عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۰ - حکایت
سرآشفته ای مستِ خود رای بود
که در کشمرش پیش از این جای بود
سحرخواره ای شب نشین روز مست
می و مطربی را شده زیر دست
مُدام او ز آتش غذا ساخته
ز آب منی خود بپرداخته
نمیخورد بی چاره از هر ابا
بود کم تر از چمچمه ای شوربا
نه شربت چشیدی نه خوردی طعام
سراسیمه بودی مدام از مدام
شبی در برش آن سزای هجا
نفس منقطع شد ازو بر فجا
برآورد مطرب غریو و غرنگ
که راه نفس شد برین ترک تنگ
دویدند یاران او بر سرش
فروبسته دیدند دم در برش
رئیس ده و کدخدایان به هم
هراسان که گردند از آن متّهم
جگرگاه بی چاره بگشافتند
جگر، پوده و دل، سیه یافتند
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفت ناگه خراب و یباب
که در کشمرش پیش از این جای بود
سحرخواره ای شب نشین روز مست
می و مطربی را شده زیر دست
مُدام او ز آتش غذا ساخته
ز آب منی خود بپرداخته
نمیخورد بی چاره از هر ابا
بود کم تر از چمچمه ای شوربا
نه شربت چشیدی نه خوردی طعام
سراسیمه بودی مدام از مدام
شبی در برش آن سزای هجا
نفس منقطع شد ازو بر فجا
برآورد مطرب غریو و غرنگ
که راه نفس شد برین ترک تنگ
دویدند یاران او بر سرش
فروبسته دیدند دم در برش
رئیس ده و کدخدایان به هم
هراسان که گردند از آن متّهم
جگرگاه بی چاره بگشافتند
جگر، پوده و دل، سیه یافتند
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفت ناگه خراب و یباب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۱ - حفظ اعتدال
کسی را که می دم به دم می خورد
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۲ - می، سلطان بیدادگر
مکن اعتماد ای پسر بر شراب
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیرهی او کنی بیدرنگ
برو تازی و او نهاستد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کردهی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیرهی او کنی بیدرنگ
برو تازی و او نهاستد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کردهی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۳ - نقل شراب
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
وبال جان اسیران مکن رهایی را
مده به اهل وفا یاد بیوفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد میکنم ایام بینوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسواییست
فکندهام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
مده به اهل وفا یاد بیوفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد میکنم ایام بینوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسواییست
فکندهام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۴
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۸
قلم را که دشمن بود دوستش
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۹
نه در دیده نور و نه در دل حضور
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲۰
ز بد توبه امروز باشد صواب
وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
به زشتی کشی عالمی را به پیش
ندانستهای قبح کردار خویش
چنان کن که چون پرده افتد ز کار
نباشی ز فعل نهان، شرمسار
به باطل به سر رفت پنجاه و شست
ندانم کی از پای خواهی نشست
هوس را به پیری ز خاطر برآر
که افسوس پیران نیاید به کار
ز کافور داری طمع، بوی مشک
نچیند کسی میوه از شاخ خشک
به پیری مکن ساز عیش اختیار
چه سود از شکوفهست بعد از بهار؟
در آن فصل لازم بود ترک عیش
که برگ خزانش بود برگ عیش
ز حرصت چه امّید روز بهیست؟
که پیمانه پر گشت و چشمت تهیست
حیات دوبارهست بیاشتباه
گنهکار را بازگشت از گناه
به عصیان به سر رفت عمر دراز
بیا تا در توبه باز است، باز
ز موی بتان، طاق گردن چرا؟
چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟
مزن دست بر گیسوی تابناک
که ناگاه از تب نگردی هلاک
چو وسمه منه دل بر ابروی یار
پرستار گیسو مشو شانهوار
مرو از پی چشم خوبان دلیر
که آن آهوان راست چنگال شیر
منه دل به خوبان چین و چگل
که بر موی چینی نبندند دل
مده دل به این تنگچشمان ترک
چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ
ندارد گل آرزو رنگ و بو
به آب قناعت بشو دست ازو
بیا ساقی آن پیر روشنضمیر
که در کنج میخانه گردید پیر
به من ده که روشنضمیرم کند
به میخانه عشق، پیرم کند
***
شنیدم که پیری ز اهل حجاز
سخن کرد سر با جوانی به راز
که چون غنچه در خون دل خفتهام
چو سنبل پریشان و آشفتهام
گره یافته دست بر رشتهام
برون رفته از دست، سررشتهام
سوی چارهای شو مرا رهنمون
که در دست دشمن زبونم، زبون
کند مور اگر پنجه در پنجهام
به نیروی طالع کند رنجهام
جوان از ملامت گرفتش به تیر
که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر
گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به آتش طریق مدارا خوش است
شرر خفته در سنگ خارا خوش است
بر احوال خود ای فلان خون گری
که ناپختهای، گرچه خاکستری
نخواهی گزی پشت دست فسوس
چو دستی نیاری بریدن، ببوس
ندانی مگر آنکه ارباب دید
ببوسند دستی که نتوان برید
به نرمی نکردی اگر دوستش
چو فرصت درآمد، بکَن پوستش
چو از چشمهسار مدارا نهای
اگر آب خضری، گوارا نهای
***
دم نقد، خوش بگذران وقت خویش
وگرنه چه سود از خوشیهای پیش
دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد
گل چیده، بر شاخ پیوند کرد
به هر حرف از دوستداران مرنج
مده مفت از دست، یابی چو گنج
کجا این مثل در خور گفتگوست:
ز صد گنج بهتر بود نیم دوست
به اندازه باش ای پسر گرمخون
که دوزخ بود، گرمی از حد برون
به احباب در سردمهری مکوش
کجا دیگ افسرده آید به جوش؟
به گرمی هم از حد نباید گذشت
بود گرمی آتش، چو از حد گذشت
نشیند اگر دوست با دشمنت
ز آتش بود در امان خرمنت
چه گرمی، چه سردی درین آب و گل
به جمعیت ضد شود معتدل
بر آن دوست گر نیست این اعتبار
چنان دوستی را به دشمن سپار
مده دامن دوستداران ز دست
که بهتر بود دوست از هرچه هست
مکن صحبت نارسایان هوس
که دردسر آرد، می نیمرس
می از شور خود گشته سر کنگبین
تو مینامیاش می، نمک دارد این
به اندازه به، دانش آموختن
بود اختر پختگی، سوختن
مرا صحبت پختگان خام کرد
می کهنه رسوای ایّام کرد
ز خامی مجو صحبت اهل درد
کسی دانه خام خرمن نکرد
به خامی مکن تیغ عشق التماس
رسد خوشه بعد از رسیدن به داس
تو را چون کشد دل به شرب مدام؟
که ردکرده شیشه نوشی ز جام
چو بیگانه همراز باشد، چه خویش
کسی را مدان محرم راز خویش
به هر گوش راز صدف را سریست
که مانند غوّاصش افشاگریست
چو خواهی شود راز در پرده گم
ز صاف قدح به بود لای خم
به گفتن مدر پرده ساز دل
زبان را مدان محرم راز دل
تو چون راز خود را نداری نهان
مجو چشم پوشیدن از دیگران
ز افشاگریهای باد صبا
فتد غنچه را راز دل بر ملا
در راز، بر تیرهدل باز نیست
ز زنگ آینه محرم راز نیست
***
منه پای بیهمسری در سرای
که را فرد بودن سزد جز خدای؟
ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس
یکی در دو عالم خدای است و بس
نبودی چو پرگار را سر دو شق
کجا بر خطش سر نهادی ورق؟
تمام از دو لب گر نبودی دهن
کجا یافتی ربط با هم، سخن؟
ز یک دست، آواز ناید بهدر
کند کار مقراض، کی بی دو سر؟
ندارد گزیر از دویی هیچکس
بنای جهان بر دو حرف است و بس
گرت فرد میخواست صورتنگار
ز رویت نکردی دو چشم آشکار
که را نسل بی جفت آید به چنگ؟
نبیند کسی آرد جز با دو سنگ
چو همسر بود در سرا ناگزیر
ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر
برو جفت دوشیزه کش در بغل
که ناخوش بود معنی مبتذل
ز مستورهای اجتناب، اجتناب
که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب
چه بندی به خاک کهن آب جو؟
زمین، نو گرفت آورد بر نکو
بر آیینهای حیف باشد نگاه
که افسردهای تیره کردش به آه
کجا یابد آن شمع افروخته
که نیمیش جای دگر سوخته
چه دانی که چندست یا چون، زرش
ز گنجی که نگشودهای خود درش
زنی را که شو دیده باشد به خواب
بشو دست و دل زو نخفته، چو آب
کجا طبع قدسیمنش را سریست
به سیبی که دندانزد دیگریست
بهی را که یک بار مستی گزید
بجز مست دیگر نخواهد مزید
نخورد آن غذا هیچ تنپروری
که یک بار کردش غذا دیگری
میالاس انگشت ای بوالهوس
به شهدی که خورده به بال مگس
دُر سفته، نزدیک اهل تمیز
چو ناسفته گوهر نباشد عزیز
مکن گل ز دامان گلچین هوس
گل آن است کز شاخ چینیّ و بس
امید تمتّع بباید برید
ازان نار پستان که دستش رسید
چو خواهی بود باده چون شیر، پاک
چو طفلان دهن نه به پستان تاک
بهی را که دندان دیگر مزید
بود گر لب حور، نتوان گزید
طبیعت کند زان عروس اجتناب
که داماد دیگر کشیدش نقاب
چو صیدی خورد تیر، جای دگر
مکن طعمه زان صید، گو شیر نر
سفالی که شد کهنه، گردش مگرد
که از کوزه نو خورند آب سرد
ازان آب به، تشنگیّ و سراب
چو از کوزه نو خورد غیر، آب
برو کوزه نمکشیده مخر
نبستهست دکان خود، کوزهگر
بر آن زن پلارک پسندیده است
که پیش از تو روی کسی دیده است
منه پا بدان خوان که دستش رسید
منوش آب حیوان که خضرش چشید
چو غوّاص برداشت مهر از صدف
چه دانی که شد چند گوهر تلف
پی سایه در پای سروی مخواب
که تابیده روزی بر آن، آفتاب
خوش آنکس که مژگان به هم بافته
ز مهری که بر دیگری تافته
مزن دست در زلف آن خوبروی
که پیش از تو زلفش گرفتهست شوی
ازان غنچه به، زخم خارت به دست
که دست دگر چیدش و دسته بست
برو دست از خون آن زن بشوی
که با دیگری رفته آبش به جوی
به آن برگ گل دار پیمان درست
که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست
به آن سرو، آغوش باید گشاد
که ... بر کنار تو زاد
وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
به زشتی کشی عالمی را به پیش
ندانستهای قبح کردار خویش
چنان کن که چون پرده افتد ز کار
نباشی ز فعل نهان، شرمسار
به باطل به سر رفت پنجاه و شست
ندانم کی از پای خواهی نشست
هوس را به پیری ز خاطر برآر
که افسوس پیران نیاید به کار
ز کافور داری طمع، بوی مشک
نچیند کسی میوه از شاخ خشک
به پیری مکن ساز عیش اختیار
چه سود از شکوفهست بعد از بهار؟
در آن فصل لازم بود ترک عیش
که برگ خزانش بود برگ عیش
ز حرصت چه امّید روز بهیست؟
که پیمانه پر گشت و چشمت تهیست
حیات دوبارهست بیاشتباه
گنهکار را بازگشت از گناه
به عصیان به سر رفت عمر دراز
بیا تا در توبه باز است، باز
ز موی بتان، طاق گردن چرا؟
چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟
مزن دست بر گیسوی تابناک
که ناگاه از تب نگردی هلاک
چو وسمه منه دل بر ابروی یار
پرستار گیسو مشو شانهوار
مرو از پی چشم خوبان دلیر
که آن آهوان راست چنگال شیر
منه دل به خوبان چین و چگل
که بر موی چینی نبندند دل
مده دل به این تنگچشمان ترک
چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ
ندارد گل آرزو رنگ و بو
به آب قناعت بشو دست ازو
بیا ساقی آن پیر روشنضمیر
که در کنج میخانه گردید پیر
به من ده که روشنضمیرم کند
به میخانه عشق، پیرم کند
***
شنیدم که پیری ز اهل حجاز
سخن کرد سر با جوانی به راز
که چون غنچه در خون دل خفتهام
چو سنبل پریشان و آشفتهام
گره یافته دست بر رشتهام
برون رفته از دست، سررشتهام
سوی چارهای شو مرا رهنمون
که در دست دشمن زبونم، زبون
کند مور اگر پنجه در پنجهام
به نیروی طالع کند رنجهام
جوان از ملامت گرفتش به تیر
که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر
گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به آتش طریق مدارا خوش است
شرر خفته در سنگ خارا خوش است
بر احوال خود ای فلان خون گری
که ناپختهای، گرچه خاکستری
نخواهی گزی پشت دست فسوس
چو دستی نیاری بریدن، ببوس
ندانی مگر آنکه ارباب دید
ببوسند دستی که نتوان برید
به نرمی نکردی اگر دوستش
چو فرصت درآمد، بکَن پوستش
چو از چشمهسار مدارا نهای
اگر آب خضری، گوارا نهای
***
دم نقد، خوش بگذران وقت خویش
وگرنه چه سود از خوشیهای پیش
دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد
گل چیده، بر شاخ پیوند کرد
به هر حرف از دوستداران مرنج
مده مفت از دست، یابی چو گنج
کجا این مثل در خور گفتگوست:
ز صد گنج بهتر بود نیم دوست
به اندازه باش ای پسر گرمخون
که دوزخ بود، گرمی از حد برون
به احباب در سردمهری مکوش
کجا دیگ افسرده آید به جوش؟
به گرمی هم از حد نباید گذشت
بود گرمی آتش، چو از حد گذشت
نشیند اگر دوست با دشمنت
ز آتش بود در امان خرمنت
چه گرمی، چه سردی درین آب و گل
به جمعیت ضد شود معتدل
بر آن دوست گر نیست این اعتبار
چنان دوستی را به دشمن سپار
مده دامن دوستداران ز دست
که بهتر بود دوست از هرچه هست
مکن صحبت نارسایان هوس
که دردسر آرد، می نیمرس
می از شور خود گشته سر کنگبین
تو مینامیاش می، نمک دارد این
به اندازه به، دانش آموختن
بود اختر پختگی، سوختن
مرا صحبت پختگان خام کرد
می کهنه رسوای ایّام کرد
ز خامی مجو صحبت اهل درد
کسی دانه خام خرمن نکرد
به خامی مکن تیغ عشق التماس
رسد خوشه بعد از رسیدن به داس
تو را چون کشد دل به شرب مدام؟
که ردکرده شیشه نوشی ز جام
چو بیگانه همراز باشد، چه خویش
کسی را مدان محرم راز خویش
به هر گوش راز صدف را سریست
که مانند غوّاصش افشاگریست
چو خواهی شود راز در پرده گم
ز صاف قدح به بود لای خم
به گفتن مدر پرده ساز دل
زبان را مدان محرم راز دل
تو چون راز خود را نداری نهان
مجو چشم پوشیدن از دیگران
ز افشاگریهای باد صبا
فتد غنچه را راز دل بر ملا
در راز، بر تیرهدل باز نیست
ز زنگ آینه محرم راز نیست
***
منه پای بیهمسری در سرای
که را فرد بودن سزد جز خدای؟
ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس
یکی در دو عالم خدای است و بس
نبودی چو پرگار را سر دو شق
کجا بر خطش سر نهادی ورق؟
تمام از دو لب گر نبودی دهن
کجا یافتی ربط با هم، سخن؟
ز یک دست، آواز ناید بهدر
کند کار مقراض، کی بی دو سر؟
ندارد گزیر از دویی هیچکس
بنای جهان بر دو حرف است و بس
گرت فرد میخواست صورتنگار
ز رویت نکردی دو چشم آشکار
که را نسل بی جفت آید به چنگ؟
نبیند کسی آرد جز با دو سنگ
چو همسر بود در سرا ناگزیر
ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر
برو جفت دوشیزه کش در بغل
که ناخوش بود معنی مبتذل
ز مستورهای اجتناب، اجتناب
که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب
چه بندی به خاک کهن آب جو؟
زمین، نو گرفت آورد بر نکو
بر آیینهای حیف باشد نگاه
که افسردهای تیره کردش به آه
کجا یابد آن شمع افروخته
که نیمیش جای دگر سوخته
چه دانی که چندست یا چون، زرش
ز گنجی که نگشودهای خود درش
زنی را که شو دیده باشد به خواب
بشو دست و دل زو نخفته، چو آب
کجا طبع قدسیمنش را سریست
به سیبی که دندانزد دیگریست
بهی را که یک بار مستی گزید
بجز مست دیگر نخواهد مزید
نخورد آن غذا هیچ تنپروری
که یک بار کردش غذا دیگری
میالاس انگشت ای بوالهوس
به شهدی که خورده به بال مگس
دُر سفته، نزدیک اهل تمیز
چو ناسفته گوهر نباشد عزیز
مکن گل ز دامان گلچین هوس
گل آن است کز شاخ چینیّ و بس
امید تمتّع بباید برید
ازان نار پستان که دستش رسید
چو خواهی بود باده چون شیر، پاک
چو طفلان دهن نه به پستان تاک
بهی را که دندان دیگر مزید
بود گر لب حور، نتوان گزید
طبیعت کند زان عروس اجتناب
که داماد دیگر کشیدش نقاب
چو صیدی خورد تیر، جای دگر
مکن طعمه زان صید، گو شیر نر
سفالی که شد کهنه، گردش مگرد
که از کوزه نو خورند آب سرد
ازان آب به، تشنگیّ و سراب
چو از کوزه نو خورد غیر، آب
برو کوزه نمکشیده مخر
نبستهست دکان خود، کوزهگر
بر آن زن پلارک پسندیده است
که پیش از تو روی کسی دیده است
منه پا بدان خوان که دستش رسید
منوش آب حیوان که خضرش چشید
چو غوّاص برداشت مهر از صدف
چه دانی که شد چند گوهر تلف
پی سایه در پای سروی مخواب
که تابیده روزی بر آن، آفتاب
خوش آنکس که مژگان به هم بافته
ز مهری که بر دیگری تافته
مزن دست در زلف آن خوبروی
که پیش از تو زلفش گرفتهست شوی
ازان غنچه به، زخم خارت به دست
که دست دگر چیدش و دسته بست
برو دست از خون آن زن بشوی
که با دیگری رفته آبش به جوی
به آن برگ گل دار پیمان درست
که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست
به آن سرو، آغوش باید گشاد
که ... بر کنار تو زاد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است