عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
آه از آن یار که نبود خبر از یارانش
داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش
یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار
یار باید که بود آگهی از یارانش
زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر
چه خبر باشد از احوال گرفتارانش
خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست
نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش
از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش
که نباشد خبر از علت بیمارانش
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش
تیر باران بلا را من مسکین سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست
خوابگه نیست برون از در خمارانش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف
در آب معقد فکن آن آتش نشاف
گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست
کآهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف
منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی
بی جام مصفا نتواند که شود صاف
میخوارهٔ سرمست بدنیا نکند میل
دیوانهٔ مدهوش ز دانش نزند لاف
صید صلحا می کند آن آهوی صیاد
خون عقلا می‌خورد این غمزهٔ سیاف
هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان
گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف
آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست
بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف
کام دل درویش جزین نیست که گه گاه
در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف
آن به که زبان در کشم از وصف جمالت
زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف
نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم
گفتند که کس قلب نیارد برصراف
خواجو بملامت ز درت باز نگردد
عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیت‌الحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده می‌آرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چنین که حال من زار در خرابات است
می مغانه مرا بهتر از مناجات است
مرا چو می‌نرهاند ز دست خویشتنم
به میکده شدنم بهترین طاعات است
درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من
میان میکده مولای عزی و لات است
مرا که بتکده و مصطبه مقام بود
چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟
مرا که قبله خم ابروی بتان باشد
چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است
ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم
که حال بی‌خبران بهترین حالات است
ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد
به نزد او سخن ناقصان خرافات است
خراب کوی خرابات را از آن چه خبر
که اهل صومعه را بهترین مقامات است
اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است
مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است
کسی که حالت دیوانگان میکده یافت
مقام اهل خرد نزدش از خرافات است
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
سفید کردن آن نوعی از محالات است
کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی
که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است
مقام دردکشانی که در خراباتند
یقین بدان که ورای همه مقامات است
کنون مقام عراقی مجوی در مسجد
که او حریف بتان است و در خرابات است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود
یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود
چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟
این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود
این خرابات مغان است و درو زنده‌دلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود
سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود
ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ای مرگ، به سوی من کن آهنگ
بازم خر ازین غم فراوان
فریاد رسم ازین دل تنگ
تا چند آخر امید یابیم؟
تا کی به امید بوی یا رنگ؟
کی بود که ز خود خلاص یابم
فارغ گردم ز نام و از ننگ؟
افتادم در خلاب محنت
افتان خیزان، چو لاشهٔ لنگ
گر بر در دوست راه جویم
یک گام شود هزار فرسنگ
ور جانب خود کنم نگاهی
در دیدهٔ من فتد دو صد سنگ
ور در ره راستی روم راست
چون در نگرم، روم چو خرچنگ
ور زانکه به سوی گل برم دست
آید همه زخم خار در چنگ
دارم گله‌ها، ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ
با دوست مرا همیشه صلح است
با خود بود، ار بود مرا جنگ
این جمله شکایت از عراقی است
کو بر تن خود نگشت سرهنگ
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
ناخورده شراب می‌خروشیم
بنگر چه کنیم؟ اگر بنوشیم
از بی‌خبری خبر نداریم
پس بیهده ما چه می‌خروشیم؟
تا چند پزیم دیگ سودا؟
کز خامی خویشتن بجوشیم
دل مرده، برون کشیم خرقه
وز ماتم دل پلاس پوشیم
این زهد مزوری که ما راست
کس می نخرد، چه می‌فروشیم؟
با آنکه به ما نمی‌شود راست
این کار، ولیک هم بکوشیم
باشد که ز جام وصل جانان
یک جرعه به کام دل بنوشیم
شب خوش بودیم بی‌عراقی
امروز در آرزوی دوشیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
تا کی همه مدح خویش گوییم؟
تا چند مراد خویش جوییم؟
بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟
ای دیده بیا، که خون بگرییم
وی بخت، بیا، که خوش بموییم
ما را چو به کام دشمنان کرد
آن یار که دوستدار اوییم
نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم
دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم
زین به نبود، کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم؟
گردی است به راه در، عراقی
آن گرد ز راه خود بروبیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
که دگر نماند ما را سر توبهٔ ریایی
می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره
که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی
کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم
قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟
نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی
منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی
نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می
که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی
تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم
ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی
ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی
که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی
چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟
چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی
چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری
به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟
در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
هرگز بت من روی به کس ننموده است
این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است
او نیز حکایت از کسی بشنوده است
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
قومی هستند، کز کله موزه کنند
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجب‌تر ما را
هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
امروز به شهر دل پریشان ماییم
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را
گر می‌طلبی، بیا، که ایشان ماییم
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در نصیحت
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل
گوش سوی مقلد نااهل؟
تا به مقصد درین طریق تو را
کی رساند دلیل نابینا؟
سازده، یار گیر دانش و عقل
رخت بر بند ازین سراچهٔ نقل
نفسی از همه تبرا کن
ساعتی چشم خویشتن وا کن
لحظه‌ای درگذر ازین پس و پیش
لمحه‌ای در نگر به عالم خویش
چند مانی تو این چنین خفته؟
همره از راه منزلی رفته؟
به طلب در جهان چه می‌پویی؟
چو تو گم گشته‌ای، چه می‌جویی؟
دیده بگشای، ای که در خوابی
خویشتن را طلب، مگر یابی
چند ازین اشتغال بی‌حاصل؟
دیگران را و خود ز خود غافل؟
تا تو در خویشتن نظر نکنی
وانگه از خویشتن گذر نکنی
نرسانی نظر به عین کمال
نشناسی فراق را ز وصال
ایزد آخر نیافریدت تن
همه از بهر خوردن و خفتن
اندرین صورت ضعیف اساس
جان معنی است، سعی کن، بشناس
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش
طعمه‌ای گرگ نفس را چون میش؟
تن تو خاک تیره را شد فرش
دل و جان تو تاج و قبهٔ عرش
صورتی را، که جان معنی هست
منجنیق اجل اگر بشکست
مغز او را ز پوست به بیند
باز گشتن به دوست به بیند
ای که غافل ز حال خود شده‌ای
چون بدانجا روی که آمده‌ای
از تو آخر بپرسد ایزد پاک
گوید: ای جرم کردهٔ ناپاک
کرده بودی به مردمی دعوی
حاصلت کو ز صورت و معنی؟
روزی اندر سراچهٔ شاهی
کار ناکرده مزد می‌خواهی؟
هر که دل در امور سفلی بست
به بلاهای جاودان پیوست
هر دلی کو هوای دنیا خواست
در تن افزود، لیک از جان کاست
هر که در ملک جان امین نبود
خازن نقد ماء و طین نبود
گوهری پیش مفلسی ننهند
این بلندی به هر کسی ندهند
عاشقان راست این مقام، آری
عاشقان را سزد چنین کاری
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
طاقت کجاست روی عرق ناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود
در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما
می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما
طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست
ز آشنایی مردم کدورتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است