عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند شانزدهم
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفدهم
آه از دمی که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نوزدهم
در ماتم شهی که سرش از جفا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیستم
دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و یکم
هر دُرّ اشک کز غم آن تاجدار نیست
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و سوم
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
بدادم زر، گرفتم در عوض جان
چه جان جان جهان به به چه ارزان
اگر زر، دادم امّا سر گرفتم
به عالم زندگی از سر گرفتم
همین دولت بس اندر نشأتیم
که من سوداگر رأس حسینم
سراسر کلبه ام گردیده پُر نور
فکنده در سر سودایی ام شور
مسیحا را نمودم شاد و خرّم
ز غم آزاد کردم جان مریم
عبادت های چندین ساله آخر
ثمر بخشید و شد امروز ظاهر
چه جان جان جهان به به چه ارزان
اگر زر، دادم امّا سر گرفتم
به عالم زندگی از سر گرفتم
همین دولت بس اندر نشأتیم
که من سوداگر رأس حسینم
سراسر کلبه ام گردیده پُر نور
فکنده در سر سودایی ام شور
مسیحا را نمودم شاد و خرّم
ز غم آزاد کردم جان مریم
عبادت های چندین ساله آخر
ثمر بخشید و شد امروز ظاهر
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
تضمین غزل سعدی
شه دین گفت به تن زخم مرا، مرهم ازوست
شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست
غمی ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست
«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»
«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»
بسی از مرگ عزیزان شده کارم مشکل
دل به جز کشته شدن نیست به چیزی مایل
شور عشقی که مرا، در سر و شوقیست به دل
«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»
«آنچه در سرّ سویدای بنی آدم ازوست»
شوق جان باختنم شاهد خوش میثاقیست
بگذرم از سرِ جان کاین روش مشتاقیست
تا مرا عشق حسین است و به تن جان باقیست
«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست»
«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»
گفت اگر بر سر من تیر چو باران بارد
یا فلک داغ عزیزان به دلم بگذارد
باده از مصطبه ی عشق مرا خوش دارد
«غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد»
«ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست»
تیر عدوان به کمانها همه در، زه باشد
زخم پیکان به تنم از، که واز مه باشد
نظر دوست چو بر من متوجّه باشد
«زخم خونینم اگر، به نشود، به باشد»
«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»
هر که مستانه نهد پای به میخانهٔ عمر
لاجرم پُر کندش ساقی، پیمانهٔ عمر
ای «وفایی» چو بریزد، پر پروانهٔ عمر
«سعدیا چون بِکند سیل فنا خانهٔ عمر»
«دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست»
شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست
غمی ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست
«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»
«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»
بسی از مرگ عزیزان شده کارم مشکل
دل به جز کشته شدن نیست به چیزی مایل
شور عشقی که مرا، در سر و شوقیست به دل
«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»
«آنچه در سرّ سویدای بنی آدم ازوست»
شوق جان باختنم شاهد خوش میثاقیست
بگذرم از سرِ جان کاین روش مشتاقیست
تا مرا عشق حسین است و به تن جان باقیست
«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست»
«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»
گفت اگر بر سر من تیر چو باران بارد
یا فلک داغ عزیزان به دلم بگذارد
باده از مصطبه ی عشق مرا خوش دارد
«غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد»
«ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست»
تیر عدوان به کمانها همه در، زه باشد
زخم پیکان به تنم از، که واز مه باشد
نظر دوست چو بر من متوجّه باشد
«زخم خونینم اگر، به نشود، به باشد»
«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»
هر که مستانه نهد پای به میخانهٔ عمر
لاجرم پُر کندش ساقی، پیمانهٔ عمر
ای «وفایی» چو بریزد، پر پروانهٔ عمر
«سعدیا چون بِکند سیل فنا خانهٔ عمر»
«دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست»
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
تضمین ابیاتی از غزل صائب
گر از این واقعه اشکت ز بصر میگذرد
قدر این قطره ز دریای گهر میگذرد
میدهد آهت از این غم به شبستان لحد
نور شمعی که ز خورشید و قمر میگذرد
آه از آن شب که حسین گفت به یاران فردا
هر که دارد سر تسلیم ز سر میگذرد
«چون صدف مُهر خموشی بگذارید به لب»
از شما ورنه در فیض خبر میگذرد
از دلیران ظفرپیشه در این دشت وصال
تیر باران بلا همچو مطر میگذرد
تاج زیبای شفاعت نهد ای قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر میگذرد
این مکانیست که از حلق علی اصغر من
از کماندار قضا تیر قدر میگذرد
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
«سبزهی تیغ در این ره ز کمر میگذرد»
«دل دشمن به تهی برگی من میسوزد»
«برق از این مزرعه با دیدهی تر میگذرد»
زینب از حرف جگرسوز برادر میگفت
«چاردیوار مرا آب ز سر میگذرد»
اُف به دنیا که دل آزرده از او با دل خون
قرّة العین نبی تشنه جگر میگذرد
هر شهیدی دم تسلیم به آن شه میگفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر میگذرد
سرِ خود دید چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بی گره افتد ز گهر میگذرد»
آخرین گفتهی نور دل لیلا این بود
«پای بر عرش نهد هر که ز سر میگذرد»
مستمع باش «وفایی» که پی ذکر حسین
«سخن صائب پاکیزه گهر میگذرد»
قدر این قطره ز دریای گهر میگذرد
میدهد آهت از این غم به شبستان لحد
نور شمعی که ز خورشید و قمر میگذرد
آه از آن شب که حسین گفت به یاران فردا
هر که دارد سر تسلیم ز سر میگذرد
«چون صدف مُهر خموشی بگذارید به لب»
از شما ورنه در فیض خبر میگذرد
از دلیران ظفرپیشه در این دشت وصال
تیر باران بلا همچو مطر میگذرد
تاج زیبای شفاعت نهد ای قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر میگذرد
این مکانیست که از حلق علی اصغر من
از کماندار قضا تیر قدر میگذرد
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
«سبزهی تیغ در این ره ز کمر میگذرد»
«دل دشمن به تهی برگی من میسوزد»
«برق از این مزرعه با دیدهی تر میگذرد»
زینب از حرف جگرسوز برادر میگفت
«چاردیوار مرا آب ز سر میگذرد»
اُف به دنیا که دل آزرده از او با دل خون
قرّة العین نبی تشنه جگر میگذرد
هر شهیدی دم تسلیم به آن شه میگفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر میگذرد
سرِ خود دید چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بی گره افتد ز گهر میگذرد»
آخرین گفتهی نور دل لیلا این بود
«پای بر عرش نهد هر که ز سر میگذرد»
مستمع باش «وفایی» که پی ذکر حسین
«سخن صائب پاکیزه گهر میگذرد»
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۵
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶