عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
شکوه روشنایی
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک لحظه آرامش ...
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن انتظار شیرین
آن روزها، که کودک ِ خود را
بر سینه می فشردی،
می گفتی:
- «روزی، تمام مردم این شهر
از تو، به نام ِ شاعر ما نام می برند
شعرِ تو را به خاطرِ احساس پاک تو
در برگ برگ ِ دفتر دل ها می آورند.

آن باور، آن یقین
آن انتظار شیرین،
اینک به گُل، به بار نشسته است.
تنها نه در تمامی این شهر،
در جای جای گیتی،
مردم برای کودک تو دست می زنند.
گل می پراکنند.

گلبانگِ زنده باد، به افلاک رفته است
تالار پر شده است ز فریاد ِ آفرین
مادر!
بیا ببین!

*

با این که سال هاست
دست دراز مرگ
جسم تو را به خاک بیابان سپرده است
اما روان تو
هر جا که من سرود و سخن ساز می کنم
پروانه وار، هر سو
پرواز می کند
بر روی من ــ چو عهد دلاویز کودکی ــ
لبخند می زند.

لبخند نازنین تو، گل می کند نثار
همراه ِ آن دو دیده ی از شوق اشکبار
گل های سرافرازی
گل های افتخار ...
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
به سوی جان
ای مرغ به سوی آشیانت برگرد!
ای دوست به سوی دوستانت برگرد
جان تو در آنجاست کجا می گردی
آه ای همه تن به سوی جانت برگرد! 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
رستگاری
از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ می توان در جهان جاودان زیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- هر که را نام نیکو بماند،
جاودانی است

از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ تا به دست آورم نام نیکو
بهترین کار در این جهان چیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جان‌های تاریک بردن

از تو می‌پرسم، ای اهورا
ــ چیست سرمایه رستگاری؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به مهر پدر آشنا کن
دین خود را به مادر ادا کن

ای پدر، ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!
فریدون مشیری : از دریچه ماه
ای اهورا
من که امروز، در باغ گیتی؛ چون درختی همه برگ و بارم
رنج‌های گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختن‌های مادر، لحظه‌ای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ که جان را، قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست...
امام خمینی : غزلیات
عید نوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
امام خمینی : غزلیات
خانه عشق
خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن می‏خوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است
امام خمینی : غزلیات
راه و رسم عشق
آنکه سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیست
نیستی را برگزین ای دوست، اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رُخ دارد، آدم‏زاده نیست
راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و تو است
آنکه هشیار است و بیدار است، مست باده نیست
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقه دار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست
امام خمینی : غزلیات
اسرار جان
ای دوست، پیر میکده از راه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمه‏گه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش ناله‏اش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد
امام خمینی : غزلیات
کتاب عمر
پیری رسید و عهد جوانی تباه شد
ایّام زندگی، همه صرف گناه شد
بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم
عمری دراز، صرف در این کوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشته‏اند
وابسته‏ای چو من به جهان، بی پناه شد
خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است
حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبله‏گاه شد
دلدادگان، که روی سفیدند پیش یار
رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد
افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس
آن را که بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ ای دوست، دست گیر
آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد
امام خمینی : غزلیات
آیینه جان
بر در میکده بگذشته ز جان، آمده‌‏ام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمده‌‏ام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمده‌‏ام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمده‌‏ام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمده‌‏ام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمده‏‌ام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمده‏‌ام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمده‌ام
امام خمینی : غزلیات
همّت پیر
رازی است مرا، رازگشایی خواهم
دردی است به جانم و دوایی خواهم
گر طور ندیدم و نخواهم دیدن
در طور دل از تو، جای پایی خواهم
گر صوفی صافی نشدم در ره عشق
از همّت پیر ره، صفایی خواهم
گر دوست وفایی نکند بر درویش
با جان و دلم از او جفایی خواهم
بردار حجاب از رخ، ای دلبر حسن
در ظلمت شب، راهنمایی خواهم
از خویش برون شو، ای فرو رفته به خود
من عاشقِ از خویش رهایی خواهم
در جان منیّ و می نیابم رخ تو
در کنز عیان، کنز خفایی خواهم
این دفتر عشق را بِبَند ای درویش
من غرقم و دستِ ناخدایی خواهم
امام خمینی : غزلیات
وادی ایمن
من در این بادیه صاحبنظری می‏جویم
راه گم کرده‏ام و راهبری می‏جویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری می‏جویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری می‏جویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری می‏جویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری می‏جویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری می‏جویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری می‏جویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری می‏جویم
امام خمینی : غزلیات
خلوت مستان
در حلقه درویش، ندیدیم صفایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی
امام خمینی : رباعیات
مهمان
هر ذرّه در این مزرعه، مهمان تو هست
هر ریش دلی بحق، پریشان تو هست
کس را نتوان یافت که جویای تو نیست
جوینده هر چه هست، خواهان تو هست
امام خمینی : رباعیات
طریق
فاطی که طریق ملکوتی سپرَد
خواهد ز مقام جبروتی گذرَد
نابینایی است کو ز چاه ناسوت
بی راهنما به سوی لاهوت روَد
امام خمینی : رباعیات
جلوه حق
موسی نشده، کلیم کی خواهی شد؟
در طور رهش، مقیم کی خواهی شد؟
تا جلوه حق، تو را ز خود نرهاند
با یار ازل، ندیم کی خواهی شد؟
امام خمینی : رباعیات
لَن تَرانی
تا جلوه او جبال را دَک نکند
تا صَعْق، تو را ز خویش مُندَک نکند
پیوسته خطاب لَن تَرانی شنوی
فانی شو تا خود از تو منفک نکند
امام خمینی : رباعیات
عقل و عشق
ای عشق، ببار بر سرم رحمت خویش
ای عقل، مرا رها کن از زحمت خویش
از عقل بریدم و به او پیوستم
شاید کشدم به لطف در خلوت خویش