عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸ - قناد
مه قناد می ریزد شکر از لعل خندانش
لب شیرین نمی سازد مگر خالیست دکانش
به دیدن وزن سازد هر متاعی را که پیش آید
کند کار ترازو با حریفان چشم فتانش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۲ - بقال
شوخ بقال از دهان پسته اش گفتم سخن
خانه من رفت و گفتا کشمشی گویی مکن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که دارد دایما کارش برار
هر که دید از دور او را گفت هست این کهنه کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۲ - ماهی پز
ماهی پز امردی را بردم به صبحگاهی
در خانه وا نمودم تا پشت گاو ماهی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۷ - زردک فروش
با مه زردک فروشم گفتگوها ساختم
زردک ناشسته را در بام او انداختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۰ - خمیرگیر
شوخ خمیرگیر که نرم است چون پنیر
دایم به زور مشت کند خواب چون خمیر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشته‌ام دچار خلاص
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ای ساقی ماه وش در این ماه صیام
ده باده که روزه بهر من گشت حرام
افطار کن که دیده ز ابرو ورخت
هم شکل هلال دید و هم ماه تمام
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهروز محمّد و تهنیت ولادت فرزند او
ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوش‌پسر آمد
زیبا پسری سلّمه‌اللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانه‌فروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّی‌ست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلی‌ست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهری‌ست که در خاتم اقبال نگین است
نجمی‌ست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بی‌کسب ز انواع هنر بهره‌ور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزی‌‌ست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطی‌ست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان این‌همه از چشم‌ تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنه‌گر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بی‌خبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالی‌تر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سست‌بنا‌خانه‌ام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزرده‌ام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزرده‌ام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژاله‌فشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بی‌سر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
نوروز تو سعد باد و فرخّ، بهروز
دیدار تو خاص و عام را بزم‌افروز
تا بر نفتد عادت نوروز از دهر
هر روز تو باد از سعادت نوروز
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
بی‌رنگ ز برقعت رخ صبح طرب
بی‌تاب ز زلفین دلاویز تو شب
هر دم می عیش نوش (کن) در نوروز
هر روز بر اسباب خوشی باش سبب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ساقی پیاله داد به چنگ هوس مرا
مطرب چو نی نواخت به تار نفس را
در کاروان شوق ز تنهاروان شدم
از راه برد بس که فغان جرس مرا
لب بسته ام ز شکوه بیداد روزگار
ترسم فزون شود ستم از دادرس مرا
خود را به فکر آن لب میگون نمی دهم
ترسم ز بوی باده بگیرد عسس مرا!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از بس که دید رو، ز لب می پرست ما
ساغر برون نرفت چو نرگس ز دست ما
چون گل، حریف بستن دستار نیستیم
دستار بسته ای مگر افتد به دست ما
ما را چونی به بند تن خویش بسته اند
طغرا مجوی واشدن از بند و بست ما