عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
حیف‌کز افلاس نومیدی فواید مرد را
دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی
چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زن‌گل‌کرده‌گیر آثار ننگ
در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست
زخم میدانهاکشد تا دل‌گشاید مرد را
یک تغافل می‌کند سرکوبی صدکوهسار
در سخن می‌باید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفت‌خوان
دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آماده‌ست تأثیر زمین
حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن
جاه دنیا صورت زن می‌نماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمی‌ماند نهان
تیغ می‌گردد زبان و می‌ستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی به‌خست‌جهدکن
قحبه‌محکوم‌است ازامساکی‌که شایدمردرا
بیدل این‌دنیا نه‌امروز امتحانگاهست و بس
تا جهان باقی‌ست زن می‌آزماید مرد را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت
که برآن‌مکان چو قدم نهی خم‌گردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نه‌ای آگه از تپش نفس‌که چه بیضه می‌شکند پرت
همه‌راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت‌گردشی
توچنان مروکه ز لغزشی به‌کجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بی‌نشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمان‌که دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی‌، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن‌، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزان‌کند التفات هوس‌گرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنی‌که رسد ز منصب‌گوهرت
طلبی‌گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبه‌کجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربه‌کلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۱
منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۰
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.
یا مروبا یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خان و مان انگشت نیل
دوستی با پیلبانان یا مکن
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج
که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان‌ کج
ز غرور دعوی سروvی به فلک می‌رسدت سری
سر تیغ اگر به درآ‌وری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت
به ‌کجاست منزل غافلی ‌که فتد به راه ‌روان ‌کج
دل و دست باخته طاقتم سر وپای‌گمشده همتم
قلم‌شکسته‌ کجا برد رقم عرق به بنان‌کج
ستم‌ است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامه‌ات
ره راست متهم‌ کجی نکنی ز سعی عنان‌ کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زدهء هوس
که چو جنسهای‌ دگر کسی نخرد کجی ز دکان‌ کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش
تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان
ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیده‌ام ره دامنی
که ز لغزش آبله‌زا شود قدم یقین به ‌گمان‌ کج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد
زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت
اگر تغییر رنگی‌ گل‌ کند باغ جنون ‌گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون‌ گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد
جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح‌ گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون ‌گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی‌ که حیزی را زبون‌ گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم‌رنگی از باغی‌ که آب آنجا فزون‌ گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون‌ گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون‌ گردد
به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی‌ که خون ‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بی‌خللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت‌ کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است‌ که تخمیر بی‌غمی دارد
خطا به‌گردن مستان نمی‌توان بستن
طریق بیخبری لغزش‌ کمی دارد
ورق سیه نکنی‌، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش‌ که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله ‌رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم‌، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصل‌که می‌دهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس‌، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
تا وانگری رفته‌ای از دیدهٔ احباب
آب آن همه زندانی غربال نباشد
گردن نفرازی‌ که در این مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد
دل را نفریبی به فسونهای تعین
آرایش این آینه تمثال نباشد
عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم
شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد
از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد
در قحط وفا جرم مه و سال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع
کس منتظر مهدی و دجال نباشد
ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست
امید که آهیت به دنبال نباشد
دامان کری گیر و نوای همه بشنو
تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد
خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش
هرچند به دست تو زر و مال نباشد
در هرکف خاکی که فتادیم‌، فتادیم
پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد
تر می‌کند اندیشهٔ خشکی مژه‌ام را
مغز قلم نرگس من نال نباشد
آزادگی و سیرگریبان چه خیال است
بیدل سر پرواز ته بال نباشد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی
پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی
چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم
همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی
شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری
نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی
راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی
این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست
رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی
به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم
جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی
خبرت هست‌که اخترشمری فرموده
که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی
گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی
گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی
او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج
یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن
جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی
تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی
خسرو راد محمدشه عادل‌که بود
ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی
شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی
ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم
دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود
صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همان‌گرداب‌، لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر می‌شود
از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر می‌شود
آه عالم‌سوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر می‌شود
آخرکار من و مای جهان بیرنگی‌ست
می‌گدازد این‌عرض چندان‌که جوهر می‌شود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود
ناتوان رنگم ‌، سراغ شعله‌ام از دود پرس
نیست جز آه حزین‌، چو ناله لاغر می‌شود
قامت خم خجلت عمر تلف‌ گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده می‌چکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بی‌سر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نه‌ای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم می‌کشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنج‌کلفت تمکین غنا نمی‌ارزد
چو موج‌گوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز می‌آید
به بحر غرق شو و منت‌کنار مکش
به حرف و صوت تهی‌گشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بی‌ربشگی غنیمت‌گیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری
خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد
گر همه‌کهسار باشی زین صداها می‌پری
بی‌محابا دم مزن‌ گر پاس دل می‌بایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکرده‌اند
کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی
نقاش قدرتی اگر از رنگ پاکشی
عرض‌کمال آینه موقوف سادگی‌ست
زان جوهرت چه سود که خط بر صفا کشی
حیرت غنیمت است مبادا چو گرد‌باد
چشمی به‌ گردش آری و جام هوا کشی
بار دلت به ناله رسانی سبک شود
کز پای ‌کوه رشته به زور صدا کشی
بیرون‌ نُه فلک فکنی طرح‌ کشت و کار
تا دانه‌ای سلامت ازین آسیا کشی
با این شکست و عجز رسا موی چینی‌ایم
آسان مدان ‌که دامنش از دست ما کشی
بار وفا دمی ‌که شود طاقت آزما
غیر از عرق دگر چه به دوش حیا کشی
مخمل رضا به مشق سجودت نمی‌دهد
خط بر زمین مگر ز نی بوریا کشی
دوش غنا ستمکش ناز هوس مباد
بار جهان خوشست‌ که بر پشت پا کشی
گر آگهی ز خفّت اوضاع احتیاج
دست آنقدر میاز که ننگ دعا کشی
غافل مشو ز مزد تلاش فروتنی
شاید که سایه‌ای کنی ایجاد واکشی
بیدل ‌گذشت عمر و نه‌ا‌ی فارغ از امل
بگسیخت رشته و تو همان درکشاکشی
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۳ - فایده در فهم است نه حفظ
و به حقیقت بباید دانست که فایده در فهم است نه در حفظ، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که:
مردی می‌خواست که تازی گوید، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت؛ گفت: از لغت تازی چیزی از جهت من بران بنویس. چون پرداخته شد. به خانه برد و گاه گاه دران می‌نگریست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد. روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت، یکی از حاضران تبسمی واجب دید. بخندید و گفت: بر زبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است؟
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۵
یکی از حاضران گفت: آنچه دمنه می‌گوید از وجه تعظیم ملک نیست، اما می‌خواهد که بدین کلمات بلا از خود دفع کند. دمنه گفت: کیست بنصیحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هرکه خود را در مقام حاجت فروگذارد و در صیانت ذات خویش اهتمام ننماید دیگران را در وی امیدی نماند. و سخن تو دلیل است بر قصور فهم و وفور جهل تو. و تا گمان نبری که این تمویهات بر رای ملک پوشیده ماند !که چون تاملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود، که رای او کارهای عمری بشبی پردازد و لشکرهای گران باشارتی مقهور کند.
ز رایش ار نظری یابد آفتاب بصدق
که خواند یارد صبح نخست را کاذب؟
مادر شیر گفت: از سوابق مرک و غدر تو چندن عجب نمی دارم که از این مواعظت دراین حال و بیان امثل در هر باب. دمنه گفت: این جای مواعظتست اگر در محل قبول نشیند، و هنگام مثل است اگر بسمع خرد استماع افتد. مادر شیر گفت: ای غدار، هنوز امید می‌داری که بشعوذه و مکر خلاص یابی؟ دمنه گفت: اگر کسی نیکویی را ببدی و خیر را بشر مقابله روا دارد من باری وعده را بانجاز و عهد را بوفا رسانیدم. ملک داند که هیچ خاین را پیش او دلیری سخن گفتن نباشد، و اگر در حق من این روا دارد مضرت آن هم بجانب او باز گردد. و گفته‌اند «هرکه در کارها مسارعت نماید و از فواید تامل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسید که بگرم شکمی تعجیل روا داشت تا میان دوست و غلام فرق نتوانست کرد. » شیر پرسید:چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۹
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت، و شادمان گشت؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند. ملک شادمان شد و گفت: محظی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم، وا گر رحمت آسمانی و شفقت ایران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین بهلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی. و هرکرا سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دار و در کارها پیش از تامل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد.
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه صعی تمام نمود. بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند.
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید. ملک او را فرمود: هردو بسرای باید رسانید؛ و خود برخاست.
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا اویکی را اختیار کند. تاج در چشم وی بهتر نمود، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد، او بجامه اشارت کرد؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود. چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت. و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد. و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
واجب نبود دل به بتی بیهده بستن
کو را نبود شیوه به جز عهد شکستن
هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل
نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
یاری که وفا بیند و با غیر شود یار
شرطست برو از سر عبرت نگرستن
چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج
ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن
هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند
آزاد کنش کو نشود رام به بستن
بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر
از مشک سیاهی نتوان برد به شستن
با یار بگویید که از تیر ملامت
انصاف نباشد دل ما این همه خستن
زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن
جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی
کو زنده شود سال دگر باز به رستن
قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست
با آنکه محالست صبوری ز تو جستن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
می رود عمر ما دریغا عمر
مگذارش چنین خدا را عمر
عمر برباد می دهی حیف است
باز ناید گذشته جانا عمر
یک دو روزی غنیمتش می دان
که نماند مدام با ما عمر
عمر امروز در پی فردا
صرف کردی دریغ فردا عمر
هر چه شد فوت از تو در عالم
عوضش بازیابی الا عمر
غیر ساقی و جام می هیچ است
نکند صرف هیچ دانا عمر
لذت عمر نعمت الله جو
تا بیابی تو ذوق او با عمر
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۸
عرفی که به هرزه گردیم خو می داد
دیدم که عنان به یار خو رو می داد
از بهر دل اندشهٔ تنگی می کرد
تعلیم گشادگی به ابرو می داد