عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی همیشه بی کلاه
برهنه سر میشدی دایم به راه
سائلی گفتش که ای شوریده نام
برهنه سر از چه میباشی مدام
گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد
این سؤال بد که تو کردی که کرد؟
گفت پایت از چه باری برهنهست
گفت ای احمق سری کو یک تنهست
چون برهنه میبود این سر مرا
پای ازو نبود گرامیتر مرا
چون درین ره پای و سر در باختی
قدر بی قدری خود بشناختی
خویشتن را در میان آوردنت
هست سودی با زیان آوردنت
برهنه سر میشدی دایم به راه
سائلی گفتش که ای شوریده نام
برهنه سر از چه میباشی مدام
گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد
این سؤال بد که تو کردی که کرد؟
گفت پایت از چه باری برهنهست
گفت ای احمق سری کو یک تنهست
چون برهنه میبود این سر مرا
پای ازو نبود گرامیتر مرا
چون درین ره پای و سر در باختی
قدر بی قدری خود بشناختی
خویشتن را در میان آوردنت
هست سودی با زیان آوردنت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
کشتئی افتاد در غرقاب سخت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
روستائیی بشهر مرو رفت
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
پیش آن دیوانهٔ شد پادشا
گفت از من حاجتی خواه ای گدا
گفت دارم من دو حاجت در جهان
بو که از شاهم برآید این زمان
اول از دوزخ چو خوش برهانیم
در بهشتم آری و بنشانیم
پادشاهش گفت ای حیران راه
هست این کار خدا از من مخواه
بود مجنون را یکی خم پیش در
شاه آن خم را ستاده بر زبر
گفت دور از پیش خم تا نرم نرم
خم شود از تابش خورشید گرم
زانکه شب تا روز در خم میشوم
گرم و خوش میخسبم و گم میشوم
جامهٔ خوابم خمست ای نامور
دور ازان سر تا نگردد سردتر
نه مرا شد از تو یک حاجت روا
نه زتودرد مرا آمد دوا
چون نکردی داروی این درد تو
جامه خوابم را مگردان سرد تو
آنکه صد تیمار دارش نیست بس
چون تواند داشتن تیمار کس
گفت از من حاجتی خواه ای گدا
گفت دارم من دو حاجت در جهان
بو که از شاهم برآید این زمان
اول از دوزخ چو خوش برهانیم
در بهشتم آری و بنشانیم
پادشاهش گفت ای حیران راه
هست این کار خدا از من مخواه
بود مجنون را یکی خم پیش در
شاه آن خم را ستاده بر زبر
گفت دور از پیش خم تا نرم نرم
خم شود از تابش خورشید گرم
زانکه شب تا روز در خم میشوم
گرم و خوش میخسبم و گم میشوم
جامهٔ خوابم خمست ای نامور
دور ازان سر تا نگردد سردتر
نه مرا شد از تو یک حاجت روا
نه زتودرد مرا آمد دوا
چون نکردی داروی این درد تو
جامه خوابم را مگردان سرد تو
آنکه صد تیمار دارش نیست بس
چون تواند داشتن تیمار کس
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
المقالة السادسة و العشرون
سالک آمد پیش شیطان رجیم
گفت ای مردود رحمن و رحیم
ای در اول مقتدای خواندگان
وی در آخر پیشوای راندگان
ای بیک بیحرمتی مفتون شده
وی بیک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردی سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال
گر جرس جنبان دولت بودهٔ
چون جرس اکنون همه بیهودهٔ
نیست کس از تو مصیبت دیده تر
خشک لب بنشین مدام ودیده تر
در بهشت عدن بودی اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنین چون آمدی
دی ملک امروز ملعون آمدی
آتش کفر تو در دین اوفتاد
در همه عالم کرا این اوفتاد
چون فرشته خویش را دانی دلیر
دیوی تو آشکار آمد نه دیر
ای فرشته دیو مردم آمدی
در پری جفتی چو کژدم آمدی
گر بسی بر دیگران فرقت نهند
هم کلاه دیو برفرقت نهند
هم دل مؤمن تو داری در دهان
هم توئی با خون دل در رگ روان
هم ز ماهی جایگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهانی درگرفتی پیش تو
آگهم گردان ز کار خویش تو
گر رهی دزدیده داری سوی گنج
شرح ده تا من برون آیم ز رنج
زین سخن ابلیس در خون اوفتاد
آتشش از سینه بیرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خوردهام این جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زیرش برون
در دو عالم نیست از سر تا بپای
هیچ جائی تا نکردم سجده جای
بس که بر ابلیس لعنت کردمی
خویشتن را شکر نعمت کردمی
من چه دانستم که این بد میکنم
روز تا شب لعنت خود میکنم
ناگهی سیلاب محنت در رسید
پس شبیخونی ز لعنت در رسید
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازیلی پر وبالم که بود
جمله را سیلاب لعنت پیش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بودهام شیطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
این زمانش دیو در گرمابه کرد
پای تا سر عین حسرت گشتهام
در همه آفاق عبرت گشتهام
گر تو از من عبرتی گیری رواست
ور بکاری نیز میآئی خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتی
راه لعنت بی خبر برداشتی
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداری تاب لعنت دور باش
سالک آمد پیش پیر رهبران
قصهٔ برگفت صد عبرت در آن
پیر گفتش هست ابلیس دژم
عالم رشک و منی سر تا قدم
زانکه گفتندش که ای افتاده دور
چون شدی در غایت دوری صبور
گفت دور استادهام تیغی بدست
باز میرانم از آن درهر که هست
تا نگردد گرد آن در هیچکس
در همه عالم مرا این کار بس
دور استادم دودیده همچو میغ
زانکه آن رویم بخویش آید دریغ
دور استادم که نتوانم که کس
روی او بیند به جز من یک نفس
دور استادم که من در راه او
نیستم شایستهٔ درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اولیتر ازو
دور استادم ز هجران تیره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم راندهٔ در گاه او
سر نه پیچم ذرهٔ از راه او
تانهادستم قدم در کوی یار
ننگرستم هیچ سو جز سوی یار
چونشدم با سر معنی هم نفس
ننگرم هرگز سر موئی بکس
گفت ای مردود رحمن و رحیم
ای در اول مقتدای خواندگان
وی در آخر پیشوای راندگان
ای بیک بیحرمتی مفتون شده
وی بیک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردی سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال
گر جرس جنبان دولت بودهٔ
چون جرس اکنون همه بیهودهٔ
نیست کس از تو مصیبت دیده تر
خشک لب بنشین مدام ودیده تر
در بهشت عدن بودی اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنین چون آمدی
دی ملک امروز ملعون آمدی
آتش کفر تو در دین اوفتاد
در همه عالم کرا این اوفتاد
چون فرشته خویش را دانی دلیر
دیوی تو آشکار آمد نه دیر
ای فرشته دیو مردم آمدی
در پری جفتی چو کژدم آمدی
گر بسی بر دیگران فرقت نهند
هم کلاه دیو برفرقت نهند
هم دل مؤمن تو داری در دهان
هم توئی با خون دل در رگ روان
هم ز ماهی جایگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهانی درگرفتی پیش تو
آگهم گردان ز کار خویش تو
گر رهی دزدیده داری سوی گنج
شرح ده تا من برون آیم ز رنج
زین سخن ابلیس در خون اوفتاد
آتشش از سینه بیرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خوردهام این جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زیرش برون
در دو عالم نیست از سر تا بپای
هیچ جائی تا نکردم سجده جای
بس که بر ابلیس لعنت کردمی
خویشتن را شکر نعمت کردمی
من چه دانستم که این بد میکنم
روز تا شب لعنت خود میکنم
ناگهی سیلاب محنت در رسید
پس شبیخونی ز لعنت در رسید
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازیلی پر وبالم که بود
جمله را سیلاب لعنت پیش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بودهام شیطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
این زمانش دیو در گرمابه کرد
پای تا سر عین حسرت گشتهام
در همه آفاق عبرت گشتهام
گر تو از من عبرتی گیری رواست
ور بکاری نیز میآئی خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتی
راه لعنت بی خبر برداشتی
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداری تاب لعنت دور باش
سالک آمد پیش پیر رهبران
قصهٔ برگفت صد عبرت در آن
پیر گفتش هست ابلیس دژم
عالم رشک و منی سر تا قدم
زانکه گفتندش که ای افتاده دور
چون شدی در غایت دوری صبور
گفت دور استادهام تیغی بدست
باز میرانم از آن درهر که هست
تا نگردد گرد آن در هیچکس
در همه عالم مرا این کار بس
دور استادم دودیده همچو میغ
زانکه آن رویم بخویش آید دریغ
دور استادم که نتوانم که کس
روی او بیند به جز من یک نفس
دور استادم که من در راه او
نیستم شایستهٔ درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اولیتر ازو
دور استادم ز هجران تیره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم راندهٔ در گاه او
سر نه پیچم ذرهٔ از راه او
تانهادستم قدم در کوی یار
ننگرستم هیچ سو جز سوی یار
چونشدم با سر معنی هم نفس
ننگرم هرگز سر موئی بکس
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
مرغکیست استاده چست افتاده کار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار
جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد بیک پا خویشتن
جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش بزاری میکند
چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او
چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش
شور ازان یک قطره در دریافتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد
پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او
چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او
تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از دردکار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار
جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد بیک پا خویشتن
جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش بزاری میکند
چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او
چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش
شور ازان یک قطره در دریافتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد
پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او
چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او
تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از دردکار
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ را طوطی چالاک بود
زهر با سر سبزیش تریاک بود
مدت یکسال میدادش شکر
تا بنطق آید شکر ریزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
ز اشتیاق نطق اودل خسته بود
گرچه میدادش شکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرای آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسید
تفت آن در طوطی دلکش رسید
گفت هین ای خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد
درکشیدی دم شبان روزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
چون ز بیم جان خود درماندی
از قصور عجز خویشم خواندی
از برای خویش پیشم خواندهٔ
دفع آتش را بخویشم خواندهٔ
گرنکردی آتشت جان بی قرار
با منت هرگز نبودی هیچ کار
یاد من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت
چون بکردی یاد من بیگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هرکه در آتش چو ابراهیم نیست
گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست
تانیفتد کار در کار ای پسر
کی ز کار افتادگی یابی خبر
هست خلت عین کار افتادگی
گر خلیلی کم طلب آزادگی
راه تو زیر و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست
زهر با سر سبزیش تریاک بود
مدت یکسال میدادش شکر
تا بنطق آید شکر ریزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
ز اشتیاق نطق اودل خسته بود
گرچه میدادش شکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرای آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسید
تفت آن در طوطی دلکش رسید
گفت هین ای خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد
درکشیدی دم شبان روزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
چون ز بیم جان خود درماندی
از قصور عجز خویشم خواندی
از برای خویش پیشم خواندهٔ
دفع آتش را بخویشم خواندهٔ
گرنکردی آتشت جان بی قرار
با منت هرگز نبودی هیچ کار
یاد من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت
چون بکردی یاد من بیگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هرکه در آتش چو ابراهیم نیست
گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست
تانیفتد کار در کار ای پسر
کی ز کار افتادگی یابی خبر
هست خلت عین کار افتادگی
گر خلیلی کم طلب آزادگی
راه تو زیر و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
فی الحكایة
خواند داود پیامبر شست سال
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود آن خدیو کامگار
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست
گفت این یک خنجر بران مراست
گفت این یک من بدرم صد مصاف
گفت آن یک بشکنم من کوه قاف
گفت مردی از سر طعنه مگر
کای ایاز اینجا چه داری تو هنر
گفت ای سائل هنر دارم یکی
کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی
بود جاسوسی مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش ای غلام
چه هنر داری بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهی
جایگه سازی مرا تخت شهی
هفت کشور زیر فرمانم کنی
بر همه آفاق سلطانم کنی
من نیفتم در غلط تا زندهام
زانکه من دانم که دایم بندهام
در زمین و آسمان خاص و عام
نیست از فرمان بری برتر مقام
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست
گفت این یک خنجر بران مراست
گفت این یک من بدرم صد مصاف
گفت آن یک بشکنم من کوه قاف
گفت مردی از سر طعنه مگر
کای ایاز اینجا چه داری تو هنر
گفت ای سائل هنر دارم یکی
کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی
بود جاسوسی مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش ای غلام
چه هنر داری بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهی
جایگه سازی مرا تخت شهی
هفت کشور زیر فرمانم کنی
بر همه آفاق سلطانم کنی
من نیفتم در غلط تا زندهام
زانکه من دانم که دایم بندهام
در زمین و آسمان خاص و عام
نیست از فرمان بری برتر مقام
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بایزید از خانه میآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
در رهی میشد سلیمان با سپاه
دید جفتی صعوه را یک جایگاه
هر دو عشق یکدگر میباختند
هر دو با دل سوختن میساختند
گاه این یک ناز کرد و گاه آن
گاه این آغاز کرد و گاه آن
صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت
تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت
هرچه فرمودی چنان کردم همه
کارهای تو بجان کردم همه
ور دگر فرمائیم فرمان کنم
هرچه تو حکمم کنی از جان کنم
گر توام گوئی فرو آرم بخود
قبهٔ ملک سلیمان از لگد
چون سلیمان رفت با ایوان خویش
گفت تا آن سعوه را خواندند پیش
صعوه چون آمد بدید آن کار و بار
شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار
پس سلیمان گفت چندینی ملاف
صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف
تو که قادر نیستی یک حبه را
از لگد چون بشکنی این قبه را
از سلیمان صعوه چون بشنود راز
گفت ای در دین و دنیا سرفراز
نامهٔ ناموس عاشق را مدام
مهری از یطوی و لایحکی تمام
عاشقان از بس که غیرت داشتند
جان خود را غرق حیرت داشتند
از سر جان پاک بر میخاستند
هرچه شان بایست در میخواستند
دید جفتی صعوه را یک جایگاه
هر دو عشق یکدگر میباختند
هر دو با دل سوختن میساختند
گاه این یک ناز کرد و گاه آن
گاه این آغاز کرد و گاه آن
صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت
تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت
هرچه فرمودی چنان کردم همه
کارهای تو بجان کردم همه
ور دگر فرمائیم فرمان کنم
هرچه تو حکمم کنی از جان کنم
گر توام گوئی فرو آرم بخود
قبهٔ ملک سلیمان از لگد
چون سلیمان رفت با ایوان خویش
گفت تا آن سعوه را خواندند پیش
صعوه چون آمد بدید آن کار و بار
شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار
پس سلیمان گفت چندینی ملاف
صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف
تو که قادر نیستی یک حبه را
از لگد چون بشکنی این قبه را
از سلیمان صعوه چون بشنود راز
گفت ای در دین و دنیا سرفراز
نامهٔ ناموس عاشق را مدام
مهری از یطوی و لایحکی تمام
عاشقان از بس که غیرت داشتند
جان خود را غرق حیرت داشتند
از سر جان پاک بر میخاستند
هرچه شان بایست در میخواستند
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
کرد محمود از برای احترام
یک شبی آزاد بسیاری غلام
گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه
تاکند آزادت امشب پادشاه
دست زد در زلف ایاز ماهروی
حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی
گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو
جانت را آزاد کن زین حلقه تو
ای شده زلف مرا حلقه بگوش
خویش را آزاد کن چندین مکوش
شیوهٔ معشوق خون خوردن بود
وین ز فرط دوستی کردن بود
دوستی باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داری دوستش
یک شبی آزاد بسیاری غلام
گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه
تاکند آزادت امشب پادشاه
دست زد در زلف ایاز ماهروی
حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی
گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو
جانت را آزاد کن زین حلقه تو
ای شده زلف مرا حلقه بگوش
خویش را آزاد کن چندین مکوش
شیوهٔ معشوق خون خوردن بود
وین ز فرط دوستی کردن بود
دوستی باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داری دوستش
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
چون سکندر با حکیم و با خفیر
ماند اندر غار تاریکی اسیر
هیچکس البته ره نشناخت باز
جمله درماندند و شد کاری دراز
متفق گشتند آخر سر بسر
تاخری در پیش باشد راهبر
پیش در کردند خر تا راه برد
جمله را زانجا بلشگرگاه برد
ای عجب ایشان حیکمان جهان
با خبر از سر پیدا و نهان
در چنان ره راهبرشان شد خری
تا بحکمت لاف نزند دیگری
چون نمود آن قوم را اسرار خویش
گفت ای بی حاصلان کار خویش
گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود
از شما باری خری در پیش بود
چون خری از عاقلان افزون بود
دیگران را کاردانی چون بود
عقل اگر جاهل بود جانت برد
ور تکبر آرد ایمانت برد
عقل آن بهتر که فرمان بر شود
ورنه گرکامل شود کافر شود
ماند اندر غار تاریکی اسیر
هیچکس البته ره نشناخت باز
جمله درماندند و شد کاری دراز
متفق گشتند آخر سر بسر
تاخری در پیش باشد راهبر
پیش در کردند خر تا راه برد
جمله را زانجا بلشگرگاه برد
ای عجب ایشان حیکمان جهان
با خبر از سر پیدا و نهان
در چنان ره راهبرشان شد خری
تا بحکمت لاف نزند دیگری
چون نمود آن قوم را اسرار خویش
گفت ای بی حاصلان کار خویش
گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود
از شما باری خری در پیش بود
چون خری از عاقلان افزون بود
دیگران را کاردانی چون بود
عقل اگر جاهل بود جانت برد
ور تکبر آرد ایمانت برد
عقل آن بهتر که فرمان بر شود
ورنه گرکامل شود کافر شود
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
گشت یک روز از ایاز نازنین
در میان جمع سلطان خشمگین
خواند پیش خود حسن را شهریار
گفت ازین پس با ایازم نیست کار
جان من میجوشد از وی چون کنم
تخت بندش بر نهم یا خون کنم
یا کنم آزادش و سر در دهم
یا برانم از درش سر بر نهم
هرچه اورا سخت تر آید ز من
این دمش بیشک بسر آید ز من
چون وزیرش دید الحق سخت کوش
گفت باشد سخت تر چیزی فروش
آن سخن از وی خوش آمده شاه را
گفت بفروشید این گمراه را
چون سوی بازار بردندش دوان
شد خریدار از همه سوئی روان
عاقبت بخرید مردی نامدار
آن سمن بر را بدیناری هزار
چون برین بگذشت آخر چندروز
شد پشیمان خسرو گیتی فروز
خواجه راگفتا ایازم را بیار
خواجه آمد با ایاز شهریار
چون بدید از دور سلطان روی او
دید جان را موی یک یک موی او
شد خجل از کردهٔ خود شهریار
اشک بر رویش روان شد صد هزار
مرد را گفتا که بودی تو پلید
تا ایازم را توانستی خرید
تو ندانستی که هر نااهل و اهل
کی خرد معشوق شاهان را ز جهل
او سزای آن بود کز زخم تیغ
خون بریزندش بزاری بیدریغ
در سخن آمد ایاز نامدار
در میان گریه گفت ای شهریار
هرکه او معشوق را خواهد خرید
می بباید ازتن او سر برید
هرکه او معشوق را خواهد فروخت
شرح ده این همه که جان من بسوخت
چون خریدن را سزائی خون بود
گر کسی بفروشد او خود چون بود
عاشقی باید بمعنی پادشاه
تا تواند داشت معشوقی نگاه
کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست
از دو عالم مرد آن طاق آمدست
کعبهای کانجا طواف جان بود
هرکسی را کی محل آن بود
مینترسی تو که چون نبود محل
هشت فردوست نهند اندر بغل
گر نبودی نور دل در پیش کار
هشت جنت را نبودی کار و بار
زندگی دل ز عشق جان بود
عشق جان از غمزهٔ جانان بود
هرچه ازجانان بعاشق میرسد
گر همه کفرست لایق میرسد
در میان جمع سلطان خشمگین
خواند پیش خود حسن را شهریار
گفت ازین پس با ایازم نیست کار
جان من میجوشد از وی چون کنم
تخت بندش بر نهم یا خون کنم
یا کنم آزادش و سر در دهم
یا برانم از درش سر بر نهم
هرچه اورا سخت تر آید ز من
این دمش بیشک بسر آید ز من
چون وزیرش دید الحق سخت کوش
گفت باشد سخت تر چیزی فروش
آن سخن از وی خوش آمده شاه را
گفت بفروشید این گمراه را
چون سوی بازار بردندش دوان
شد خریدار از همه سوئی روان
عاقبت بخرید مردی نامدار
آن سمن بر را بدیناری هزار
چون برین بگذشت آخر چندروز
شد پشیمان خسرو گیتی فروز
خواجه راگفتا ایازم را بیار
خواجه آمد با ایاز شهریار
چون بدید از دور سلطان روی او
دید جان را موی یک یک موی او
شد خجل از کردهٔ خود شهریار
اشک بر رویش روان شد صد هزار
مرد را گفتا که بودی تو پلید
تا ایازم را توانستی خرید
تو ندانستی که هر نااهل و اهل
کی خرد معشوق شاهان را ز جهل
او سزای آن بود کز زخم تیغ
خون بریزندش بزاری بیدریغ
در سخن آمد ایاز نامدار
در میان گریه گفت ای شهریار
هرکه او معشوق را خواهد خرید
می بباید ازتن او سر برید
هرکه او معشوق را خواهد فروخت
شرح ده این همه که جان من بسوخت
چون خریدن را سزائی خون بود
گر کسی بفروشد او خود چون بود
عاشقی باید بمعنی پادشاه
تا تواند داشت معشوقی نگاه
کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست
از دو عالم مرد آن طاق آمدست
کعبهای کانجا طواف جان بود
هرکسی را کی محل آن بود
مینترسی تو که چون نبود محل
هشت فردوست نهند اندر بغل
گر نبودی نور دل در پیش کار
هشت جنت را نبودی کار و بار
زندگی دل ز عشق جان بود
عشق جان از غمزهٔ جانان بود
هرچه ازجانان بعاشق میرسد
گر همه کفرست لایق میرسد