عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت زهرا علیهاالسلام
دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد
جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد
پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان
حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین
کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی
اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد
آه از آندمی که او روی به محشر آورد
جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی
ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر
چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد
رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا
بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او
کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در مدح سبط اکبر حضرت امام حسن مجتبی (ع)
نه هرکس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد
کز اوّل بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد
نه هر سنگ از بدخشان است لعلش می توان گفتن
بسی خون جگر باید که تا لعل بدخشان شد
جمال یوسف ار داری به حُسن خود مشو غرّه
صفات یوسفی باید ترا تا ماه کنعان شد
اگر صد رستم دستان به دستان دست و پا بندی
به مکر و حیله و دستان نشاید پور دستان شد
نمی شاید حکیمش خواند هرکس لافد، از حکمت
که عمری بندگی باید نمود آنگاه لقمان شد
سرت سودایی دنیا و خود در فکر دستاری
کز اوّل فکر سر باید شد آنگه فکر سامان شد
مرا از وعده ی حور و قصور، اغوا مکن واعظ
بهشت بی قصور من حریم قُرب جانان شد
ولیّ ذوالمنن یعنی حسن آن خسرو خوبان
که هرچیز از عدم با قدرتش ممکن در امکان شد
نه حبّش باعث جنّت نه بغضش موجب نیران
که حبّش محض جنّت گشت و بغضش عین نیران شد
وجودش واجب ممکن نما در عالم خلقت
ولی در صورت واجب در این عالم نمایان شد
گهی می خوانمش ممکن گهی می دانمش واجب
نه ممکن هست و نی واجب که هم این است و هم آن شد
به صولت بود چون حیدر، به هیئت همچو پیغمبر
ولیّ حضرت داور، مدار دین و ایمان شد
به قدرت دست او معجزنما چون احمد مرسل
به قوّت پنجه اش مشکل گشا چون شیر یزدان شد
ستایش کردش آدم تا که آدم شد در این عالم
هوایش نوح بر سر داشت تا ایمن ز طوفان شد
چو نامش حرز جان بنمود پور آذر، از آذر
نه بس ایمن شد از آذر، بر او آذر گلستان شد
چو با صوت حسن «انّی اناالله» گفت موسی را
فراز طور سینایش زجان عمری ثناخوان شد
همین صوت حسن بودش که گردید از شجر پیدا
همین نور حسن بودش که اندر طور تابان شد
به وصف ذات پاکش بازم ازنو مطلعی دیگر
ز شرق طبع همچون اخگر تابنده رخشان شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تجدید مطلع
شهی کز آستینش آشکارا دست یزدان شد
به خاک آستانش حضرت جبریل دربان شد
وجودش در تجلّی از عدم باشد بسی اقدم
حدوثش در حقیقت با قِدم یکرنگ و یکسان شد
زهی سودای باطل کی توانم مدح آن شاهی
که مدّاحش خدا، راوی پیمبر مدح قرآن شد
چنین شاهی که خلقت شد جهان یکسر به فرمانش
ببین کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و یاری داشت آن مظلوم بی یاور
که هرجور و جفایی شد بر او ز انصار و یاران شد
ز ناچاری به بیعت داد دست آن شاه بی لشگر
چو یک انسان نبودش یاور آخر کارش اینسان شد
مگو بیعت که از شمشیر خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ی سفیان قرین عهد و پیمان شد
مگوئید آب کز آتش بسی سوزنده تر بودش
همان آبی کزان مرغ دلش در سینه بریان شد
چرا ناید مرا خوناب دل از دیده بر دامن
که در یک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفی دادند جان از آب و بی آبی
ز بی آبی حسین امّا حسن از آب بی جان شد
حسین پیش از شهادت گر نشان تیز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تیرباران شد
حسین را، گر علی اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفایی» گر، زغمهایش بگوید تا صف محشر
بیان کی می تواند، زان یکی از صد هزاران شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)
بهار است و کند جا، هرکسی در طرف صحرایی
نئی از بلبلی کمتر در افکن شور و غوغایی
کبوتروار، هوهو کن برآر از سینه هی هایی
و یا، کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را، دلا در عهد برنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نایی
فغان و زاری بلبل ببین وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّایی
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل ای غافل
چرا، بذری نمی پاشی در این مزرع به دانایی
همه دانند بی باران نروید در چمن ریحان
تو تا کی از سحاب دیدگان اشکی نپالایی
تعلّق های تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کنی در غلّ، شکایت از که بنمایی
رها کن این تن خاکی که اصل تست افلاکی
تویی مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابایی
ترا «انّی انا الله» می رسد از خود به خود، هر دم
برای روشنایی در شب تار، ار برون آیی
در این دار، ار، ز دار خودپرستی وارهی ای دل
تو چون عیسی زگردون بگذریّ و عرش پیمایی
تو تا کی از فنا و نیستی ترسان و لرزانی
مترس ای دل به دین احمدی نه کیش ترسایی
فنا، عین بقا و نیستی هستی بود بالله
ولی این را، نمی دانی تو تا مغرور دنیایی
ترا، تجرید می باید که توحیدت ز دل زاید
به کلّی از هوی بگذر که نوشی جام صهبایی
چه جامی و چه صهبایی چه توحیدی چه تجریدی
تو نشنیدی مگر نامی که می گویند مینایی
می صاف محبّت نوش باد، آن می گساران را
که در میخانه ی توحید مخمورند و شیدایی
همه از باده ی حُبّ حسینی تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستی به یکجایی
ز هفتاد و دو خُم روز دهم این باده ی گلگون
چنان جوشید کز جوشش همه گشتند دریایی
همه فانی ولی باقی چو بوی گل به پیش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرایی
بی حُبّ حسین بود آنچه کردند آن وفا کیشان
تولاّی حسین توحید محض آمد به تنهایی
من از عشق و تولاّی نبی بر، وی بدانستم
که جز عشق و تولاّی حسین نبود تولاّیی
همه پیغمبران یکسر بنوشیدند از این ساغر
که هریک را بود در سر، به قدر خویش سودایی
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پیما شد
ز شور باده ی حبّ حسینی گشت اسرایی
نبی دانست قدر، این باده را انسان که بایستی
که بر دوش این سبو را، می کشید آن شه به تنهایی
مگر نشنیدی از باغ بنی نجّار، پیغمبر
که بر سروش کشیدی چون گل ریحان به زیبایی
بگفتا جبرئیل ای شاه این منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالایی
گهی بر دوش او بودی به هنگام سجود حق
گهی بر سینه از بهر نزول وحی بالایی
حسین عشق و حسین ملّت حسین دین و حسین طاعت
حسین مصداق هر رحمت چه دنیایی چه عقبایی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۱ - تجدید مطلع
الا، نطقم نطاق شعر بست اکنون چو جوزایی
که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی
تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان
تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی
چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم
تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی
نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی
تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را
تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی
نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو
برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی
چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم
حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی
تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری
به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی
لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر
تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی
شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی
پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد
ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی
ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی
اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی
به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی
تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت
چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی
«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی
بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی
شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی
وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی
تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی
به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را
رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی
جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون
بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی
تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی
بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی
به طور راستی گویم که یا باید برون آیی
و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی
مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه
پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی
بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم
ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۲ - در مدح حضرت سجّاد (ع)
به هر دیار که زد عشق خیمه ی اجلال
برای امن و سلامت دگر نماند مجال
امیر عشق به هر کشوری که رو آرد
بلا، مقدمة الجیش او بود لازال
به هر کجا که تجلّی نمود جلوه ی عشق
بلا، فکند در آنجا ز هر طرف زلزال
هماره عشق و بلا را، گریزی از هم نیست
بلا و عشق به هم توامند در همه حال
همیشه جام محبّت زغم بود لبریز
مدام ساغر عشق از بلاست مالامال
بلا، چو لازمه ی عشق شد مکن تشویش
هجوم لشگر غم گر، ترا کند پامال
ز خویش بگذر و بگذار پا به عرصه ی عشق
اگر که کُشته شوی هست غایت آمال
به خاطر آنچه رسد باشدش زوال زپی
به غیر عشق که او را نبود و نیست زوال
اگر که پرتو عشقی فتد به کلبه ی دل
ز یُمن او همه ادبارها، شود اقبال
کسی که از شرف عشق سربلندی یافت
دو گیتی ار، بدهندش برای اوست وبال
قبول عشق و بلا، گر نمی نمود آدم
هماره تا به ابد مانده بود در صلصال
گرفته ز آدم و نوح و خلیل و هُود و شُعیب
ز انبیا همه تا اوصیا و پس امثال
به قدر حوصله زین جام جرعه نوش شدند
نه چون محمّد و چون آل او به حدّ کمال
بلا و عشق به دوران تمام دور زدند
نیافتند حریفی به جز محمّد و آل
خصوص سیّد سجّاد مفخر ایجاد
دلیل راه هدایت اسیر قوم ضلال
به یک علیل چنان هردو چارموجه شدند
به کربلا که نگنجد تصوّرش به خیال
بلا، هرآنچه فزون گشت عشق افزون شد
رسید کار بجایی که درک اوست محال
منش خدای ندانم ولی روا، باشد
ز حلم او به خدائیش کرد استدلال
گر، از صفات جلالش یکی بیان سازم
ز عرش و فرش برآید صدای جلّ جلال
هر آنچه هست به گیتی ز ملک تا ملکوت
به خوان نعمت او ریزه خوار عمّ نوال
منظّم است از او کار آسمان و زمین
مرتّب است از او روز و هفته و مه و سال
زبان ناطقه لال است اگر چه تا به ابد
به مدح او بسر آید سخن چو درّ لئال
هوای مدحت او بود بر سرم امّا
فسرد طبع مرا، ماتمش در اوّل فال
غم مصیبتش از مدح شد عنان گیرم
فکند محنتش اندر وجود من زلزال
ثنای او همه ماتم ستایشش همه غم
مدیح او همه اندوه و وصف اوست ملال
مثال ذرّه و خورشید و قطره و دریاست
بلا و محنت او را، زنم به هر چه مثال
به دشت کرببلا، گویم از کدام غمش
غم عیال گفتار، یا غم اطفال
چگویم آه از آندم که خیل همچون سیل
روان شد از پی تاراجشان به استعجال
ز جور و کینه پس آنگه زدند آتش کین
به آشیانه ی آن طایران سوخته بال
ز تاب شعله ی آتش به پیچ و تاب شدند
چو مرغ سوخته پر یا که تیر خورده غزال
شد آن امام همام از هجوم غصّه چنان
که هست خود ز بیانش زبان ناطقه لال
بلای کرب و بلا را کشید با همه درد
که کوه ها نتوان گشت زیر او حمّال
ز دست ظلم و ستم چرخ دون نهاد و ربود
به پای او غل و از پای دختران خلخال
به ذرّه یی ز غمش پیک عقل ره نبرد
چو پایش آبله دار است پای وهم و خیال
قدی کز او الف امر «فاستقم» شد راست
شد از تطاول ناراستان دین چون دال
ز جور دشمن غدّار و از تجلّی دوست
رُخش چو بدر، درخشنده قامتش چو هلال
شها، منم که مرا نیست در صیحفه ی عمر
به جز ثنای تو کو هست افضل الاعمال
ولی ثنای من اندر خور جلال تو نیست
که کس ثنای تو نتوان جز ایزد متعال
چو نام من ز وفا مام من نهاد و بگفت
«وفایی» است و ستایشگر محمّد و آل
گِلم به مهر و وفا چون سرشت دست قضا
قدر، به ناصیه ی من نوشت حسن مأل
اگر، ز زیور الفاظ شعر من عاریست
چو ساده ایست که خالی است از خط و خال
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۴ - تجدید مطلع
همچو احمد سیر در قوسین و اوادنی کند
کنج زندان را «فسبحان الذی اسری» کند
قامت موزون او سروی زباغ «فاستقم»
تا ابد نشو و نما در سایه اش طوبی کند
هرکجا او را، مکان آنجاست رشک لامکان
خود وجود اقدسش بغداد را بطحا کند
هست این موسی چه موسایی که هرکس موسویست
ناز بر موسی بن عمران فخر بر عیسی کند
سیّد قرآن لقب یاسین نسب طاها حسب
آنکه ظاهر از دو لب اسرار «ما اوحی» کند
هل اتی خود والضّحی رو آن مه واللّیل مو
کش خم حامیم ابرو قصّه از طاها کند
شد بدا، در شأن او شأنی دگر بر شان او
خواست محکمتر خدا امر وی از ابدا کند
قطب ایمان کعبه ی دین قبله ی اهل یقین
طوف بر گرد حریمش مسجدالاقصی کند
چونکه دایم شیوه مظلومیست در این سلسله
باید او هم اقتدا، بر شیوه ی آبا کند
خواست تا مظلوم باشد زان سبب مسموم شد
ورنه عبدی کی تواند حکم بر مولی کند
ظلم هارونی که شد فرعون از آن منفعل
شد به این موسی که فرعون گریه بر موسی کند
بهر او «سندی شاهک» قتل آن مظلوم را
ملتزم شد چون اعانت بر شقی اشقا کند
هست در عالم مسلّم هرکه ننگ عالم است
خاک عالم بر سر دنیا و مافیها کند
دود ظلم و ظلمت هارون ظالم بین که او
خواست خاموش آن چراغ دوده ی زهرا کند
دود ظلم انگیخت امّا گشت روشنتر چراغ
نور حق را مدبری کی می توان اطفا کند
کرده ای مدح و ثنا امّا «وفایی» کی توان
کس ثنای «سبّح اسم ربّک الاعلی» کند
باید ایزد وصف خود را خود کند از بهر ما
کس نباید قصّه از «الله و الاّ الا» کند
آنکه مثوی دشمنان را، می دهد بئس القرار
آنکه مأوا، دوستان را جنّة المأوا کند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۸ - در مدح حضرت رضا (ع) و تقاضای صله
ای منبع فتوّت و ای معدن کرم
بادا، سلام حق به جناب تو دمبدم
وز من به قدر رحمت حق هر دمی سلام
بر آستان اقدست ای قاعد امم
یا پرتوی زنور جمالت به من بتاب
یا خانه ی وجود مرا ساز منهدم
آخر مگر، نیم متمسّک به حبل تو
یا نیستم به ذیل جناب تو معتصم
آخر مگر نه قصد تو کردم ز راه دور
یا محنت سفر نکشیدم به هر قدم
عمری مگر نه صرف نمودم به عشق تو
یا جان پی نثار تو ناوردم از عدم
اینها مگر نه جمله زفیض وجود تست
اتمم علیّ نعمتک ای سابغ النّعم
گر فی المثل خزاین عالم به من دهی
باشد به نزد جود تو یک قطره یی زیم
گیرم که من نه مادح شاهم ولی چه شد
آن لطف بی عوض که بود لازم کرم
گر، پرسدم کسی که ترا داد جایزه
لا، در جواب گویمش ای شاه یا، نعم
گر، از درم برانی با حالت پریش
روبر، درِ که آورم ای قبله ی امم
گر، برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم
حاشا ز لطفت ای همه عالم ترا، غلام
کلاّ، ز جودت ای همه شاهان ترا، خدم
کز درگه امید تو امّیدوار تو
محروم و ناامید رود با هزار غم
یا زود کن عطا صله ی شعر بنده را
یا زود کش به دفتر اشعار من قلم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۹ - در مدح حضرت رضا (ع)
ای خاک طوس چشم مرا، توتیا تویی
ماییم دردمند و سراسر، دوا تویی
داری دمِ مسیح تو ای خاک مشگبو
یا نکهت بهشت که دارالشفا تویی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هزار پایه زعرش علا تویی
ای خاک طوس درد دلم را تویی علاج
بر دردها، طبیب و به غمها دوا تویی
ای ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کیمیا تویی
ای خاک طوس رتبه ات این بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تویی
شاهنشهی که سلسله ی انبیا تمام
گویندش ای فدای تو چون مقتدا تویی
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
لیک اینقدر بس است که دست خدا تویی
ای دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهای مشکله مشکل گشا تویی
ای کشتی نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تویی
جبریل طبع باز، زعرش خیال من
آورده مطلعی که از آن مدّعا تویی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
ای آنکه در طریق هدی رهنما تویی
بر جنّ و انس رهبر و میر هدی تویی
گر خوانمت خدا نه خدایی ولی خدا
چندان نموده در تو تجلّی که ها تویی
هم مظهر خدایی و هم مُظهر خدا
آئینه ی جلال و جمال خدا تویی
ناچار خوانمت چو بشر زانکه چون نبی
مصدوقه ی کریمه ی «قل انّما» تویی
توام بود حدوث وجود تو با قِدم
بر خلق ابتدا تو و بی منتها تویی
محکوم حکمت آمده حکم قدر مدام
کی بی رضای تست قضا چون رضا تویی
وافی به عهد خالق و کافی به امر خلق
قول الست و قابل$ قالوبلی تویی
مشکوة نور ارض و سمارا، زُجاجه ای
مصباح روشن شجر لا ولا تویی
هم سبط مصطفایی و هم شبل مرتضی
هم نور چشم حضرت خیرالنّسا تویی
بر، دوّمین آل عبا، ثالثی به نام
خامس ز بعد خامس آل عبا تویی
فریادرس به هر غم و کافی به هر الم
حصن حصین عالم و کهف الوری تویی
والشّمس آیتی بود از روی انورت
توضیحش آنکه ترجمه ی والضّحی تویی
نبود عجب به شأن تو تنزیل هل اتی
قرآن تویی کتاب تویی هل اتی تویی
بحر کرم محیط همم قائد امم
عین عطا و منبع جود و سخا تویی
شاهد به هر ضمیری و کافی به هر خطیر
وافی برای ترجمه ی قل کفی تویی
باشد طفیل هستی تو خلق ماسوی
مقصود ز آفرینش ارض و سما تویی
فخرم همین بس است که در نشأتین مرا
مولی تویی امام تویی پیشوا تویی
لطف تو شد دلیل «وفایی» به سوی تو
حقا که در طریق هدی رهنما تویی
خواهد دو چیز از تو به دنیا و آخرت
بخشا به وی که مالک هر دو سرا تویی
نعمت در این سرا و شفاعت در آن سرا
چون منعمّی و شافع روز جزا تویی
پیوسته دشمنان تو در رنج تا ابد
همواره دوستان تو در گنج تا تویی
این می کُشد مرا، که بدین شوکت و جلال
در ارض طوس بی کس و بی آشنا تویی
وین می کشد مرا، که به صد رنج و صد بلا
در دست خصم کشته ی زهر جفا تویی
هرگز کسی غریب نبوده است همچو تو
بالله غریب و بی کس و بی اقربا تویی
نه مونسی نه دادرسی وقت احتضار
در غربت اوفتاده به رنج و بلا تویی
سوزم به حال بی کسی ات یا غریبی ات
یا، بی طبیبی ات که به غم مبتلا تویی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت زینب سلام الله علیها
نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۹ - در مدح و منقبت و ذکر شهادت حضرت علی اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ی آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
خواهد اگر، به جلوه آن روی منوّر آورد
آینه ی جمال خورشید مکدّر آورد
جز رخ و زلف و قامت معتدلش در این جهان
کس نشنیده سرو را، سنبل و گل بر آورد
برگذرد، به هر زمین با قد و قامتی چنین
تا به قیامت از زمین سرو و صنوبر آورد
گیسوی چون کمندش افکنده زدوش تا کمر
تا به کمند و بند خورشید به چنبر آورد
وه چه علی اکبری آنکه چو مهر خاوری
برگذرد ز چرخ اگر، هی به تکاور آورد
برگذرد زچرخ و از سمّ سمند تیز تک
شکل هلال و اختر و ماه مصوّر آورد
درگه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد
نیزه ی او شکست بر، گنبد اخضر آورد
الحذر الحذر، به گردون رسد از نبرد او
بانگ امان والامان گوش جهان کر آورد
العجل العجل زتیغش به قتال دشمنان
قابض روح را، در آن مرحله مضطر آورد
تا شده زعفرانی از خوف رخ عدوی او
چهره ی او ز تیغ چون لاله ی احمر آورد
در صف کارزار، با شوکت و سطوت نبی
بر همه ظاهر و عیان صولت حیدر آورد
شور شهادتش به سر بود، وگرنه کی توان
تیغ به تارکش فرو منقذ کافر آورد
بهر طراز نیزه می خواست که بر سر سنان
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
چون ز شراره ی عطش لعل لبش کبود شد
خواست گلوی تشنه ی خویش زخون تر آورد
خواست شود فدایی کوی پدر، به کربلا
تا که به عرصه ی جزا، برکف خود سر آورد
بر کف خود سرآورد، بهر چه از برای آن
تا به گلوی تشنگان آب ز کوثر آورد
آب ز کوثر آورد، بهر که از برای آن
کس که ز آب دیده رخساره ی خودتر آورد
خواهد اگر رقم کند قصّه ی تشنه کامی اش
کلک «وفایی» از غمش شعله ی آذر آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۱ - در شهادت حضرت علی اکبر (ع)
باز این سرِ سودایی ام با عشق همسر آمده
شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده
شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان
این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی
خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن
گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده
از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من
در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.
وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین
من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن
این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری
از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده
آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او
آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده
نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا
کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده
لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه
کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین
کش خون جسم نازنین او را شناور آمده
شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا
از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر
در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی
در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده
شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا
بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده
یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی
یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده
آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی
در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده
چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را
آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ
آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر
گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان
مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده
گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده
با کبریای داوری با سطوت پیغمبری
گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه
اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده
لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان
از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ
سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده
سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من
وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده
گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن
پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده
گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا
یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده
پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین
تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده
گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا
اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده
هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین
در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن
کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
به حکم شاه دین بر کوفه رفتن چون مصمّم شد
بساط خرّمی برچیده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گردید عیش و عشرت و شادی
چو او ساز سفر بنمود آغاز محرّم شد
به وصف قدر و جاه او همین بس کز همه یاران
پی تبلیغ فرمان حسین مسلم مسلّم شد
به پیش اهل دانش چون مسلّم بود در رفعت
به معراج شهادت از برای شاه سلّم شد
به فرد جان نثاری فرد بود از همگنان یکسر
که در ثبت شهادت از همه یاران مقدّم شد
سزد، بر ممکناتش افتخار اندر نسب کاو را
حسین بن علی بن ابیطالب پسر عمّ شد
به جز با ابن عمّش شاه دین تمثیل قدر او
مثال ذرّه و خورشید یا دریا و شبنم شد
مقام تختِ بخت او به رفعت برتر از کرسی
اساس قصر قدرش در فراز عرش اعظم شد
به میزان خرد با ذرّه یی از قدر و مقدارش
دو عالم را بسنجیدم به وزن از، ارزنی کم شد
ندانم پایه ی جاه و جلالش را ولی دانم
پی تعظیم پیش رفعتش پشت فلک خم شد
وجود و بود او نُه چنبر افلاک را مرکز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
امیری شیرگیری آنکه در رزم پلنگانش
به گاه صید شیر چرخ چون کلب معلّم شد
قدر پیوسته هم پرواز شد با طایر تیرش
اجل با تیغ خونریزش به روز رزم همدم شد
همانا تیغ در دستش بسان آتش سوزان
همانا نیزه در شستش بسان مار ارقم شد
سراسر در جهان دشمن فرو نگذاشتی یک تن
به میدانی که پای عزم او در رزم محکم شد
میان فرق خصم و برق تیغش فرق نتوانم
که حرف حرقِ برق تیغ او با فرق مدغم شد
عدو گردید یکدم جرعه نوش ساغر تیغش
به کامش تا به روز حشر شهد زندگی سمّ شد
به هرکس صرصر تیغش وزیدی می توان گفتن
اگر از اهل جنّت بود، واصل بر جهنّم شد
رُخش جنّت قدش طوبی لبش کوثر دلش دریا
به هر عضوی ز سر تا پا بهشتی را مجسّم شد
کفش کافی دلش صافی به عهد خویشتن وافی
گواهش در صفا رکن و مقام و حجر و زمزم شد
ولی با اینهمه جاه و جلال و قوّت و قدرت
اسیر کوفیان گردید و توام با دو صد غم شد
چو سوی کوفه شد بگرفت عهد و بیعت از کوفی
ولیکن بستن و بشکستن آن عهد با هم شد
در اوّل از وفا بستند عهد آن ناکسان امّا
در آخر از جفا آن عهد، عهد قتل و ماتم شد
وفا ز اهل جهان هرگز مجو کاسم وفاداری
به عالم ناقص و کم چون منادای مرخّم شد
ز بس جور و ستم زان بی وفایان رفت بر مسلم
دل زار «وفایی» در غمش پیمانهٔ غم شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۴ - در شهادت حضرت قاسم (ع)
زبان خامه در این داستان بود الکن
وگرنه دادمی اندر زمانه داد سخن
سخن چگونه سرایم که نیست بی توفیق
عنان یک سخن اندر کف کفایت من
نُخست فیض طلب کرد باید از در دوست
که از عنایت او چشم دل شود روشن
اگرچه خامه ی من بر شکست چرخ از کین
ولیک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن
رهایی من از این واژگونه طاس فلک
بود معاینه همچون حدیث مور و لگن
مرا، دلیست پر از غم ز گردش گردون
مرا دلیست پر از خون ز دست چرخ کهن
چه کارها که نکرد او به دستیاری مکر
چه کارها که نکرد او به پافشاری فن
بسا، بساط که از وی به باد حادثه رفت
بسا، نگین که فکند او به دست اهریمن
بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم
بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن
فسرده کرد بسی لاله زار و سوسن گل
خزان نموده بسی نونهال و سرو سمن
بسا جوان که به ناکام از او به حجله ی گور
به جای رخت عروسی به بر نموده کفن
ولی نیامده هرگز جوان نا شادی
چو شاهزاده ی آزاده قاسم بن حسن
به دشت ماریه کرد او عروسیی که هنوز
از آن رسد به فلک بانگ ناله و شیون
چو دید بی کسی عمّ تاجدارش را
دلش نماند که غم اندر او کند مسکن
اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش
نداد رخصت میدانش آن امام زمن
بگفت گرچه مرا جان نه لایق است ولی
پی نثار تو باقیست در سراچه ی تن
به هر دو پای وی افتاد و بوسه داد از شوق
به هر دو دست بپیچید شاه را دامن
به عجز و لابه و الحاح و گریه و زاری
گرفت رخصت حرب از حسین بوجه حسن
ز برج خیمه برآمد چو کوکب رخشان
سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
رخی چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل
به بر نمود ز گیسوی خویشتن جوشن
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال
نمود در برخود پیرهن به شکل کفن
میان معرکه جا کرد با رخی چون ماه
شد از جمال دلارای او جهان روشن
فراز قلّه ی سینای زین چو جلوه نمود
زمین ماریه شد رشک وادی ایمن
کلیم اگر «ارنی» گفت «لن ترانی» یافت
ولیک هیچ کس آندم نیافت پاسخ لن
به حیرتم که چرا، قبطیان کوفه وشام
نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن
پس آن نبیره و فرزند حیدر کرّار
ز برق تیغ زد آتش به خرمن دشمن
چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک
که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن
ولی چو خواست شود جان نثار کوی حسین
نبود چاره ی کارش به غیر کشته شدن
ز خون سر به کف دست خویش بست حنا
به نوعروس شهادت نهاد در گردن
ندانم آه در آندم چگونه بود حسین
که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن
به خاک ماریه آن آفتاب طلعت را
به غیر سایه ی شمشیرها، نبد مأمن
به ناله گفت که داماد خویش را دریاب
ببین که قاتل من ایستاده بر سر من
پی تلافی خون من و علی اکبر
ز روزگار تو بنیاد خصم را، بر کن
شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم
جهان به چشم «وفایی» تمام بیت حزن
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۵ - در مدح و مرثیه بزرگان دین علیهم سلام الله
آل پیغمبر که ایشان نور حق را مظهرند
باعث ایجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفیل هستی ایشان بود
ما سوی الله را عرض می دان که ایشان جوهرند
عروة الوثقای دین حبل المتین مؤمنین
دُرج دین را گوهرند و عرش حق را زیورند
امر و نهی ماضی و مستقبل کون و مکان
جملگی مشتق از ایشانند و ایشان مصدرند
گرچه عین حق نیند ایشان ولی عین حقند
در حقیقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ایشان را نباشد منتهی
عارفان حیران در اینجا عقل ها کور و کرند
حیرتی دارم چرا بعضی از ایشان تشنه کام
شد قتیل از کینه امّا ساقیان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ی بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتی نشست و یافت از طوفان نجات
لیکن اندر بحر خون ایشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خلیل و اکبر اسمعیل او
زینب ولیلایش از پی هر یکی چون هاجرند
روز عاشورا شنیدستی قیامت شد بلی
قامت اکبر قیامت بود و عدوان منکرند
آتش کین در زمین کربلا افروختند
با خبر از کفر خویش و بی خبر از کیفرند
گاه شد آویز? دروازه گاهی بر سنان
رأس آن شاهی که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بی برادر دختران بی پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نیست کاری سرسری
عاشقان در اوّلین گام از سر خود بگذرند
ای «وفایی» جای اشک از دیده خون دل ببار
بر شهیدانی که هر یک شافع صد محشرند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۶ - در مصیبت سالار شهیدان (ع)
باز از نو خامه همچون نی نوا سر می کند
یا حدیث نینوا را زیب دفتر می کند
مطرب محفل هم آواز صفیر خامه است
کز نواها فتنه بر پا شور بر سر می کند
گه کشد سوی عراقم گه برد سوی حجاز
مطرب ما، هر زمان آهنگ دیگر می کند
گه به آهنگ حسینی در مقام راستی
می سُراید نغمه یی کاشوب محشر می کند
محشر ار، یک محشر است این حشر را افغان نی
دمبدم ساعت به ساعت هی مکرّر می کند
نشئه ی عشق حسین گویا به مزمر مضمر است
کاین چنین مست و خرابم بانگ مزمر می کند
بند بند نی بسوزد بندبندم دمبدم
چون حکایت از لبان خشگ اصغر می کند
در میان سور و شادی صور ماتم می دمد
پاره پاره قاسم از شمشیر و خنجر می کند
نوعروس زار او بر ناقه می سازد سوار
داغدیده مادرش را تیره معجر می کند
امّ لیلا این گمان از بخت خود هرگز نداشت
کاسمان او را جدا از وصل اکبر می کند
آب گوهر را مکید اکبر ز تاب تشنگی
چاره ی این تشنگی دل را پُر آذر می کند
گشت یاقوت لبش آبی ز تاب تشنگی
فاش می گویم ولی این را که باور می کند
در لب آب روان روح روان شاه دین
تشنه لب سر می دهد با تشنگی سر می کند
زینب غمدیده کی بودش خبر از بخت خویش
کز غم مرگ برادر تیره معجر می کند
ای فلک ظلمی که کردی بر عزیزان خدا
کافری کی این چنین ظلمی به کافر می کند
زین مصیبت گر بگرید فاش چشم مصطفی
سیل اشکش سر بسر روی زمین تر می کند
آه از آن ساعت که در روز جزا خیرالنساء
شکوه از این ماجرا در پیش داور می کند
تا «وفایی» نوحه خوان از بهر شاه کربلاست
کی دگر تشویش و بیم از خوف محشر می کند
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا
چه می که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار، هی به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار، می بریز هی به ساغرا
بیار، از آن می ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار، کنم به مستی ام نسق کند
چنانکه بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن می ام اگر دهی بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو بیار، هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان به خطّه ی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قید و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار، همنشین شد او به مهر انورا
هزار شکر، می کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی کوی او
الا، اگر می ام دهی بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او کشد مرا، به سوی او
مگر، دماغ جان کنم ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دیگر، رهایی احتمال وی
نگردد، ار، میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر، کز ازل مثال بی مثال وی
ز کِلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن به خط خُتن به چهره مهر خاوری
به هر، خمی ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان قرار دل قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تویی کنشت من
بهشت را، چه می کنم الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی غرض نه های و هی بود
الا، زبان عاشقی بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار، کند چنانکه هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمی شدم چو غالیان اگر، زعشق کافرا
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر، که نیست واجب او ز ممکن است برترا
علیست فرد بی بدل علیست مثل بی مثل
علیست مصدر دوم علیست صادر اول
علیست خالی از خلل علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونه یی نمود از مقام وی
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعه یی ز جام وی
به جز ولای او نشد برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خشم اگر، غزا کند فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود علی فناش می کند
قیامت ار، بپا شود علی بپاش می کند
که دست دست او بود، ولی خداش می کند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می کند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس می کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من پُر است از صدای تو
مرا، به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزه ی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی بطرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کنی بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشه ی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیده ی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا