عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۶۶
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است
چون حال تو را دید به صد چشم گریست
با خویشتن آی این همه غفلت چیست
گر مرد رهی بهتر ازین باید زیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۷۶
ای دل زشراب جهل مستی تاکی
وای مست شونده لاف هستی تاکی
وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی
تر دامنی و هواپرستی تاکی
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۸
یا در راه او به جان طلب معنی را
یا کم بکن از سر زبان دعوی را
خراز پی آن است که بار تو کشد
تا چاکر خر کنی چرا عیسی را
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۴
ای دیده به عیب خویش نابینایی
چون است به عیب دیگران بینایی
گر عیبهٔ عیب خویش را بگشایی
حقّا که نه خود را و نه کس را شایی
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۱۱
عالم همه محنت است و ایّام غم است
گردون همه آفت است و گیتی ستم است
فی الجمله چو در کار جهان می نگرم
آسوده کسی نیست وگر هست کم است
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۲
تا گرد بهانه خواجه تا کی گردی
از گرم رَوان خوب نباشد سردی
با نیکان نشسته بد می باشی
با بد بنشین و نیک باش ار مردی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود
زهری که به جان رسید تریاک چه سود
ای غرّه به ظاهرت که آراسته ای
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۱
میدان فراخ و مرد میدانی نه
یک مرد از آنها که تو می دانی نَه
مردان بینی به بایزیدان مانند
در باطنشان بوی مسلمانی نَه
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۶
بی دیده اگر راه روی بی خبری است
تمکین مطلب ازو که او رهگذری است
قومی که مکرّمند از گفتهٔ حق
تشبیه به گاو و خر کنی عین خری است
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۳
چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر
وز خرمن بی فایده کاهی کم گیر
ای هیچ ندیده چند از این گفت مگو
شیخی و دو نان خانقاهی کم گیر
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۳
گر نیست دلت شاد به تقصیر و قصور
از بهر چرا به هیچ باشی مغرور
چون گویندت که حاصلی نیست تو را
خواهی رنجید از آنچ می رنجی دور
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۵
افسوس که خلق سخت کوته نظرند
وز هرچه فروشند یکی جو نخرند
بی هیچ بهانه دشمن یکدگرند
قصّه چه کنم که جمله شان درد سرند
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۹
تا چند زنی تو از خیال مستی
بر طبل وجود خود دوال مستی
مپسند به هیچ حال اگر هشیاری
بر چهرهٔ عقل خویش حال مستی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
به حلقه یی که حساب سگان او گذرد
رقیب کیست که باری کسی شمارندش
دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد
چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش
سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت
گذشته یی ست که با خاک می سپارندش
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد
ببین که بسته به بازار می برآرندش
چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را
به خواریی چه شود گر عزیز دارندش
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در مطبخ دنیا تو همه دود خوری
تا کی تو غمان بود و نابود خوری
از مایه نخواهی که جوی کم گردد
مایه که خورد چون تو همه سود خوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خواهم که درهم بشکنم این طاق مینا فام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رقیب دعوی عامی بصحن بستان کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد