عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : منظومه‌ها
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است
قلب را از صبغة الله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق دیدنش نا دیدنش
خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش
در رضایش مرضی حق گم شود
«این سخن کی باور مردم شود»
خیمه در میدان الا الله زدست
در جهان شاهد علی الناس آمدست
شاهد حالش نبی انس و جان
شاهدی صادق ترین شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشکار
صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر
گر خدا باشد غرض جنگ است خیر
گر نگردد حق ز تیغ ما بلند
جنگ باشد قوم را ناارجمند
حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان او جلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمه ی عشق و محبت را نئی
تربتش ایمان خاک شهر ما
مشعل نور هدایت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مریدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش بجان افروختی
تیغ را «هل من مزید» آموختی
در دکن هنگامه ها بسیار بود
لشکرش در عرصه ی پیکار بود
رفت پیش شیخ گردون پایه ئی
تا بگیرد از دعا سرمایه ئی
مسلم از دنیا سوی حق رم کند
از دعا تدبیر را محکم کند
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکه سیمین بدست
لب گشود و مهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارگان را دستگیر
غوطه ها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ این زر حق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلس ترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهانی سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشیر او
عالمی ویرانه از تعمیر او
خلق در فریاد از ناداریش
از تهیدستی ضعیف آزاریش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان ، او رهزن است
از خیال خود فریب و فکر خام
می کند تاراج را تسخیر نام
عسکر شاهی و افواج غنیم
هر دو از شمشیر جوع او دو نیم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غیر الله کشید
تیغ او در سینه ی او آرمید
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
ای که مثل گل ز گل بالیده‌ای
تو هم از بطن خودی زائیده‌ای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطره‌ای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابنده‌ای
گر خودی محکم کنی پاینده‌ای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیده‌ای
ای سرت گردم غلط فهمیده‌ای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نه‌ای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعله‌ای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمه‌ای
واقف از چشم سیاه خود نه‌ای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بسته‌ای
از حدود حس برون نا جسته‌ای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعله‌ای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزه‌ای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانه‌ای
از صنم های هوس بتخانه‌ای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه وطن اساس ملت نیست
آنچنان قطع اخوت کرده اند
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا «احلوا قومهم دار البوار»
این شجر جنت ز عالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ی دین مسیحائی فسرد
شعله ی شمع کلیسائی فسرد
اسقف از بی طاقتی در مانده ئی
مهره ها از کف برون افشانده ئی
قوم عیسی بر کلیسا پازده
نقد آئین چلیپا وازده
دهریت چون جامه ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه ی او دیده ی مردم شکست
نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ی پیکار کشت
فطرت او سوی ظلمت برده رخت
حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت
بتگری مانند آزر پیشه اش
بست نقش تازه ئی اندیشه اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پای این معبود زد
نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است
حیله اندازی فنی گردیده است
طرح تدبیر زبون فرجام ریخت
این خسک در جاده ی ایام ریخت
شب بچشم اهل عالم چیده است
مصلحت تزویر را نامیده است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است
عهد حاضر فتنه ها زیر سر است
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد زنجیری امروز و دوش است
خرد زنجیری امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستین پوشیده دارد
برهمن زادهٔ زنار پوش است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
چه سود از سوز اگر چون لاله سوزی
نه خود را می گدازی ز آتش خویش
نه شام دردمندی بر فروزی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رمیدی از خداوندان افرنگ
رمیدی از خداوندان افرنگ
ولی بر گور و گنبد سجده پاشی
به لالائی چنان عادت گرفتی
ز سنگ راه مولائی تراشی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهشت
کجا این روزگاری شیشه بازی
بهشت این گنبد گردون ندارد
ندیده درد زندان یوسف او
زلیخایش دل نالان ندارد
خلیل او حریف آتشی نیست
کلیمش یک شرر در جان ندارد
به صرصر در نیفتد زورق او
خطر از لطمهٔ طوفان ندارد
یقین را در کمین بوک و مگر نیست
وصال اندیشهٔ هجران ندارد
کجا آن لذت عقل غلط سیر
اگر منزل ره پیچان ندارد
مزی اندر جهانی کور ذوقی
که یزدان دارد و شیطان ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جمهوریت
متاع معنی بیگانه از دون فطرتان جوئی
ز موران شوخی طبع سلیمانی نمی آید
گریز از طرز جمهوری غلام پخته کاری شو
که از مغز دو صد خر فکر انسانی نمی آید
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تهذیب
انسان که رخ ز غازهٔ تهذیب بر فروخت
خاک سیاه خویش چو آئینه وانمود
پوشید پنجه را ته دستانه حریر
افسونی قلم شد و تیغ از کمر گشود
این بوالهوس صنم کدهٔ صلح عام ساخت
رقصید گرد او به نواهای چنگ و عود
دیدم چو جنگ پرده ناموس او درید
جز یسفک الدما و «خصیم مبین» نبود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت
خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فریب کشمکش عقل دیدنی دارد
فریب کشمکش عقل دیدنی دارد
که میر قافله و ذوق رهزنی دارد
نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد
فرنگ گرچه سخن با ستاره میگوید
حذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی دارد
ز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهن
که زیست کاهش جان مرگ جانکنی دارد
سر مزار شهیدان یکی عنان در کش
که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد
دگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجم
می گذشته و جام شکستنی دارد
نه شیخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبال
فقیر راه نشین است و دل غنی دارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند
کلهٔ جم به گدای سر راهی بخشند
در ره عشق فلان ابن فلان چیزی نسیت
ید بیضای کلیمی به سیاهی بخشند
گاه شاهی به جگر گوشهٔ سلطان ندهند
گاه باشد که بزندانی چاهی بخشند
فقر را نیز جهانبان و جهانگیر کنند
که به این راه نشین تیغ نگاهی بخشند
عشق پامال خرد گشت و جهان دیگر شد
بود آیا که مرا رخصت آهی بخشند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه می آئی
گی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی
تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی در کش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست
خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست
بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست
گرچه از طور و کلیم است بیان واعظ
تاب آن جلوه به آئینه گفتارش نیست
پیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورد است
ورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیست
دل به او بند و ازین خرقه فروشان بگریز
نشوی صید غزالی که ز تاتارش نیست
نغمهٔ عافیت از بربط من می طلبی
از کجا بر کشم آن نغمه که در تارش نیست
دل ما قشقه زد و برهمنی کرد ولی
آنچنان کرد که شایسته زنارش نیست
عشق در صحبت میخانه به گفتار آید
زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
درون خویش نگاه دیده ئی دریغ از تو
چنان گداخته ئی از حرارت افرنگ
ز چشم خویش تراویده ئی دریغ از تو
به کوچه ئی که دهد خاک را بهای بلند
به نیم غمزه نیرزیده ئی دریغ از تو
گرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندی
حدیث شوق نفهمیده ئی دریغ از تو
طواف کعبه زدی گرد دیر گردیدی
نگه به خویش نپیچیده ئی دریغ از تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جمعیت الاقوام
بر فتد تا روش رزم درین بزم کهن
دردمندان جهان طرح نو انداخته اند
من ازین بیش ندانم که کفن دزدی چند
بهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صحبت رفتگان (در عالم بالا)
تولستوی
بارکش اهرمن لشکری شهریار
از پی نان جوین تیغ ستم بر کشید
زشت به چشمش نکوست مغز نداند ز پوست
مردک بیگانه دوست سینهٔ خویشان درید
داروی بیهوشی است تاج ، کلیسا ، وطن
جان خدا داد را خواجه بجامی خرید
کارل مارکس
رازدان جزو و کل از خویش نامحرم شد است
آدم از سرمایه داری قاتل آدم شد است
هگل
جلوه دهد باغ و راغ معنی مستور را
عین حقیقت نگر حنطل و انگور را
فطرت اضداد خیز لذت پیکار داد
خواجه و مزدور را ، آمر و مأمور را
تولستوی
عقل دو رو آفرید فلسفه خود پرست
درس رضا میدهی بندهٔ مزدور را
مزدک
دانهٔ ایران ز کشت زار و قیصر بر دمید
مرگ نو می رقصد اندر قصر سلطان و امیر
مدتی در آتش نمرود می سوزد خلیل
تا تهی گردد حریمش از خداوندان پیر
دور پرویزی گذشت ای کشتهٔ پرویز خیز
نعمت گم گشتهٔ خود را ز خسرو باز گیر
کوهکن
نگار من که بسی ساده و کم آمیز است
سیتزه کیش و ستم کوش و فتنه انگیز است
برون او همه بزم و درون او همه رزم
زبان او ز مسیح و دلش ز چنگیز است
گسست عقل و جنون رنگ بست و دیده گداخت
در آ به جلوه که جانم ز شوق لبریز است
اگرچه تیشهٔ من کوه را ز پا آورد
هنوز گردش گردون بکام پرویز است
ز خاک تا بفلک هر چه هست ره پیماست
قدم گشای که رفتار کاروان تیز است