عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۶۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۷۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۱۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۶
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۳
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۳
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۵
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۹
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
به حلقه یی که حساب سگان او گذرد
رقیب کیست که باری کسی شمارندش
دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد
چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش
سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت
گذشته یی ست که با خاک می سپارندش
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد
ببین که بسته به بازار می برآرندش
چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را
به خواریی چه شود گر عزیز دارندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
به حلقه یی که حساب سگان او گذرد
رقیب کیست که باری کسی شمارندش
دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد
چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش
سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت
گذشته یی ست که با خاک می سپارندش
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد
ببین که بسته به بازار می برآرندش
چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را
به خواریی چه شود گر عزیز دارندش
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خواهم که درهم بشکنم این طاق مینا فام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رقیب دعوی عامی بصحن بستان کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد