عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - شبی در حال مستی از بامی درافتاد این قطعه را گفت
گرچه شب سقطهٔ من هر که دید
پاره‌ای از روز قیامت شمرد
عاقبت عافیت‌آموز را
گنج بزرگست پس از رنج خرد
من چو نیم دستخوش آسمان
کی برم از گردش او دستبرد
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد
پی نبری خاصه در این حادثه
تانشوی بر سر پی همچو کرد
واقعه از سر بشنو تا به پای
پای براین راه جه باید فشرد
سوی فلک می‌شدم الحق نه زانک
تا بشناسم سبب صاف و درد
منزلتت گفت شوی بنگری
تا کلهیت آید از این هفت برد
خاک چو از عزم من آگاه شد
روح برو از غم هجرم بمرد
حلم مرا باز برو دل بسوخت
راه نکو عهدی ویاری سپرد
از فلکم باز عنان باز تافت
بار دگر زی کرهٔ خاک برد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۶ - مطایبه
جهان گر مضطرب شد گو همی شو
من و می تا جهان آرام گیرد
دلم را انده امروز بس نیست
که می اندوه فردا وام گیرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۲ - از کسی درخواست پنبه کند
زهی صاحب ملک پرور که گیتی
سخای ترا چرخ یک روزه آید
زلعل نگین تو درحکم مطلق
همی لرزه در چرخ پیروزه آید
چو وهم تو در سیر برهان نماید
ازو باد را سنگ در موزه آید
اگر آز من نعمت تو بداند
در ایام تو نوبت روزه آید
زدهر سیه کاسه الحق چنانم
که از پشت من دستهٔ کوزه آید
هوا ماه دیگر چنان گرم گردد
که دوزخ به دنیا به دریوزه آید
اگر آن نخواهم که از پیله باشد
بباید مرا آنچه از قوزه آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۸ - در عذر
بنده گر درهنر عطارد نیست
ای به رامش قوی تر از ناهید
هر زمان از کدام زهره و دل
بار خواهد به مجلس خورشید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۸ - در شکایت از ممدوح خویش حمیدالدین
دراز گشت حدیث درازدستی ما
سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف
زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت
هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف
فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش
چنانکه قلیه افعی خوری بریق ترف
فغان من ز خداوند من حمیدالدین
که از وجود من او را فراغتیست شگرف
در این چنین مه و موسم که درع ماهی را
ز زور لرزهٔ دریا نه قبه ماند و نه ظرف
به صد هزار تکلف به خدمتش بردم
قصیده‌ای که نه نقدش عیار یافت نه صرف
ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند
خبر نکرد مرا بعد هفته‌ای به دو حرف
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۴ - در شکایت
نرسد گرد سر فراز همی
خواجه در خدمت تو دستارم
از گریبان من نداری دست
تا دگر دامنی به دست آرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - در مدح تاج الدین ابوالمعالی محمد المستوفی گوید و عرق نسترن خواهد
ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا
چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم
به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد
خرد به باغ سخن بی‌شکوفهٔ هنرم
به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی
که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم
گر اندکی عرق نسترن به دست آری
به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم
زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی
که گر نیارمت از سبزهٔ دمن بترم
فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز
بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم
برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر
به آب غفلت ودانسته کاب می‌نخورم
دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده
ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم
ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم
ز غم چو باطن او پاره‌پاره شد جگرم
چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود
که چیست عارضه یا من به معرض چه درم
نه بی‌وفات چو ایام یاسمن خوانم
نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم
تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو
هنوز دیده چو نرگس نهاده می‌نگرم
چو دستهای چنارست هر دو دستم سست
وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۵ - در اشتیاق
به خدایی که در موجودات
جز به امرش نمی‌شود منظوم
که بماندم چو قالبی بی‌روح
تا ز دیدار تو شدم محروم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۵ - در مرثیه
ای جهانت به مهر دل جویان
آسمان هم در این هوس پویان
مویه‌گر گشته زهرهٔ مطرب
بر جهان و جهانیان مویان
عمر خوش خوی روترش کرده
بی‌تو بر زندگان چو بدخویان
کرده اجرام ماتمت بر وی
چرخ رایان مشتری رویان
من ز حج زیارتت عاجز
وانگه آن کعبه را به جان جویان
روزم از دود آتش تقدیر
تیره چون طرهٔ سیه مویان
خوانم از نعمت تو بود و نهاد
در کمی روی و داردش روی آن
زانکه پیوسته مردم چشمم
هست روی از غمت به خون شویان
ای که مستور عدت کف تست
قطره در ابر همچو بی‌شویان
نور و ظلمت ز پویهٔ قدمت
خاک کیوت چو عاشقان بویان
نفس تو تازیان و در منزل
تازه گلهای ارجعی رویان
تو و سکان سده در نسبت
همه همشهریان و هم کویان
عرش رخ در جنابت آورده
قدس الله روحه گویان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۵ - مطایبه
چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه
ای دریغ آن بر چو سیم سپید
که فروشی همی به سیم سیاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۵ - در مرثیهٔ مجدالدین ابوالحسن عمرانی
هیچ می‌دانی که در گیتی ز مرگ بوالحسن
چرخ جز قحط کرم دیگر چه دارد فائده
ای دریغا آنکه چون یادش کند گوید جهان
ای دریغا حاتم طایی و معن وائده
روزهٔ روزی درآمد خواجه بی‌روزی مباش
یاد می‌کن ربنا انزل علینا مائده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۷ - در وصف بزرگی و کرم صاحب ترمد
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بی‌برزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحب‌قران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوه‌کش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۶ - در شکایت و تقاضای الطاف صاحب
ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو
با اوج آفتاب زند لاف برتری
فرمان تو که زیر رکابش رود جهان
با روزگار سوده عنان در برابری
بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند
تا حشر باقیست چو دریا توانگری
دست تو رازقست و ضمیر تو غیب‌دان
بی‌دعوی خدایی و لاف پیمبری
احوال مبرمی و گدایی شاعران
دانند همگان که مه شعر و مه شاعری
شد مدتی که عزم زمین‌بوس تازه کرد
در خدمت مبارک میمونت انوری
واکنون بر آستانهٔ عالیت روز و شب
کش آسمانه باد پر از ماه و مشتری
از لطف شامل تو طمع دارد این قدر
کاخر چه می‌کنی و کجایی چه می‌خوری
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
از حادثه‌ای که هرچه زو گویم هست
هرچند که بشکست مرا هیچ نبست
گفتند شکسته‌ای به دست آور دست
آورده‌ام آن شکسته لیکن هم دست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
دل گفت مضایقت مکن زود بده
با او به محقری سخن نتوان گفت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد
یک دم ز غم تو بی‌دم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
پس یک نفس از درد تو بی‌درد مباد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
رخسار تو چون سوسن آزاد آمد
زلفین تو چون دستهٔ شمشاد آمد
برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد
کز دست تو همچو من به فریاد آمد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۱
ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم
هم با دم سرد ساز و با گریهٔ گرم
دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم
آن را که هزار دیده باشد بی‌شرم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۱
شخصی دارم زنده به جان دگران
عمری به هزار درد و محنت گذران
جان بر لب و دل بر اثر او نگران
دور از لب و دندان شما بی‌خبران