عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
خانه ها کرده است ویران در جهان بسیار برق
میزند زین غصه خود را بر در و دیوار برق
با تر و خشک جهان، کارش گزیدن بوده است
نیست بیجا گر ز غم پیچد بخود چون مار برق
آه گرم خوشه چینی میرود بر آسمان
زآن بر آرد هر دم انگشت از پی زنهار برق
بیشتر باشد بلا گردنکشان را در جهان
خویشتن را میزند بسیار بر کهسار برق
زندگانی سر به سر ناچیز شد در فکر مال
کشت عمرت راست برق درهم و دینار برق
گر نتابد نور ایمان از جبینت، باک نیست
بر سرت باید زند مندیل دستک دار برق
در مصافت برق شمشیر ار نباشد گو مباش
قبضه میباید زند در کوچه و بازار برق
پشت پا زد سر بسر بر حاصل روی زمین
گشت در راه فنا ز آن رو سبک رفتار برق
از بلا دامن مکش واعظ، کزو یابی امان
خیمه ابر سیه را کی دهد آزار برق؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر بسیر گلشن، آن حیرت فزا خواهد شدن
عندلیب از رنگ گل، پا در حنا خواهد شدن
گر چنین خواهند کاهیدن ز رشک قامتش
طوق قمری سرو را خلخال پا خواهد شدن
تیر مژگان گر چنین جوشن شکافی میکند
حلقه های جوهر آیینه، وا خواهد شدن
مهر رخسارش گر از ابر نقاب آید برون
گریه ز اشکم خنده دندان نما خواهد شدن
گر ببیند پیچش زلف ترا، از حیرتش
در کف پا دود را آتش حنا خواهد شدن
کار کی ما را به آن کنج دهن افتاده است
کار ما را گر نسازی، کار ما خواهد شدن!
گر چنین، در خرج افغان، باددستی میکند
واعظ ما زود بی برگ و نوا خواهد شدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
حال ما خواهی بدانی، زلف خوبان را ببین
شور خس را گر ندانی، موج توفان را ببین!
گرد راهش گو بیا و، چشم گریان را ببین
ای نسیم از کوی او برخیز و، توفان را ببین
رنجها باید کشیدن، تا دلی آید بدام
پیچ و تاب حلقه زلف پریشان را ببین
زنده دل را منع خود از فیض بخشی مشکل است
گریه بی اختیار تو بهاران را ببین
روز و شب بر گریه بی اختیارت بهر نان
خنده بی اختیار برق و باران را ببین
شد مقدم واعظ، آن کو بر قدمها سر نهاد
شاهد این حرف حالی تیر و پیکان را ببین
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
نیست بلبل چو من و، گل نه چنانست که تو؛
بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو
آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،
چمن از دیده نرگس نگرانست که تو
بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،
لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو
نتوانی نظری چشم ز خود برداری
گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو
هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن
داغها در جگر لاله، ستانست که تو
بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،
نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو
نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،
باز گلها همه را چشم بر آنست که تو
باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،
با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو
برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،
دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو
آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛
لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
چشم بگشا غنچه آسا در بهار صبحگاه
قد علم کن سبزه سان در جویبار صبحگاه
نیست جای خواب دیگر، چشم من، چون وا شود
نرگس چشم خمار سرمه دار صبحگاه
روزگار از ظلمت شب، رخ در آن شوید، توهم
چهره از عصیان بشو، در چشمه سار صبحگاه
دشت فرصت هر طرف پر از غزال طاعت است
مگذران از خویشتن، وقت شکار صبحگاه
برده یی بویی گر از کیفیت فیض سحر
خوشتر است از مستی شبها، خمار صبحگاه
دامن فرصت بکف، دست توانایی دراز
گل نمی چینی چرا، از شاخسار صبحگاه؟!
موج زن باشد، گرت در دل شکار مطلبی؛
پشت کن قلاب، در دریا کنار صبحگاه
پیش سالک کو نداند خواب و خور در بندگی
اول شب نیز باشد در شمار صبحگاه
چند واعظ مرده خواب گران غفلتی
زنده شو هان در هوای فیض بار صبحگاه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
برگی از باغ تو، هر رنگ گل زیبایی
گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی
بهر نظاره گلزار تو، هر غنچه تلی
پیش مجنون تو هر برگ گلی، صحرائی
هفت چرخست، ز گلزار تو یک غنچه تنگ
دو جهانست ز باغ تو، گل رعنائی
بر درت وسعت صحراست، رخی سوده بخاک
بتو موج سرابی است، لب گویایی
نسخه صنع ترا مد زمان یک الف است
گوی چرخ است از آن، نقطه ناپیدایی
روز، یک شعله ز عشق تو فلک را در دل
شب، زمین راست ز فکر تو بسر سودایی
تا مگر یک دو قدم همره خویشتن سازند
سر هر خار، براه تو بود در پایی
در بیابان تمنای تو چون خامه مو
هست در هر سر خاری، ز غمت سودایی
بسیه روییم از درگه خود، دور مکن
که مرا غیر درت نیست دگر مأوائی
عمرها شد که مرا جای تو در دل خالیست
با وجودی که نباشد ز تو خالی جایی
نشنود واعظ ما گر سخن خود، چه عجب؟
کز خموشان تو، هر سوی بود غوغائی!
تو مگر رحم کنی، ورنه چو واعظ نبود
عمر ضایع کن دیوانه بی پروایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وصف بهار و ستایش شاه حیدر نسب ایران، حارس کشور دین شاه سلیمان صفوی
نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست
سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست
بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست
حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز
خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا
که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست
مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه
هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست
چوبداران گل و غنچه پی راندن غم
کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک
نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست
سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو
بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم
از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گرده درگاه شه ایرانست
که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو
علم دولت اولاد علی گردون ساست
شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش
خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست
خانه امن و امانست ز تیغش روشن
بسکه افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست
پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
بجز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست
طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفره بخشایش او بسکه رساست
جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حد چو منی، حق ثناگستریش
کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست
غرض اینست، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیم از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وصف بهار و ستایش ذات پاک حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی «ص »
باد نوروزی دگر پیغام عشرت آورست؟
یا جهان پیر را یاد جوانی در سراست؟!
در نظر گردیده صحراها سراسر کوهسار
بسکه هر سو فیض تل تل بر سر یکدیگر است
در چنین فصلی که کوه و دشت، باغ دلگشاست
تن دهد هرکس بزیر سقف، خاکش بر سر است!
چار دیوار است دیگر، چار موج بحر غم
ساحل آن دامن صحرای عشرت گستر است
گشته گر دل در غم آباد سواد شهر گم
نیست غم، خضر بهارش سوی صحرا رهبر است
بسکه دارد شوق، بیرون شد برنگ برگ، نی
نیست بیجا کوچه نی تنگ اگر بر شکر است
تن بزیر سقف گل چون سر کند در موسمی؟
کز شکوفه هر درختی آسمان دیگر است!
سوی صحرا پر برآرد مور، از سوراخ خویش
این دل بیدست و پا تاکی ز موران کمتر است؟!
دانه ها بیرون دوند از خاک هر سو موروش
دانه دل، در گل غم مانده، تاکی بی براست؟!
در نمو، هر غنچه گل راست با افشانیی
این دل بی شوق، تا کی مرغ بی بال و پر است؟!
روزگار از نو بهار آورده روی تازه یی
گر به تعظیمش، ز جا ای شوق خیزی، در خور است
هر نسیمی بادبان کشتی زیبا گلی است
ای دماغ ار میکنی سودا، نه جای لنگر است
دست و رویی تازه کن ای دل ز گرد راه غم
چشمه یی در عین جوش از هر گلت چون در براست
بسکه گرید زار بر احوال محبوسان شهر
در چمن ها سبزه سیراب را مژگان تراست
بهر تعمیر خرابیهای دی در ملک دل
از شکوفه دامن هر نخل سرکش پرزر است
تا زداید زنگ غم ز آیینه دلها چمن
موجها هر سوی صیقل، آبها صیقل گر است
دیده روشن میکند نظاره آب روان
چشم ازین رو غنچه را بر جوی هر شاخ تراست
خیر مقدم، ای بهار دلگشا، خوب آمدی
مرحبا، ای باد نوروزی، صفای دیگر است!
خوش تماشایی است ای دل، خیز و چشمی آب ده
کز نسیم تر روان جویی بهر بوم و براست
باد، هر سو خیمه رنگین گل بر پای کن
ابر هر جانب بساز عیش و عشرت گستر است
شهر زرین سلیمان گشته بام و در ز گل
کوه و دشت از سبزه سیراب بحر اخضر است
هر گلستان روضه فردوس و، رضوانش بهار
هر نهال تازه یی، جویی ز آب کوثر است
عارض صبح از بنفشه، هر طرف پرخط و خال
طره شام از شمیم گل چو مشک اذفر است
گشته یکسو ژاله ریز و، سوی دیگر غنچه ساز
یک هوا گاهی زره ساز است و، گه پیکانگر است
گریه شبنم ز یک سو، خنده گل یک طرف
غم ز حیرت مانده خشک و، دامن صحرا تراست
هر طرف شاخ گلی چون ساقی گل پیرهن
در کفش هر گل شراب رنگ و بو را ساغر است
نرگس و سنبل رود،آید گل زرد از قفا
نوبهار امروز نقاش است و، فردا زرگر است
در چمن هر سو نغلتیدن بروی سبزه ها
هست روشن اینکه بس مشکل بر آب گوهر است
آتش هر لاله از داغ دل آرد بسکه زور
خاک گلشن بی نیاز از منت خاکستر است
سبز خنگ نوبهار افگنده بادی در دماغ
راکب ایام را در سر هوای دیگر است
در چنین فصلی که عالم دلخوش از لطف هواست
دلخوشی ما را بلطف شاه امت پرور است
کاروان سالار امت، آنکه از ظلمت جهل
عقل ها را مشعل شرعش سوی حق رهبر است
نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل
هیکل نوع بشر را، خلق پاو، او سر است
دفتر هر ملتی را نور شرع او بیاض
نسخه هر طاعتی را، راه دینش مسطر است
لاله زار سرخ رویی را هوای اوست آب
بوستان زندگانی را، ولای او براست
سایه بر سر همتش نفگند عالم را، ولی
عالمی در سایه آن آفتاب انور است
از کلام او، قلم ها جوی شیر معرفت
از حدیث او، ورق ها ابر باران گوهر است
گر نخواند از مصحف رخسار او حرفی کتاب
در ثنای او هزاران نظم و نثرش از بر است
با بنانش گر ز بی مغزی قلم الفت نکرد
روز و شب بهر تدارک بر درش مدحتگر است
گر نشد پیشش مداد از تیره روزیها سفید
منشیان دفتر احکام او را یاور است
آشنا با آن هدایت نامه حق، چون نشد
زین جهت در نامه خط را خاک حسرت بر سر است
صفحه یی از وصف خلقش، ناز بر اوراق گل
خامه را از ذکر حرفش، حرف با نیشکر است
یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد
تا قیامت آسمانها در عرق از اختر است
بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق
کز زمین و آسمان ها رتبه او بر تراست
باشدش چون نسبتی با گنبد پر نور او
زین شرافت آسمان دایم جهان را بر سر است
ذات پاکش کرد اول در سرای او نزول
این جهان را، ز آن تقدم بر جهان دیگر است
پیش از آن بر پس مقدم شد، که هست او پیشوا
سر از آن دارد شرافت بر بدن، کو سرور است
کرده نوش از چشمه سار نسبت علمش کفی
بهر آن زین آب اکنون هم لب عمان تراست
بحر، جوش از علم و، خاک آرام از حلمش گرفت
زیر بار منت احسان او، بحر و براست
کرده گویی بر محیط فیض او روزی گذار
زین سبب بر کشت عالم باد باران آور است
شعله را زین غصه بر اندام افتاده است لرز
کو بعقبی دشمن بدبخت او را در خوراست
نیست جز از لطف، بر خلقش ز خشم افروختن
هست خشمش شعله شمعی که مومش عنبر است
با افشانی کند تا در ریاض نعمت او
مرغ معنی را، ز لفظ و صوت از آن بال و پر است
بهر نظم در مدحش برده از بس انتظار
رشته فکرم عجب نبود، چنین گر لاغر است
در بهشت رستگاری دیده ام خود را ز بس
دیده ام روشن ز در مدحت آن سرور است
چون نباشد نور چشمم، آنچه زاد از دل مرا
خانه زاد مهر آل حضرت پیغمبر است
نیست واعظ مدح او کار زبان، آید مگر
از زبان خامشی نعتی که او را در خور است
میرود کلک زبان در حضرت او پر زیاد
ای ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگر است!
هست از آن طول سخن، کز شوق می بالد بخود
چون نبالد هیچ میدانی کرا مدحتگر است؟!
نطق، قدری کام خود از شهد نعت او گرفت
گر بخاموشی دهد من بعد نوبت، بهتر است
ای زبان، شو پیش نعتش پای تا سر پشت دست
معذرت خواه و، دعا کن کاستجابت بر در است
باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او
نخل امکان از وجود خلق تا بار آوراست
باد زینت طاق دلها را ز نور مهر او
تا رواق آسمان را شمسه مهر انور است
باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت
کاتب تقدیر تا در پشت این نه دفتر است
خاک ذلت از در خلقم مکن یارب بسر
کاین نه سر، خاک در آل نبی و حیدر است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۶ - توصیف زمستان و سردمهریهای دوران و ستایش سرور عالمیان محمد مصطفی «ص » و مولای متقیان امیرالمؤمنین علی «ع »
فصل دی شد، آتش سوزی هوا را در سر است
سردمهریهای دوران را، ظهور دیگر است
دوستان با هم نمیجوشند، چون بیگانگان
آتش مهر و محبت را، مگر هیزم تر است
از برودت بسته شد راهی که بود از دل بدل
ز آن خبر از دردم آن نامهربان را کمتر است
هیچکس را زهره بیرون شدن از خانه نیست
گر نفس بیرون تواند شد زنی، شیر نر است
فی المثل، از خانه گر بیرون رود نور نگاه
گر تواند بازگشتن، در نظرها خنجر است
بسکه نتواند بر آوردن سر از جیب دهان
حرف در لب، همچو معنی در عبارت مضمر است
بسکه از موج هوا، باید حذر کردن چو تیغ
بگذرد گر گفت و گویی، صرفه با گوش کر است
بعد این با دیده میباید شنیدن حرف را
بسکه می بندد ز سردی گر چه حرف اخگر است
از برودت همچو آب از بسکه می بندد هوا
بادبان امروز کشتی را بجای لنگر است
سوزش سرما بحدی شد که از وی شعله را
با همه بالا دویها سر به جیب مجمر است
دود از سوز هوا، انگشت سرما برده ایست
شعله، از اشک شرر، پیوسته یک چشم تر است
بسکه میلرزد چو بید از تاب سرما، شعله را
رشک بر اخگر برای جامه خاکستر است
در چنین فصلی ندارد خانه آیینه در
پیچد از سرما اگر بر خویش، حق با جوهر است
پیش ارباب بصیرت، از پی حفظ بدن
پرده چشم از برای پرده در بهتر است
بختی مست هوا آورده کف بر لب ز برف
گر نهد سرما بپایش بند از یخ، در خور است
صورت یخ بسکه ترسانده است چشم خلق را
رو نمی بینند، اگر آیینه اسکندر است!
گرمی خورشید تابان، با رگ موج هوا
سردتر از اختلاط آتش و چوب تر است
رفت آن موسم که میشد دید روی آب را
آتش سنگ این زمان خوشتر ز آب گوهر است
بسکه سرما در نظرها، کرده آتش را عزیز
باده از همرنگی او،نور چشم ساغر است
قیمت آتش ز بس افزوده در بازار دهر
لعل را از نسبتش، جا دیده انگشتر است
بسکه ترسیده است، از بی اعتدالیهای دی
دست را انگشت از انگشت اکنون خوشتر است
تا نیفتد همچو خورشید جهان، چشمش ببرف
شب چو والای سیه در پیش چشم اختر است
میرود از خانه سرد جهان بیرون، از آن
شاهد ایام را از برف بر سر چادر است
بسکه لرزیده است اکنون نیم سوز چوب بید
تا کمر چون جوکیان هند، در خاکستر است
لرز لرزان با حریفان، میتوان گفتن کنون:
زهد خشک امروز ما را، به ز دامان تر است!
روی گرمی گر ببیند ز آتش، از بی هیزمی
پشت گرمی واعظ ما را بچوب منبر است
همچو بادامم نباشد روز و شب جز یک لباس
هست ز آن، نیمی لحاف و، نیم دیگر بستر است
زآتش دل، تا سحر، مانند چوب نیم سوز
شمع بالین دود آه و، بسترم خاکستر است
چون نگرید دیده ام، از روی سرد روزگار؟
دارد از مژگان خشکی پوشش و، آن هم تراست!
چون نگریم طفل سان؟ کز تنگی راه معاش
رفته درهم آب و نانم، همچو شیر مادر است!
چند نالم از تهیدستی، رخ طاقت سیاه
قسمت حق کرده روزی، آنچه ما را در خور است
شاه را فکر جهانی داده، ما را فکر خویش
شکوه ما تنگدستان، از شهان بیجاتر است
شه پی آسایش یکروزه، گردد کو بکو
شاهدی، کو سینه چاک اوست، مارا در بر است
امن کردن از شه است و، امن بودن از گدا
آنچه مارا هست صندل، شاه را درد سر است
هست ما را ملک دل، گر شاه را چین است و روم
هست ما را بی کسی یاور، گر او را لشکر است
در چنین فصل آنچه در کار است، ما را داده اند
باز کافر نعمتی، آیین نفس کافر است!
خانه من کنج عزلت، پرده ام بیگانگی
متکا لطف خدا و، بالشم ترک سر است
ذوق طاعت باده، انگشت پشیمانی گزک
ساقیم توفیق ایزد، جام شرع انور است
هیزم ما، هستی خود، آتش ما، عشق دوست؛
وسعت صحرای همت، دامن و، دل مجمر است!
مهر ما گمنامیست و، تخت ما آسودگی
افسر ما خاک پای حضرت پیغمبر است
آنکه لطفش گر شود فردا شفاعت خواه ما
از گناه خویش ترسیدن، گناه دیگر است
گر چه دیر آمد بعالم، نور عالم بود ازو
جویبار صبح را سرچشمه مهر انور است
صیت او در هفت گردون، چون صدا در کوهسار
نام او، در شش جهت، چون سکه بر سیم و زر است
سایه اش بر مهر تابان، همچو شمعی بر لگن
پایه اش بر فرق گردون، چون گهر بر افسر است
همچو رنگ از روی عالم رفت و، باز آمد بجا
رتبه پستی ز رفعت، بعد از این بالاتر است
دل بجا آمد جهان را، چون بجا باز آمد او
خاک از برگشتن او، آسمان را بر سر است
از فلک، مانند شبنم، تا براین گلشن نشست
چشم کوکب، تا قیامت، از فراق او تراست
خویشتن بینی، طریق ذات بی عیبش نبود
بهر این آیینه خاکستر نشین چون اخگر است
چون نشد نخل قلم پیوند با انگشت او
شرمگین چون بید مجنون، سر به پیش و بی بر است
همتش در بست بر روی کلید گنجها
تا قیامت هر کجا گنجی است، خاکش بر سر است
چونکه دست افشار دست التفات او نگشت
گر ز خجلت سرخ شد، حق با طلای احمر است
بسکه میکرد از زر و سیم جهان، پهلو تهی
سکه از نامش درانداز جدایی از زر است
تا بسلک ریزش دستش، در آرد خویش را
لعل را از شوق، چون یاقوت، آتش در سر است
راه حق را راست نتوان رفت، بی ارشاد او؛
شاه راه شرع، خط بندگی را مسطر است
تا ننوشد آب از سر چشمه اخلاص او
بوستان سینه را، نخل دعاها بی بر است
لای می، گوید بگوش جام، چون بر سر کشند:
هر که چشم از شرع او پوشید، خاکش بر سر است!
نقش بر میدارد از وی، صفحه هر روزگار
گر چه جای او، بپشت این ورق چون مسطر است
قائدش، سوی سپهر قرب، جبریل امین
شحنه اش، در شهر دین، شاه ولایت «حیدر» است
«حیدر صفدر» که او خود جانشین «مصطفی » است
مدحت او، جانشین مدحت پیغمبر است
یک الف از نسخه دینداری او ذوالفقار
یک ورق از دفتر مردیش، باب خیبر است
هست ختم انبیا، یعنی «محمد»، شهر علم
او در آن شهر و، واعظ از سگان آن در است
باغ جنت را، توان اثبات ملکیت نمود
مهر او و آل پاکش، در کف دل محضر است
فکر مشکل میرساند، حرف او را تا بلب
زآنکه سنگین است بار و، بارکش بس لاغر است
خامه با مداحی آن مهر تابان چون کند؟
کآنچه گوید مهر تابان،خود از آن روشنتر است!
مدح او محتاج گفتن نیست، واعظ ختم کن
بی نیاز آیینه خورشید، از روشنگر است
سایه گستر باد بر عالم، لوای شرع او
تا جهان زیر لوای آفتاب انور است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در وصف بهار و ستایش شه سریر امامت حضرت رضا«ع »
بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت
ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت
هوا، زمین و زمان راز گرد کلفت شست
بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت
چنان عزیز نگردید غم که از شادی
بوام گریه تواند کس از کباب گرفت
بداد دردسر روزگار، دی چندان
که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت
گرفت گرم هوا را چنان ترشح ابر
که خویش را بته خیمه حباب گرفت
جهان ز فیض هوا گشته است عالم آب
عجب نباشد اگر زخم جوی، آب گرفت
ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است
توان بآتش گل از هوا گلاب گرفت
بهار بهر خودآرایی عروس چمن
بموم آینه مهر از سحاب گرفت
هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را
چنانکه جای بگردیدن کباب گرفت
گمان شود که مگر میجهد شرار از سنگ
ز کوه لاله ز بس در نمو شتاب گرفت
ز بس که تار نگه ریشه میکند چو نهال
نمیتوان نظر از گل بهیچ باب گرفت
چو باد میگذرد نو بهار از آن گلشن
چراغ گل بته دامن سحاب گرفت
بسان مو که در آتش فتد زهر جانب
ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت
زبس شکفتگی طبع خلق شادابست
توان ز خنده گل بعد از این گلاب گرفت
ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب
چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت
در آتش است زهر داغ لاله، نعل بهار!
کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت؟!
بکوه و دشت، گل و لاله موج زن گردید
چنانکه راه بگردیدن سراب گرفت
ز سبزه کوه چنین بالد ار بخود، چه عجب؟
تواند از ره آمد شد سحاب گرفت!
فشرده تنگ بهم گل چنان ز جوش بهار
که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت
ز خاک سبزه تر میکشد از آن قامت
که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت
شه سریر امامت «رضا» که با مهرش
کسی بحشر نخواهد ز کس حساب گرفت
بزیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او
که بحر را نتواند ببر حباب گرفت
بدور بینی درگاه قدر او خورشید
به پیش دیده خود دست از سحاب گرفت
ز عکس گنبد او، آفتاب گیرد نور
چنانکه لعل از خورشید آب و تاب گرفت
چنان خزید بهم ظلمت شب از نورش
که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت
سواد نسخه رایش مگر کند روشن
از آن سپهر بکف، لوح آفتاب گرفت
زدند ساحت قدرش بطول عمر طناب
خضر پی شرف آمد سر طناب گرفت
ز خاک درگه او بسکه هست دامنگیر
بزور، اوج دعاهای مستجاب گرفت
نه روشنی است کز آن شیشه فلک شده پر
که رای او عرق شرم ز آفتاب گرفت
حباب نیست، که از ریزش سحاب کفش
ز بسکه گفت، نفس در گلوی آب گرفت
بخویش شعله ز بیم سیاستش لرزد
مگر بچوب ز برگ گلی گلاب گرفت؟!
ز بس که رسم گرفتن فگند از عالم
نمک برخصت او حرمت از شراب گرفت
دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش
ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت
نیافت عیش جهان ره بخاطر پاکش
ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت
چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد
که روز جامه خود را بآفتاب گرفت
بشوق منصب سقائی فضای درش
بهار مشک بدوش خود از سحاب گرفت
برفت و روب حریمش برسم فراشان
فلک دو تا شد و جاروب آفتاب گرفت
ز پاس معدلت او، عجب نباشد اگر
صدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت
فتاده رعشه بر اندام موج از نهیش
از اینکه دستش در کاسه شراب گرفت
از آن زمان که گزندش رسید از انگور
نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت
من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟
ز کف عنان ادب شوق آنجناب گرفت!
مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم
سخن ز خجلت مدحش برخ نقاب گرفت
گرفت صیت سخن گر ترا جهان، واعظ
ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت
بتاب سوی دعا بعد ازین عنان قلم
که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت
محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر
سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت
خدا دهد همه را جذبه یی که بتوانیم
ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نوروز
باد نوروزی صلا برخوان عشرت میزند
یا جهان از دلگشایی دم ز جنت میزند؟!
سبزه دل را صیقل از زنگ کدورت میزند
بر رخ جانها هوا آب از طراوت میزند!
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
ابر دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف بهار و ستایش خسرو جم قدر کامکار شاه عباس ثانی
بر سر ز ابر چتر و، بگلگون گل سوار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
دی رفت و، شد ز بند یخ آزاد روزگار
آمد برون ز شیشه پریزاد نوبهار
از خرده زد بجبهه زرک نو عروس گل
از برگ، هر نهال شد ابروی وسمه دار
برهم فتاده غنچه گل های آتشی
افتد چنانکه بر سر هم دانه در انار
از بس که بافته است نمو شاخ گل بهم
گلشن شده است یک سبد گل، در این بهار!
در بوستان سبز فلک هر رگی ز ابر
یک شاخ ارغوان شده از عکس لاله زار
در گوش اهل هوش، نباشد خروش رعد
از جوش گل غریو برآورده روزگار
سرکش سمند باد صبا، نرم میرود
بروی ز بس که نکهت گل کرده اند بار
از فیض آب و خاک گل فتح بشکفد
سازند سر علم اگر از بیل آبیار
فیض هوا رسیده بجایی که دور نیست
گر نخل خامه ریشه کند در خط غبار
از سبزه کوه و دشت، سراسر زبان شده است
بهر دعای خسرو جم قدر کامگار
«عباس شاه ثانی »، کز بیم عدل او
دزدد بخویش، غنچه چو زنبور، نیش خار
چون تند گردد آتش خشمش بر اهل جور
دندان چو ژاله آب شود در دهان مار
از کار خویش فتنه گران در زمان او
برگشته اند جمله چو مژگان چشم یار
ترسند بسکه رخنه گران از سیاستش
زارع باحتیاط زمین را کند شیار
تا گشته شعله خونی پروانه، دور نیست
تا صبح مومیایی شمع ار برد بکار
بابی بود ز دفتر انعام او سحاب
فصلی بود ز نسخه ایام او بهار
خرم ز ابر همت او، گلشن جهان
روشن ز گرد مرکب او، چشم روزگار
باشد هوای میر شکاریش، چرخ را
ز آنش کمر، ز پنجه مهر است بهله دار
آوازه وقارش، اگر پا نهد به کوه
رگ میجهد ز سنگ برون همچو تیر مار
تا حکم شرع پرور او منع باده کرد
تکلیف می، بکس نکند ابر نوبهار
رنگش برنگ باده پرستان چو آشناست
خود را شفق، ز بیم کشیده است برکنار
خم های می بر آمده گویی ز خانه اش
ز آن میکشند خوشه انگور را بدار
امنیت ازوست جهان را که بعد ازاین
سازند همچو خانه زرین، خانه بی حصار
رو آورد بکوه، چو ثعبان رمح او
اژدر زبان عجز شود در دهان غار
واعظ چو حق مدحت او نیست کار تو
برجا گذار خامه و، دست دعا برآر
تا همچو آه، سرو شود در چمن بلند
تا همچو ناله گردن قمریست طوق دار
در پای سرد تیغش، چون قمریان، نهند
گردن بطوق حکمش شاهان روزگار!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »
باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان
میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی
آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست
کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار
زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست
گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار
آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان
کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق
یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان
تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب
کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان
از حرارت تا رود در چشمه کافور دی
از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان
بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ
دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
از برای رفتن ایام جانسوز تموز
کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان
گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی
رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان
هر چنار از تندی باد خریفی در چمن
چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان
از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب
پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان
رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی
کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان
از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است
سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان
در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ
گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر
عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان
شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل
میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان
در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم
خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران
بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا
باد چون دامان پر گل میرود از بوستان
گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن
پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان
بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ
جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان
داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را
چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان
صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است
مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!
بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا
گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان
در هوا از رشته نظاره اهل نظر
مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان
بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است
می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران
گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو
کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران
بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین
نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان
بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی
گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن
گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری
میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان
بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر
همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان
هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف
همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان
بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان
گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون
بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم
کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها
میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست
سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین
آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان
دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست
گر کند آیینه مهرویش آیینه دان
گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او
میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان
ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او
بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان
بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور
دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!
کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو
بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان
مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او
چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان
کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر
آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان
هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او
نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان
چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم
فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران
صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل
حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان
کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس
راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان
اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش
خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان
گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل
ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب
گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران
زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن
مرده آنست کو را باشد از مدحتگران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است
لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان
لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است
چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!
حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم
داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ
چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان
هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ
وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان
راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست
لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران
چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی
زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم
بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!
گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم
ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان
از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت
بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!
گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!
گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست
مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر
تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار
دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - توصیف شکوفه بهاری و ستایش آفتاب سپهر امامت حسن مجتبی «ع »
جهان را جوان ساخت دیگر شکوفه
جوانانه زد سال بر سر شکوفه
بسان زمرد، که در پنبه پیچی
نهان گشت صحن چمن در شکوفه
چو جوزق که از پنبه لبریز باشد
فضای فلک شد سراسر شکوفه
چنان دانه در پنبه پنهان نگردد
که گم گشته گوی زمین در شکوفه
زهر سوی چون میوه یک سر جهان را
کشیده است خوش تنگ در بر شکوفه
چو آن کاسه کز شیر لبریز گردد
چمن را گذاشته است از سر شکوفه
چو طوطی که در شکرستان شود گم
شده سبزی برگ، گم در شکوفه
ز عکس چمن شد هوا آسمانی
در و کهکشان شاخ و، اختر شکوفه
هلالی است ماه نشاط و طرب را
ز بس شاخ را کرده انور شکوفه
شده شاخ تر، همچو ابروی پیران
برو بسکه افگنده لنگر شکوفه
پی خواهش خلعت برگ باشد
بسر شاخ را تفت نوبر شکوفه
چنان گشته سیل رطوبت که خود را
کشیده است بر شاخ یکسر شکوفه
ثمر تا بساحل کشد بار خود را
شده کشتی بحر اخضر شکوفه
بنوعی که مو در سفیدی شود گم
رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه
بباغ وجود از ره شاخ نو رس
شده میوه را پیر رهبر شکوفه
بنظاره گلشن صنع دارد
ثمر دیده بر روزن هر شکوفه
ز شادی کله بر هوا افگند ز آن
که از سیم باشد توانگر شکوفه
تعلق نباشد بزر، پختگان را
ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه
کشیده است بهر شکست صف غم
زهر شاخ یک صف ز لشکر شکوفه
عجب کز میان بر ندارند غم را
از آن سر خزان و، از این سر شکوفه
هوای زمین بوس دارد، از آن رو
سراپا دهان است و لب هر شکوفه
زمین بوس شاهی، که از یاد قدرش
عجب گر بگنجد ثمر در شکوفه
«حسن » آفتاب سپهر امامت
که دارد ز خاکش رخ انور شکوفه
امامی که هر سال در جستجویش
بهر گلشنی میکشد سر شکوفه
بشوق نثار رهش میرود ز آن
نیستد بهمراهی بر شکوفه
ز هر شاخ، از دوری آستانش
کشیده است بر خویش خنجر شکوفه
بنظاره موکب حشمت او
دود بر سر شاخ، چون بر شکوفه
ز بس دست و پا کرده گم، از شکوهش
نهد میوه را پای بسر سر شکوفه
نزد بی ادب بوسه بر خاک راهش
پرید از چه بر چرخ اخضر شکوفه؟!
به ناخن بخارد سر از شرم جودش
شجر را از آن است بر سر شکوفه
گشاد کفش، گر چمن یاد آرد
عجب گر ببندد ثمر در شکوفه
سپر افگند چرخ پیش نهیبش
چو از حمله باد صرصر شکوفه
مگر ماتم او گرفته است گلشن
که میریزد از خویش زیور شکوفه؟!
مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی
که دستار اندازد از سر شکوفه؟!
زده لاله حرف، جگر پاره او
که بر سر دریده است معجر شکوفه
ز بی تابی ماتمش دور نبود
زشاخ افگند خویش را گر شکوفه
سری در ره اوست، هر غنچه گل
جبینهاست بر خاک او هر شکوفه
بیاد درش سبزه بسر خاک غلتد
بشوق هوایش زند پر شکوفه
سراپا زبان گشته گلشن بمدحش
دهانش از آن کرده پر زر شکوفه
بکن ختم واعظ که از شوق مدحش
نگنجد بگفتار دیگر شکوفه
زدست شجر، تا چشد میوه دوران
ز جیب چمن تا زند سر شکوفه
بود نخل عمر غلامان او را
دل زنده بر روی انور شکوفه