عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی
گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوم مر تورا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تورا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنی‌ست
من تو را بی‌هیچ شکی دشمنم
من تورا کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد هم نشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چون که کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن‌دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است
گربهٔ چه؟ شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۱ - بیان رسول علیه السلام سبب تفضیل و اختیار کردن او آن هذیلی را به امیری و سرلشکری بر پیران و کاردیدگان
حکم اغلب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست ره‌زن بستدند
گفت پیغامبر که ای ظاهرنگر
تو مبین او را جوان و بی‌هنر
ای بسا ریش سیاه و مرد پیر
ای بسا ریش سپید و دل چو قیر
عقل او را آزمودم بارها
کرد پیری آن جوان در کارها
پیر پیر عقل باشد ای پسر
نه سپیدی موی اندر ریش و سر
از بلیس او پیرتر خود کی بود؟
چون که عقلش نیست او لاشی بود
طفل گیرش چون بود عیسی نفس
پاک باشد از غرور و از هوس
آن سپیدی مو دلیل پختگی‌ست
پیش چشم بسته کش کوته ‌تگی‌ست
آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دایم سبیل
بهر او گفتیم که تدبیر را
چون که خواهی کرد بگزین پیر را
آن که او از پردهٔ تقلید جست
او به نور حق ببیند آنچه هست
نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان
پوست بشکافد در آید در میان
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره؟
ای بسا زر سیه کرده به دود
تا رهد از دست هر دزدی حسود
ای بسا مس زر اندود به زر
تا فروشد آن به عقل مختصر
ما که باطن‌بین جمله‌ی کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
قاضیانی که به ظاهر می‌تنند
حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند
چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود
بس منافق کندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی
از عدم چون عقل زیبا رو گشاد
خلعتش داد و هزارش نام داد
کمترین زان نام‌های خوش‌نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت وا نماید عقل رو
تیره باشد روز پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بود
کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست
لیک خفاش شقی ظلمت‌خر است
اندک اندک خوی کن با نور روز
ورنه خفاشی بمانی بی‌فروز
عاشق هر جا شکال و مشکلی‌ست
دشمن هرجا چراغ مقبلی‌ست
ظلمت اشکال زان جوید دلش
تا که افزون‌تر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۲ - علامت عاقل تمام و نیم‌عاقل و مرد تمام و نیم‌مرد و علامت شقی مغرور لاشی
عاقل آن باشد که او با مشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است
پیرو نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیم عاقل آمد او
عاقلی را دیده خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وان خری کز عقل جو سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
می‌رود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم عقلی نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هرسو می نهد
عاقبت نجهد ولی بر می جهد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیه‌السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
وهم خوانش آن که شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقل‌هاست
بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا
چون محک مر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌یی اهل فراز و شیب من
عقل را گر اره‌یی سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالم‌سوز را
عقل مر موسی جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی؟
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله‌ام امانم از ضلال
گفت نی خامش رها کن‌های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو
گفت که نسبت مرا از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان
که مدد از خاک می‌گیرد تنت
از غذای خاک پیچد گردنت
چون رود جان می‌شود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر تورا آن نام خود اولی‌تر است
بندهٔ فرعون و بنده‌ی بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی؟
نقش او کرده‌ست و نقاش من اوست
دعوی کند او ظلم‌جوست
تو نتوانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن؟
بلکه آن غدار و آن طاغی تویی
که کنی با حق دعوی دویی
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آن که جانش خود نبد جانی بداد
من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان
صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان
کشته‌یی و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
کشته‌یی ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچه نفست می‌پزید
گفت این‌ها را بهل بی‌هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک؟
که مرا پیش حشر خواری کنی؟
روز روشن بر دلم تاری کنی؟
گفت خواری قیامت صعب‌تر
گر نداری پاس من در خیر و شر
زخم کیکی را نمی‌توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید؟
ظاهرا کار تو ویران می‌کنم
لیک خاری را گلستان می‌کنم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیه‌السلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این علل‌هایی که در طب گفته‌اند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگ‌جو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشه‌یی
می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌یی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۹ - غره شدن آدمی به ذکاوت و تصویرات طبع خویشتن و طلب ناکردن علم غیب کی علم انبیاست
دیدم اندر خانه من نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه بی‌قرار
بودم از گنج نهانی بی‌خبر
ورنه دستنبوی من بودی تبر
آه گر داد تبر را دادمی
این زمان غم را تبرا دادمی
چشم را بر نقش می‌انداختم
همچو طفلان عشق‌ها می‌باختم
پس نکو گفت آن حکیم کامیار
که تو طفلی خانه پر نقش و نگار
در الهی‌نامه بس اندرز کرد
که برآر دودمان خویش گرد
بس کن ای موسی بگو وعده‌ی سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسی آن سوم ملک دوتو
دو جهانی خالص از خصم و عدو
بیش‌تر زان ملک کاکنون داشتی
کان بد اندر جنگ و این در آشتی
آن که در جنگت چنان ملکی دهد
بنگر اندر صلح خوانت چون نهد؟
آن کرم کندر جفا آن‌هات داد
در وفا بنگر چه باشد افتقاد؟
گفت ای موسی چهارم چیست زود؟
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آن که مانی تو جوان
موی همچون قیر و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پیش ما بس کاسد است
لیک تو پستی سخن کردیم پست
افتخار از رنگ و بو و از مکان
هست شادی و فریب کودکان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال
در ربیع اول آید بی‌جدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه می‌سازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی می‌زدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژده‌ور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
هم‌چنین موسی کرامت می‌شمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۰ - جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم می‌گوید
دی یکی می‌گفت عالم حادث است
فانی است این چرخ و حقش وارث است
فلسفی‌یی گفت چون دانی حدوث؟
حادثی ابر چون داند غیوث؟
ذره‌یی خود نیستی از انقلاب
تو چه می‌دانی حدوث آفتاب؟
کرمکی کندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین؟
این به تقلید از پدر بشنیده‌یی
از حماقت اندرین پیچیده‌یی
چیست برهان بر حدوث این؟ بگو
ورنه خامش کن فزون گویی مجو
گفت دیدم اندرین بحث عمیق
بحث می‌کردند روزی دو فریق
در جدال و در خصام و در ستوه
گشت هنگامه بر آن دو کس گروه
من به سوی جمع هنگامه شدم
اطلاع از حال ایشان بستدم
آن یکی می‌گفت گردون فانی است
بی‌گمانی این بنا را بانی است
وان دگر گفت این قدیم و بی کی است
نیستش بانی و یا بانی وی است
گفت منکر گشته‌یی خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
گفت بی‌برهان نخواهم من شنید
آنچه گولی آن به تقلیدی گزید
هین بیاور حجت و برهان که من
نشنوم بی‌حجت این را در زمن
گفت حجت در درون جانم است
در درون جان نهان برهانم است
تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم
من همی‌بینم مکن بر من تو خشم
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج
گفت یارا در درونم حجتی است
بر حدوث آسمانم آیتی است
من یقین دارم نشانش آن بود
مر یقین ‌دان را که در آتش رود
در زبان می‌ناید آن حجت بدان
همچو حال سر عشق عاشقان
نیست پیدا سر گفت و گوی من
جز که زردی و نزاری روی من
اشک و خون بر رخ روانه می‌دود
حجت حسن و جمالش می‌شود
گفت من این‌ها ندانم حجتی
که بود در پیش عامه آیتی
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند
که تو قلبی من نکویم ارجمند
هست آتش امتحان آخرین
کندر آتش درفتند این دو قرین
عام و خاص از حالشان عالم شوند
از گمان و شک سوی ایقان روند
آب و آتش آمد ای جان امتحان
نقد و قلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم
حجت باقی حیرانان شویم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم
که من و تو این گره را آیتیم
همچنان کردند و در آتش شدند
هر دو خود را بر تف آتش زدند
آن خدا گوینده مرد مدعی
رست و سوزید اندر آتش آن دعی
از موذن بشنو این اعلام را
کوری افزون‌روان خام را
که نسوزیده‌ست این نام از اجل
کش مسمی صدر بوده‌ست و اجل
صد هزاران زین رهان اندر قران
بر دریده پرده‌های منکران
چون گرو بستند غالب شد صواب
در دوام و معجزات و در جواب
فهم کردم کآن که دم زد از سبق
وز حدوث چرخ پیروزاست و حق
حجت منکر هماره زردرو
یک نشان بر صدق آن انکار کو؟
یک مناره در ثنای منکران
کو درین عالم که تا باشد نشان؟
منبری کو که بر آن جا مخبری
یاد آرد روزگار منکری؟
روی دینار و درم از نامشان
تا قیامت می‌دهد زین حق نشان
سکهٔ شاهان همی‌گردد دگر
سکهٔ احمد ببین تا مستقر
بر رخ نقره و یا روی زری
وا نما بر سکه نام منکری
خود مگیر این معجز چون آفتاب
صد زبان بین نام او ام‌الکتاب
زهره نی کس را که یک حرفی ازآن
یا بدزدد یا فزاید در بیان
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هین ای غوی
حجت منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهری‌ست
آن ز حکمت‌های پنهان مخبری‌ست
فایده‌ی هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بی‌سر است
لیک کار من از آن نازک‌تر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه‌ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور
زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتی‌ست
این چرا گفتن سوآل از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهی‌ست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جان‌فزا
وان گهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تورا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک می‌خواهی که در افعال ما
بازجویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زان که نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
هم‌چنان که خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
هم‌چنان که تلخ و شیرین از ندا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشه‌هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را می‌برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می‌بری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که دراین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب می‌کند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روح‌های پاک هست
روح‌های تیرهٔ گلناک هست
این صدف‌ها نیست در یک مرتبه
در یکی دراست و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
هم‌چنان که اظهار گندم‌ها ز کاه
بهر اظهاراست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمت‌ها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی
هست بازی‌های آن شیرعلم
مخبری از بادهای مکتتم
گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا؟
زان شناسی باد را گر آن صباست
یا دبوراست این بیان آن خفاست
این بدن مانند آن شیرعلم
فکر می‌جنباند او را دم به دم
فکر کان از مشرق آید آن صباست
وان که از مغرب دبور با وباست
مشرق این باد فکرت دیگراست
مغرب این باد فکرت زان سراست
مه جماد است و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فؤاد
شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز
زان که چون مرده بود تن بی‌لهب
پیش او نه روز بنماید نه شب
ور نباشد آن چو این باشد تمام
بی‌شب و بی‌روز دارد انتظام
هم‌چنان که چشم می‌بیند به خواب
بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب
نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان
ور بگویندت که هست آن فرع این
مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین
می‌ببیند خواب جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال
در پی تعبیر آن تو عمرها
می‌دوی سوی شهان با دها
که بگو آن خواب را تعبیر چیست؟
فرع گفتن این چنین سر را سگی‌ست
خواب عام است این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص
پیل باید تا چو خسبد او ستان
خواب بیند خطهٔ هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکرده‌ست اغتراب
جان همچون پیل باید نیک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
کیمیاسازان گردون را ببین
بشنو از میناگران هر دم طنین
نقش‌بندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لی و لک
گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شب‌کور این آسیب را
هر دم آسیب است بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو
زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل را بی‌حجاب
لاجرم زنجیرها را بر درید
مملکت برهم زد و شد ناپدید
آن نشان دید هندستان بود
که جهد از خواب و دیوانه شود
می‌فشاند خاک بر تدبیرها
می‌دراند حلقهٔ زنجیرها
آن چنان که گفت پیغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور
که تجافی آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور
بهر شرح این حدیث مصطفی
داستانی بشنو ای یار صفا
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۲ - در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین وارحم الراحمین
گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن
که بود که قفل این دل وا شود
زشت را در بزم خوبان جا شود
مسخی از تو صاحب خوبی شود
یا بلیسی باز کروبی شود
یا بفر دست مریم بوی مشک
یابد و تری و میوه شاخ خشک
سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت
کی خدای عالم جهر و نهفت
جز تو پیش که بر آرد بنده دست؟
هم دعا و هم اجابت از تواست
هم ز اول تو دهی میل دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
این چنین می‌گفت تا افتاد طشت
از سر بام و دلش بی‌هوش گشت
باز آمد او به هوش اندر دعا
لیس للانسان الا ما سعی
در دعا بود او که ناگه نعره‌یی
از دل قبطی بجست و غره‌یی
که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن
تا ببرم زود زنار کهن
آتشی در جان من انداختند
مر بلیسی را به جان بنواختند
دوستی تو و از تو ناشکفت
حمدلله عاقبت دستم گرفت
کیمیایی بود صحبت‌های تو
کم مباد از خانهٔ دل پای تو
تو یکی شاخی بدی از نخل خلد
چون گرفتم او مرا تا خلد برد
سیل بود آن که تنم را در ربود
برد سیلم تا لب دریای جود
من به بوی آب رفتم سوی سیل
بحر دیدم در گرفتم کیل کیل
طاس آوردش که اکنون آب‌گیر
گفت رو شد آب‌ها پیشم حقیر
شربتی خوردم ز الله اشتری
تا به محشر تشنگی ناید مرا
آن که جوی و چشمه‌ها را آب داد
چشمه‌یی در اندرون من گشاد
این جگر که بود گرم و آب‌خوار
گشت پیش همت او آب خوار
کاف کافی آمد او بهر عباد
صدق وعده‌ی کهیعص
کافی ام بدهم تورا من جمله خیر
بی‌سبب بی‌واسطه‌ی یاری غیر
کافی ام بی‌نان تورا سیری دهم
بی‌سپاه و لشکرت میری دهم
بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم
بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم
کافی ام بی‌داروات درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
موسی‌یی را دل دهم با یک عصا
تا زند بر عالمی شمشیرها
دست موسی را دهم یک نور و تاب
که طپانچه می‌زند بر آفتاب
چوب را ماری کنم من هفت سر
که نزاید ماده مار او را ز نر
خون نیامیزم در آب نیل من
خود کنم خون عین آبش را به فن
شادی‌ات را غم کنم چون آب نیل
که نیابی سوی شادی‌ها سبیل
باز چون تجدید ایمان بر تنی
باز از فرعون بیزاری کنی
موسی رحمت ببینی آمده
نیل خون بینی ازو آبی شده
چون سر رشته نگه داری درون
نیل ذوق تو نگردد هیچ خون
من گمان بردم که ایمان آورم
تا ازین طوفان خون آبی خورم
من چه دانستم که تبدیلی کند
در نهاد من مرا نیلی کند؟
سوی چشم خود یکی نیلم روان
برقرارم پیش چشم دیگران
هم‌چنان که این جهان پیش نبی
غرق تسبیح است و پیش ما غبی
پیش چشمش این جهان پرعشق و داد
پیش چشم دیگران مرده و جماد
پست و بالا پیش چشمش تیزرو
از کلوخ و خشت او نکته شنو
با عوام این جمله بسته و مرده‌یی
زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌یی
گورها یکسان به پیش چشم ما
روضه و حفره به چشم اولیا
عامه گفتندی که پیغامبر ترش
از چه گشته‌ست و شده‌ست او ذوق‌کش؟
خاص گفتندی که سوی چشمتان
می‌نماید او ترش ای امتان
یک زمان درچشم ما آیید تا
خنده‌ها بینید اندر هل اتی
از سر امرود بن بنماید آن
منعکس صورت به زیر آ ای جوان
آن درخت هستی است امرودبن
تا بر آن جایی نماید نو کهن
تا بر آن جایی ببینی خارزار
پر ز گزدم‌های خشم و پر ز مار
چون فرود آیی ببینی رایگان
یک جهان پر گل‌رخان و دایگان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن می‌نماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی می‌خواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد؟
تو به زیر او چو زن بغنوده‌یی
ای فلان تو خود مخنث بوده‌یی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من هم‌چنان
کژ همی‌دیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنی‌ست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزل‌ها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهی‌ست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشته‌یی تو خیره‌چشم و خیره‌رو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم می‌کند
شاخ او انی انا الله می‌زند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فی‌السما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایه‌اش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانی‌اش
می‌کشید آن خالقی که دانی‌اش
هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل‌های اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنی‌ست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریش‌خند
که چه غم بود آن که می‌خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
هم‌چنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خنده‌اش گیرد ازان غم‌های خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنی‌ست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلت‌سازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خوانده‌ست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنه‌یی‌ست
آن چو اخصا است و این چون ختنه‌یی‌ست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
داشت طغیانشان تو را در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌یی تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تورا سیلی زدی؟
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو؟
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بی‌چون است عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را؟
نیست آن جنبش که در اصبع تو راست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود
از چه ره می‌آید اندر اصبعت؟
که اصبعت بی‌او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت؟
عالم خلق است با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات
بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو
زان که فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد؟
بستهٔ فصل است و وصل است این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آن که در ذاتش تفکر کردنی‌ست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردۀ موصول خوست
وهم او آن است کان خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وان که اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر
زان که حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجب هایش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چون که کوه قاف در نطق سفت
کی سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف ازان هایل‌تراست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجب‌های حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوه‌های برف پر کرده‌ست شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذره‌یی‌ست
بهر تهدید لئیمان دره‌یی‌ست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی؟
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جواست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟
مرغ را جولانگه عالی هواست
زان که نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زان که شکل زفت بهر منکراست
چون که عاجز آمدی لطف و براست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰ - گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی
فعل و قول آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود
که طبیب جسم را برهان بود
وان طبیب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ایمانش رود
حاجتش ناید به فعل و قول خوب
احذروهم هم جواسیس القلوب
این گواه فعل و قول از وی بجو
کو به دریا نیست واصل همچو جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲ - عرضه کردن مصطفی علیه‌السلام شهادت را بر مهمان خویش
این سخن پایان ندارد مصطفی
عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی
آن شهادت را که فرخ بوده است
بندهای بسته را بگشوده است
گشت مؤمن گفت او را مصطفی
که امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت والله تا ابد ضیف توام
هر کجا باشم به هر جا که روم
زنده کرده و معتق و دربان تو
این جهان و آن جهان بر خوان تو
هر که بگزیند جزین بگزیده خوان
عاقبت درد گلویش ز استخوان
هر که سوی خوان غیر تو رود
دیو با او دان که هم‌کاسه بود
هر که از همسایگی تو رود
دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود
ور رود بی‌تو سفر او دوردست
دیو بد همراه و هم‌سفره‌ی وی است
ور نشیند بر سر اسب شریف
حاسد ماه است دیو او را ردیف
ور بچه گیرد ازو شهناز او
دیو در نسلش بود انباز او
در نبی شارکهم گفته‌ست حق
هم در اموال و در اولاد ای شفق
گفت پیغامبر ز غیب این را جلی
در مقالات نوادر با علی
یا رسول‌الله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمس بی‌غمام
این که تو کردی دو صد مادر نکرد
عیسی از افسونش با عازر نکرد
از تو جانم از اجل نک جان ببرد
عازر ار شد زنده زان دم باز مرد
گشت مهمان رسول آن شب عرب
شیر یک بز نیمه خورد و بست لب
کرد الحاحش بخور شیر و رقاق
گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق
این تکلف نیست نی ناموس و فن
سیرتر گشتم از ان که دوش من
در عجب ماندند جمله اهل بیت
پر شد این قندیل زین یک قطره زیت؟
آنچه قوت مرغ بابیلی بود
سیری معدهٔ‌ی چنین پیلی شود؟
فجفجه افتاد اندر مرد و زن
قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن
حرص و وهم کافری سرزیر شد
اژدها از قوت موری سیر شد
آن گدا چشمی کفر از وی برفت
لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت
آن که از جوع البقر او می‌طپید
همچو مریم میوهٔ جنت بدید
میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت
معدهٔ چون دوزخش آرام یافت
ذات ایمان نعمت و لوتی‌ست هول
ای قناعت کرده از ایمان به قول
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا می‌شود تا او هم یار می‌شود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود؟
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهان‌خانه ی یقین چون می‌چشد
اندک‌اندک رخت عشق آن جا کشد
یا حریص البطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فی‌الجوع طعاما وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند؟
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۸ - تفسیر یا حسرة علی العباد
او همی‌گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی برده‌اند
وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند
هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی‌جانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بی‌دانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما