عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۳
بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ای پریشان زلف تو طومار جمع ملک چین
جمع چین راهیچ مستوفی نبسته است این چنین
جمع چین هم گر به بسیاری چین زلف توست
پس بود خاقان چین شاهنشه روی زمین
ناصر الدین شه از این معنی اگر آگه شود
عنقریب از ری کشد لشکر پی تسخیر چین
می شنیدم من ز عطاران که درچین است مشک
چون بدیدم زلف تودیدم که درمشک است چین
من دلی دارم تو زلفی هیچ کس آگه نشد
کاین شدآشفته از آن یا آن پریشان شد از این
خود بگویم دل مرا آشفته شد از زلف تو
با پریشان زلفت از بس شد دل من همنشین
از دل وجان باورم شد اینکه می گویندخلق
کسب خو از هم کنندار کس به کس گردد قرین
زلف تو چون قنبر است وابرویت چون ذوالفقار
پس به رویت هم توان گفتن امیر المؤمنین
شد بلنداقبال چون زلف بلندت سرفراز
تاچو زلفت شد غلامی از علی مولای دین
مظهر لطف الهی باعث خلق جهان
پادشاه هر دو عالم خواجه کون ومکان
ای به رفعت بارگاهت قبه کرده ز آفتاب
بر سرا پرده جلالت طره حوران طناب
گر نمی سائید رخ دائم به خاک درگهت
کی جهان آرا وعالمتاب می شدآفتاب
از توگرفرمان شودصادر که صلح آرندپیش
خاک بنشیند بر باد آتش افروزد ز آب
این قمر واین چرخ اطلس را خدا فرمود خلق
تا به رخش وزین خود از این کنی جل ز آن رکاب
کس نباشدجز تو یزدان دارد ار قائم مقام
کس ندارد جز تو ایزد خواهد ار نایب مناب
بوترابت نام وتا شد مدفنت خاک نجف
ذکر عرش و فرش شد یا لیتنی کنت تراب
سرکه شدهر کس شراب آورد در خاک درت
پس گنه هم می شودالبته در آنجا ثواب
از حساب محشرم پروا نباشد چون توئی
منشی دیوان حق مستوفی روزحساب
از توفتح باب خواهم زآنکه فرموده نبی
شهر علمم من پسر عمم علی او راست باب
سرفرازی ده به دیدارت بلنداقبال را
کن مبارک بر بلنداقبال ماه وسال را
ای به خوان نعمت رزاق عالم صبح وشام
قاسم الارزاق حق بر بندگان ازخاص وعام
ذات پاکت آفرینش را سبب شد ورنه کی
عالمی می بود وآدم یا که صبحی بود وشام
نیست اندر عالم وآدم به غیر از ذات تو
ابتدا وا نتها وافتتاح و اختتام
گر نبودی رهنمای خضر در ظلمات دهر
بودتا روز قیامت ز آب حیوان تشنه کام
جز به توشاها به دیگر کس نگردم ملتجی
کانکه آوردالتجا سوی تو شد مقضی المرام
جز به مهر تودل من خونیندازد به کس
همچو آن طفلی که نشناسد به عالم غیر مام
سجده گاه مرد وزن شد قبله پیر وجوان
مولدذات شریفت گشت چون بیت الحرام
هر مصلی بی تولای توباطل باشدش
هم رکوع و هم سجود وهم قعود وهم قیام
هفت دریا گر مرکب هفت اقلیم ارقلم
هفت گردون گر ورق مدحت نخواهد شدتمام
کی بلند اقبال بتواند که مدحت را سرود
بر تو باداز پاک یزدان صد تحیت صد درود
ای که آمد سوره والشمس وصف روی تو
وی که باشد آیه واللیل شرح موی تو
این همه وصفی که در دینا ز طوبی می کنند
کی به زیبائی بود چون قامت دلجوی تو
حاش لله خون نگردد هرگز اندرنافه مشک
برمشام جان اوعطر ار نبخشد بوی تو
اینکه می گوینددرعالم بهشت ودوزخی است
دوزخ از قهر تو شد پیدا بهشت از خوی تو
درهمان روزی که یزدان چرخ را فرمود خلق
کرد قامت را دوتا تا بوسد اوزانوی تو
اول هر ماه هرگز بدر کی گردد هلال
گر بدوناید اشارت ازخم ابروی تو
توچو خورشید درخشانی ومن حربا صفت
توبه هر سو کاوری رو روی آرم سوی تو
فی المثل میل ار به لعب صولجان وگوکنی
آسمان را آرزواید که گردد گوی تو
همچویعقوب از غم یوسف شم از گریه کور
کی شودیارب که افتد چشم من بر روی تو
گر بلنداقبال را از وصل سازی سرفراز
فخر برگردون کندبر آفتاب وماه ناز
کافرم خوانند اگر گویم خدا باشد علی
نه خدا باشد علی نه زو جدا باشدعلی
هیچ کاری را نکرده بی علی گویا خدا
خودخدا فرموده چون دست خدا باشد علی
هر که را رنجی رسد او راعلی گرددشفا
هر که را دردی بوداورا دوا باشد علی
ای دل از زندان تنگ گوردروحشت مباش
زآنکه درهر جا به هردل آشنا باشد علی
نیست پروا ز این که طومار عمل دارم سیاه
چون که دانم شافع روز جزا باشد علی
پاک یزدان هر چه عالم خلق فرمود وکند
روبه هر عالم که آری پادشا باشد علی
عالم وآدم سراسر چون همه فانی شوند
من ندارم شک به دل کاندم به جا باشد علی
تاخداگوید که ملک از کیست اوگوید ز تو
تا خدا باقی است گویا در بقا باشد علی
دو بیند از از علی کو را به حق نبود دوئی
پس به چشم سر ببینحق را که تا باشد علی
حرف حق از بس بلنداقبال گویدآشکار
عاقبت ترسم کشندش همچو منصوری به دار
بس پریشان روزگارم یا امیر المؤمنین
چاره ای فرما به کارم یا امیر المؤمنین
همچو فراری که او را نیست در آتش قرار
از غم دل بی قرارم یا امیر المؤمنین
دامنم شد چشمه ساری بسکه از شوقت ز چشم
اشک ریز و اشکبارم یا امیر المؤمنین
غیر جرم الا گنه جز معصیت دون از خطا
روز و شب کاری ندارم یا امیر المؤمنین
دارم امید اینکه یزدانم ببخشد چون توئی
شافع روز شمارم یا امیر المؤمنین
وای بر حالم نباشی گر مرا فریاد رس
چون شودجا در مزارم یا امیر المؤمنین
چون به دل مهر تودارم نه دگر باک از گنه
نه بود پروا زنارم یا امیر المؤمنین
گر بگیرم آتش اندر کف نمی سوزدمرا
طلق بر دست ار گذارم یا امیر المؤمنین
مهر تو درخاصیت از طلق کی کمتر بود
تن به مهرت می سپارم یا امیر المؤمنین
چون بلنداقبال رامهر تو شدشامل به حال
آتش او راکی بسوزد این بود امری محال
خسته جانم یا امیر المؤمنین سندن مدد
ناتوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
سال وماه و روز وشب ز اندوه ورنج و درد وغم
در فغانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
از غم ودرد ومحن گردیده چون سوهان به تن
استخوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
دامنم چوننافه پر خون گشته است از بس ز چشم
خون فشانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
در زمستان چون شود روی گلستان در جهان
آن چنانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
چون پرکاهی که آتش سوزدش از غم بسوخت
جسم وجانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
دهر روئین تن مرا پنداشته است وگشته است
هفت خوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
روز محشر در سؤال ودرجواب اخرس شود
چون زبانم یا امیرالمؤمنین سن دن مدد
در جزای جرمم اندر آتش دوزخ شود
چون مکانم یا امیرالمؤمنین سن دن مدد
در صف محشر که کس را نیست در دل فکر کس
یا علی آن دم به فریاد بلنداقبال رس
جمع چین راهیچ مستوفی نبسته است این چنین
جمع چین هم گر به بسیاری چین زلف توست
پس بود خاقان چین شاهنشه روی زمین
ناصر الدین شه از این معنی اگر آگه شود
عنقریب از ری کشد لشکر پی تسخیر چین
می شنیدم من ز عطاران که درچین است مشک
چون بدیدم زلف تودیدم که درمشک است چین
من دلی دارم تو زلفی هیچ کس آگه نشد
کاین شدآشفته از آن یا آن پریشان شد از این
خود بگویم دل مرا آشفته شد از زلف تو
با پریشان زلفت از بس شد دل من همنشین
از دل وجان باورم شد اینکه می گویندخلق
کسب خو از هم کنندار کس به کس گردد قرین
زلف تو چون قنبر است وابرویت چون ذوالفقار
پس به رویت هم توان گفتن امیر المؤمنین
شد بلنداقبال چون زلف بلندت سرفراز
تاچو زلفت شد غلامی از علی مولای دین
مظهر لطف الهی باعث خلق جهان
پادشاه هر دو عالم خواجه کون ومکان
ای به رفعت بارگاهت قبه کرده ز آفتاب
بر سرا پرده جلالت طره حوران طناب
گر نمی سائید رخ دائم به خاک درگهت
کی جهان آرا وعالمتاب می شدآفتاب
از توگرفرمان شودصادر که صلح آرندپیش
خاک بنشیند بر باد آتش افروزد ز آب
این قمر واین چرخ اطلس را خدا فرمود خلق
تا به رخش وزین خود از این کنی جل ز آن رکاب
کس نباشدجز تو یزدان دارد ار قائم مقام
کس ندارد جز تو ایزد خواهد ار نایب مناب
بوترابت نام وتا شد مدفنت خاک نجف
ذکر عرش و فرش شد یا لیتنی کنت تراب
سرکه شدهر کس شراب آورد در خاک درت
پس گنه هم می شودالبته در آنجا ثواب
از حساب محشرم پروا نباشد چون توئی
منشی دیوان حق مستوفی روزحساب
از توفتح باب خواهم زآنکه فرموده نبی
شهر علمم من پسر عمم علی او راست باب
سرفرازی ده به دیدارت بلنداقبال را
کن مبارک بر بلنداقبال ماه وسال را
ای به خوان نعمت رزاق عالم صبح وشام
قاسم الارزاق حق بر بندگان ازخاص وعام
ذات پاکت آفرینش را سبب شد ورنه کی
عالمی می بود وآدم یا که صبحی بود وشام
نیست اندر عالم وآدم به غیر از ذات تو
ابتدا وا نتها وافتتاح و اختتام
گر نبودی رهنمای خضر در ظلمات دهر
بودتا روز قیامت ز آب حیوان تشنه کام
جز به توشاها به دیگر کس نگردم ملتجی
کانکه آوردالتجا سوی تو شد مقضی المرام
جز به مهر تودل من خونیندازد به کس
همچو آن طفلی که نشناسد به عالم غیر مام
سجده گاه مرد وزن شد قبله پیر وجوان
مولدذات شریفت گشت چون بیت الحرام
هر مصلی بی تولای توباطل باشدش
هم رکوع و هم سجود وهم قعود وهم قیام
هفت دریا گر مرکب هفت اقلیم ارقلم
هفت گردون گر ورق مدحت نخواهد شدتمام
کی بلند اقبال بتواند که مدحت را سرود
بر تو باداز پاک یزدان صد تحیت صد درود
ای که آمد سوره والشمس وصف روی تو
وی که باشد آیه واللیل شرح موی تو
این همه وصفی که در دینا ز طوبی می کنند
کی به زیبائی بود چون قامت دلجوی تو
حاش لله خون نگردد هرگز اندرنافه مشک
برمشام جان اوعطر ار نبخشد بوی تو
اینکه می گوینددرعالم بهشت ودوزخی است
دوزخ از قهر تو شد پیدا بهشت از خوی تو
درهمان روزی که یزدان چرخ را فرمود خلق
کرد قامت را دوتا تا بوسد اوزانوی تو
اول هر ماه هرگز بدر کی گردد هلال
گر بدوناید اشارت ازخم ابروی تو
توچو خورشید درخشانی ومن حربا صفت
توبه هر سو کاوری رو روی آرم سوی تو
فی المثل میل ار به لعب صولجان وگوکنی
آسمان را آرزواید که گردد گوی تو
همچویعقوب از غم یوسف شم از گریه کور
کی شودیارب که افتد چشم من بر روی تو
گر بلنداقبال را از وصل سازی سرفراز
فخر برگردون کندبر آفتاب وماه ناز
کافرم خوانند اگر گویم خدا باشد علی
نه خدا باشد علی نه زو جدا باشدعلی
هیچ کاری را نکرده بی علی گویا خدا
خودخدا فرموده چون دست خدا باشد علی
هر که را رنجی رسد او راعلی گرددشفا
هر که را دردی بوداورا دوا باشد علی
ای دل از زندان تنگ گوردروحشت مباش
زآنکه درهر جا به هردل آشنا باشد علی
نیست پروا ز این که طومار عمل دارم سیاه
چون که دانم شافع روز جزا باشد علی
پاک یزدان هر چه عالم خلق فرمود وکند
روبه هر عالم که آری پادشا باشد علی
عالم وآدم سراسر چون همه فانی شوند
من ندارم شک به دل کاندم به جا باشد علی
تاخداگوید که ملک از کیست اوگوید ز تو
تا خدا باقی است گویا در بقا باشد علی
دو بیند از از علی کو را به حق نبود دوئی
پس به چشم سر ببینحق را که تا باشد علی
حرف حق از بس بلنداقبال گویدآشکار
عاقبت ترسم کشندش همچو منصوری به دار
بس پریشان روزگارم یا امیر المؤمنین
چاره ای فرما به کارم یا امیر المؤمنین
همچو فراری که او را نیست در آتش قرار
از غم دل بی قرارم یا امیر المؤمنین
دامنم شد چشمه ساری بسکه از شوقت ز چشم
اشک ریز و اشکبارم یا امیر المؤمنین
غیر جرم الا گنه جز معصیت دون از خطا
روز و شب کاری ندارم یا امیر المؤمنین
دارم امید اینکه یزدانم ببخشد چون توئی
شافع روز شمارم یا امیر المؤمنین
وای بر حالم نباشی گر مرا فریاد رس
چون شودجا در مزارم یا امیر المؤمنین
چون به دل مهر تودارم نه دگر باک از گنه
نه بود پروا زنارم یا امیر المؤمنین
گر بگیرم آتش اندر کف نمی سوزدمرا
طلق بر دست ار گذارم یا امیر المؤمنین
مهر تو درخاصیت از طلق کی کمتر بود
تن به مهرت می سپارم یا امیر المؤمنین
چون بلنداقبال رامهر تو شدشامل به حال
آتش او راکی بسوزد این بود امری محال
خسته جانم یا امیر المؤمنین سندن مدد
ناتوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
سال وماه و روز وشب ز اندوه ورنج و درد وغم
در فغانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
از غم ودرد ومحن گردیده چون سوهان به تن
استخوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
دامنم چوننافه پر خون گشته است از بس ز چشم
خون فشانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
در زمستان چون شود روی گلستان در جهان
آن چنانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
چون پرکاهی که آتش سوزدش از غم بسوخت
جسم وجانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
دهر روئین تن مرا پنداشته است وگشته است
هفت خوانم یا امیر المؤمنین سن دن مدد
روز محشر در سؤال ودرجواب اخرس شود
چون زبانم یا امیرالمؤمنین سن دن مدد
در جزای جرمم اندر آتش دوزخ شود
چون مکانم یا امیرالمؤمنین سن دن مدد
در صف محشر که کس را نیست در دل فکر کس
یا علی آن دم به فریاد بلنداقبال رس
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۱ - در توحید
«ای همه هستی ز تو پیدا شده»
چشم ودل از تور تو بینا شده
آوری از خار گل از نی شکر
پروری اندر دل خارا گهر
جانور از نطفه تو آری نه کس
بخشش وانصاف تو داری وبس
هستی عالم همه از فضل توست
قوت و قوت همه از بذل توست
ای شده یکتا که دوبین کورباد
چشم ودل از روی تو پرنور باد
نام تو شد زینت دیوان من
لطف تو شد خرمی جان من
جود تو بس رحم تو بی منتهاست
اینهمه الحمد که از بهر ماست
شکر تو واجب شده برما بلی
کی کسی از عهده اش آید ولی
هست دونعمت زتو دریک نفس
گفتن شکر تو کی آید ز کس
چشم ودل از تور تو بینا شده
آوری از خار گل از نی شکر
پروری اندر دل خارا گهر
جانور از نطفه تو آری نه کس
بخشش وانصاف تو داری وبس
هستی عالم همه از فضل توست
قوت و قوت همه از بذل توست
ای شده یکتا که دوبین کورباد
چشم ودل از روی تو پرنور باد
نام تو شد زینت دیوان من
لطف تو شد خرمی جان من
جود تو بس رحم تو بی منتهاست
اینهمه الحمد که از بهر ماست
شکر تو واجب شده برما بلی
کی کسی از عهده اش آید ولی
هست دونعمت زتو دریک نفس
گفتن شکر تو کی آید ز کس
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۲ - در نعت رسول اکرم
احمد مرسل که از او زنده ایم
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۳ - در مدح حضرت علی ابن ابی طالب
محرم اسرار حق آمد علی
حاجب در بار حق آمد علی
در بر یزدان بود او را بها
در همه عالم بود او پادشا
خلقت عالم شده از بهر او
آمده دریا نمی از نهر او
چشم حق ودست حق آمد علی
عاشق سرمست حق آمد علی
صحبت او دولت جان پرور است
منکر او دوزخی وکافر است
خواجه قنبر شه دلدل سوار
ساقی کوثر ولی کردگار
ابن عم حضرت پیغمبر است
قصه او از دل و جان غم بر است
خادم درگاه وی آمد ملک
مادح او شد ملک اندر فلک
نیست کس از پیش و پس الا علی
نیست دراین خانه کس الا علی
حاجب در بار حق آمد علی
در بر یزدان بود او را بها
در همه عالم بود او پادشا
خلقت عالم شده از بهر او
آمده دریا نمی از نهر او
چشم حق ودست حق آمد علی
عاشق سرمست حق آمد علی
صحبت او دولت جان پرور است
منکر او دوزخی وکافر است
خواجه قنبر شه دلدل سوار
ساقی کوثر ولی کردگار
ابن عم حضرت پیغمبر است
قصه او از دل و جان غم بر است
خادم درگاه وی آمد ملک
مادح او شد ملک اندر فلک
نیست کس از پیش و پس الا علی
نیست دراین خانه کس الا علی
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۸ - آمدن مردی برای کشتن مولای متقیان وچگونگی آن
گویداصبغ شافع روزشمار
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱
این نسخه ز گفته بلند اقبال است
مطبوع وپسندیده اهل حال است
گر چه سخن از بلبل وگل گفته ولی
عیبش منما که احسن الاقوال است
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند عرش عظیم
که بر بندگانست لطفش عمیم
به هر کار دانا و بیننده اوست
سخن در دهان آفریننده اوست
نباشد به جز او خدای دگر
به جز درگهش نیست جای دگر
برون آرد از سنگ فیروزه را
مهیا کند رزق هر روزه را
رطب ارد از خار و از نی شکر
پر از نعمت او بود بحر وبر
نگردیده کس آگه از ذات او
شه است او ولیکن همه مات او
بود او خداوند بالا وپست
شد از امر او هستی از نیست هست
رحیم است و رحمان رئوف و رشید
ولی است و والی ودود و وحید
معین است و معطی مبین ومجیر
قدیم است و قادر قوی وقدیر
به فضل وکرم ای خداوند پاک
بیا بگذر از جرم این مشت خاک
بلند از تو گشته است اقبال من
نظر کن ز رحمت بر احوال من
مطبوع وپسندیده اهل حال است
گر چه سخن از بلبل وگل گفته ولی
عیبش منما که احسن الاقوال است
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند عرش عظیم
که بر بندگانست لطفش عمیم
به هر کار دانا و بیننده اوست
سخن در دهان آفریننده اوست
نباشد به جز او خدای دگر
به جز درگهش نیست جای دگر
برون آرد از سنگ فیروزه را
مهیا کند رزق هر روزه را
رطب ارد از خار و از نی شکر
پر از نعمت او بود بحر وبر
نگردیده کس آگه از ذات او
شه است او ولیکن همه مات او
بود او خداوند بالا وپست
شد از امر او هستی از نیست هست
رحیم است و رحمان رئوف و رشید
ولی است و والی ودود و وحید
معین است و معطی مبین ومجیر
قدیم است و قادر قوی وقدیر
به فضل وکرم ای خداوند پاک
بیا بگذر از جرم این مشت خاک
بلند از تو گشته است اقبال من
نظر کن ز رحمت بر احوال من
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲ - در نعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳ - در وصف مولای متقیان علی (ع)
زبان ها به وصف علی الکن است
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۷ - شکرگذاری بلبل از آمدن گل
دل بلبل از وصل گل شاد شد
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۹ - پند دادن تاک گل را
بگفتا به گل تاک از روی مهر
که ای عنبرین بوی پاکیزه چهر
صحیح است فرمایشاتت تمام
ولی چند پندی شنو از غلام
سفر قطعه ای گشته است از سقر
سقر هست یک نقطه بیش از سفر
براه سفر هر طرف رهزنی است
به هر گوشه در راه اهریمنی است
سفر زحمت و رنجها آورد
اگر چه ثمر گنجها آورد
خوش آن کس که درکنج عزلت خزید
دل از گنج عزت ز همت برید
خطرهای بسیار دارد سفر
بباید نمودن حذر ازخطر
دگر اینکه بلبل بمیرد ز غم
خدا نیست راضی به ظلم و ستم
خدا دیر گیر است وبس سخت گیر
ز هر نیک وبدعالم است و خبیر
کن اندیشه ای گل ز پروردگار
مشوغافل از کیفر روزگار
بگوچون کنی این مکافات را
کنی رو چه سان ازخود آفات را
که ای عنبرین بوی پاکیزه چهر
صحیح است فرمایشاتت تمام
ولی چند پندی شنو از غلام
سفر قطعه ای گشته است از سقر
سقر هست یک نقطه بیش از سفر
براه سفر هر طرف رهزنی است
به هر گوشه در راه اهریمنی است
سفر زحمت و رنجها آورد
اگر چه ثمر گنجها آورد
خوش آن کس که درکنج عزلت خزید
دل از گنج عزت ز همت برید
خطرهای بسیار دارد سفر
بباید نمودن حذر ازخطر
دگر اینکه بلبل بمیرد ز غم
خدا نیست راضی به ظلم و ستم
خدا دیر گیر است وبس سخت گیر
ز هر نیک وبدعالم است و خبیر
کن اندیشه ای گل ز پروردگار
مشوغافل از کیفر روزگار
بگوچون کنی این مکافات را
کنی رو چه سان ازخود آفات را
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۶ - در صفت باری تعالی جل جلاله
مرا حیرت از عشق بلبل بود
که حیوان چنین عاشق گل بود
که این حسن را در رخ گل نهاد
که این عاشقی را به بلبل بداد
که این آسمان را به پا کرده است
که این نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که این حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادی وغم را دهد ره به دل
که گل را برویاند از زیر گل
که زنبور را داده حکمت چنین
که سازد چنین خانه وا نگبین
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفریق وجمع
که درتن دهد جان وگیرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک یزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نیست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتی پی ببر
به تاک و عنب هم پی از می ببر
که حیوان چنین عاشق گل بود
که این حسن را در رخ گل نهاد
که این عاشقی را به بلبل بداد
که این آسمان را به پا کرده است
که این نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که این حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادی وغم را دهد ره به دل
که گل را برویاند از زیر گل
که زنبور را داده حکمت چنین
که سازد چنین خانه وا نگبین
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفریق وجمع
که درتن دهد جان وگیرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک یزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نیست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتی پی ببر
به تاک و عنب هم پی از می ببر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۹ - مناجات
خدایا بزرگی تو داری و بس
نباشد به غیر از تو کس دادرس
شریکی تو را نیست درکارها
به یکتائیت دارم اقرارها
کنی ابر را بر چمن آبیار
دوباره خزان را کنی نوبهار
برآری ز گل گل ز گل رنگ و بو
به بلبل دهی عشق از حسن او
دهی پشه را بر سرپیل زور
کنی شیر را عاجز از دست مور
ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری
توئی درهمه جا به هر کس عیان
ولی لایرائی ولی لامکان
چه قدرت بودبا خیال وخرد
که آن یا که این ره بسویت برد
توئی آفریننده این وآن
شتر را توئی صاحب وساربان
توگفتی بگوآنچه من گفته ام
ندانم چه میگویم آشفته ام
غرض اینکه درجمع وخرج جهان
تویی باقی و بس نه این و نه آن
نباشد به غیر از تو کس دادرس
شریکی تو را نیست درکارها
به یکتائیت دارم اقرارها
کنی ابر را بر چمن آبیار
دوباره خزان را کنی نوبهار
برآری ز گل گل ز گل رنگ و بو
به بلبل دهی عشق از حسن او
دهی پشه را بر سرپیل زور
کنی شیر را عاجز از دست مور
ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری
توئی درهمه جا به هر کس عیان
ولی لایرائی ولی لامکان
چه قدرت بودبا خیال وخرد
که آن یا که این ره بسویت برد
توئی آفریننده این وآن
شتر را توئی صاحب وساربان
توگفتی بگوآنچه من گفته ام
ندانم چه میگویم آشفته ام
غرض اینکه درجمع وخرج جهان
تویی باقی و بس نه این و نه آن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴۰ - طلب آمرزش از درگاه الهی
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱ - لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الشکر یا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گوید ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم این چهار
چه خوش نقشها آشکارا کنی
عیان لعل از سنگ خارا کنی
دهی در دل سنگ جا شیشه را
به دلها دهی راه اندیشه را
کنی مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آری برون
رطب اری از نخل واز نحل عسل
عجب بی مثالی عجب بی بدل
شکر آوری از نی و می زتاک
به دست تو بشاد حیات وهلاک
به گوهر دهی پرورش در صدف
یکی را دهی غم یکی را شعف
«ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری»
نشدهیچکس آگه از ذات تو
توشاهی ولیکن همه مات تو
لک الشکر یا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گوید ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم این چهار
چه خوش نقشها آشکارا کنی
عیان لعل از سنگ خارا کنی
دهی در دل سنگ جا شیشه را
به دلها دهی راه اندیشه را
کنی مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آری برون
رطب اری از نخل واز نحل عسل
عجب بی مثالی عجب بی بدل
شکر آوری از نی و می زتاک
به دست تو بشاد حیات وهلاک
به گوهر دهی پرورش در صدف
یکی را دهی غم یکی را شعف
«ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری»
نشدهیچکس آگه از ذات تو
توشاهی ولیکن همه مات تو
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲ - در نعت نبی اکرم صلوات الله علیه
هزارن درودوهزاران سلام
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳ - درمدح مولای متقیان علی علیه السلام
صفات خدائی همه باعلی است
به جز کبریائی همه با علی است
علی هست آئینه حق نما
نمایان شد از روی اوحق به ما
کس آگه نگردید ز اسرار او
که آگه نشدکس ز اسرار هو
علی را نصیری بخواندار خدا
نباشد خدا ونباشد جدا
به جز اینکه یک نقطه زیر وبم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
چه وصف است اگر فاتح خیبر است
ویا آنکه درنده اژدر است
علی چشم یزدان و روی خداست
علی شاهراهی به سوی خداست
خدا را اگر هست نایب مناب
چنان دان که کس نیست جز بوتراب
گر الله را هست قائم مقام
یقین دان که کس نیست جز آن امام
کلید بهشت است در مشت او
چه گفتم کلید است انگشت او
به محشر جلال علی را نگر
هنرهای آل علی را نگر
به جز کبریائی همه با علی است
علی هست آئینه حق نما
نمایان شد از روی اوحق به ما
کس آگه نگردید ز اسرار او
که آگه نشدکس ز اسرار هو
علی را نصیری بخواندار خدا
نباشد خدا ونباشد جدا
به جز اینکه یک نقطه زیر وبم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
چه وصف است اگر فاتح خیبر است
ویا آنکه درنده اژدر است
علی چشم یزدان و روی خداست
علی شاهراهی به سوی خداست
خدا را اگر هست نایب مناب
چنان دان که کس نیست جز بوتراب
گر الله را هست قائم مقام
یقین دان که کس نیست جز آن امام
کلید بهشت است در مشت او
چه گفتم کلید است انگشت او
به محشر جلال علی را نگر
هنرهای آل علی را نگر