عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
طراز خرمی نوشد جمال نوبهاران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بسکه شب ها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کین منم یا توده خاکستر است
آه آتش زای من با باد استغنای تو
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل به سازی دیگر است
خاک مجلس چنگ قامت ناله مطرب غم ندیم
درد ساقی چشم خون پالاشراب و ساغر است
تا ترا رخسار مه زاید سهیل جزع من
عقد پروین تا نشان از آفتاب و اختر است
کس نداند کین منم یا توده خاکستر است
آه آتش زای من با باد استغنای تو
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل به سازی دیگر است
خاک مجلس چنگ قامت ناله مطرب غم ندیم
درد ساقی چشم خون پالاشراب و ساغر است
تا ترا رخسار مه زاید سهیل جزع من
عقد پروین تا نشان از آفتاب و اختر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
انجمن از سمن و سوری ونسرین چمن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به جز به روی تو کآن طرهای سیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چرخ نیلی به گل از مشک ترت غالیه سود
که به گل گفت که خورشید نشاید اندود
خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل
سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود
دود از آتش همه رسم است که اول خیزد
آتش چهر تو را خاست در آخر ز چه دود
بنگر آن خط و لب و گونه که گوئی یوسف
یافت خاتم ز سلیمان و ز ره از داود
در تو هرچ آن بود اسرار نکوئی همه هست
جز دهان و کمر آنهم عدمی به ز وجود
شهری اندر هوس قامت و رخسار تواند
تا که را بخت بلند افتد و کوکب مسعود
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده نی باز همان است که بود
نشود صلح میان من و مفتی به خدای
تا خلافست در اطوار مسلمان و یهود
نه مکافات فلک داد و نه پاداش زمین
آه از سینه گرم و مژه خون آلود
نظم یغما همه مدح می و ذم صلحاست
وقت او خوش چو به از طاعت لعنست و درود
که به گل گفت که خورشید نشاید اندود
خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل
سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود
دود از آتش همه رسم است که اول خیزد
آتش چهر تو را خاست در آخر ز چه دود
بنگر آن خط و لب و گونه که گوئی یوسف
یافت خاتم ز سلیمان و ز ره از داود
در تو هرچ آن بود اسرار نکوئی همه هست
جز دهان و کمر آنهم عدمی به ز وجود
شهری اندر هوس قامت و رخسار تواند
تا که را بخت بلند افتد و کوکب مسعود
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده نی باز همان است که بود
نشود صلح میان من و مفتی به خدای
تا خلافست در اطوار مسلمان و یهود
نه مکافات فلک داد و نه پاداش زمین
آه از سینه گرم و مژه خون آلود
نظم یغما همه مدح می و ذم صلحاست
وقت او خوش چو به از طاعت لعنست و درود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سر زهی دولت اگر در قدمت خاک آید
دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید
آسمان روز ز خورشید بر افروخت چراغ
بسکه از آتش من دود بر افلاک آید
کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان
آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید
گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم
آنقدر خون خورد این مارکه ضحاک آید
نه ز اندیشه غرق است مرا بیم سرشک
ترسم از چهره غبار در او پاک آید
آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم
هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید
جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را
عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید
مفتیم رقعه به خود داد خدایا مپسند
نایب مسند شرع این همه سفاک آید
سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد
به که خاک ره آن قامت چالاک آید
دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید
آسمان روز ز خورشید بر افروخت چراغ
بسکه از آتش من دود بر افلاک آید
کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان
آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید
گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم
آنقدر خون خورد این مارکه ضحاک آید
نه ز اندیشه غرق است مرا بیم سرشک
ترسم از چهره غبار در او پاک آید
آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم
هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید
جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را
عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید
مفتیم رقعه به خود داد خدایا مپسند
نایب مسند شرع این همه سفاک آید
سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد
به که خاک ره آن قامت چالاک آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
تا بو مگر به سنگدلی مهربان کنند
سنگین دلت که سنگ به سنگ امتحان کنند
خواهم ز مردمی به در آیم به جلد سگ
وانگه در آستان توام پاسبان کنند
غیر و رقیب و مدعی آنگه به اتفاق
روزی شبی گذار بر آن آستان کنند
گویند خردسال جوانان میکده
پیران سال خورده به جامی جوان کنند
من پیر سال خورده جوانان خردسال
از یک پیاله کاش مرا امتحان کنند
...
زاغان که بر گل از خس و خار آشیان کنند
سنگین دلت که سنگ به سنگ امتحان کنند
خواهم ز مردمی به در آیم به جلد سگ
وانگه در آستان توام پاسبان کنند
غیر و رقیب و مدعی آنگه به اتفاق
روزی شبی گذار بر آن آستان کنند
گویند خردسال جوانان میکده
پیران سال خورده به جامی جوان کنند
من پیر سال خورده جوانان خردسال
از یک پیاله کاش مرا امتحان کنند
...
زاغان که بر گل از خس و خار آشیان کنند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۸ - خاتمه
گرفتم آنکه باز ار بخت فیروز
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۳
ای ز بی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۱
بر تو آن دیده و دل کو که به قانون گریم
خوشتر آن است که از قاعده بیرون گریم
گاه چون رعد به آبادی و ویران نالم
گاه چون بر به کهسار و به هامون گریم
درد اندوه تعب قتل عطش سوز گداز
بر تو ای کشته انواع ستم چون گریم
بر لب خشک تو از دیده تر دارد جای
جاودان در عوض اشک اگر خون گریم
در هلاک تو ندانم ز گران خسبی خاک
یا همی خود ز سبک خیزی گردون گریم
ننگرم سرو بنی جز که ز مژگان به کنار
جوی ها کرده بر آن قامت موزون گریم
بینم ار گونه گل چاک زنم غنچه مثال
جامه جان و بر آن عارض گلگون گریم
چکنم گر نه بر آن کشته ممنوع فرات
دجله از دیده فرو ریزم و جیحون گریم
خسته او کشته و من زنده رها کن که به درد
راست بر کژی این طالع وارون گریم
خوشتر آن است که از قاعده بیرون گریم
گاه چون رعد به آبادی و ویران نالم
گاه چون بر به کهسار و به هامون گریم
درد اندوه تعب قتل عطش سوز گداز
بر تو ای کشته انواع ستم چون گریم
بر لب خشک تو از دیده تر دارد جای
جاودان در عوض اشک اگر خون گریم
در هلاک تو ندانم ز گران خسبی خاک
یا همی خود ز سبک خیزی گردون گریم
ننگرم سرو بنی جز که ز مژگان به کنار
جوی ها کرده بر آن قامت موزون گریم
بینم ار گونه گل چاک زنم غنچه مثال
جامه جان و بر آن عارض گلگون گریم
چکنم گر نه بر آن کشته ممنوع فرات
دجله از دیده فرو ریزم و جیحون گریم
خسته او کشته و من زنده رها کن که به درد
راست بر کژی این طالع وارون گریم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۷
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۲
پا منه بر طاق این فیروزه منظر آفتاب
آفتاب باز کش سر آفتاب
شرم کن از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
تا نگردد از هلاک خسرو گردون مقام
شادکام داور اقلیم شام
موکب خود بازمان در سمت خاور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
از پی خون ریز ماه برج خورشید نجف
بسته صف خیل ظلم از هر طرف
بر میاور از نیام امروز خنجر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
جام سرمستان صهبای عطش با صد فسون
دهردون کرد خواهد پر زخون
هوشیاری کن مزن بر سنگ ساغر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
زورق زرین مکش زین لجه زنهار خوار
بر کنار تا نگردد حوت وار
ناخدای بحر دین در خون شناور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
گر نخواهی جامه آل پیمبر همچو شام
نیل فام بر مکش از روی بام
تا قیامت پرده از شام معنبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
گیرمت دل می نسوزد بر شهنشاه عرب
ای عجب گردهد جان تشنه لب
رحم کن بر نامرادی های اکبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
آفتاب باز کش سر آفتاب
شرم کن از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
تا نگردد از هلاک خسرو گردون مقام
شادکام داور اقلیم شام
موکب خود بازمان در سمت خاور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
از پی خون ریز ماه برج خورشید نجف
بسته صف خیل ظلم از هر طرف
بر میاور از نیام امروز خنجر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
جام سرمستان صهبای عطش با صد فسون
دهردون کرد خواهد پر زخون
هوشیاری کن مزن بر سنگ ساغر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
زورق زرین مکش زین لجه زنهار خوار
بر کنار تا نگردد حوت وار
ناخدای بحر دین در خون شناور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
گر نخواهی جامه آل پیمبر همچو شام
نیل فام بر مکش از روی بام
تا قیامت پرده از شام معنبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
گیرمت دل می نسوزد بر شهنشاه عرب
ای عجب گردهد جان تشنه لب
رحم کن بر نامرادی های اکبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا در رزم روس وازبک وافغان ...به
نیفتاد آنچه در ناورد آن مژگان ...به
به غیر از آن دو مرجان کز دو جزع انگیختم دریا
ندیدستم که دریا خیزد از مرجان ... به
اگر خضر آن خط ... بر نوشین لبش بیند
برانباید به خره چشمه حیوان... به
نبودش طره تا چرسد به خم طره می دیدم
که سرها گوی سار افد بدین چوگان... به
مرا با آن دل سنگین زهر صنعت مدارا به
که نادان آزماید مشت برسندان... به
چمانه آسیا سنگ از همی غم آهنین ستخوان
فرو سایم بدین سنگ آسیا ستخوان... به
تو ای ... زاهد چون به رستاخیز فرمائی
فدای کفر من بادی بدین ایمان... به
مخوان زی شیخم آدم را نیارد سجده چون شیطان
من آدم چون نماز آرم بدین شیطان... به
پی ناورد من سردار اگر گیتی کند میدان
من و ... لر ارجوزه وان میدان... به
نیفتاد آنچه در ناورد آن مژگان ...به
به غیر از آن دو مرجان کز دو جزع انگیختم دریا
ندیدستم که دریا خیزد از مرجان ... به
اگر خضر آن خط ... بر نوشین لبش بیند
برانباید به خره چشمه حیوان... به
نبودش طره تا چرسد به خم طره می دیدم
که سرها گوی سار افد بدین چوگان... به
مرا با آن دل سنگین زهر صنعت مدارا به
که نادان آزماید مشت برسندان... به
چمانه آسیا سنگ از همی غم آهنین ستخوان
فرو سایم بدین سنگ آسیا ستخوان... به
تو ای ... زاهد چون به رستاخیز فرمائی
فدای کفر من بادی بدین ایمان... به
مخوان زی شیخم آدم را نیارد سجده چون شیطان
من آدم چون نماز آرم بدین شیطان... به
پی ناورد من سردار اگر گیتی کند میدان
من و ... لر ارجوزه وان میدان... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
اگر... من بر چمد آن سرو رعنا را
چمن پیرای مینو پی برد...طوبی را
نخواهم کوته این... غوغا کاش در محشر
بجای رستخیز آرند آن...بالا را
نبرد زلف وخال و خط این... لر ترکان
ببرد از یاد مردان رزم آن...اعدا را
یکی...گی خواهم نه چون...شیدایان
فراخا تنگ میدانست این...صحرا را
حذر ای مردم ای... لرزین اشک بنیان کن
که از هر قطره طوفان خیزد این ... دریا را
جز آن...طلعت و آن دهان کشنید و آن دندان
که مهر آرد سها ظاهر سها پوشد ثریا را
همی بر قلب از آن...مژگانم شکست افتد
به عمر اندر ندیدستم چنین...هیجا را
کمر خواهی به نخلش دست پا بر جان شیرین نه
که نتوان هم خدا را خواست هم...خرما را
گرت سردار با... مردم آشتی باید
بجنبان رخش زی میدان بر افکن طرح دعوا را
چمن پیرای مینو پی برد...طوبی را
نخواهم کوته این... غوغا کاش در محشر
بجای رستخیز آرند آن...بالا را
نبرد زلف وخال و خط این... لر ترکان
ببرد از یاد مردان رزم آن...اعدا را
یکی...گی خواهم نه چون...شیدایان
فراخا تنگ میدانست این...صحرا را
حذر ای مردم ای... لرزین اشک بنیان کن
که از هر قطره طوفان خیزد این ... دریا را
جز آن...طلعت و آن دهان کشنید و آن دندان
که مهر آرد سها ظاهر سها پوشد ثریا را
همی بر قلب از آن...مژگانم شکست افتد
به عمر اندر ندیدستم چنین...هیجا را
کمر خواهی به نخلش دست پا بر جان شیرین نه
که نتوان هم خدا را خواست هم...خرما را
گرت سردار با... مردم آشتی باید
بجنبان رخش زی میدان بر افکن طرح دعوا را