عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۱
هرگه کنم به واقعه ی کربلا مرور
مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور
تا در نظر نوایب این فتنه نقش بست
دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور
هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند
حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور
در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال
حیرت به حیرتم همه افزاید آن امور
بر یاد اشک و آه یتیمان تشنه کام
آهم به شیون آید و اشکم فتد به شور
با آنکه ابتلا همه مخصوص انبیا است
از انبیا که بود به چندین بلا صبور
اظهار این قضیه نفرمودی ار چنین
کی امتیاز باطل و حق یافتی ظهور
سلب لباس و اسرکه از وی صدور یافت
کاهل و عیال خود همه دیدی اسیر و عور
هر روز تازه تر شود از روزگار پیش
این قصه کهن که بود نو پس از دهور
دردا که عهد دولت باطل به دفع حق
دست جفا رساند به جایی بنای زور
کآل رسول دربدر آواره در فلات
و اهل فضول ایمن و آسوده در قصور
ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کی
در خاطری کند همه این خطره ها خطور
جز کوفیان شوم دغا هیچ دشمنی
هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور
این ظلم ها که هست در امکان بر اهل بیت
راندی عدو اگر نشی مانعش قصور
در سوگ این سلیل ولی سبط مصطفی
چشم شناس باشد و طوبی لمن بکی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۲
چو از داستان سوگ تو یک نکته سر کنم
عنوان صد صحیفه به خون جگر کنم
ناید کهن که تازه تر است از چه این حدیث
تا حشر هر دقیقه بیانی دگر کنم
از سلک مسلمین چو تو مظلوم و صابری
یک تن نبینم آنچه زهر در نظر کنم
با این وفور اشک میسر نشد دریغ
کآن کام خشک را به یکی جرعه تر کنم
ای تشنه لب ترا چه ثمر زین سرشک ماست
کو دامن از دو دیده دمادم شمر کنم
تر تا گلوی خشک تو خود نارم از نمی
سودم چه کآستان توگل سر به سر کنم
بر جای برگ و ساز سرشکم همین بس است
از دولت تو گر هوس از سیم و زر کنم
حلم تو بنگرم چو براین مایه ابتلا
حیرت ز طاقت بشری اینقدر کنم
چو اصحاب با وفای خود افزا سعادتم
تا سینه پیش تیغ نوایب سپر کنم
تغییر وضع را دهیم کاش قدرتی
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنم
بر قتل آن و اسیری این بس مرا فسوس
نام از پدر سرایم و یاد از پسر کنم
داغش مجاور دل من گشته دیر باز
هر جا مجاور آیم و هر سو سفرکنم
یک ذره حاصلم چه ازین ظلم بی حساب
صد ره تظلم ار به شه دادگر کنم
خواهد خدای از ستم قومی شکوه ها
در حضرت امام به حق منتظر کنم
فرزانه سبط فاطمه فرزند عسکری
آرایش امامت و زیب پیمبری
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۳
در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست
هرچ اندر آسمان و زمین خشک و تر گریست
آن شب زمین به خواریشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاریشان زارتر گریست
کاندر خرابه دختر خردش رقیه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گریست
از شور گریه اش همه بینا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گریست
صحرا به تاب سینه ی وی چون شرر گداخت
دریا به آب دیده ی وی چو شمر گریست
شمعی به بزم ماتمیان همچو او نسوخت
چندانکه غریق اشک فتد تا کمر گریست
چون مرغ نیم کشته گم کرده آشیان
بر پای دام حادثه سر زیر پر گریست
نز زخم نای و آبله پای و طعن نی
نز رنج راه و سختی و طول سفر گریست
نه چشم آب و نان نه تمنای برگ و ساز
نی طمع خوان نه بر هوس ما حضر گریست
نی در هوای چادر و ساماک و روی پوش
نی بر غم برهنگی پا و سر گریست
نه اعتنای یاره نه پروای گوشوار
نه برسوار سیم و نه خلخال زر گریست
نی دل به تیته و تل و طوق و تمیمه داشت
نی بهر رسته در و عقد گهر گریست
بهر پدر نه دربدری های خویش بود
هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
ز اندیشه ی مدار وی آن روز شمس سوخت
در فکرت حیات وی آن شب قمر گریست
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۷
آن ناکسان که پخته ز جان خام میکنند
پیداست ز اول آنچه سرانجام می کنند
آبش نداده تشنه لبش سر بریده باز
یا للعجب که دعوی اسلام می کنند
عار یهود و ننگ نصاراست دینشان
اسلام را به مغلطه بدنام میکنند
یک جرعه اش ز صاحب تسنیم شد دریغ
آبی که منقسم به دد و دام می کنند
بر سلب حق نباشد اگر سعیشان چرا
در بأس باطل این همه ابرام میکنند
بایستشان مکان ملکوت اینک از غرور
خود را به چهل اضل از انعام می کنند
تا پیش اهل ملعنت آیند رو سفید
روز خود از ستیزه شبه فام می کنند
واحیرتا که در ره دین لاف مهتری است
آن راکه کفر و شرک از اسلام او بری است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۸
قومی که بر قتال تو اقدام کرده اند
برخود شکنج آخرت الزام کرده اند
صیاد در کمین و به صید تو کامجوی
غافل از آنکه دانه ی خود دام کرده اند
جای دغا و بذل و تقرب به اهل راز
عادت به طعن و نفرت و دشنام کرده اند
با آنکه از گرانی و ارزانی گزاف
هفتاد جان برابر یک جام کرده اند
بر پا نخاست کس به یکش غرقه دستگیر
آبی که بذل بر همه انعام کرده اند
تا باب شام آل علی را زکربلا
حالت چبود صبحی اگر شام کرده اند
اطفال پا برهنه و زن های دستگیر
آیا چگونه طی ره شام کرده اند
نازم به فر همت سلطان دین حسین
یاسین چارنامه امام مبین حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۹
کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت
در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت
در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون
در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علی داد این عمر
هر تخم کین که آن عمر اندر یزید کاشت
جان در بهای آب در آن رسته شاه دین
ارزان همی فروخت ولی مشتری نداشت
مهمان نکشته کس دگر از دشمنان هنوز
با آنکه بدعتی است که دشمن بنا گذاشت
در خیمه اشک دیده زنان را به جای شرب
در پهنه زخم سینه یلان را به جای چاشت
کلکش زبان بریده و دفتر سیاه روی
شد هر کرا حدیثی ازین داستان نگاشت
یا رب به خون و خاک شهیدان کربلا
می بخش ایمنی به صفایی ز هر بلا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۰
گو خصم دل چرا به ستم رام می کنی
هر لحظه اش به یک ستم آرام می کنی
آخر چرا شکنجه جاوید این دو روز
از بهر جان خویش سرانجام می کنی
برگ قتال قاسم ناشاد می نهی
ساز مصاف اکبر ناکام می کنی
با مذهبی که کفر تبری کند از آن
خاکت به حلق دعوی اسلام میکنی
خون خدا به خاک خطا ریختی و باز
کورانه ازکتاب وی اعظام می کنی
روی از در صمد که محل وقوف بود
برتافتی و سجده ی اصنام می کنی
با اهل صدق گر بودت عمر سرمدی
طبعت عداوت است که مادام می کنی
روز جزا که قطع شد از هر درت امید
حشر تو با یزید و عذاب تو بایزید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۱
چون تن به خاک مقتلش از پشت زین رسید
وجه خدا ز روی رضا بر زمین رسید
غلطید از اسب راکع و حمد خدای گفت
در سجده اوفتاد و به خاکش جبین رسید
روح الامین ز اشک به فرقش فشاند آب
فریادش از عطش چو به عرش برین رسید
از امت اجر زحمت یاسین اگر نبود
این ظلم ها چرا به امام مبین رسید
شد با اجل دچار چو در دست بوالحنوق
تیری سه شعبه به دل از شست کین رسید
از چوب و سنگ و اسلحه ی دیگرش مپرس
ز آن زخم ها که بر بدن نازنین رسید
بی خود یهود و گبر و نصاری گریستند
زین مایه وهن ها که به ارباب دین رسید
ننهاد هرکه بر دل و جان داغ ماتمت
جاوید بی نصیب شد از شادی غمت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۲
می گرید از غم تو فلک روزگارها
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۳
ذکری ز ما که در خور حال محمد است
صل علی محمد وآل محمد است
صد بطن از معانی و الفاظ مغز و پوست
قرآن تمام وصف کمال محمد است
نور ازل که مظهر غیب و شهاده بود
یک پرتو از شعاع جمال محمد است
بر نهب و اسر آل علی عذر قوم چیست
یا داشت شبه کس که عیال محمد است
سیراب سرمدی زیم از هر عطش بلی
جامی نصیبم ار ز زلال محمد است
از ناصرین شاه شهیدش کند شمار
نفسی که خواستار خصال محمد است
دانیم ازین شگرف فدا در ره خدای
فوز خیال خلق خیال محمد است
یا رب به فضل خاص مرا بهره مند ساز
از دید وجه حق که مثال محمد است
بخشای جرم ما به علی اکبر حسین
جد و برادر و پدر و مادر حسین
صفایی جندقی : رقیه‌نامه
بخش ۱
هیچ دریایی ندیدم بی کنار
جز تو ای عشق جهان آشوب یار
عقل سر بر آستانت مستکین
بنده ی حکم تو صد روح الامین
انبیا گردن به امرت داده باز
روی بر خاک درت بنهاده باز
اولیا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پیش نورت نارموسی یک قبس
نسر طایر نزد شهبازت مگس
تیر و بهرامت به میدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلی نی سوار
پیش دستت دجله تا جیحون نمی
هفت دریا پیش سیلت شبنمی
رهروت را زیر پا زوبین و تیر
از کمال شوق می آید حریر
نیست در خورد هر میدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرینش راد و رد بالا و پست
زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از یک تا هزار
ز ابتدای خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولی
یک ولی مثل حسین بن علی
گر تو پای اندر میان نگذاشتی
ور تو رایت در جهان نفراشتی
کی خریدار بلاگشتی حسین
ره سپار کربلا گشتی حسین
قطع جان یا ترک سرکردی کجا
سردی از مهر پسر کردی چرا
کی به نی می رفت سرها خاک ناک
کی به خون میخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگیر دشمن احبابش چرا
کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ
کشته دیدی شش برادر بی دریغ
چون شکیبایی نمودی کز عناد
خصم بندد بازوی زین العباد
طاقت آوردی کجا کآن قوم دون
از خیام آرد حریمش را برون
کی رضا دادی که زینب خواهرش
با سر عریان بنالد برسرش
چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز
دشمن انگارد بناتش را کنیز
پر که بر کوه کی پهلو زدی
چرخه چون با چرخ هم زانو شدی
کی هما را صید کردی ماکیان
پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدی
زنده رود ونیل سخره ی نم شدی
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهی
زین روش دیوانه گردد آگهی
کاین شبانان دست موسی تافتند
جوی ها بر دجله سبقت یافتند
کرگدن شد گربه ای را صید شست
شیر را روبه به گردن قید بست
رفت با شاهین مگس را کارزار
عنکبوتی را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسیر
بلبل اندر بند بومان دستگیر
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجیر داد
مور را عشق افتراس شیر داد
زلف دلبر زیبد از وی اژدری
ناید از زلف عروسان دلبری
الغرض هر جا که چهر افروختی
خرمن شاه و گدا را سوختی
رایت حسن بتان افراختی
کار جان بازان خود را ساختی
سرگذشتی دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سری بشنو چه سرها سر زده
وین سخن آتش به جان ها در زده
صفایی جندقی : رقیه‌نامه
بخش ۲
داشت شاه تشنه کامان دختری
دختری خورشید رخ فرخ فری
اختری فرخنده کی فردوس فال
کش به دامان پروریدی ماه و سال
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر
با وجود کودکی آن مستمند
بازویش در بند وگردن در کمند
از نوای ناله ی بیگاه و گاه
شد درای کاروان در عرض راه
عمر بس کوتاه و اندوهش دراز
ساز بی برگیش خوش با برگ ساز
در صبی گیسویش از غم شد سفید
شام عیدش صبح عاشورا دمید
دست بردش زد خزان ها بر بهار
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جای تسلی سیلی اش
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جستی زان اسیران گام گام
از پدر هر لحظه کردی گفتگوی
گفتگویی ناف تا لب جستجوی
با خیالش نرد حسرت باختی
بر وصالش خاطری خوش ساختی
هر نفس نام از پر بردی به وای
وز هوایش گریه کردی های های
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز
کز سفر باز آیدت باب این دو روز
عنقریب از در فراز آید ترا
آب از جو رفته باز آید ترا
هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
برگ آرامش فرا پیش آردت
ساز آرایش کما بیش آردت
شیر مرغ و جان آدم از جهات
بی تعب آماده فرماید برات
گفت ای یاران چرا ناید به سر
این سفر را چیست تأخیر این قدر
خود مسافر را مگر برگشت نیست
علت تعویق چندین بهر چیست
می نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست از دورم تمنایی دگر
رشته ی مهرش مرا باید بنای
عقده ای نگشاید از گوی طلای
عقد گوهر گو نیارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقیاد
حاش لله گوشوارم گو مباد
باید این زنجیر بازو بند من
زیب گردن مر مرا زیبد رسن
بند بر پا خوشترین خلخال ماست
قید تقوی قاید آمال ماست
تیته ام بر جبهه داغ بندگی است
این مرا پیرایه فرخنده گی است
پای را حاجت بدین خلخال نیست
حلقه ی زر زیور اقبال نیست
لخت دل نانم سرشک دیده آب
آب و نانم چیست گو باز آی باب
هر قدم می رفت و اختر می فشاند
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه منزل دادشان
در خرابه ی شام آن خونین جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت
خستگی ها از روانش تاب برد
چشم را در عین زاری خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
با دلی خونین لبی خندان و شاد
با روانی بسته با رویی گشاد
در طرب زان که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار و زار
ازعنایات خدایی با سرور
وز مقاسات جدایی بی حضور
شادیش بر فضل های لایزال
اندهش بر حسرت فرزند وآل
نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب
نیم دیگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظیم پدر برخاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبین
بوسه ی چندین زد برآستین
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روی تشکی با ادب
ای عجب ثم العجب ثم العجب
این تویی باب وفا آیین من
کآمدستی بر سر بالین من
تن به جانم از جدایی های تو
حیرتم بر بی وفایی های تو
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
این تغافل های پی در پی چه بود
کز شما درباره ی ما رخ نمود
از شما نامهربانی ناد راست
ترک احسان از توام کی باور است
ای پدر چون شدکه در این ماجرا
هجرت اندر کربلا جستی ز ما
گر رقیه لایق الطاف نیست
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست
از زن و فرزند مهجوری چرا
بی گناه از بی کسان دوری چرا
زان سوی پل در جهاندی بارگی
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار
تا چه پیش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفی شد از انظار ما
شامی و کوفی چو طوفان سپه
جمله آوردند سوی خیمگه
دوزخی از خشم و کین افروختند
چون دل ما خیمه ها را سوختند
بس سراری تا جواری سر به سر
شد اسیر آن گروه دد سیر
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونین جگر خاطر نژند
پور در زنجیر و دختر در کمند
آنکه نتوانستی اش در پای خار
دید اینک بین به زنجیرش فگار
سایه آن را کش ز خورشید احتجاب
سر برهنه بنگرش در آفتاب
آنکه را دست تو عقد نای بود
حلق بین فرسوه از قید حسود
آنکه پروردی چو دل در دامنش
پیرهن بیگانه بربود از تنش
خواب بد دیدی که امشب بی خبر
بر یتیمان بلا کردی گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتی
بر یتیمانت نظر بگماشتی
ترک مام و جده گفتی در جهان
روی آوردی بدین آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پی ما چون دلت ازدست هشت
با عموم نعمت دار الصفا
ای عجب یادآوری کردی ز ما
زلف حورا هرکرا باشد کمند
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند
بر بهر وجهم فدایت جان و تن
خاک پایت توتیای چشم من
چون میان دشمنانم بی پناه
رفتی و بگذاشتی این چندگاه
گاه و بی گه چون درین ربع و دمن
روز یا شب بین این سهل و حزن
کردمی زاری به حال زار خویش
بودمی آسیمه سر درکار خویش
جای دل جویی به سیلی های سخت
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم
زخم کردی دل شکستی خاطرم
پایم از رفتار چون سنگین شدی
شمر دون تا زانه ام بر سر زدی
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم درای قافله
خسته از رفتن چو می آمد تنم
کعب نی برکتف می زد دشمنم
جای چتر دیبه ام در آفتاب
تامگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودی شوم پی
سایه گستردی به فرقم تیغ و نی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود وآب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد
غیر قیدم کس نگهداری نکرد
ناله همدم هم نشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر می فکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود
وز فراقم هر نفس صد قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عیان
بستن اولی از مقالاتم زبان
ای پدر آن دم که زی میدان شدی
بر نگشتی وز نظر پنهان شدی
عمه ام گفتی مسافر شد حسین
خود سفر را نیست در خور شور و شین
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت
هر چه از احوال شما پرسیدمی
جز نوید رجعتت نشنیدمی
می شنیدم گاهی از گوشه کنار
که حسینی کشته شد در کارزار
باورم می نامد اما یک به یک
زین خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخن ها شد دروغ
حرف دشمن بود دودی بی فروغ
و اینک از فر جمال روشنم
مهروش سر بر زدی از روزنم
ناامیدی عاقبت امید زاد
شاخ حسرت خاطر دل خواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت
یا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهی ناکرده ازتیمار و درد
بخت خواب آلوده اش بیدارکرد
برجهید از جای و هر سو بنگرید
یک مثالی از پدر با خویش دید
گفت واویلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ
محو و مات از هر طرف کردی نگاه
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه
آتشی بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هی گرستی زار و هی بستی نظر
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد
آتشی از تابش دل برفروخت
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت
دید چون این حالت از آن طفل خرد
زینب از خواب وی اندک بوی برد
ناصبوری طاقت از دستش ربود
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود
زار و نالان اهل بیت از هر کنار
شعله سان پیرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نیم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شیون از در شورش از دیوار خاست
شام گفتی صبح محشر کرده راست
شام را صبح قیامت شد قیام
با هم آمد ای شگفت این صبح و شام
گبر کافر کین یزید کفر کیش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمی آید برون
سر به دامان ندیم اندر نهاد
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
خواب سنگین است آری مرده را
خاصه آن مردود شیطان برده را
ماند سر بر زانوی طاهر بلی
دامن طاهر بلند آمد ولی
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامت های شاه کربلا
شد بلند از طشت زرین در هوا
ایستادش روبه رو بالای سر
گفت ای بد عهد از حق بی خبر
از چه فرموش آمدت ای با نهی
نکته ی اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باری ای لئیم
که نمودی طفلکانم را یتیم
چیست خود جرم من ای مشترک نهاد
کز جفا خاک مرا دادی به باد
در عمل بندیش هان غافل مپای
اندکی بیدار شو باهوش آی
آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب
هر چه کاری بدروی روزجزا
تخم را آری برویاند خدا
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار
جویی از شیرین بیا خرما بیار
طاهر آن غوغای شهر آشوب را
کز شکیب آرد برون ایوب را
وز تکلم کردن آن کام و لب
هوشش از سر کاست و افزودش عجب
لختی اندیشید و با خود شد فرو
رخت اشکش ز التهاب دل برو
قطره ی چندش چو از مژگان دمید
قطره ای بر چهر آن ملحد چکید
سر برآوردش ز دامان شعله سار
سخت جان پیچید برخود ماروار
گفت این غوغا و شورش بهر چیست
داعی این داستان در شهر کیست
گفت طاهر این سؤال از ما چرا
با تو باید گفتگو زین ماجرا
خود تو این بیداد بر پا کرده ای
هر کرا با تست رسوا کرده ای
نیک بنگر کآتشی افروختی
خرمن اسلامیان را سوختی
ظلم خود کی بوده بر کافر روا
وانگهی بر آل پیغمبر روا
این گناهی کز تو سر زد در جهان
کس نخواهد دید دیگر از انس و جان
نز فرنگی نز مجوسی نز هنود
نز نواصب نز نصاری نز یهود
کس بهم کیش خود این استم نکرد
این جفاها کس به کافر هم نکرد
دعوی اسلام و با حق کبر و کین
کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین
آری آنان دل ز رحمت کنده اند
کاین ستم ها در جهان افکنده اند
باز آگه نامد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالی که بود
بندگی در مغز آن کافر رود
میخ آهن چون به سنگ اندر شود
لحظه ای باخود براندیشید و خواند
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
رفت و باز آمد که طفلی از حسین
دارد امشب بهر باب این شور و شین
کوه و صحرا از دمش بریان همه
دشت و دریا بر دلش گریان همه
مادران از بچگان گشته نفور
شوی و زن زنده گراید سوی گور
این جفا را حق اگر کیفر کند
هر دمت صدبار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا ز دستت کاری آید زینهار
سنگ ها بر سینه می زن زین غرور
پیش از آن که سنگ چینندت به گور
بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر
ما مضی را کن تلافی پاره ای
بهر این طفلک بفرما چاره ای
هان بیندیش از مکافات ای یزید
شام ماتم زایدت زین صبح عید
این نصایح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصیرش یاد بود
گفت این سر مجلس آرایی نکوست
رنج او را چاره فرمایی از اوست
طفل نارد مرده از زنده شناخت
شایدش زین راه دردی چاره خاست
برد باید تا فرا پیشش نهند
طفل را زینسان تسلی ها دهند
برد خادم سر بدان ویران سرای
گنج را آری به ویرانه است جای
روی پوش از طشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگذاشتند
نیم شب از مشرق آن طشت زر
همچو شعرا بر غریبان تاخت سر
بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع
با پریشانی به دورش گشته جمع
ظلمت شبشان از آن سر نور شد
ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد
صفحه تقویمشان آن خط و روی
بخت خود خواندند در وی مو به موی
نخل امید رقیه جای بر
بس که آبش داد بار آور سر
چون سری خون سود و خاک آلود دید
جامه ی جان جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و روبه رو
دوخت لختی دیده ی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش در گرفت
واحسینا را فغان از سر گرفت
گشت دریا ز آتش آهش سراب
گشت صحرا ز انجمش دریای آب
وحش از مرتع به هامون در خزید
طیر در بستان سر اندر پر کشید
رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب
وه که کرد از خون سر ریشت خضاب
یا رب آن کافر درون کی بودکی
کاو یتیمم ساخت در این کودکی
ای پدر آن کت رگ گردن گشاد
کیست دستانش الهی قطع باد
هان مرا وقت یتیمی زود برد
سنگدل بود آنکه این جرأت نمود
هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم
یا رب اولادش چو ما گردد یتیم
کاش نابینا ز مادر زادمی
بر سرت زینسان نظر نگشادمی
در جهان پشت و پناهم بعد از این
کیست ای پشت و پناه عالمین
کشته تو من زنده و شرمندگی
خاک بر فرق من واین زندگی
قتل من والله ثوابستی به تیغ
تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ
حق مگر درد مرا درمان کند
فضل وی دشوار من آسان کند
چاره فرمایی به از مرگم کجاست
ای دریغ آ نهم برون از دست ماست
تا دم مردن ادب از کف نداد
سر به خاک پای آن سر در نهاد
شمع وش برتار و پودش دل فروخت
پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت
سر بدین سرماند و او آن سر فتاد
جان شیرین بر سر آن سر نهاد
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
لیک در کوبنده ای از هیچ در
سر نیاوردش به در اینگونه سر
هر تنی دارد ز سر پایندگی
هر دم از سر گیرد از سر زندگی
وین یتیمک را عجب زین ماجرا
عمر بر سرآمد از این سر چرا
زینب از این مرگ نو گیسوی کند
ام کلثوم از تحسر روی کند
ماتم آرا مویه گر دیگر زنان
نوحه افزا کودکان بر سر زنان
آه دردا حسرتا کاین طفل ما
زندگی رفتش به سر زین سر هلا
پیر و برنا زنده از سر روز و شب
وین صبی را مرگ از سر ای عجب
اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات
مرگ خود را خواستاران از جهات
بر فنای خویشتن راغب همه
سوختن را بر به جان طالب همه
ز آن میان آمد سکینه خواهرش
زار نالید و نشست اندر برش
که خوشا حال تو ای فرخ لقا
کآمدی از زحمت عالم رها
تو به گور آسوده خواهی خفت و من
روز و شب از جور اعدا در محن
تا به حشرم جای دارد کز غمت
زندگی پوشد سیه در ماتمت
کاش خواهر پیش مرگت گشتمی
از جهان پیش از تو در بگذشتمی
راست با این زندگی کن باورم
رشک گر بر مرگت ای خواهر برم
ممکنات از مرگ وی بر سر زدند
بیرق ماتم به گردون بر زدند
مصطفی محو از ملال مرتضی
مرتضی مات از خیال مجتبی
مجتبی اندوه ناک از فاطمه
نوح آدم عذر خواهان از همه
انبیا انگشت از حیرت به لب
که عجب یک طفل و صد گیتی تعب
زین خبر مریم ز سر معجز کشید
آسیه پیراهن اندر تن درید
ماه شاماخ ملمع چاک زد
مهر خود در نشان بر خاک زد
تیر طومار حساب چون و چند
پاک در پیچید و برطاق اوفکند
لخشه ها مریخ را رخ برگشاد
رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد
مشتری زد بر زمین دستار خویش
ماند حیران زین قضا در کار خویش
زهره آهنگ حسینی برنواخت
سینه را بربط فغان را نغمه ساخت
بریکایک جمله ذرات وجود
زین تعب کیوان نحوست ها فزود
در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت
رشته ی یاقوت در دامان گسیخت
عاشقان از یاد معشوقان ملول
در عزا آرایی آل رسول
ورقه و گلشاد سیر از جان و تن
ویسه و رامین نفور از خویشتن
شام گشت از کار دل بازی خجل
شد برون مهر پری دختش ز دل
جان مهر از عشق ماهش سرد شد
چهر ماه از این رزیت زرد شد
بیژن از مهر منیژه شرمسار
عیش شیرین هر دو را شد زهرمار
نام عفرا عروه را از یاد رفت
آب و خاک و آتشش برباد رفت
مهر رامین از رخ شهرویه کاست
رایت این تعزیت کردند راست
ناله ی نل را زین عزا گردون سپار
ز اشک دامان دمن چون جویبار
این غم از جمشید سوز عشق برد
ذکر خورشیدی به صدر سینه برد
عشق بازی بر همه بس تلخ گشت
غره عیش همایون تلخ گشت
سر به دریا برد زین داغ اندروس
گشت هارورا رخ از غم سندروس
تاب بر گلچهره و اورنگ خورد
شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد
لیلی از رخسار مجنون شرمسار
قیس بر داغ جوانان بی قرار
زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش
تلخ کام خسرو از سودای خویش
وامق و عذار سر اندر جیب غم
ناز آن ناله، نیاز این ندم
بر غریبی چند جوقی سوگوار
بر یتیمی چند فوجی داغدار
بر اسیری چند و جمعی دل پریش
بر مریضی چند و خیلی سینه ریش
بر صغیری چند و مشتی دردمند
خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند
مرگ آن کودک بلند آوازه شد
مرد و زن را داستانی تازه شد
با همه بی اعتباری هایشان
خلق را دل سوخت از سودایشان
تا به گوش نحس آن بدبخت خورد
برق سوزانی به کوهی سخت خورد
نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت
نز سر مظلوم آزاری گذشت
گفت تا وی را به مغسل آورند
مرغ چون مرد از قفس بیرون برند
برد غسالش چو صرصر کز چمن
فصل دی بیرون برد برگ سمن
کرد چون پیراهنش از تن برون
پای تا سر دیدش از خون لاله گون
پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای
یافتش آموده از خون هر کجای
آن بدن عضوی سیه عضوی کبود
ساق تا سر یا ورم یا زخم بود
گشت واویلا بمیرد مادرت
چیست اینها کآمدستی بر سرت
اشک ریزان با زبانی پر گله
زار جویان با دلی پر ولوله
روی از مغسل به آن ویرانه کرد
جای در ویرانه چون دیوانه کرد
گفت وای ای خواهران ممتحن
از عناد خصم ممنوع از وطن
موجبات مرگ این طفلک چه شد
علت بیماریش ز اول چه بد
کش بدن گر ناله زنبور نیست
لاغر اندامی و چندین زخم چیست
پای تا سر پیکری مجروح و ریش
زخمش از ذرات صد خورشید بیش
این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست
این جراحت ها بر اندامش چراست
خود مگر این بچه را مادر نبود
یا پرستارش پدر برسر نبود
تا گشودم دیده بر وی ز التهاب
دل کبابم دل کبابم دل کباب
کاش خود بی بهره بودم از بصر
تا بر این طفلم نیفتادی نظر
زینب آن سرگشته ی بی خانمان
ترجمان حالت آن بی کسان
از جروح یثرب و آسیب راه
تا ورود کربلا در خیمه گاه
از قدوم دشمنان رحم سوز
وز هجوم آن سپاه کینه توز
ز ازدحام شامیان بی حیا
ز اجتماع کوفیان بی وفا
منع آب و قطع امید از جهات
تشنه لب بر شاطی شط فرات
قتل مردان بلاکش بیش و کم
خفته در میدان کین شه تا حشم
اسر نسوان سلب سامان نهب مال
دستگیر اینان و آنان پایمال
زیر پی تن های بی سر چاک چاک
زیب نی سرهای خون آلود پاک
ز اتفاق ناصبین پر نفاق
ز افتراق ناصرین کم دقاق
با وی از هر ماجرایی طرح کرد
شطری از احوال خود را شرح کرد
باز آن ویرانه شد ماتم سرای
شور غوغایی ز نو آمد به پای
صابری رخت از جهان بیرون کشید
ایمنی پیراهن اندر خون کشید
از نوا شد نینوا آن غم سرا
آری آری کل ارض کربلا
تا صفایی زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دوده ی آدم زدی
بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم انس و جان را دل کباب
به که بر سوزی بنان و خامه را
به که در شویی کتاب و نامه را
بار الها محض فضل خویشتن
گوشه ی چشمی فراز آور به من
امر این سرگشته حال شرمسار
با رقیه ی شاه مظلومان گذار
تا به رستاخیز از این رو سیه
آورد پیش پدر عذر گنه
بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند
پیش از آنکه زورقم در خون کشند
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۵
فلک زینب شد آخر بی برادر ز جفایت
درین ماتم زد اندر نیل معجر ز جفایت
به نی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته بر خاک ز جفایت
نگون افتاد بر خاک آسمانم ز جفایت
به خون زد دست و پا جان جهانم ز جفایت
شهیدان بی کفن افتاده در خون ز جفایت
گلستان کرده از خون روی هامون ز جفایت
یکی را لاله زار از خون کنار است ز جفایت
یکی را دامن از خون لاله زار است ز جفایت
تن قومی تپان در لجهٔ خون ز جفایت
سر خیلی ز نوک نی به گردون ز جفایت
یکی را سینه طبل افغان ترانه ز جفایت
یکی را اشک در دامن روانه ز جفایت
یکی را خون و خنجر جام و باده ز جفایت
چو مستان به خاک ره فتاده ز جفایت
یکی را غم ره آورد و ره انجام ز جفایت
بسیج اندیش یثرب از ره شام ز جفایت
یکی را بالش از خون بستر ازخاک ز جفایت
یکی را معجر از کف چادر از خاک ز جفایت
یکی را دامن هامون قرار است ز جفایت
یکی بر ناقه عریان سوار است ز جفایت
یکی را ز آتش جان دست بر دل ز جفایت
یکی را ز آب مژگان پای در گل ز جفایت
نه تنها شد صفایی نوحه پرداز ز جفایت
درین ماتم دو عالم گشته انباز ز جفایت
نبی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته برخاک ز جفایت
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۷
ای تازه جوان جان جهانم علی اکبر
جانم علی اکبر
ای جان جهان تازه جوانم علی اکبر
جانم علی اکبر
بگذاشتیم درکف اشرار و گذشتی
ای مرغ بهشتی
دردا که خطا بود گمانم علی اکبر
جانم علی اکبر
باز آی و مرا از قفس غم بگسل دام
زان بیش که ناکام
پرواز کند مرغ روانم علی اکبر
جانم علی اکبر
خون بدنت جای کفن در تن صد چاک
ای بر سر من خاک
بعد از تو اگر زنده بمانم علی اکبر
جانم علی اکبر
با آنکه روان کرده ام ای کشته ی عطشان
یک دجله به دامان
لب تر نشدت ز آب روانم علی اکبر
جانم علی اکبر
ای سرو روان خیز و به چشمم قدمی تاز
کت بار دگر باز
در دامن این چشمه نشانم علی اکبر
جانم علی اکبر
یا رب چه شود مهر دل افروز تو روشن
سازد نظر من
بنما رخ و از غم برهانم علی اکبر
جانم علی اکبر
تدبیر علاج دل غم پرور ما کن
این درد دوا کن
تا باز به لب نامده جانم علی اکبر
جانم علی اکبر
باکم ز گنه چیست بدین نوحه سرایی
تا همچو صفایی
در ماتم تو مرثیه رانم علی اکبر
جانم علی اکبر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۸
ای قاسم ای سرو روان ای مادر
سوی عدو آهسته ران ای مادر
دل را به هجرانت شکیبایی کو
ای نور چشم دلستان ای مادر
باشد کجا آرام و طاقت جان را
بی رویت ای آرام جان ای مادر
قصد قتال قوم طاغی کردی
بر قتل خود بستی میان ای مادر
چندان مکن تعجیل و این سفر را
تأخیر فرما یک زمان ای مادر
رجعت نبینم در پی این رفتن را
صبر از فراقت کی توان ای مادر
خود چون شود گر رخش جانبازی را
یکدم نگهداری عنان ای مادر
از بهر تیراندازی تو امروز
خم گشته قدم چون کمان ای مادر
در هر نفس مرگی فراهم آید
بعد از تو ما را در جهان ای مادر
یکدم بیا و قامت سرو آسا
بر چشمه ی چشمم نشان ای مادر
مخرام و چون سرو چمان زمانی
بنشین بر این جوی روان ای مادر
شد کشته ی تیغ جفای اعدا
اعوان ما پیر و جوان ای مادر
بی سر نگر تن های یاوران را
یکسر به خاک و خون تپان ای مادر
بی تن ببین سرهای سروران را
آویزه ی نوک سنان ای مادر
درهای غم بگشای بر صفایی
از نوحه گر بندد زبان ای مادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۹
ای شاه بی لشکر پدر، ای سرور بی سر پدر
مقطوع از خواهر پدر، مظلوم بی مادر پدر
عباس کو؟ کو اکبرت، کو قاسم و کو اصغرت
کو عون و چون شد جعفرت، مقهور و بی یاور پدر
باقی نماند از همرهان، خرد و کلان پیر و جوان
جز یک مریض ناتوان، ما را تنی دیگر پدر
از خنجرت حنجر برید، جسمت به خاک و خون کشید
آخر به فرمان یزید، شمر جفا گستر پدر
گشت از ستیز این سپه، غلطان به خاک قتلگه
بی جامه در دامان ره، صد پاره ات پیکر پدر
گرخصم بگذارد همی، از اشک بگذارم دمی
بر زخم هایت مرهمی، یک ره ز پا تا سر پدر
افسوس کاندر هر نظر، چندان مرا نبود خطر
تا همچو خاک رهگذر، گیرم ترا در بر پدر
ازخاک و خاکستر ترا، شد بالش و بستر چرا
با آنکه زیبد سرترا، بر دیبه ی گوهر پدر
در چنگ جمعی ز اهل کین، خوارم پریشانم حزین
بر پای هین برخیز و بین، گر نیستت باور پدر
هم گوش کیوان کر کنم، هم جیب کیهان تر کنم
گر من شکایت سر کنم، زین فرقه ی کافر پدر
ازخاک آتش بر کنم، افلاک خاکستر کنم
عالم پر از آذر کنم، از آه سر تا سر پدر
آفاق را جیحون کنم، چو شد پر خون کنم
ربع و دمن گلگون کنم، از دیدگاه تر پدر
گفتی شکیبایی نما، در معرض این ماجرا
دیگر چه سازم در بلا، طاقت نیارم گر پدر
ما را اسیر و خوار بین، در ورطه ی کفار بین
بی مونس و غم خوار بین، با جان غم پرور پدر
آید صفایی روسیه، چون نامه ی خویش از گنه
کآمرزیش از یک نگه، در عرصه محشر پدر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۰
مدر پیراهن طاقت غریبان را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
آنکه آمد نه فلک نیم آستانش
بی دریغ افکند بر خاک آسمانش
فخر بودی جاودان روح القدس را
فرق سودی گر به پای پاسبانش
آنکه جان از پرتو جسمش جهان را
شد لگدکوب مخالف جسم و جانش
خصم از بی مغزی و هیچ استخوانی
نرم کرد از نعل مرکب استخوانش
آنکه قطب دایره امکان گرفتند
ای دریغا مرکز آسا در میانش
ناصبی تن خست از نوک خدنگش
ملحدی دل سوخت از رمح سنانش
کافری بگداخت بر داغ صغیرش
مشرکی بشکست برمرگ جوانش
آب بست این سگ به روی اهل بیتش
آتش افکند آن دد اندر دودمانش
آه از آن طوفان که نوح نینوا را
غرق شد زورق به بحر بی کرانش
تا علم سازد عدو نامی به عالم
خواست کز عالم براندازد نشانش
شکر لله زین عمل جز لعن و نفرین
نیست تا محشر جزایی در جهانش
چون در آرندش به محشر نیز باشد
کیفر کفران عذاب جاودانش
بر تولای و تبرای صفایی
کاین معانی هست پیدا از بیانش
بنگر ای شاهنشه ملک شفاعت
رحمتی هم آشکارا هم نهانش
هر زمان در کاه عمر دشمنان را
هر نفس بفزای عز دوستانش