه دست از نعمتها و راحتها باز داشت؟ عاقل نقد را به نسیه ندهد... آنچه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است، به مقتضای طبیعت یکچند با هم تألیف پذیر شده...، چون ترکیب متلاشی شود، معاد عنصر جز عنصر نیارد بود. بعد از تخریب کاخ تن، عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود.»
آیا تجزیهٔ افکار خیام را از این سطور درک نمیکنیم؟ هرون آلن دراضافات به رباعیات خیام (ص۲۹۱) از کتاب «سرگذشت سلطنت کابل» تألیف الفینستن که در سنهٔ ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل میکند و شرح میدهد که فرقهای دهری و لامذهب به اسم ملازکی شهرت دارند: « به نظر میآید که افکار آنها خیلی قدیمی است و کاملاً با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق میدهد، که در آثار او نمونههای لامذهبی به قدری شدید است که در هیچ زبانی سابقه ندارد... این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار میکردند و معروف است که عقاید آنها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود.»
اختصاص دیگری که در فلسفهٔ خیام مشاهده میشود دقیق شدن او در مسألهٔ مرگ است که نه از راه نشئات روح و فلسفهٔ الهیون آن را تحت مطالعه درمیآورد، بلکه از روی جریان و استحالهٔ ذرات اجسام و تجزیهٔ ماده تغییرات آن را با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم میکند.
برای خیام ماورای ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که بر حسب اتفاق کار میکنند. این جریان دایمی و ابدی است، و ذرات پیدرپی در اشکال و انواع داخل میشوند و روی میگردانند. از این رو انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجهٔ ترکیب ذرات و چهار عنصر و تأثیر هفت کوکب به وجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمیماند:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی. (۲۹)چون عاقبت کار جهان «نیستی» است. (۱۴۰)هر لالهٔ پژمرده نخواهد بشکفت. (۴۷)
اما خیام به همین اکتفا نمیکند و ذرات بدن را تا آخرین مرحلهٔ نشأتش دنبال مینماید و بازگشت آنها را شرح میدهد. در موضوع بقای روح معتقد به گردش و استحالهٔ ذرات بدن پس از مرگ میشود. زیرا آنچه که محسوس است و به تمیز درمیآید این است که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا میکنند. ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خُم باده میشوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بیارادهای را تعقیب میکنند. همین فلسفهٔ ذرات سرچشمهٔ درد و افکار غمانگیز خیام میشود. در گِل کوزه، در سبزه، در گُل لاله در معشوقهای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ میرقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات تن مهرویان را میبیند که خاک شدهاند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند. زیرا در آنها روح لطیف باده در غلیان است.
در اینجا شراب او با همهٔ کنایات و تشبیهات شاعرانهای که در ترانههایش میآورد یک صورت عمیق و مرموز به خود میگیرد. شراب در عین حال که تولید مستی و فراموشی میکند، در کوزه حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همهٔ قسمتهای کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست مثل: دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم... و شراب میان کوزه روح پر کیف آن نمیباشد؟ همان کوزه که سابق بر این یک نفر ماهرو بوده! این روح پرغلیان زندگی دردناک گذشتهٔ کوزه را روی زمین یادآوری میکند! از این قرار کوزه یک زندگی مستقل پیدا میکند که شراب به منزلهٔ روح آن است.(۱) [۱- این گونه تشبیه زیاد در افکار خیام دیده میشود. مثلاً در نوروزنامه (ص ۴۰) در مورد کمان میگوید: «... و به یک روی کمان بر صورت مردم نگاشتهاست از رگ و استخوان و پی و پوست و گوشت، و زه وی چون جان وی بود که به وی زنده است، با جان که از هنرمند بیابد.» ]
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز. (۱۳۹)این دسته که بر گردن او میبینی،دستی است که بر گردن یاری بودهاست. (۷۲)
از مطالب فوق به دست میآید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفهٔ مهمی دارد. آیا او در مقابل اینهمه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویهای را پیش میگیرد؟
در صورتی که نمیشود به چگونگی اشیا پی برد، در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا میآییم و به کجا میرویم و گفتههای دیگران مزخرف و تلهٔ خربگیری است. درصورتی که طبیعت آرام، بیاعتنا وظیفهٔ
خودش را انجام میدهد و همهٔ کوششهای ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن میباشد، در صورتی که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیایی که در آن مسکن داریم پر از درد و شرّ همیشگی است و زندگی هراسناک ما یک رشته خواب، خیال، فریب و موهوم میباشد، در صورتی که پادشاهان بافر و شکوه گذشته با خاک نیستی همآغوش شدهاند، و پریرویان ناکامی که به سینهٔ خاک تاریک فرورفتهاند ذرات تن آنها در تنگنای گور از هم جدا میشود و در نباتات و اشیا زندگی دردناکی را دنبال میکند. آیا همهٔ اینها به زبان بیزبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمیگویند؟ گذشته به جز یادگار درهم و رؤیایی بیش نیست، آینده مجهول است. پس همین دم را که زندهایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومیرود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمیماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا میتوانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آنکه در چنگال او خرد بشویم!
بربای نصیب خویش کت بربایند. (۴۵) باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوشگذرانی میکند اما در حقیقت همهٔ گُل و بلبل، جامهای شراب، کشتزار و تصویرهای شهوتانگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم!
چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفهٔ کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یأس و حرمان است:پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟ (۱۴۱)
این ترانه که ظاهراً لحن یکنفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زدهشده و زندگی را میپرستد و نفرین میکند، در حقیقت شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتادسالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم انگیز میکند و کاملاً فکر یک نفر فیلسوف مادی را نشان میدهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض میخواهد دریابد!
روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید: « خوش باشیم؟»
موضوغ شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگر چه خیام مانند ابنسینا در خوردن شراب زیادهروی نمیکرده ولی در مدح آن تا اندازهای اغراق میگوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح میدهد و در آنجا اسم بوعلیسینا و محمد زکریای رازی را ذکر میکند (ص۶۰) میگوید: «هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی. خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند.» (ص ۷۰): «... همهٔ دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.» (ص۶۱): « ... و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهای بهشت است.» آیا میتوانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر میگوید:
گویند: بهشت و حوض کوثر باشد! (۸۹)ولی در رباعیات، شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده میبرد و با می ارغوانی میخواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایهٔ ترسناک دور میزند. این سایهٔ مرگ است، کوزه شراب لبش را که به لب ما میگذارد آهسته بغل گوشمان میگوید: منهم روزی مثل تو بودهام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی!
بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهٔ غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی، بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایهٔ ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا میزنند و دعوت به نیستی میکنند و مرگ با خندهٔ چندشانگیزش به ما میخندد.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم!می خور که چنین عمر که غم در پی اوست.آن به که به خواب یا به مستی گذرد! (۱۴۳)
به طور مختصر، ترانههای خیام آیینهای است که هر کس ولو بیقید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأسهای خود را در آن میبیند و تکان میخورد. ازین رباعیات یک مذهب فلسفی مستفاد میشود که امروز طرف توجه علمای طبیعی است و شراب گس و تلخمزهٔ خیام هرچه کهنهتر میشود بر گیرندگیش میافزاید. به همین جهت ترانههای او در همه جای دنیا و در محیطهای گوناگون و بین نژادهای مختلف طرف توجه شده.
هر کدام از افکار خیام را جداگانه میشود نزد شعرا و فلاسفهٔ بزرگ پیدا کرد. ولی رویهمرفته هیچکدام از آنها را نمیشود با خیام سنجید و خیام در سبک خودش از اغلب آنها جلو افتاده. قیافهٔ متین خیام او را پیش از همه چیز یک فیلسوف و شاعر بزرگ همدوش لوکرس، اپیکور، گوته، شکسپیر و شوپنآور معرفی میکند.
اکنون برای این که طرز فکر و فلسفهٔ گویندهٔ رباعیات را پیدا بکنیم و بشناسیم ناگزیریم که افکار و فلسفهٔ او را چنانکه از رباعیاتش مستفاد میشود بیرون بیاوریم، زیرا جز این وسیلهٔ دیگری در دسترس ما نیست و زندگی داخلی و خارجی او، اشخاصی که با آنها رابطه داشته، محیط و طرز زندگی، تأثیر موروثی، فلسفهای که تعقیب میکرده و تربیت علمی و فلسفی او به ما مجهول است.
اگر چه یک مشت آثار علمی، فلسفی و ادبی از خیام به یادگار مانده ولی هیچکدام از آنها نمیتواند ما را در این کاوش راهنمایی بکند. چون تنها رباعیات افکار نهانی و خفایای قلب خیام را ظاهر میسازد. در صورتی که کتابهایی که به مقتضای وقت و محیط یا به دستور دیگران نوشته حتی بوی تملق و تظاهر از آنها استشمام میشود و کاملاً فلسفهٔ او را آشکار نمیکند.
به اولین فکری که در رباعیات خیام برمیخوریم این است که گوینده با نهایت جرئت و بدون پروا با منطق بیرحم خودش هیچ سستی، هیچ یک از بدبختیهای معاصرین و فلسفهٔ دستوری و مذهبی آنها را قبول ندارد، و به تمام ادعاها و گفتههای آنها پشت پا میزند. در کتاب «اخبارالعلماء باخبارالحکماء» که در سنهٔ ۶۴۶ تألیف شده راجع به اشعار خیام این طور مینویسد: «... باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود. و وقتی که مردم او را در دین خود تعییب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشتهشدن ترسیده و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت... و اسرار ناپاک اظهار نمود... و او را اشعار مشهوری است که خفایای قلب او در زیر پردههای آن ظاهر میگردد و کدورت باطن او جوهر قصدش را تیرگی میدهد.»
پس خیام باید یک اندیشهٔ خاص و سلیقهٔ فلسفی مخصوصی راجع به کاینات داشتهباشد. حال ببینیم طرز فکر او چه بوده: برای خواننده شکی باقی نمیماند که گویندهٔ رباعیات تمام مسایل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علما و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند. این شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان میدهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده. واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خردهبین داشته نمیتوانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی، جعلی، جبری و بیمنطق فقهای زمان خودش برود و به افسانههای پوسیده و دامهای خربگیری آنها ایمان بیاورد.
زیرا دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بیچون و چرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذرهای شک و شبهه نمیشود بخود راه داد. و یک دسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان مینمایند. ولی خیام همهٔ این مسایل واجبالرعایهٔ مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بیاعتقاد تلقی کرده و خواسته منفرداً از روی عمل و علل پی به معلول ببرد. مسایل مهم مرگ و زندگی را به طرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریانهای مادی زندگی حل بنماید، ازین رو تماشاچی بیطرف حوادث دهر میشود.
خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمیکند، بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آنچه که در طی مشاهدات و منطق خود به دست میآورد میگوید. معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانههای مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکردهاست، زیرا از روی علوم خودبهخود باطل شدهاست. ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم بیاندازه مقام او را بالا میبرد.
اگر چه خیام در کتابهای علمی و فلسفی خودش که بنا به دستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته، رویهٔ کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهراً جنبهٔ بیطرف به خود میگیرد، ولی در خلال نوشتههای او میشود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود. مثلاً در «نوروزنامه» (ص۴) میگوید: « به فرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت، و چیزهای نو پدید آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود.» آیا از جملهٔ آخر فورمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمیشود؟ زیرا او منکر است که خدا موجودات را جداجدا خلق کرده و معتقد است که آنها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کردهاند. این قاعدهٔ علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش به فراست دریافته و حدس زدهاست؟ در همین کتاب (ص۳) نوشته: «و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد.» پس این نشان میدهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یک نفر عالم طبیعی سروکار داریم.
ولی در ترانههای خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته. زیرا در این ترانهها که زخم روحی او بوده به هیچ وجه زیر بار کرمخوردهٔ اصول و قوانین محیط خودش نمیرود. بلکه بر عکس از روی منطق همهٔ مسخرههای افکار آنان را بیرون میآورد. جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانههای او آشکار است و تمام زهرخندههای او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیدهنشده. خیام همهٔ مسایل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآمیز و مشکوک و به طور نقل قول با «گویند» شروع میکند:
گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود... (۸۸)گویند مرا: «بهشت با حور خوش است... (۹۰)گویند مرا که: «دوزخی باشد مست... (۸۷)
در زمانی که انسان را آینهٔ جمال الهی و مقصود آفرینش تصور میکردهاند و همهٔ افسانههای بشر دور او درست شده بود که ستارههای آسمان برای نشان دادن سرنوشت او خلق شده و زمین و زمان و بهشت و دوزخ برای خاطر او برپا شده و انسان دنیای کهین و نمونه و نمایندهٔ جهان مهین بوده چنانکه بابا افضل میگوید:
افلاک و عناصر و نبات و حیوان، عکسی ز وجودِ روشنِ کاملِ ماست.خیام با منطق مادی و علمی خودش انسان را جامِ جم نمیداند. پیدایش و مرگ او را همانقدر بیاهمیت میداند که وجود و مرگ یک مگس:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد! (۴۱)
حال ببینیم در مقابل نفی و انکار مسخرهآلودی که از عقاید فقها و علما میکند خودش نیز راه حلی برای مسایل ماوراء طبیعی پیدا کرده؟ در نتیجهٔ مشاهدات و تحقیقات خودش خیام به این مطلب برمیخورد که فهم بشر محدود است. از کجا میآییم و به کجا میرویم؟ کسی نمیداند، و آنهایی که صورت حقبهجانب به خود میگیرند و در اطراف این قضایا بحث مینمایند جز یاوهسرایی کاری نمیکنند، خودشان و دیگران را گول میزنند. هیچکس به اسرار ازل پی نبرده و نخواهد برد و یا اصلاً اسراری نیست و اگر هست در زندگی ما تأثیری ندارد. مثلاً جهان چه محدث و چه قدیم باشد آیا به چه درد ما خواهد خورد؟
چون من رفتم. جهان چه محدث چه قدیم. (۹۳)تا کی ز حدیث پنج و چار ای ساقی؟
به ما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم. آنچه که گفتهاند و به هم بافتهاند افسانهٔ محض میباشد. معمای کائنات نه به وسیلهٔ علم و نه به دستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیدهایم. در ورای این زمینی که رویش زندگی میکنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زندهایم دریابیم! استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیدهٔ خیام کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماهرو، گلهای نوشکفته. یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد. امروز را خوش باشیم، فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است:
حالی خوش باش زان که مقصود این است. (۱۳۴) در مقابل حقایق محسوس و مادی یک حقیقت بزرگتر را خیام معتقد است، و آن وجود شر و بدی است که بر خیر و خوشی میچربد. گویا فکر جبری خیام بیشتر در اثر علم نجوم و فلسفهٔ مادی او پیدا شده. تأثیر تربیت علمی او روی نشو و نمای فلسفیاش کاملاً آشکار است. به عقیدهٔ خیام طبیعت کور و کر گردش خود را مداومت میدهد. آسمان تهی است و به فریاد کسی نمیرسد:
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است! (۳۴) چرخ ناتوان و بیاراده است. اگر قدرت داشت خودش را از گردش باز میداشت: در گردش خود اگر مرا دست بدی، خود را برهاندمی ز سرگردانی. (۳۳)
بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم میکند و احساس سخت قوانین تغییرناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم مینماید. و این در نتیجهٔ مطالعهٔ دقیق ستارهها و قوانین منظم آنهاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته، ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیرا که برعلیه سرنوشت شورش میکند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید میشود. شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا. و بالاخره خیام معتقد میشود که همهٔ کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد:
افلاک که جز غم نفزایند دگر... (۲۸)در نوروزنامه (ص ۴۰) به طور نقل قول مینویسد: « ... و چنین گفتهاند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید به تقدیر و ارادت باری تعالی، و به شخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد.» نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام میآورد میگوید که ملکشاه از خیام درخواست میکند که پیشگویی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیورنیوار Métérologie پیشگویی صحیح میکند(۱) [زیرنویس: یک کتاب در خصوص همین علم به خیام منسوب است موسوم یه «لوازمالامکنه»] بعد میافزاید: « اگر چه حکم حجةالحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی...»
در رباعی دیگر علت پیدایش را در تحت تأثیر چهار عنصر و هفت سیاره دانسته:ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی،وز هفت و چهار دایم اندر تفتی. (۲۹)
چنانکه سابق گذشت بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشته (نمرهٔ۱۶) و این بدبینی هیجوقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشتهاست (۱) [۱- نوروزنامه (ص ۹): « ... و دنیا در دل کسی شیرین مباد.» (صفحهٔ ۶۹) همین کتاب: «مردان مرگ را زادهاند.»] و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی مینماید لفظ خوشی در گلو گیر میکند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان و نیستی خیلی قوی تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم میشود و آن خوشی یکدم را از بین میبرد.
طبیعت بیاعتنا و سخت کار خود را انجام میدهد. یک دایهٔ خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را میپروراند و بعد با خونسردی خوشههای رسیده و نارس را درو میکند. کاش هرگز به دنیا نمیآمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبختتر خواهیمبود:
ناآمدگان اگر بدانند که ما، از دهر چه میکشیم، نایند دگر. (۲۸)خرم دل آنکه زین جهان زود برفت،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر. (۲۳) (۲) [۲- در رومان پهلوی «یادگار زریران» وزیر گاماسپ میگوید: «خوشبخت کسی که از مادر نزاد و یا اگر زاد مرد و یا هرگز بدین جهان نیامد!» ]
این آرزوی نیستی که خیام در ترانههای خود تکرار میکند آیا با نیروانهٔ بودا شباهت ندارد؟ در فلسفهٔ بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث بههمپیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است:احوال جهان و اصل این عمر که هست،خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (۱۹۰)
اغلب شعرای ایران بدبین بودهاند ولی بدبینی آنها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد. در صورتی که در نزد خیام یک جنبهٔ عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیلهٔ تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش میداند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه میکند. وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمهٔ کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند. هیچکدام را به عرش نمیرساند و مقام جداگانهای ندارند. از همهٔ این چیزهای خوب و خوشنما یک لذت آنی میجسته. ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوشگوار، خوشآهنگ و خوشمنظر را انتخاب میکرده. یک فصل از کتاب «نوروزنامه» در بارهٔ صورت نیکو نوشته و این طور تمام میشود: «... و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کردهآمد.» پس خیام از پیشآمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلاً از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمینالد. درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایهٔ احساس خویس به اساس آفرینش میفرستد. این شورش در نتیجهٔ مشاهدات و فلسفهٔ دردناک او پیدا شده. بدبینی او بالاخره منجر به فلسفهٔ دهری شده. اراده، فکر، حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده:
ای بیخبران، جسم مجسم هیچ است،وین طارم نهسپهر ارقم هیچ است (۱۰۱)بنظر میآید که شوپنآور از فلسفهٔ بدبینی خودش به همین نتیجهٔ خیام میرسد: «برای کسی که به درجهای برسد که ارادهٔ خود را نفی بکند. دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی میآید. با تمام خورشیدها و کهکشانهایش چیست؟ هیچ!»
خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آنها را با زخم زبانهای تند محکوم میکند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفتهاست. از اشعار عربی و بعضی از کتابهای او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بیاعتمادی به آنان به خوبی دیده میشود. در مقدمهٔ جبر و مقابلهاش میگوید: « ما شاهد بودیم که اهل علم ازبینرفته و به دستهای که عدهشان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند. و این عدهٔ انگشتشمار نیز در طی زندگی دشوار خود همتشان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند. ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل میفروشند و از حد تزویر و ظاهرسازی تجاوز نمیکنند؛ و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی به کار میبرند، و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کنندهٔ صدق و ساعی در رد باطل و ترک تزویر بینند استهزا و استخفاف میکنند.» گویا در هر زمان اشخاص دورو و متقلب و کاسهلیس چاپلوس کارشان جلو است!
دیوژن معروف روزی در شهر آتن با فانوس روشن جستوجوی یک نفر انسان را مینمود و عاقبت پیدا نکرد. ولی خیام وفت خود را به تکاپوی بیهوده تلف نکرده و با اطمینان میگوید:
گاوی است بر آسمان، قرین پروین،گاوی است دگر بر زبرش جمله زمین؛گر بینایی چشم حقیقت بگشا:زیرو زبر دو گاو مشتی خر بین.
واضح است در این صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به هیچ وجه طرفدار محبت، عشق، اخلاق، انسانیت و تصوف نبوده، که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفهٔ خودشان دانستهاند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبودهاند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند. چیزی که غریب است، فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشتهٔ ایران در خیام باقی است. اگر چه به واسطهٔ اختلاف زیاد تاریخ ما نمیتوانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظامالملک با خیام و حسن صباح همدرس بودهاند. ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشتهاند. زیرا که بچهٔ یک عهد بودهاند و هر دو تقریباً در یک سنه ۵۱۷ - ۵۱۸ مردهاند. انقلاب فکری که هردو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تایید میکند و شاید به همین مناسبت آنها را با هم همدست دانستهاند. حسن به وسیلهٔ اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعه آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد. خیام به واسطهٔ آوردن مذهب حسی، فلسفی، و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانههای خودش انجام داد. تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت. ولی فلسفهٔ مادی خیام که پایهاش روی عقل و منطق بود پایدار ماند.
نزد هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدن اساس افسانههای مذهبی سامی مانند خیام دیده نمیشود شاید بتوانیم خیام را از جملهٔ ایرانیان ضد عرب مانند: ابنمقفع، بهآفرید، ابومسلم، بابک و غیره بدانیم. خیام با لحن تأسفانگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران میکند. ممکن است از خواندن شاهنامهٔ فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانههای خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمالشدهٔ آنان را گوشزد مینماید که با خاک یکسان شدهاند و در کاخهای ویران آنها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. قهقهههای عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته مینماید پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آنها متنفر است، و سمپاتی او به طرف ایرانی میرود که در دهن این اژدهای هفتادسر غرق شده بوده و با تشنج دست و پا میزده.
نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسهٔ بیثباتی و کوچکی تمدنها و زندگی انسان نبودهاست و فقط یک تصویر مجازی و کنایهای بیش نیست؟ ولی با حرارتی که بیان میکند جای شک و شبهه باقی تمیگذارد. مثلاً صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانهٔ تیسفون کوکو میگوید مو را به تن خواننده راست میکند:
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو،بر درگهِ او شهان نهادندی رو،دیدیم که بر کنگرهاش فاختهایبنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟»آن قصر که بهرام درو جام گرفت،آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛بهرام که گور میگرفتی همه عمر،دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
چنانکه سابقاً ذکر شد خیام جز روش دهر خدایی نمیشناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور میکردهاند منکر بودهاست. ولی بعد قیافهٔ جدیتر به خود میگیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماورای طبیعی جستوجو میکند. چون راه عقلی پیدا نمیکند به تعبیر شاعرانهٔ این الفاظ قناعت مینماید. صانع را تشبیه به کوزهگر میکند و انسان را به کوزه و میگوید:
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف، میسازد و باز بر زمین میزندش! (۴۳)
به حقیقت مطلب کاری نداریم ولی مجلس این کوزهگر دیوانه را به قیافهٔ احمق و خونخوارش که همهٔ همّ خود را صرف صنایع ظریف میکند ولی از روی جنون آن کوزهها را میشکند، فقط قلم آقای درویش نقاش توانسته روی پردهٔ خودش مجسم بکند.
بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته:دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست، فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست. (۱۴۲)
گلهای خندان، بلبلان نالان، کشتزارهای خرم، نسیم بامداد، مهتاب روی مهتابی، مهرویان پریوش، آهنگ چنگ، شراب گلگون، اینها بهشت ماست. چیزی بهتر از اینها روی زمین پیدا نمیشود، با این حقایقی که در این دنیای بیثبات پر از درد و زجر برایمان مانده استفاده بکنیم. همین بهشت ماست، بهشت موعودی که مردم را به امیدش گول میزنند! چرا به امید موهوم از آسایش خودمان چشم بپوشیم؟
کس خلد و جحیم را ندیدهاست، ای دل،گویی که از آن جهان رسیدهاست؟ ای دل... (۹۱)
یک بازیگرخانهٔ غریبی است. مثل خیمهشببازی یا بازی شطرنج، همهٔ کاینات روی صفحه گمان میکنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح میکند. ما را جابهجا میکند، بعد دلش را میزند، دوباره این عروسکها یا مهرهها را در صندوق فراموشی و نیستی میاندازد:
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز، از روی حقیقتی نه از روی مجاز... (۵۰)خیام میخواسته این دنیای مسخره، پست غمانگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقیتری روی خرابهٔ آن بنا بکند:گر بر فلکم دست بدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان... (۲۵)
برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفهٔ خیام در نزد پیراوان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده این نکته را میگوییم که مؤلف «دبستان مذاهب» در چند جا مثل از رباعیات خیام میآورد و یک جا رباعی غریبی به او نسبت میدهد (ص ۶۳): «... سمراد در لغت و هم پندار را گویند ... فرهمند شاگرد فرایرج گفته: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است. و واجبالوجودی که میگوید هستیپذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست. منالاستشهاد حکیم عمر خیام بیت:
«صانع به جهان کهنه همچون ظرفی است.آبی است به معنی و به ظاهر برفی است؛بازیچهٔ کفر و دین به طفلان بسپار،بگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است!»
در جای دیگر (ص ۱۵۹) راجع به عقاید چارواک میگوید: «... عاقل باید از جمع لذات بهره گیرد و از مشتهیات احتراز ننماید. از آنکه چون به خاک پیوست باز آمدن نیست. ع: باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
روشنتر گوییم عقیده، چارواک آن است که ایشان گویند: چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد، ما را چرا بندگی امری مظنون، موهوم، بل معدوم باید کرد؟... و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص ابلهانه دست از نعمتها و راحتها باز داشت؟ عاقل نقد را به نسیه ندهد... آنچه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است، به مقتضای طبیعت یکچند با هم تألیف پذیر شده...، چون ترکیب متلاشی شود، معاد عنصر جز عنصر نیارد بود. بعد از تخریب کاخ تن، عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود.»
آیا تجزیهٔ افکار خیام را از این سطور درک نمیکنیم؟ هرون آلن دراضافات به رباعیات خیام (ص۲۹۱) از کتاب «سرگذشت سلطنت کابل» تألیف الفینستن که در سنهٔ ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل میکند و شرح میدهد که فرقهای دهری و لامذهب به اسم ملازکی شهرت دارند: « به نظر میآید که افکار آنها خیلی قدیمی است و کاملاً با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق میدهد، که در آثار او نمونههای لامذهبی به قدری شدید است که در هیچ زبانی سابقه ندارد... این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار میکردند و معروف است که عقاید آنها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود.»
اختصاص دیگری که در فلسفهٔ خیام مشاهده میشود دقیق شدن او در مسألهٔ مرگ است که نه از راه نشئات روح و فلسفهٔ الهیون آن را تحت مطالعه درمیآورد، بلکه از روی جریان و استحالهٔ ذرات اجسام و تجزیهٔ ماده تغییرات آن را با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم میکند.
برای خیام ماورای ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که بر حسب اتفاق کار میکنند. این جریان دایمی و ابدی است، و ذرات پیدرپی در اشکال و انواع داخل میشوند و روی میگردانند. از این رو انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجهٔ ترکیب ذرات و چهار عنصر و تأثیر هفت کوکب به وجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمیماند:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی. (۲۹)چون عاقبت کار جهان «نیستی» است. (۱۴۰)هر لالهٔ پژمرده نخواهد بشکفت. (۴۷)
اما خیام به همین اکتفا نمیکند و ذرات بدن را تا آخرین مرحلهٔ نشأتش دنبال مینماید و بازگشت آنها را شرح میدهد. در موضوع بقای روح معتقد به گردش و استحالهٔ ذرات بدن پس از مرگ میشود. زیرا آنچه که محسوس است و به تمیز درمیآید این است که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا میکنند. ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خُم باده میشوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بیارادهای را تعقیب میکنند. همین فلسفهٔ ذرات سرچشمهٔ درد و افکار غمانگیز خیام میشود. در گِل کوزه، در سبزه، در گُل لاله در معشوقهای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ میرقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات تن مهرویان را میبیند که خاک شدهاند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند. زیرا در آنها روح لطیف باده در غلیان است.
در اینجا شراب او با همهٔ کنایات و تشبیهات شاعرانهای که در ترانههایش میآورد یک صورت عمیق و مرموز به خود میگیرد. شراب در عین حال که تولید مستی و فراموشی میکند، در کوزه حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همهٔ قسمتهای کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست مثل: دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم... و شراب میان کوزه روح پر کیف آن نمیباشد؟ همان کوزه که سابق بر این یک نفر ماهرو بوده! این روح پرغلیان زندگی دردناک گذشتهٔ کوزه را روی زمین یادآوری میکند! از این قرار کوزه یک زندگی مستقل پیدا میکند که شراب به منزلهٔ روح آن است.(۱) [۱- این گونه تشبیه زیاد در افکار خیام دیده میشود. مثلاً در نوروزنامه (ص ۴۰) در مورد کمان میگوید: «... و به یک روی کمان بر صورت مردم نگاشتهاست از رگ و استخوان و پی و پوست و گوشت، و زه وی چون جان وی بود که به وی زنده است، با جان که از هنرمند بیابد.» ]
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز. (۱۳۹)این دسته که بر گردن او میبینی،دستی است که بر گردن یاری بودهاست. (۷۲)
از مطالب فوق به دست میآید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفهٔ مهمی دارد. آیا او در مقابل اینهمه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویهای را پیش میگیرد؟
در صورتی که نمیشود به چگونگی اشیا پی برد، در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا میآییم و به کجا میرویم و گفتههای دیگران مزخرف و تلهٔ خربگیری است. درصورتی که طبیعت آرام، بیاعتنا وظیفهٔ
خودش را انجام میدهد و همهٔ کوششهای ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن میباشد، در صورتی که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیایی که در آن مسکن داریم پر از درد و شرّ همیشگی است و زندگی هراسناک ما یک رشته خواب، خیال، فریب و موهوم میباشد، در صورتی که پادشاهان بافر و شکوه گذشته با خاک نیستی همآغوش شدهاند، و پریرویان ناکامی که به سینهٔ خاک تاریک فرورفتهاند ذرات تن آنها در تنگنای گور از هم جدا میشود و در نباتات و اشیا زندگی دردناکی را دنبال میکند. آیا همهٔ اینها به زبان بیزبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمیگویند؟ گذشته به جز یادگار درهم و رؤیایی بیش نیست، آینده مجهول است. پس همین دم را که زندهایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومیرود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمیماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا میتوانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آنکه در چنگال او خرد بشویم!
بربای نصیب خویش کت بربایند. (۴۵) باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوشگذرانی میکند اما در حقیقت همهٔ گُل و بلبل، جامهای شراب، کشتزار و تصویرهای شهوتانگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم!
چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفهٔ کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یأس و حرمان است:پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟ (۱۴۱)
این ترانه که ظاهراً لحن یکنفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زدهشده و زندگی را میپرستد و نفرین میکند، در حقیقت شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتادسالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم انگیز میکند و کاملاً فکر یک نفر فیلسوف مادی را نشان میدهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض میخواهد دریابد!
روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید: « خوش باشیم؟»
موضوغ شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگر چه خیام مانند ابنسینا در خوردن شراب زیادهروی نمیکرده ولی در مدح آن تا اندازهای اغراق میگوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح میدهد و در آنجا اسم بوعلیسینا و محمد زکریای رازی را ذکر میکند (ص۶۰) میگوید: «هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی. خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند.» (ص ۷۰): «... همهٔ دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.» (ص۶۱): « ... و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهای بهشت است.» آیا میتوانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر میگوید:
گویند: بهشت و حوض کوثر باشد! (۸۹)ولی در رباعیات، شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده میبرد و با می ارغوانی میخواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایهٔ ترسناک دور میزند. این سایهٔ مرگ است، کوزه شراب لبش را که به لب ما میگذارد آهسته بغل گوشمان میگوید: منهم روزی مثل تو بودهام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی!
بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهٔ غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی، بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایهٔ ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا میزنند و دعوت به نیستی میکنند و مرگ با خندهٔ چندشانگیزش به ما میخندد.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم!می خور که چنین عمر که غم در پی اوست.آن به که به خواب یا به مستی گذرد! (۱۴۳)
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت گراز
در خیابان باغ، فصل بهار
میچمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه بهحق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
میچمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه بهحق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
در آتشم ز دیده شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۶
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۳
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد
پروانه چه پروای عسس داشته باشد
در سینه صد چاک نگنجد دل عارف
سیمرغ محال است قفس داشته باشد
چشمی که در او نور حیا پرده نشین نیست
ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
رخساره چون ماه تو امروز گرفته است
آیینه که راپیش نفس داشته باشد
چشمی است که برهم زده از موی زیادست
تا دل رگ خامی ز هوس داشته باشد
از مردم کم ظرف نیاید سفر بحر
پیداست حبابی چه نفس داشته باشد
شادآن دل صد چاک که در خلوت محمل
راه سخنی همچو جرس داشته باشد
در میکده صائب چه نفس راست نماید
از سایه خود هرکه عسس داشته باشد
پروانه چه پروای عسس داشته باشد
در سینه صد چاک نگنجد دل عارف
سیمرغ محال است قفس داشته باشد
چشمی که در او نور حیا پرده نشین نیست
ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
رخساره چون ماه تو امروز گرفته است
آیینه که راپیش نفس داشته باشد
چشمی است که برهم زده از موی زیادست
تا دل رگ خامی ز هوس داشته باشد
از مردم کم ظرف نیاید سفر بحر
پیداست حبابی چه نفس داشته باشد
شادآن دل صد چاک که در خلوت محمل
راه سخنی همچو جرس داشته باشد
در میکده صائب چه نفس راست نماید
از سایه خود هرکه عسس داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۶
آنها که نظرباز به نو خط پسرانند
بی چشم بداز جمله بالغ نظرانند
این زهدفروشان ز خدا بیخبرانند
این دست و دهن آب کشان پاک برانند
غیر از گهر عشق که پاینده و باقی است
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند
جمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغ
انصاف توان داد که از دیده ورانند
در دست چه دارند به جز کاسه خالی
آنها که درین باغ چونرگس نگرانند
من کیستم ودرچه شمارم که فلکها
در دایره عشق ز بی پا و سرانند
این دوست نمایان سیه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم پرده درانند
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب
زان است که مشغول به عیب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست
ورنه در ودیوار ز صاحب خبرانند
پاکیزه درونان که برون ساز نباشند
زین خرقه چو آیند برون سیمبرانند
رخسار بتان آینه صورت معنی است
زان اهل سخن طالب شیرین پسرانند
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت اندیشی اگر هست
بی برگ ونوایان جهان خوش ثمرانند
بی چشم بداز جمله بالغ نظرانند
این زهدفروشان ز خدا بیخبرانند
این دست و دهن آب کشان پاک برانند
غیر از گهر عشق که پاینده و باقی است
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند
جمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغ
انصاف توان داد که از دیده ورانند
در دست چه دارند به جز کاسه خالی
آنها که درین باغ چونرگس نگرانند
من کیستم ودرچه شمارم که فلکها
در دایره عشق ز بی پا و سرانند
این دوست نمایان سیه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم پرده درانند
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب
زان است که مشغول به عیب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست
ورنه در ودیوار ز صاحب خبرانند
پاکیزه درونان که برون ساز نباشند
زین خرقه چو آیند برون سیمبرانند
رخسار بتان آینه صورت معنی است
زان اهل سخن طالب شیرین پسرانند
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت اندیشی اگر هست
بی برگ ونوایان جهان خوش ثمرانند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۰
چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۸۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۵۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آفت دین مسلمانی جز آن عیار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱ - ناله از قلعه نای
به جمله ما که اسیران قلعه ناییم
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
مولوی : فیه ما فیه
فصل سوم - یکی گفت که اینجا چیزی فراموش
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کردهام (خداوندگار)فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.