عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در هجو جوانی و مدح احمد سمسار
ای آخته بالای پری چهره عیار
دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - چه باید کرد
مرا کر بدر . . . ن یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۲ - نازنین یار من
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خاک شد تا در ره او جسم غم پرورد ما
نازها بر دیده ی افلاک دارد گرد ما
دوستداران را به مرگ خویش راضی کردهایم
عاقبت درمان درد عالمی شد درد ما
یار بیپروا و یاران بیوفا، طالع زبون
فرصتی میخواستیها دشمن نامرد ما؟
هر که را دیدیم رشک حسرت ما میبرد
گرم دارد عالمی را بیتو آه سرد ما
قدر کس پنهان نخواهد ماند در دیوان عشق
روی ما را سرخ خواهد کرد رنگ زرد ما
دامنی پر لخت دل رفتیم تا کوی عدم
از گلستان وجود اینست راه آورد ما
مشت خاک ما کجا طعن ملایک میکشد
شهسواری همچو عشق آمد برون از گرد ما
جوشن افتادگی داریم و شمشیر نیاز
گر فلک مردست تاب حمله ی ناورد ما
یک جهان گو تیغ برکش ما سپر انداختیم
کس درین میدان به غیر از ما نباشد مردما
یک شب از پهلوی ما پهلوی آسایش ندید
بستر آشفتگیپردازِ غم گستردِ ما
مفت ما فیّاض اگر ما دین و دل درباختیم
نقشِ بردن راست نامِ باختن در نرد ما
نازها بر دیده ی افلاک دارد گرد ما
دوستداران را به مرگ خویش راضی کردهایم
عاقبت درمان درد عالمی شد درد ما
یار بیپروا و یاران بیوفا، طالع زبون
فرصتی میخواستیها دشمن نامرد ما؟
هر که را دیدیم رشک حسرت ما میبرد
گرم دارد عالمی را بیتو آه سرد ما
قدر کس پنهان نخواهد ماند در دیوان عشق
روی ما را سرخ خواهد کرد رنگ زرد ما
دامنی پر لخت دل رفتیم تا کوی عدم
از گلستان وجود اینست راه آورد ما
مشت خاک ما کجا طعن ملایک میکشد
شهسواری همچو عشق آمد برون از گرد ما
جوشن افتادگی داریم و شمشیر نیاز
گر فلک مردست تاب حمله ی ناورد ما
یک جهان گو تیغ برکش ما سپر انداختیم
کس درین میدان به غیر از ما نباشد مردما
یک شب از پهلوی ما پهلوی آسایش ندید
بستر آشفتگیپردازِ غم گستردِ ما
مفت ما فیّاض اگر ما دین و دل درباختیم
نقشِ بردن راست نامِ باختن در نرد ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای غایب از نظر که تویی مست ناز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه میکشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
آخر نمیشود غم دور و دراز ما
یک ذرّه در دل تو سرایت نمیکند
این نالة نفس گسل دلگداز ما
با آنکه نازنین جهانیّ و بینیاز
غیر از تو کس نمیکشد ای دوست ناز ما
ما را زبان شکوة بیداد هجر نیست
داند نیازمندی ما بینیاز ما
ما را زبان دیگر و تقریر دیگرست
فیّاض آشنا نشود کس به راز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه میکشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
آخر نمیشود غم دور و دراز ما
یک ذرّه در دل تو سرایت نمیکند
این نالة نفس گسل دلگداز ما
با آنکه نازنین جهانیّ و بینیاز
غیر از تو کس نمیکشد ای دوست ناز ما
ما را زبان شکوة بیداد هجر نیست
داند نیازمندی ما بینیاز ما
ما را زبان دیگر و تقریر دیگرست
فیّاض آشنا نشود کس به راز ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده میکند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشستهایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خندة جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بستهایم و باز
خون گریه میکند نفس خندهناک ما
تا بودهایم رند و سرانداز بودهایم
از کس نبوده است چو فیّاض باک ما
خورشید گرده میکند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشستهایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خندة جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بستهایم و باز
خون گریه میکند نفس خندهناک ما
تا بودهایم رند و سرانداز بودهایم
از کس نبوده است چو فیّاض باک ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بسکه افسردگی از هجر تو شد پیشة ما
کان یاقوت بود بیتو رگ و ریشة ما
تا نباشد به نظر چهرة افروختهای
خون معنی نزند جوش در اندیشة ما
نتوان برد به هر کاوشی از جا ما را
رگ لعلیم که در سنگ بود ریشة ما
پی ما گیر و دلیرانه درآ در صف عشق
روبه وهمِ ترا شیر کند بیشة ما
با همه سادهدلی غم چو امانت سپرد
پرده بر رنگ رخ میندرد شیشة ما
رگ لعلی نتوان یافت درین کان فیّاض
هم ز خونِ سرِ ما سرخ شود تیشة ما
کان یاقوت بود بیتو رگ و ریشة ما
تا نباشد به نظر چهرة افروختهای
خون معنی نزند جوش در اندیشة ما
نتوان برد به هر کاوشی از جا ما را
رگ لعلیم که در سنگ بود ریشة ما
پی ما گیر و دلیرانه درآ در صف عشق
روبه وهمِ ترا شیر کند بیشة ما
با همه سادهدلی غم چو امانت سپرد
پرده بر رنگ رخ میندرد شیشة ما
رگ لعلی نتوان یافت درین کان فیّاض
هم ز خونِ سرِ ما سرخ شود تیشة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها
که اقبال تو آسان کرد بر ما حلّ مشکلها
الا ای کعبة مقصود رخ بنما که تا عمری
درین وادی به امید تو پیمودیم منزلها
ره گم کرده چون یابم کزین جمّازه آرایان
به گوشم مختلف میآید آواز زلازلها
مگر تقدیر شد یارب که کشتیهای مشتاقان
ازین گردابها هرگز نبیند روی ساحلها
ره پست و بلندی دارد این وادی خبر دارم
سبک بندید ای جمّازهداران بار محملها
چنان افتاده بارو خر گرانباران دانش را
که تا روز جزا بیرون نمیآیند ازین گلها
به پای جسم نتوان رفت ره فیّاض امدادی
که بار از دوش برداریم و بربندیم بر دلها
که اقبال تو آسان کرد بر ما حلّ مشکلها
الا ای کعبة مقصود رخ بنما که تا عمری
درین وادی به امید تو پیمودیم منزلها
ره گم کرده چون یابم کزین جمّازه آرایان
به گوشم مختلف میآید آواز زلازلها
مگر تقدیر شد یارب که کشتیهای مشتاقان
ازین گردابها هرگز نبیند روی ساحلها
ره پست و بلندی دارد این وادی خبر دارم
سبک بندید ای جمّازهداران بار محملها
چنان افتاده بارو خر گرانباران دانش را
که تا روز جزا بیرون نمیآیند ازین گلها
به پای جسم نتوان رفت ره فیّاض امدادی
که بار از دوش برداریم و بربندیم بر دلها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کجا شد آن نمکپاشی به زخم از همزبانیها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
ولیکن درنمیگیرد درو جادو زبانیها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانیها
عصای آه گاهی دستگیری میکند فیّاض
وگرنه برنمیخیزم ز جا از ناتوانیها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
ولیکن درنمیگیرد درو جادو زبانیها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانیها
عصای آه گاهی دستگیری میکند فیّاض
وگرنه برنمیخیزم ز جا از ناتوانیها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را
نه جرم چشمهساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را
نه چاکی در دل و نه رخنهای در سینه، کو سیلی؟
که نتوان دید ازین ویرانهتر ویرانهٔ خود را
چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم
به دینداران بحل کن جلوهٔ مستانهٔ خود را
چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و میترسم
ز شمع غیر باید کرد روشن خانهٔ خود را
نمیآرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت
مکن تکلیف بزم دیگران پروانهٔ خود را
نه تدبیر علاجش میکنی نه فکر زنجیرش
دگر خوش سر به صحرا دادهای دیوانهٔ خود را
به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم
بیا یک دم درین می زن تو همپیمانهٔ خود را
ملامت میشد فیّاض یاران را، همان بهتر
که خود گویی و هم خود بشنوی افسانهٔ خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را
نه جرم چشمهساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را
نه چاکی در دل و نه رخنهای در سینه، کو سیلی؟
که نتوان دید ازین ویرانهتر ویرانهٔ خود را
چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم
به دینداران بحل کن جلوهٔ مستانهٔ خود را
چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و میترسم
ز شمع غیر باید کرد روشن خانهٔ خود را
نمیآرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت
مکن تکلیف بزم دیگران پروانهٔ خود را
نه تدبیر علاجش میکنی نه فکر زنجیرش
دگر خوش سر به صحرا دادهای دیوانهٔ خود را
به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم
بیا یک دم درین می زن تو همپیمانهٔ خود را
ملامت میشد فیّاض یاران را، همان بهتر
که خود گویی و هم خود بشنوی افسانهٔ خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نکرد ناخن تدبیر اثر دل ما را
مگر خدنگ تو بگشاید این معمّا را
فراخ عیشی موجم ز رشک میسوزد
که تنگ در بغل آورده است دریا را
فروختیم به یک تار زلف او دل و دین
اگر به هم نزند زلف یار سودا را
چهگونه نشکندم دل که زهر غمزة تو
شکست بر رخ خورشید رنگ سیما را
ملاحت شکرت شور در جهان افکند
نمک نکرده کسی جز لب تو حلوا را
به چشم باختنش وصل یوسف ارزانی
که برده است درین باختن زلیخا را
ز دیده بیتو نگه را فکند از آن فیّاض
که بیرخت نتوان دید چشم بینا را
مگر خدنگ تو بگشاید این معمّا را
فراخ عیشی موجم ز رشک میسوزد
که تنگ در بغل آورده است دریا را
فروختیم به یک تار زلف او دل و دین
اگر به هم نزند زلف یار سودا را
چهگونه نشکندم دل که زهر غمزة تو
شکست بر رخ خورشید رنگ سیما را
ملاحت شکرت شور در جهان افکند
نمک نکرده کسی جز لب تو حلوا را
به چشم باختنش وصل یوسف ارزانی
که برده است درین باختن زلیخا را
ز دیده بیتو نگه را فکند از آن فیّاض
که بیرخت نتوان دید چشم بینا را