عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت
طالع از طالعت عجایبتر
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنهت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونهای
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهیست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویهای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیهتر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که میگذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنهت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونهای
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهیست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویهای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیهتر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که میگذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در اندرز طاهربن علی ثقة الملک
بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار
که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثهها مردان گردند سمر
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند
سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
سخت بسیار ستارهست بر این چرخ ولیک
پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل
چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت
بشکند دایره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک
طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت
نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت
خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز
که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار
که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثهها مردان گردند سمر
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند
سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
سخت بسیار ستارهست بر این چرخ ولیک
پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل
چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت
بشکند دایره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک
طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت
نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت
خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز
که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطهای داشت او را به قاضی برده بود و رنج مینمود در حق وی گوید
ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند
بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان
همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند
بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان
همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸
قصهٔ می خوردن شبها و گشت ماهتاب
هم حریفان تو میگویند پیش از آفتاب
آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم
گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب
مجلسی داری و ساغر میکشی تا نیمشب
روز پنداری نمیبینیم چشم نیمخواب
باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب
میخورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب
وحشی دیوانهام در راستگوییها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب
هم حریفان تو میگویند پیش از آفتاب
آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم
گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب
مجلسی داری و ساغر میکشی تا نیمشب
روز پنداری نمیبینیم چشم نیمخواب
باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب
میخورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب
وحشی دیوانهام در راستگوییها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۳
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله میدهد و میخورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کردهاند به او در ازل حواله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله میدهد و میخورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کردهاند به او در ازل حواله پیاله
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۵
صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونهای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیدهست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که میرسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونهای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیدهست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که میرسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش پروردگار
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکتههای حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشهای بر سر فرستاد
که جان میکن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که میکش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز میکن
و گرنه چشم حسرت باز میکن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیرهای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشتهست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشادهست
به هر کس آنچه میبایست دادهست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهادهاش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکتههای حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشهای بر سر فرستاد
که جان میکن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که میکش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز میکن
و گرنه چشم حسرت باز میکن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیرهای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشتهست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشادهست
به هر کس آنچه میبایست دادهست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهادهاش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق
به گرمی گفتش ار کار دگر هست
بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین
پس از این شب بود روز جدایی
که این بودهست تقدیر خدایی
چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد
که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه
شبان تیرهات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد
دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی
اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به سد محنت ز من مهجور مانی
به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو
میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای ماندهست
به راه عاشقی بی پای ماندهست
بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بیقیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که میباید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتادهست
چو خوانیمش به خدمت ایستادهست
رضای من اگر جویی زجا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبهام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو
بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را
که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش
بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم
از این خدمت مرا معذور میدار
که در سفتن بسی کاریست دشوار
به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست
بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیدهست مردی
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف
که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله
به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک
ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید
پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین
چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا به جز فرهاد مسکین
به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش
ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بیستون کرد
پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو
حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم
میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین
به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار
به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد
در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین
نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی
به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد
یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت
خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ
زبان زین گفتگو بربند یکچند
که توتی از زبان ماندهست در بند
وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی
جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین
پس از این شب بود روز جدایی
که این بودهست تقدیر خدایی
چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد
که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه
شبان تیرهات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد
دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی
اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به سد محنت ز من مهجور مانی
به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو
میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای ماندهست
به راه عاشقی بی پای ماندهست
بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بیقیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که میباید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتادهست
چو خوانیمش به خدمت ایستادهست
رضای من اگر جویی زجا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبهام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو
بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را
که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش
بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم
از این خدمت مرا معذور میدار
که در سفتن بسی کاریست دشوار
به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست
بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیدهست مردی
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف
که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله
به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک
ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید
پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین
چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا به جز فرهاد مسکین
به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش
ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بیستون کرد
پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو
حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم
میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین
به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار
به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد
در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین
نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی
به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد
یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت
خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ
زبان زین گفتگو بربند یکچند
که توتی از زبان ماندهست در بند
وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی
جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵
ای فگنده امل دراز آهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ
تو چو نخچیر دل به سوی چرا
دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ
دل نهادی در این سرای سپنج
سنگ بسیار ساختی بر سنگ
چون گرفتی قرار و پست نشست
برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زان سپس بسیش درنگ
هر سوی شادمان به نقش و نگار
که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ
غایت رنگهاست رنگ سیاه
کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟
ای به بیدانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زدهستی چنگ
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرده خیره سوی گریز آهنگ
گرت هوش است و سنگدار حذر،
ای خردمند، از این عظیم نهنگ
هوش و سنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش و مسند و اورنگ
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ؟
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون آونگ
به یکی چنگش آخته دشنه است
به دگر چنگ مینوازد چنگ
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ
ور به جیحون بر از تو برگردد
متحیر بماندت بر گنگ
هیچ کس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ
به یک اندازهاند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ
وین چنین چیز دیو باشد و من
از چنین دیو ننگ دارم، ننگ
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ
ای پسر، با جهان مدارا کن
وز جفاهای او منال و ملنگ
چون برآشفته گشت یک چندی
دوردار از پلنگ بدخو رنگ
من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین هایهای و لنگالنگ
پست بنشین و چشم دار بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
که «چو گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر غنگ»
سپس بی هشان خلق مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ
ور جهان پر شد از مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ
هرکه او گامی از تو دور شود
تو ازو دور شو به صد فرسنگ
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن دراز آهنگ
شعر او خوان که اندرو یابی
در بنهاده تنگها بر تنگ
پست منشین که نیست جای درنگ
تو چو نخچیر دل به سوی چرا
دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ
دل نهادی در این سرای سپنج
سنگ بسیار ساختی بر سنگ
چون گرفتی قرار و پست نشست
برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زان سپس بسیش درنگ
هر سوی شادمان به نقش و نگار
که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ
غایت رنگهاست رنگ سیاه
کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟
ای به بیدانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زدهستی چنگ
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرده خیره سوی گریز آهنگ
گرت هوش است و سنگدار حذر،
ای خردمند، از این عظیم نهنگ
هوش و سنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش و مسند و اورنگ
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ؟
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون آونگ
به یکی چنگش آخته دشنه است
به دگر چنگ مینوازد چنگ
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ
ور به جیحون بر از تو برگردد
متحیر بماندت بر گنگ
هیچ کس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ
به یک اندازهاند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ
وین چنین چیز دیو باشد و من
از چنین دیو ننگ دارم، ننگ
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ
ای پسر، با جهان مدارا کن
وز جفاهای او منال و ملنگ
چون برآشفته گشت یک چندی
دوردار از پلنگ بدخو رنگ
من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین هایهای و لنگالنگ
پست بنشین و چشم دار بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
که «چو گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر غنگ»
سپس بی هشان خلق مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ
ور جهان پر شد از مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ
هرکه او گامی از تو دور شود
تو ازو دور شو به صد فرسنگ
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن دراز آهنگ
شعر او خوان که اندرو یابی
در بنهاده تنگها بر تنگ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود
تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمیشود
هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
وین طرفهتر، که تیر تو خود تر نمیشود
سلطان نیکوانی و بیداد میکنی
میکن که دست شحنه به تو در نمیشود
انصاف من ز تو که ستاند که در جهان
داور نماند کز تو به داور نمیشود
روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من بر نمیشود
روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
گوشم به توست لاجرم از بر نمیشود
از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند
کامد شد فراق تو کمتر نمیشود
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمیشود
خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود
تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمیشود
هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
وین طرفهتر، که تیر تو خود تر نمیشود
سلطان نیکوانی و بیداد میکنی
میکن که دست شحنه به تو در نمیشود
انصاف من ز تو که ستاند که در جهان
داور نماند کز تو به داور نمیشود
روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من بر نمیشود
روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
گوشم به توست لاجرم از بر نمیشود
از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند
کامد شد فراق تو کمتر نمیشود
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمیشود
خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد
از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد
از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد