عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۰
دردا که از زین سرنگون افتاد بر خاک اکبرم
خاک دو عالم بر سرم
بر خاک خواری اوفتاد از فرق امروز افسرم
خاک دوعالم برسرم
با زندگانی زین سپس ارمان ندارم یک نفس
درمان من مرگ است و بس
بر جای این افسر سپهر ای کاش بربودی سرم
خاک دو عالم بر سرم
خاک بهی و آب بقا زین آتشم برباد شد
وین خانه از بنیاد شد
آری نباشد سختر از سنگ و سندان پیکرم
خاک دو عالم بر سرم
این صرصر طوفان ثمر وین شعله نیران شرر
کم سوخت تا پایان ز سر
در نینوا بر باد داد از بیخ و بن خاکسترم
خاک دو عالم بر سرم
آهم دمادم همزبان، هم زانویم اشک روان
داغ جوانم ارمغان
غم هم سفر، ره راحله، دل زاد و سرها رهبرم
خاک دو عالم بر سرم
دشمن همی دانی چرا بی ساز و سامانم کند
وز عمد عریانم کند
تا کسوت کحلی فلک آراید از نو در برم
خاک دو عالم بر سرم
گردون سراندازم ربود از دست خصم شوم پی
و اینها گمانم بود کی
تا از نو اندازد به سر این کهنه نیلی معجرم
خاک دو عالم بر سرم
تو تشنه لب جان بسپری من زنده با این چشم تر
ماندن ز مردن تلخ تر
کاش از جهان دریا و جو خشک آمدی آبشخورم
خاک دو عالم برسرم
صد بحر مرجانم برفت از کف که مرجانش بها
داد از که جویم زین جفا
در لجه ی کین تا فرو شد این گرامی گوهرم
خاک دو عالم بر سرم
صد آسمان کیوان نحس از برج اقبالم سیه
سر زد که زان حالم تبه
در خاک تا بنهفت رخ رخشنده تابان اخترم
خاک دو عالم برسرم
دوران چو شد ساقی همی بر سنگ زد مینای من
کز غم کند صهبای من
در بزم عاشورا کنون انباشت از خون ساغرم
خاک دو عالم بر سرم
بر آستان بندگی تا رخ نهاد از مسکنت
دارد صفایی سلطنت
ور در قیامت نشمری باز از سگان این درم
خاک دو عالم بر سرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
حسین ای خسرو لب تشنگانم
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوی توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهی جانسوز بنواخت
عراقی ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زین با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمین از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ریخت
برادر
فلک خاکم به سر بیخت
همایون طایر عرش آشیانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمین آه
برادر
فلک سوز آتشین آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ریخت
برادر
قضا طوفان برانگیخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلی نگذاشت از یک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پیکان خونریز
برادر
کمان ناوک آویز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نیلوفری رنگ
برادر
به دامان این دل تنگ
فشاند از دیده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل یک دوزخ آذر
غمت یک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی زین غم ار گویم بیانی
برادر
نویسم داستانی
زبان سوزد فرو ریزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
دمید از طرف گردون ماه ماتم
واویلا
که باز آمد محرم
رسید از نو جهان را نوبت غم
واویلا
که باز آمد محرم
چو زلف تو عروسان تتاری
واویلا
ز تاب بی قراری
پریشان شد دگر اوضاع عالم
واویلا
که باز آمد محرم
زمین را راست آمد کارزاری
واویلا
شمار سوگواری
فلک را پشت از این تیمار شد خم
واویلا
که باز آمد محرم
چو احوال دل از کف داده گان باز
واویلا
ازین اندوه جان تاز
جهان را ساز و سامان رفته درهم
واویلا
که باز آمد محرم
سپهر سخت روی از سست رایی
واویلا
ز فرط بی حیایی
چه خصمی داشت با اولاد آدم
واویلا
که باز آمد محرم
نبینی مرد و زن را پیر و برنا
واویلا
به جز زاری و غوغا
نهان و فاش اگر افزون اگر کم
واویلا
که باز آمد محرم
گر اینستی سرشک اشکباران
واویلا
که بینی رشک باران
دو عالم را برد سیل دمادم
واویلا
که باز آمد محرم
سرا پا گیتی از اشک جگرگون
واویلا
که شرم نیل و جیحون
شود ویران زنی تا چشم برهم
واویلا
که باز آمد محرم
درین ماتم خروشان مست و مستور
واویلا
همه محروم و محسور
به حسرت عاقل و دیوانه توأم
واویلا
که باز آمد محرم
از این پس زیبد ار باشم صفایی
واویلا
درین ماتم سرایی
به افغان هم زبان با ناله همدم
واویلا
که باز آمد محرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۳
افراشت علم در صف گردون شه ماتم
در ماه محرم
آورد شبیخون سوی دل ها سپه غم
در ماه محرم
گیتی ز شفق خنجری آورد برون باز
خون ریز و درون تاز
بگذاشته نامش به غلط ماه محرم
در ماه محرم
برچید بساط فرح از ساحت دنیا
چه پست و چه بالا
بر داشت نشاط فرح از دوده ی آدم
در ماه محرم
پوشید ز نو ثوب سیه در بر افلاک
زد جیب سکون چاک
وافشاند دگر خاک عزا بر سر عالم
در ماه محرم
از سینه چو مشعل رود این آه پیاپی
جاوید نه تا کی
وز دیده چو اخگر دمد این اشک دمادم
در ماه محرم
در دهر نیابی ز ملایک لب خندان
یک خاطر شادان
در شهر نبینی ز جفا یک دل خرم
در ماه محرم
این خوک منش خرس هوس چرخ دغل باز
گرگ شره انباز
صید سگ و روباه نگر آهوی و ضیغم
در ماه محرم
چون زلف بتان چون دل شوریده ی عشاق
چون خاطر مشتاق
زین تاب و تب احوال جهان آمده درهم
در ماه محرم
این قتل که بودش ز قفا نهب و اسیری
تا سست نگیری
کاسباب غم از شش جهت آورد فراهم
در ماه محرم
خونین بدن افتاده به دشت آل علی آه
زان فرقه ی گمراه
گلگون کفن از خاک دمد کاش سپرغم
در ماه محرم
خود سود سرشکم چه درین ماتم جانکاه
یا فایده ی آه
تنها نه من اینگونه در این بزم، شما هم
در ماه محرم
جیحون نکنم راغ گر از چشم شمرزای
با اشک گرانپای
کانون نکنم باغ اگر ز آه شرر دم
بر رخ همه ایام
درویش و غنی شاه و گدا بنده و آزاد
در ماه محرم
تنظیم عزا را به فغان آمده همدم
پیدا و نهان را
گردون چکد از دیده اگر اشک شفق فام
در ماه محرم
تا حشر در این تعزیه بسیار بود کم
سرگشته و حیران
کانون و شمر ز اشک و نوا ماتمیان را
در ماه محرم
چندان عجبی نیست که جمع آمده با هم
وین شرح غم اندوز
در تیه بلا ماند به وا موسی عمران
در ماه محرم
در نیل عزا بود قبا عیسی مریم
بی هیچ غرامت
دانی چه بود در بر این وقعه ی جانسوز
در ماه محرم
تحریر و بیان تو و من قلزم و شبنم
اسپید و سیاهم
ضنت مکن از گریه که صد بحر کرامت
در ماه محرم
هم وزن برآید به ترازوی تو یک نم
هر چند خطا نیست
منع از دگری می نکند اشکم و آهم
در ماه محرم
این آتش و آبی است که پیدا شده توأم
در ماه محرم
این نظم که نقصان و خطایش ز صفایی است
غم دیده و دل شاد
ور هست ثوابی بود از حضرت مریم
در ماه محرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۵
قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من
مگرم برای ماتم همه زاد مادر من
ای فلک ای فلک ای فلک داد
از دست جفای تو فریاد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم
تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من
ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من
ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی
ز زبانه های افغان همه دود معجر من
تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو
چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من
سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر
غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر
که در آتش جدایی نگداخت پیکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما
برسان صبا از این غم خبری به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان
بنه ار یقین نداری قدمی برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی
که ولای اهل بیت است شفیع محشر من
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۸
ای شه مظلوم حسین وای وای
بی کس و محروم حسین وای وای
در ره تسلیم و رضا جز توکیست
جان به وفا کرده فدا جز تو کیست
بر سر بازار ولا جز تو کیست
مشتری جنس بلا جز تو کیست
غرقه ی دریای فنا وای وای
تشنه ی صحرای بلا وای وای
سر ز بدن مانده جدا وای وای
رفته سوی ملک بقا وای وای
خیل زنا صف به صف آراستند
قتل ترا یک تنه برخاستند
حرمت و جاه تو فروکاستند
ذل تو عزت خود خواستند
خسرو اقلیم الم وای وای
سرور بی خیل و حشم وای وای
کشته ی شمشیر ستم وای وای
تشنه لب وادی غم وای وای
قودم دغا قدر تو نشناختند
رایت حرب تو برافراختند
نخل تو از پای در انداختند
اسب ستم بر بدنت تاختند
یوسف گل پیرهنم وای وای
کشته خونین کفنم وای وای
بلبل شیرین سخنم وای وای
طوطی شکر شکنم وای وای
اهل جفا بهر تو اندوختند
هر چه جفا و ستم آموختند
ز آتش خشمی که برافروختند
خیمه و خرگاه ترا سوختند
میر علمدار توکو وای وای
لشکر و انصار توکو وای وای
مادر غم خوار تو کو وای وای
باب وفادار تو کو وای وای
چون تو به سوادی غم افتاده کیست
درد و بلا را چو تو آماده کیست
تن به دواهی همه در داده کیست
دل به شهادت چو تو بنهاده کیست
شاه ملایک سپهم وای وای
غرقه به خون بی گنهم وای وای
سر به زیر خاک رهم وای وای
خفته به خاک سپهم وای وای
رخش به عزم جدل انگیختی
گرد عزا بر رخ ما ریختی
خاک به خون بدن آمیختی
خاک سیه بر سر ما بیختی
بی تو چه سازدم به جهان وای وای
کز توصبوری نتوان وای وای
خاک مرا بر سر جان وای وای
زیست کنم بی تو چسان وای وای
روی بدان وجه خدایی کنم
زین پس از آن باب گدایی کنم
در غم او نوحه سرایی کنم
نوحه سرایی چو صفایی کنم
تا ز غمم باز خرد وای وای
بنده ی خویشم شمرد وای وای
از سر جرمم گذرد وای وای
نام گناهم نبرد وای وای
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۹
ای اکبر ای رعنا جوان وای وای
درمان دل آرام جان وای وای
سوی عدو آهسته ران وای وای
سرو آزادم برادر
شاخ شمشادم برادر
جان ناشادم برادر
ترسم نیایی زین سفر وای وای
باری بدین بیکس نگر وای وای
یک لحظه رو آهسته تر وای وای
دلخونم از هجران تو وای وای
ترسم بسی بر جان تو وای وای
دست من و دامان تو وای وای
رحمی به حال زار من وای وای
بر دیده ی خونبار من وای وای
اندیشه ای در کار من وای وای
عباس را رایت نگون وای وای
قاسم به میدان غرق خون وای وای
احباب کم اعداد فزون وای وای
قومی به جنگ اندرکمین وای وای
بر قصد جانت تیغ کین وای وای
این از یسار آن از یمین وای وای
پا ز اشک خونین در گلم وای وای
صد کوه زین غم بر دلم وای وای
افتاده کاری مشکلم وای وای
زن های بی یاور ببین وای وای
اطفال غم پرور ببین وای وای
مادر نگر خواهر ببین وای وای
رفتی و افتاد از غمم وای وای
بر سینه داغ ماتمم وای وای
بشکست هجران درهمم وای وای
پر خون دل مینای من وای وای
از جزع گوهرزای من وای وای
ای وای من ای وای من ای وای
بارد صفایی لعل تر وای وای
در دامن از لخت جگر وای وای
بنشسته در خون تاکمر وای وای
دارد به سوگت متصل وای وای
دستی به دل پایی به گل وای وای
دیگر نپاید محتمل وای وای
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۱
افتاد از عرشه ی زین آسمانی
خوار شد خاکم به سر عرش آستانی
چنگ سود روبهی شد شرزه شیری
شاهبازی شد شکار ماکیانی
حق و باطل پنجه افکندند و ناحق
برد سبقت کودکی از پهلوانی
پور زالی شد ذلیل پیر زالی
پادشاهی شد قتیل پاسبانی
دودمانی شوم گوهر بوم طالع
چیره آمد بر همایون خاندانی
آفتابی سخره آمد ذره ای را
قطره ای برزد به بحر بی کرانی
شرک بر توحید غالب شد دریغا
گشت روباه دمن ببر دمانی
تخت دار افکند بر عیسی جهودی
نیل خون آورد بر موسی شبانی
پارگینی برد آب زنده رودی
خار زاری شست رنگ گلستانی
در مصاف نور و ظلمت قاهر آمد
بر سلیمان دیو و بر گردون دخانی
نز احبا پاس طفلان را امینی
نز اعادی قتل یاران را امانی
بیش و کم زان تشنه کامان کشت دشمن
کرده ابقا نه به پیری نه جوانی
جز تنی بیمار از ابنای احمد
آسمان نگذاشت بر جا خسته جانی
تا مگر خود نشنود کس یا نبیند
از مصاف نینوا نام و نشانی
می نیابی گر بکوشی تا قیامت
در دو عالم زین عجب تر داستانی
ز اشک و آهم شرح غم بر خوان که نبود
آن معانی را از این خوشتر بیانی
برنگار از خون ل بر صفحه ی رخ
این عبارت را صفایی ترجمانی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۲
از حرم تا شام گردون بر زمین گسترد دامی
که نه شاهینی ز بندش رست خواهد نه حمامی
قاهر آمد دست کین بازوی کفر افتاد چیره
نه نشانی ماند از ایمان نه از اسلام نامی
تا کی ای دست عتاب و عدل حق در آستینی
تا کی ای تیغ قصاص دولت و دین در نیامی
آل احمد تا کجا خواری کشند از خیل مروان
قهری ای عنف سپهر ای خشم اختر انتقامی
ای دماء پاک پرور ای فرات عذب گوهر
بی گنه تا کی حلالی بی جهت تا کی حرامی
قحط آب است ای دریغا اشک تلخ و شور من
دست گیرد تا مگر دریای رحمت را به جامی
داوری را دیده در راه تو داریم ای قیامت
لنگ لنگان پویه تا کی؟ شل نه ای برادر گامی
وقعه ی کبری مگر کیفر کند این کفر و کین را
ای سپهر آخر درنگی، ای زمین آخر خرامی
خاک نایی زین تحکم خون نگردی زین تعدی
جان نه پولادی و آهن دل نه سندان و رخامی
صحن کیهان برنتابد با دو رستاخیز کبری
این تطاول را تقاعد یا قیامت را قیامی
ای جهان آویز غوغا ای سلامت سوز ماتم
نینوایی یا قیامت کوفه یا آشوب شامی
بر سران خسته تن هر گام رستاخیز خاصی
بر زنان بسته پر هر چشم زد غوغای عامی
از حریم تست خاکم در دهان بی هیچ حرمت
گر سگی جوی کنیزی یا خسی خواهد غلامی
با چنان حق سوز باطل و آن مسلمان تاز کافر
دولت و دین را کجا قوت بماند یا قوامی
هان صفایی بر لب خشک شهیدان خون گری خون
تا بود آن زخم ازین مرهم پذیرد التیامی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۳
ای صبا سوی نجف از کربلا بردار گامی
از غزالان حرم با شیر یزدان بر پیامی
کاوش کیهان به جنگ آمیخت هر جا بود صلحی
کینه ی کیوان به ننگ آلود هر جا بود نامی
ساقی کوثر خدا را رستخیز نینوا بین
تشنه کامان حرم را دستگیری کن به جامی
بزم مقتل آب خون خوان لخت دل احسان تعدی
هیچ مهمان را از این خوشتر ندارند احترامی
آنچه بر مردان نسوان پیشه مردان به حق رفت
از تو اینک می کشند از ما به ناحق انتقامی
برد گردون نار قاسم، کاست گیتی آب اصغر
نه نشانی ماند از اکبر نه از عباس نامی
هر قدم غلطیده بر سر یا یتیمی یا اسیری
هر طرف افتاده در خون یا امیری یا امامی
یک طرف آماده زنجیر و زندان نیم کشتی
یک طرف افتاده در خون خسته جانی تشنه کامی
خشم یزدان گر بگیرد خون کمتر کشتگان را
دست استیفا نساید باد رحمت بر مشامی
روز رزم اندیش میدان، شب تهیت ساز ماتم
بار الها نگذرد بر کس چنین صبحی و شامی
ای سپهر ای ماه ای مهر ای زمین ای آخشیجان
وی دگرها آفرینش خواه پخته خواه خامی
آفتاب رستخیز نینوا گر بر تو تابد
نرم کردی موم سار ار خود به سختی چون رخامی
کیفر کردار آن کافر دلان راجویم از حق
فوج دریا موج کیوان اوج انجم انتظامی
آتش روی آب آهن سنگ سندان تاب خارا
قلب قاهر قهر بی پرهیز تیغ بی نیامی
بخت نصرت فر فیروزی رکابی خصم فرسا
رزم ستم پهنه خونریز رخش بی لگامی
حجت توحید بی شرک صفایی بس که محکم
زد به دامان تولای تو چنگ اعتصامی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۴
عدل یزدان را به حق هر روز باید قتل عامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۵
سوی یثرب از زمین کربلا آمد حمامی
پای تا سر غرق خون از کشتگان دارد پیامی
آن سلامت سوز قتل عام عرصه نینوا را
بر بیاض بال و پر از خون رقم دارد سلامی
طرح بست و قتل و شرح نفی و سلب استی سراپا
گر به دل دارد خطوری یا به لب راندکلامی
طعن و ضرب تیغ و نی آسیب پیکان بود و خنجر
گر نشانی دارد از اکبر یا ز اصغر برد نامی
گر بپیمایی سراپا رزمگاه کربلا را
دید خواهی غرقه در خون یا امیری یا امامی
از حرم تا نینوا از نینوا تا خاک یثرب
بر اسیران حجازی هر درنگی هر خرامی
زخم بر جان طعن بر تن هر نفس غوغای کوفه
بند بر پا تیغ بر سر هر قدم آشوب شامی
هر نفس خون ها ز خاک ار موج ها تازد به گردون
هم چنان این قتل را صورت نبندد انتقامی
رزم و رفع و نفی و نهب و بست و قتل شاه دین را
نه یهود آراست لشکر نه نصارا ازدحامی
خاست از جیش مسلمان جست اگر پایی رکابی
بود از خیل نواصب سود اگر دستی لگامی
اف بر آن وارون خلافت کاندرو بی هیچ حشمت
سفله ی بی دولتی مشرک نهادی کفر کامی
فرق نگذارد عزیز مصطفی را با کنیزی
باز نشناسد امام خویشتن را از غلامی
ای زغن کردار چرخ ای زاغ گوهر آخشیجان
تا کجا بی مغز و مایه تا به کی بی ننگ و نامی
بر به جغدان خرابات دمشق آبی و دانه
بر همایون فال مرغان حرم بندی و دامی
نظم سست و ناله ی سختم صفایی تا چه ارزد
ای دریغا بازوی پر زور و تیغ بی نیامی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۶
چرخ را سنگین سکونی خاک را چابک خرامی
کاش روید تا مگر زاید قیامت را قیامی
چنگ باطل ساعد حق تافت ای بازوی حجت
ز آستین عدل بیرون آر دست انتقامی
شرک و کفر افکند سنگین سایه ی تاریک سیما
ماند بر توحید حشمت بر نبوت احترامی
با چنین خونریز عام از پیشگاه خاص یزدان
جای دارد گر نیاید بوی رحمت بر مشامی
عذب تسنیم رسالت تیره گشت از بار گیتی
خاندان آل احمد یافت نقص از ناتمامی
سخره ای بگذشت رو به هر پلنگ آویز شیری
خسته ی صد آشیانه جغذ هر مسکین حمامی
خواجه تا لالای کیهان را چه بخشایش چه کشتن
رایگان باشد به خون چون علی اکبر غلامی
نکشد آن سوخصم زنجیر اسیران حرم را
تا ز اصحاب تماشا بر نسازد ازدحامی
گر دریغ آری شفاعت ماند خواهد بی تکلف
دست پخت مغفرت ها تا قیامت نیم خامی
بگذری گر صدره افزون دید خواهی غرقه در خون
یا تن بی سر امیری یا سر بی تن امامی
زیر و بالا مجلسی اندوه بینی مرد ماتم
بنگری بر هر مقیمی بگذری بر هر مقامی
زاری بدرود یثرب خواری تودیع بطحا
کربلا و کوفه بود ار چند رستاخیز عامی
از گزند شام کم گو، درد و رنج شام کم جو
جاودان یارب مماناد از نشان شام نامی
تا نشان از روز و شب بر هیچ کس چونانکه بر ما
سایه ی ظلمت نیندازد الهی تیره شامی
یا رب از ته جرعه ی این خسروانی خم به رحمت
گر چه دردآلود باشد بر صفایی ریز جامی
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۷
توعریان خفته در خون ما مهیای گرفتاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۸
جنبشت ای آسمان گردد سکون
با چنین دوران شوی یارب نگون
زین پس ار گردی چو ما گردی زبون
زورق خضرات گردد بحر خون
آسمان ای آسمان تا کی ستمکاری
فغان ای آسمان امان ای آسمان
در تو یک مونی حمیت نی حیا
نز نبی باکت نه خوفی از خدا
خرگه سلطان دین را ز ابتدا
کندی از یثرب زدی در کربلا
چیست منظورت ندانم هرچه هست
زشت و زیبا پیش و پس بالا و پست
از تو اعدا را نه جز نصرت به دست
اهل بیت مصطفی را جز شکست
تا به کی در حق باطل اهتمام
تا سرانجامت چه باشد انتقام
بی جنایت مکیان را تشنه کام
خواستی کشتن به کام اهل شام
تاکنون هرچه از بنی آدم گذشت
این ستم را هیچ کس صادر نگشت
گشته از خون شهیدان لاله گشت
چون فضای گلستان دامان دشت
بغض حق بودت هرآنچ اندر درون
ریختی یکباره بیرون تاکنون
اختر عباس را کردی نگون
اخترت گردد نگون ای چرخ دون
تارک تابان اکبر زیب نی
قامت عریان قاسم زیر پی
آن بهارش را دمید آغاز دی
این شمارش را رسید انجام طی
نعش شاه تشنه کامان بی کفن
همچو بط در لجه ی خون غوطه زن
تن جدا افتاده از سر، سر ز تن
چاک چاک از تیغ زوبینش بدن
این تطاول بس نبودت خود که باز
بر حریمش دست آوری دراز
جور و کین را خوب کردی برگ و ساز
یک طرف خون ریز و یکسو ترکتاز
بعد قتل و غارت برنا و پیر
آل احمد را نمودی دستگیر
نز صغیرش در گذشتی نز کبیر
ساختی در چنگ نامحرم اسیر
خود پس از آشوب آن انداز و افت
که نه کس گفتن تواند نه شنفت
برزنان کردی مهیا طاق و جفت
خاک خواری و اشک خونین خورد و خفت
پای تا سر، دست و پا در غل و بند
پور در زنجیر و دختر در کمند
پای رحمت لنگ و دست کین بلند
هردم از صد ره برآنان صد گزند
هرکه بود اندر حریمش روز و شب
بیش و کم مشتاق مرگ از بس تعب
مادران را تن به جان، جان ها به لب
کودکان را تاب در تن دل به تب
آنچه کردی عاجز آمد جاودان
پایه ی اوهام از ادراک آن
تا قیامت رانم ار با صد زبان
عشری از معشار نارم در میان
رفت خاک عصمت از جورت به باد
تا به غبرا سایه از گردون فتاد
کس چنین ظلمی ز کس نارد به یاد
از تو نیز این ظلم هرگز رو نداد
کیفر کردار را ویران شوی
همچو ما تا حشر بی سامان شوی
چون صفایی واله و حیران شوی
آس مان همواره سرگردان شوی
گرچه تشویشم همی از محشر است
لیک رحمت مجرمین را در خور است
خاصه آن کش روی ذلت بردر است
وز تواش ظل عنایت برسر است
آسمان ای آسمان تا کی ستمکاری
فغان ای آسمان امان ای آسمان
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۵
آه که شد برادرم غرقه به خون برابرم
خاک عجب مصیبتی ریخت زمانه برسرم
کاش از این خبر صبا قصه برد به مادرم
کشته برادر از جفا گشته اسیر خواهرم
وای که بی برادرم ساخت زمانه آخرم
در غم یاوران مرا صبر کجا قرار کو
تاب و توان و طاقتم از در اختیار کو
قاسم نو خطم کجا اصغر شیرخوار کو
اکبر نوجوان چه شد میر علمدار کو
از ستم معاندین بی کس و خوار و مضطرم
گه ز جفای دشمنان پیش تو شکوه سرکنم
روی زمین ز خون دل از ره ی دیده ترکنم
یکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم
بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم
جامه ی جان چو پیرهن منع مکن که بردرم
من که ندادمی زکف یکسر مو به عالمت
نعش نهاده برزمین می روم از براین دمت
زیبد اگر رود مرا خون ز دو دیده در غمت
سینه به جای پیرهن پاره کنم به ماتمت
کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم
محنت همرهان همی فرقت یاوران مرا
وحشت کودکان همی دهشت دختران مرا
غارت خانمان همی حسرت خواهران مرا
گر نکشد کشد همی داغ برداران مرا
بخت سیاه شوم بین آه بسوزد اخترم
گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون
پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون
کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون
باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون
و ز سر کینه نگذرد خصم ستیزه گسترم
همچو صفایی از وفا باقی عمر خویشتن
در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من
جز به عزای او زبان باز ببندم از سخن
بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن
چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱- تاریخ ولادت میرزا ابراهیم صفائی فرزند شاعر
صفائی را عطا گردید دوش از صعوه مولودی
سپاس آورد از جان و دل اکرام خدائی را
محمد خواند و ابراهیم پس گفتش بنامیزد
الهی زیب بخش از وی مقام پارسائی را
مگر او هم چو من از زیر بار غم برون آید
صبا سوی انارک گو بشارت بر وفائی را
به کلک فر و فیروزی رقم زد سال تاریخش
بزاد از برج دولت کوکب دری صفائی را
۱۳۱۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷- مرد سید شجاع و هرکه شنید
مرد سید شجاع و هرکه شنید
شکر آینده حمد ماضی گفت
زین بشارت سپاس های شگرف
از خدا و رسول راضی گفت
پی تاریخ این چس اندر قبر
به جهنم که مرد قاضی گفت
۱۲۸۰ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹- چو عثمان این عصر میرزاعلی
چو عثمان این عصر میرزاعلی
به سوی سقر رفت هرکس شنفت
پی سال تاریخ اخراج او
ابوبکرک یزد شد مسخ گفت
۱۲۷۶ق