عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکمت خیرکثیر است
گفت حکمت را خدا خیر کثیر
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
غزل زنده رود
این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه
معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه
از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه
مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه
معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه
از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه
مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمهٔ بعل
آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فرو رفتن بدریای زهره و دیدن ارواح فرعون و کشنر را
پیر روم آن صاحب «ذکر جمیل»
ضرب او را سطوت ضرب خلیل
این غزل در عالم مستی سرود
هر خدای کهنه آمد در سجود
غزل
«باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد
عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحله از شام و سحر باید کرد
پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد»
باز با من گفت «بر خیز ای پسر
جز بدامانم میاویز ای پسر
آن کهستان آن جبال بی کلیم
آنکه از برف است چون انبار سیم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
نی بموج و نی به سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل
این مقام سر کشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست
آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم
هر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
هر دو در آغوش دریا تشنه میر
هر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست
درپی من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس
سینهٔ دریا چو موسی بر درم
من ترا اندر ضمیر او برم»
بحر بر ما سینهٔ خود را گشود
یا هوا بود و چو آبی وانمود
قعر او یک وادی بیرنگ و بو
وادی تاریکی او تو به تو
پیر رومی سورهٔ طه سرود
زیر دریا ماهتاب آمد فرود
کوههای شسته و عریان و سرد
اندر آن سر گشته و حیران دو مرد
سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند
گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظهور
رومی
هر چه پنهان است ازو پیداستی
اصل این نور از یدبیضاستی
فرعون
آه نقد عقل و دین در باختم
دیدم و این نور را نشناختم
ای جهانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید
وای قومی از هوس گردیده کور
می برد لعل و گهر از خاک گور
پیکری کو در عجایب خانه ایست
بر لب خاموش او افسانه ایست
از ملوکیت خبرها می دهد
کور چشمان را نظرها می دهد
چیست تقدیر ملوکیت ، شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق
از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفته تر تدبیر ملک
باز اگر بینم کلیم الله را
خواهم از وی یک دل آگاه را
رومی
حاکمی بی نور جان خام است خام
بی یدبیضا ملوکیت حرام
حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست
تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است میگردد زجاج
فوج و زندان و سلاسل رهزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گهر گوری نکند
سر گذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم
علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حکمت بر گشود
لیکن اندر تربت مهدی چه بود
ضرب او را سطوت ضرب خلیل
این غزل در عالم مستی سرود
هر خدای کهنه آمد در سجود
غزل
«باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد
عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحله از شام و سحر باید کرد
پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد»
باز با من گفت «بر خیز ای پسر
جز بدامانم میاویز ای پسر
آن کهستان آن جبال بی کلیم
آنکه از برف است چون انبار سیم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
نی بموج و نی به سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل
این مقام سر کشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست
آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم
هر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
هر دو در آغوش دریا تشنه میر
هر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست
درپی من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس
سینهٔ دریا چو موسی بر درم
من ترا اندر ضمیر او برم»
بحر بر ما سینهٔ خود را گشود
یا هوا بود و چو آبی وانمود
قعر او یک وادی بیرنگ و بو
وادی تاریکی او تو به تو
پیر رومی سورهٔ طه سرود
زیر دریا ماهتاب آمد فرود
کوههای شسته و عریان و سرد
اندر آن سر گشته و حیران دو مرد
سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند
گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظهور
رومی
هر چه پنهان است ازو پیداستی
اصل این نور از یدبیضاستی
فرعون
آه نقد عقل و دین در باختم
دیدم و این نور را نشناختم
ای جهانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید
وای قومی از هوس گردیده کور
می برد لعل و گهر از خاک گور
پیکری کو در عجایب خانه ایست
بر لب خاموش او افسانه ایست
از ملوکیت خبرها می دهد
کور چشمان را نظرها می دهد
چیست تقدیر ملوکیت ، شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق
از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفته تر تدبیر ملک
باز اگر بینم کلیم الله را
خواهم از وی یک دل آگاه را
رومی
حاکمی بی نور جان خام است خام
بی یدبیضا ملوکیت حرام
حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست
تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است میگردد زجاج
فوج و زندان و سلاسل رهزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گهر گوری نکند
سر گذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم
علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حکمت بر گشود
لیکن اندر تربت مهدی چه بود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
روح هندوستان ناله و فریاد می کند
شمع جان افسرد در فانوس هند
هندیان بیگانه از ناموس هند
مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش
بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر
بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست
خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته
آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر
این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»
کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز
تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد
گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز
دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر
پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند
جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است
خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست
از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم
ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان
هندیان بیگانه از ناموس هند
مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش
بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر
بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست
خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته
آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر
این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»
کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز
تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد
گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز
دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر
پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند
جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است
خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست
از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم
ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین
«نی عدم ما را پذیرد نی وجود
وای از بی مهری بود و نبود
تا گذشتیم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب
ق
یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاک به
شعلهٔ من زین دو کافر پاک به
آنسوی نه آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگهان رفتیم ما
گفت «جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن کار من است
جان زشتی گرچه نرزد با دو جو
ایکه از من هدم جان خواهی برو
اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ»
ای هوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون
ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب
ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب
این جهان بی ابتدا بی انتهاست
بندهٔ غدار را مولا کجاست»
ناگهان آمد صدای هولناک
سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک
ربط اقلیم بدن از هم گسیخت
دمبدم که پاره بر که پاره ریخت
کوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمی بی بانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون
موجها پر شور و از خود رفته تر
غرق خون گردید آن کوه و کمر
آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت
وای از بی مهری بود و نبود
تا گذشتیم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب
ق
یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاک به
شعلهٔ من زین دو کافر پاک به
آنسوی نه آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگهان رفتیم ما
گفت «جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن کار من است
جان زشتی گرچه نرزد با دو جو
ایکه از من هدم جان خواهی برو
اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ»
ای هوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون
ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب
ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب
این جهان بی ابتدا بی انتهاست
بندهٔ غدار را مولا کجاست»
ناگهان آمد صدای هولناک
سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک
ربط اقلیم بدن از هم گسیخت
دمبدم که پاره بر که پاره ریخت
کوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمی بی بانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون
موجها پر شور و از خود رفته تر
غرق خون گردید آن کوه و کمر
آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
در حضور شاه همدان
زنده رود
از تو خواهم سر یزدان را کلید
طاعت از ما جست و شیطان آفرید
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئی خواستن
از تو پرسم این فسون سازی که چه
با قمار بدنشین بازی که چه
مشت خاک و این سپهر گرد گرد
خود بگو می زیبدش کاری که کرد
کار ما ، افکار ما ، آزار ما
دست با دندان گزیدن کار ما
شاه همدان
بنده ئی کز خویشتن دارد خبر
آفریند منفعت را از ضرر
بزم با دیو است آدم را وبال
رزم با دیو است آدم را جمال
خویش را بر اهرمن باید زدن
تو همه تیغ آن همه سنگ فسن
تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت
زنده رود
زیر گردون آدم آدم را خورد
ملتی بر ملتی دیگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خیزد از دل ناله های دردمند
زیرک و دراک و خوش گل ملتی است
در جهان تر دستی او آیتی است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در نی من ناله از مضمون اوست
از خودی تا بی نصیب افتاده است
در دیار خود غریب افتاده است
دستمزد او بدست دیگران
ماهی رودش به شست دیکران
کاروانها سوی منزل گام گام
کار او نا خوب و بی اندام و خام
از غلامی جذبه های او بمرد
آتشی اندر رگ تاکش فسرد
تا نپنداری که بود است اینچین
جبهه را همواره سود است اینچنین
در زمانی صف شکن هم بوده است
چیره و جانباز و پر دم بوده است
کوههای خنگ سار او نگر
آتشین دست چنار او نگر
در بهاران لعل میریزد ز سنگ
خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ
لکه های ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دریا و غروب آفتاب
من خدارا دیدم آنجا بی حجاب
با نسیم آواره بودم در نشاط
«بشنو از نی» می سرودم در نشاط
مرغکی می گفت اندر شاخسار
با پشیزی می نیرزد این بهار
لاله رست و نرگس شهلا دمید
باد نو روزی گریبانش درید
عمرها بالید ازین کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکیزه تر
عمر ها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد
نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا یکی دیوانه دیدم در خروش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش
«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی
بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی
گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد
غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی
این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا
روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی
باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،
حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی
دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند
قومی فروختند و چه ارزان فروختند»
شاه همدان
با تو گویم رمز باریک ای پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان باید گداخت
پاک را از خاک می باید شناخت
گر ببری پارهٔ تن را ز تن
رفت از دست تو آن لخت بدن
لیکن آن جانی که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهی آید بدست
جوهرش با هیچ شی مانند نیست
هست اندر بند و اندر بند نیست
گر نگهداری بمیرد در بدن
ور بیفشانی ، فروغ انجمن
چیست جان جلوه مست ای مرد راد
چیست جان دادن ز دست ایمرد راد
چیست جان دادن بحق پرداختن
کوه را با سوز جان بگداختن
جلوه مستی خویش را دریافتن
در شبان چون کوکبی بر تافتن
خویش را نایافتن نابودن است
یافتن خود را بخود بخشودن است
هر که خود را دید و غیر از خود ندید
رخت از زندان خود بیرون کشید
جلوه بد مستی که بیند خویش را
خوشتر از نوشینه و داند نیش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پیش او زندان او لرزان شود
تیشهٔ او خاره را بر می درد
تا نصیب خود ز گیتی می برد
تا ز جان بگذشت جانش جان اوست
ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست
زنده رود
گفته ئی از حکمت زشت و نکوی
پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی
مرشد معنی نگاهان بوده ئی
محرم اسرار شاهان بوده ئی
ما فقیر و حکمران خواهد خراج
چیست اصل اعتبار تخت و تاج
شاه همدان
اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب
یا رضای امتان یا حرب و ضرب
فاش گویم با تو ای والا مقام
باج را جز با دو کس دادن حرام
یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست
آیهٔ حق حجت و برهان اوست
یا جوانمردی چو صرصر تند خیز
شهر گیر و خویش باز اندر ستیز
روز کین کشور گشا از قاهری
روز صلح از شیوه های دلبری
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کس نتوان خرید
جام جم را ای جوان باهنر
کس نگیرد از دکان شیشه گر
ور بگیرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
غنی
هند را این ذوق آزادی که داد
صید را سودای صیادی که داد
آن برهمن زادگان زنده دل
لالهٔ احمر ز روی شان خجل
تیزبین و پخته کار و سخت کوش
از نگاهشان فرنگ اندر خروش
اصلشان از خاک دامنگیر ماست
مطلع این اختران کشمیر ماست
خاک ما را بی شرر دانی اگر
بر درون خود یکی بگشا نظر
اینهمه سوزی که داری از کجاست
این دم باد بهاری از کجاست
این همان باد است کز تأثیر او
کوهسار ما بگیرد رنگ و بو
هیچ میدانی که روزی در ولر
موجه ئی می گفت با موج دگر
چند در قلزم به یکدیگر زنیم
خیز تا یک دم بساحل سر زنیم
زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن
شور او در وادی و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بنای کوه را بر می کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شیر صد مادر گرفت
سطوت او خاکیان را محشری است
این همه از ماست، نی از دیگری است
زیستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگی اندر راه ماست
با کران در ساختن مرگ دوام
گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام
زندگی جولان میان کوه و دشت
ای خنک موجی که از ساحل گذشت
ایکه خواندی خط سیمای حیات
ای به خاور داده غوغای حیات
ای ترا آهی که می سوزد جگر
تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر
ای ز تو مرغ چمن را های و هو
سبزه از اشک تو می گیرد وضو
ایکه از طبع تو کشت گل دمید
ای ز امید تو جانها پر امید
کاروانها را صدای تو درا
تو ز اهل خطه نومیدی چرا
دل میان سینهٔ شان مرده نیست
اخگر شان زیر یخ افسرده نیست
باش تا بینی که بی آواز صور
ملتی بر خیزد از خاک قبور
غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر
بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر
شهر ها زیر سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درویش مرد
سلطنت نازکتر آمد از حباب
از دمی او را توان کردن خراب
از نوا تشکیل تقدیر امم
از نوا تخریب و تعمیر امم
نشتر تو گرچه در دلها خلید
مر ترا چونانکه هستی کس ندید
پردهٔ تو از نوای شاعری است
آنچه گوئی ماورای شاعری است
تازه آشوبی فکن اندر بهشت
یک نوا مستانه زن اندر بهشت
زنده رود
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغچه ها کم زن
ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
از تو خواهم سر یزدان را کلید
طاعت از ما جست و شیطان آفرید
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئی خواستن
از تو پرسم این فسون سازی که چه
با قمار بدنشین بازی که چه
مشت خاک و این سپهر گرد گرد
خود بگو می زیبدش کاری که کرد
کار ما ، افکار ما ، آزار ما
دست با دندان گزیدن کار ما
شاه همدان
بنده ئی کز خویشتن دارد خبر
آفریند منفعت را از ضرر
بزم با دیو است آدم را وبال
رزم با دیو است آدم را جمال
خویش را بر اهرمن باید زدن
تو همه تیغ آن همه سنگ فسن
تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت
زنده رود
زیر گردون آدم آدم را خورد
ملتی بر ملتی دیگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خیزد از دل ناله های دردمند
زیرک و دراک و خوش گل ملتی است
در جهان تر دستی او آیتی است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در نی من ناله از مضمون اوست
از خودی تا بی نصیب افتاده است
در دیار خود غریب افتاده است
دستمزد او بدست دیگران
ماهی رودش به شست دیکران
کاروانها سوی منزل گام گام
کار او نا خوب و بی اندام و خام
از غلامی جذبه های او بمرد
آتشی اندر رگ تاکش فسرد
تا نپنداری که بود است اینچین
جبهه را همواره سود است اینچنین
در زمانی صف شکن هم بوده است
چیره و جانباز و پر دم بوده است
کوههای خنگ سار او نگر
آتشین دست چنار او نگر
در بهاران لعل میریزد ز سنگ
خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ
لکه های ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دریا و غروب آفتاب
من خدارا دیدم آنجا بی حجاب
با نسیم آواره بودم در نشاط
«بشنو از نی» می سرودم در نشاط
مرغکی می گفت اندر شاخسار
با پشیزی می نیرزد این بهار
لاله رست و نرگس شهلا دمید
باد نو روزی گریبانش درید
عمرها بالید ازین کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکیزه تر
عمر ها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد
نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا یکی دیوانه دیدم در خروش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش
«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی
بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی
گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد
غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی
این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا
روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی
باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،
حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی
دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند
قومی فروختند و چه ارزان فروختند»
شاه همدان
با تو گویم رمز باریک ای پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان باید گداخت
پاک را از خاک می باید شناخت
گر ببری پارهٔ تن را ز تن
رفت از دست تو آن لخت بدن
لیکن آن جانی که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهی آید بدست
جوهرش با هیچ شی مانند نیست
هست اندر بند و اندر بند نیست
گر نگهداری بمیرد در بدن
ور بیفشانی ، فروغ انجمن
چیست جان جلوه مست ای مرد راد
چیست جان دادن ز دست ایمرد راد
چیست جان دادن بحق پرداختن
کوه را با سوز جان بگداختن
جلوه مستی خویش را دریافتن
در شبان چون کوکبی بر تافتن
خویش را نایافتن نابودن است
یافتن خود را بخود بخشودن است
هر که خود را دید و غیر از خود ندید
رخت از زندان خود بیرون کشید
جلوه بد مستی که بیند خویش را
خوشتر از نوشینه و داند نیش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پیش او زندان او لرزان شود
تیشهٔ او خاره را بر می درد
تا نصیب خود ز گیتی می برد
تا ز جان بگذشت جانش جان اوست
ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست
زنده رود
گفته ئی از حکمت زشت و نکوی
پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی
مرشد معنی نگاهان بوده ئی
محرم اسرار شاهان بوده ئی
ما فقیر و حکمران خواهد خراج
چیست اصل اعتبار تخت و تاج
شاه همدان
اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب
یا رضای امتان یا حرب و ضرب
فاش گویم با تو ای والا مقام
باج را جز با دو کس دادن حرام
یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست
آیهٔ حق حجت و برهان اوست
یا جوانمردی چو صرصر تند خیز
شهر گیر و خویش باز اندر ستیز
روز کین کشور گشا از قاهری
روز صلح از شیوه های دلبری
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کس نتوان خرید
جام جم را ای جوان باهنر
کس نگیرد از دکان شیشه گر
ور بگیرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
غنی
هند را این ذوق آزادی که داد
صید را سودای صیادی که داد
آن برهمن زادگان زنده دل
لالهٔ احمر ز روی شان خجل
تیزبین و پخته کار و سخت کوش
از نگاهشان فرنگ اندر خروش
اصلشان از خاک دامنگیر ماست
مطلع این اختران کشمیر ماست
خاک ما را بی شرر دانی اگر
بر درون خود یکی بگشا نظر
اینهمه سوزی که داری از کجاست
این دم باد بهاری از کجاست
این همان باد است کز تأثیر او
کوهسار ما بگیرد رنگ و بو
هیچ میدانی که روزی در ولر
موجه ئی می گفت با موج دگر
چند در قلزم به یکدیگر زنیم
خیز تا یک دم بساحل سر زنیم
زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن
شور او در وادی و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بنای کوه را بر می کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شیر صد مادر گرفت
سطوت او خاکیان را محشری است
این همه از ماست، نی از دیگری است
زیستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگی اندر راه ماست
با کران در ساختن مرگ دوام
گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام
زندگی جولان میان کوه و دشت
ای خنک موجی که از ساحل گذشت
ایکه خواندی خط سیمای حیات
ای به خاور داده غوغای حیات
ای ترا آهی که می سوزد جگر
تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر
ای ز تو مرغ چمن را های و هو
سبزه از اشک تو می گیرد وضو
ایکه از طبع تو کشت گل دمید
ای ز امید تو جانها پر امید
کاروانها را صدای تو درا
تو ز اهل خطه نومیدی چرا
دل میان سینهٔ شان مرده نیست
اخگر شان زیر یخ افسرده نیست
باش تا بینی که بی آواز صور
ملتی بر خیزد از خاک قبور
غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر
بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر
شهر ها زیر سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درویش مرد
سلطنت نازکتر آمد از حباب
از دمی او را توان کردن خراب
از نوا تشکیل تقدیر امم
از نوا تخریب و تعمیر امم
نشتر تو گرچه در دلها خلید
مر ترا چونانکه هستی کس ندید
پردهٔ تو از نوای شاعری است
آنچه گوئی ماورای شاعری است
تازه آشوبی فکن اندر بهشت
یک نوا مستانه زن اندر بهشت
زنده رود
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغچه ها کم زن
ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
خطاب به جاوید
سخنی به نژاد نو
این سخن آراستن بیحاصل است
بر نیاید آنچه در قعر دل است
گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب
نکته ئی دارم که ناید در کتاب
گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت او را کند پوشیده تر
سوز او را از نگاه من بگیر
یا ز آه صبحگاه من بگیر
مادرت درس نخستین با تو داد
غنچهٔ تو از نسیم او گشاد
از نسیم او ترا این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو ازوست
دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لااله آموختی
ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لااله از من بگیر
لااله گوئی بگو از روی جان
تا ز اندام تو آید بوی جان
مهر و مه گردد ز سوز لااله
دیده ام این سوز را در کوه و که
این دو حرف لااله گفتار نیست
لااله جز تیغ بی زنهار نیست
زیستن با سوز او قهاری است
لااله ضرب است و ضرب کاری است
مؤمن و پیش کسان بستن نطاق
مؤمن و غداری و فقر و نفاق
با پشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
لااله اندر نمازش بود و نیست
نازها اندر نیازش بود و نیست
نور در صوم و صلوت او نماند
جلوه ئی در کائنات او نماند
آنکه بود الله او را ساز و برگ
فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ
رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او بگور
صحبتش با عصر حاضر در گرفت
حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت
آن ز ایران بود و این هندی نژاد
آن ز حج بیگانه و این از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم و صلوت
روح چون رفت از صلوت و از صیام
فرد ناهموار و ملت بی نظام
سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی
از خودی مرد مسلمان در گذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت
سجده ئی کزوی زمین لرزیده است
بر مرادش مهر و مه گردیده است
ق
سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
این زمان جز سر بزیری هیچ نیست
اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکوه ربی الاعلی کجاست
این گناه اوست یا تقصیر ماست
هر کسی بر جادهٔ خود تند رو
ناقهٔ ما بی زمام و هرزه دو
صاحب قرآن و بی ذوق طلب؟
العجب ثم العجب ثم العجب!
گر خدا سازد ترا صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر
عقلها بیباک و دلها بی گداز
چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز
علم و فن دین و سیاست ، عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب و گل
آسیا آن مرز و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب
قلب او بی واردات نو بنو
حاصلش را کس نگیرد باد و جو
روزگارش اندرین دیرینه دیر
ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر
صید ملایان و نخچیر ملوک
آهوی اندیشه او لنگ و لوک
عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ
بسته فتراک لردان فرنگ
تاختم بر عالم افکار او
بر دریدم پردهٔ اسرار او
در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگرگون کرده ام
من بطبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف
حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار
حرف ته داری باند از فرنگ
نالهٔ مستانه ئی از تار چنگ
اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر
ای تو بادا وارث این فکر و ذکر
آب جویم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است
تا مزاج عصر من دیگر فتاد
طبع من هنگامهٔ دیگر نهاد
نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ
شسته رو تاریک جان روشن دماغ
کم نگاه و بی یقین و نا امید
چشم شان اندر جهان چیزی ندید
ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر
خشت بند از خاکشان معمار دیر
مکتب از مقصود خویش آگاه نیست
تا بجذب اندرونش راه نیست
نور فطرت راز جانها پاک شست
یک گل رعنا ز شاخ او نرست
خشت را معمار ما کج می نهد
خوی بط با بچهٔ شاهین دهد
علم تا سوزی نگیرد از حیات
دل نگیرد لذتی از واردات
علم جز شرح مقامات تو نیست
علم جز تفسیر آیات تو نیست
سوختن میباید اندر نار حس
تا بدانی نقرهٔ خود را ز مس
علم حق اول حواس آخر حضور
آخر او می نگنجد در شعور
صد کتاب آموزی از اهل هنر
خوشتر آن درسی که گیری از نظر
هر کسی زان می که ریزد از نظر
مست می گردد بانداز دگر
از دم باد سحر میرد چراغ
لاله زان باد سحر ، می در ایاغ
کم خور و کم خواب و کم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منکر حق نزد ملا کافر است
منکر خود نزد من کافر تر است
آن به انکار وجود آمد «عجول،
این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»
شیوهٔ اخلاص را محکم بگیر
پاک شو از خوف سلطان و امیر
عدل در قهر و رضا از کف مده
قصد در فقر و غنا از کف مده
حکم دشوار است تأویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو
حفظ جانها ذکر و فکر بی حساب
حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب
حاکمی در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن ناید بدست
لذت سیر است مقصود سفر
گر نگه بر آشیان داری مپر
ماه گردد تا شود صاحب مقام
سیر آدم را مقام آمد حرام
زندگی جز لذت پرواز نیست
آشیان با فطرت او ساز نیست
رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور
رزق بازان در سواد ماه و هور
سر دین صدق مقال اکل حلال
خلوت و جلوت تماشای جمال
در ره دین سخت چون الماس زی
دل بحق بر بند و بی وسواس زی
سری از اسرار دین بر گویمت
داستانی از مظفر گویمت
اندر اخلاص عمل فرد فرید
پادشاهی با مقام با یزید
پیش او اسبی چو فرزندان عزیز
سخت کوش چون صاحب خود در ستیز
سبزه رنگی از نجیبان عرب
باوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسب
مرد مؤمن را عزیز ای نکته رس
چیست جز قرآن و شمشیر و فرس
من چه گویم وصف آن خیر الجیاد
کوه و روی آبها رفتی چو باد
روز هیجا از نظر آماده تر
تند بادی طایف کوه و کمر
در تک او فتنه های رستخیز
سنگ از ضرب سم او ریز ریز
روزی آن حیوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شکم زار و نژند
کرد بیطاری علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب
شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست
شرع تقوی از طریق ما جداست
ای ترا بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانی نگر
دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب
آبروی گل ز رنگ و بوی اوست
بی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروست
نوجوانی را چو بینم بی ادب
روز من تاریک می گردد چو شب
تاب و تب در سینه افزاید مرا
یاد عهد مصطفی آید مرا
از زمان خود پشیمان میشوم
در قرون رفته پنهان میشوم
ستر زن یا زوج یا خاک لحد
ستر مردان حفظ خویش از یار بد
حرف بد را بر لب آوردن خطاست
کافر و مؤمن همه خلق خداست
آدمیت ، احترام آدمی
با خبر شو از مقام آدمی
آدمی از ربط و ضبط تن به تن
بر طریق دوستی گامی بزن
بندهٔ عشق از خدا گیرد طریق
می شود بر کافر و مؤمن شفیق
کفر و دین را گیر در پهنای دل
دل اگر بگریزد از دل وای دل
گرچه دل زندانی آب و گل است
اینهمه آفاق آفاق دل است
گرچه باشی از خداوندان ده
فقر را از کف مده از کف مده
سوز او خوابیده در جان تو هست
این کهن می از نیاگان تو هست
در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه
ای بسا مرد حق اندیش و بصیر
می شود از کثرت نعمت ضریر
کثرت نعمت گداز از دل برد
ناز می آرد نیاز از دل برد
سالها اندر جهان گردیده ام
نم به چشم منعمان کم دیده ام
من فدای آنکه درویشانه زیست
وای آنکو از خدا بیگانه زیست
در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق
عالمان از علم قرآن بی نیاز
صوفیان درنده گرگ و مو دراز
گرچه اندر خانقاهان های و هوست
کو جوانمردی که صهبا در کدوست
هم مسلمانان افرنگی مآب
چشمهٔ کوثر بجویند از سراب
بی خبر از سر دین اند این همه
اهل کین اند اهل کین اند این همه
خیر و خوبی بر خواص آمد حرام
دیده ام صدق و صفا را در عوام
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم نشین حق بجو با او نشین
کرکسان را رسم و آئین دیگر است
سطوت پرواز شاهین دیگرست
مرد حق از آسمان افتد چو برق
هیزم او شهر و دشت غرب و شرق
ما هنوز اندر ظلام کائنات
او شریک اهتمام کائنات
او کلیم و او مسیح و او خلیل
او محمد او کتاب او جبرئیل
آفتاب کائنات اهل دل
از شعاع او حیات اهل دل
اول اندر نار خود سوزد ترا
باز سلطانی بیاموزد ترا
ما همه با سوز او صاحبدلیم
ورنه نقش باطل آب و گلیم
ترسم این عصری که تو زادی درآن
در بدن غرق است و کم داند ز جان
چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خویشتن پنهان شود
در نیابد جستجو آن مرد را
گرچه بیند روبرو آن مرد را
تو مگر ذوق طلب از کف مده
گرچه در کار تو افتد صد گره
گر نیابی صحبت مرد خبیر
از اب وجد آنچه من دارم بگیر
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد ترا سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید
رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بر دوختند
رقص تن در گردش آرد خاک را
رقص جان برهم زند افلاک را
علم و حکم از رقص جان آید بدست
هم زمین هم آسمان آید بدست
فرد ازوی صاحب جذب کلیم
ملت ازوی وارث ملک عظیم
رقص جان آموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود
تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان برقص اندر نیاید ای پسر
ضعف ایمانست و دلگیریست غم
نوجوانا «نیمه پیری است غم»
می شناسی حرص «فقر حاضر» است
من غلام آنکه بر خود قاهر است
ای مرا تسکین جان ناشکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب
سر دین مصطفی گویم ترا
هم به قبر اندر دعا گویم ترا
این سخن آراستن بیحاصل است
بر نیاید آنچه در قعر دل است
گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب
نکته ئی دارم که ناید در کتاب
گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت او را کند پوشیده تر
سوز او را از نگاه من بگیر
یا ز آه صبحگاه من بگیر
مادرت درس نخستین با تو داد
غنچهٔ تو از نسیم او گشاد
از نسیم او ترا این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو ازوست
دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لااله آموختی
ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لااله از من بگیر
لااله گوئی بگو از روی جان
تا ز اندام تو آید بوی جان
مهر و مه گردد ز سوز لااله
دیده ام این سوز را در کوه و که
این دو حرف لااله گفتار نیست
لااله جز تیغ بی زنهار نیست
زیستن با سوز او قهاری است
لااله ضرب است و ضرب کاری است
مؤمن و پیش کسان بستن نطاق
مؤمن و غداری و فقر و نفاق
با پشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
لااله اندر نمازش بود و نیست
نازها اندر نیازش بود و نیست
نور در صوم و صلوت او نماند
جلوه ئی در کائنات او نماند
آنکه بود الله او را ساز و برگ
فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ
رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او بگور
صحبتش با عصر حاضر در گرفت
حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت
آن ز ایران بود و این هندی نژاد
آن ز حج بیگانه و این از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم و صلوت
روح چون رفت از صلوت و از صیام
فرد ناهموار و ملت بی نظام
سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی
از خودی مرد مسلمان در گذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت
سجده ئی کزوی زمین لرزیده است
بر مرادش مهر و مه گردیده است
ق
سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
این زمان جز سر بزیری هیچ نیست
اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکوه ربی الاعلی کجاست
این گناه اوست یا تقصیر ماست
هر کسی بر جادهٔ خود تند رو
ناقهٔ ما بی زمام و هرزه دو
صاحب قرآن و بی ذوق طلب؟
العجب ثم العجب ثم العجب!
گر خدا سازد ترا صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر
عقلها بیباک و دلها بی گداز
چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز
علم و فن دین و سیاست ، عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب و گل
آسیا آن مرز و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب
قلب او بی واردات نو بنو
حاصلش را کس نگیرد باد و جو
روزگارش اندرین دیرینه دیر
ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر
صید ملایان و نخچیر ملوک
آهوی اندیشه او لنگ و لوک
عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ
بسته فتراک لردان فرنگ
تاختم بر عالم افکار او
بر دریدم پردهٔ اسرار او
در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگرگون کرده ام
من بطبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف
حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار
حرف ته داری باند از فرنگ
نالهٔ مستانه ئی از تار چنگ
اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر
ای تو بادا وارث این فکر و ذکر
آب جویم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است
تا مزاج عصر من دیگر فتاد
طبع من هنگامهٔ دیگر نهاد
نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ
شسته رو تاریک جان روشن دماغ
کم نگاه و بی یقین و نا امید
چشم شان اندر جهان چیزی ندید
ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر
خشت بند از خاکشان معمار دیر
مکتب از مقصود خویش آگاه نیست
تا بجذب اندرونش راه نیست
نور فطرت راز جانها پاک شست
یک گل رعنا ز شاخ او نرست
خشت را معمار ما کج می نهد
خوی بط با بچهٔ شاهین دهد
علم تا سوزی نگیرد از حیات
دل نگیرد لذتی از واردات
علم جز شرح مقامات تو نیست
علم جز تفسیر آیات تو نیست
سوختن میباید اندر نار حس
تا بدانی نقرهٔ خود را ز مس
علم حق اول حواس آخر حضور
آخر او می نگنجد در شعور
صد کتاب آموزی از اهل هنر
خوشتر آن درسی که گیری از نظر
هر کسی زان می که ریزد از نظر
مست می گردد بانداز دگر
از دم باد سحر میرد چراغ
لاله زان باد سحر ، می در ایاغ
کم خور و کم خواب و کم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منکر حق نزد ملا کافر است
منکر خود نزد من کافر تر است
آن به انکار وجود آمد «عجول،
این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»
شیوهٔ اخلاص را محکم بگیر
پاک شو از خوف سلطان و امیر
عدل در قهر و رضا از کف مده
قصد در فقر و غنا از کف مده
حکم دشوار است تأویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو
حفظ جانها ذکر و فکر بی حساب
حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب
حاکمی در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن ناید بدست
لذت سیر است مقصود سفر
گر نگه بر آشیان داری مپر
ماه گردد تا شود صاحب مقام
سیر آدم را مقام آمد حرام
زندگی جز لذت پرواز نیست
آشیان با فطرت او ساز نیست
رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور
رزق بازان در سواد ماه و هور
سر دین صدق مقال اکل حلال
خلوت و جلوت تماشای جمال
در ره دین سخت چون الماس زی
دل بحق بر بند و بی وسواس زی
سری از اسرار دین بر گویمت
داستانی از مظفر گویمت
اندر اخلاص عمل فرد فرید
پادشاهی با مقام با یزید
پیش او اسبی چو فرزندان عزیز
سخت کوش چون صاحب خود در ستیز
سبزه رنگی از نجیبان عرب
باوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسب
مرد مؤمن را عزیز ای نکته رس
چیست جز قرآن و شمشیر و فرس
من چه گویم وصف آن خیر الجیاد
کوه و روی آبها رفتی چو باد
روز هیجا از نظر آماده تر
تند بادی طایف کوه و کمر
در تک او فتنه های رستخیز
سنگ از ضرب سم او ریز ریز
روزی آن حیوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شکم زار و نژند
کرد بیطاری علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب
شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست
شرع تقوی از طریق ما جداست
ای ترا بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانی نگر
دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب
آبروی گل ز رنگ و بوی اوست
بی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروست
نوجوانی را چو بینم بی ادب
روز من تاریک می گردد چو شب
تاب و تب در سینه افزاید مرا
یاد عهد مصطفی آید مرا
از زمان خود پشیمان میشوم
در قرون رفته پنهان میشوم
ستر زن یا زوج یا خاک لحد
ستر مردان حفظ خویش از یار بد
حرف بد را بر لب آوردن خطاست
کافر و مؤمن همه خلق خداست
آدمیت ، احترام آدمی
با خبر شو از مقام آدمی
آدمی از ربط و ضبط تن به تن
بر طریق دوستی گامی بزن
بندهٔ عشق از خدا گیرد طریق
می شود بر کافر و مؤمن شفیق
کفر و دین را گیر در پهنای دل
دل اگر بگریزد از دل وای دل
گرچه دل زندانی آب و گل است
اینهمه آفاق آفاق دل است
گرچه باشی از خداوندان ده
فقر را از کف مده از کف مده
سوز او خوابیده در جان تو هست
این کهن می از نیاگان تو هست
در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه
ای بسا مرد حق اندیش و بصیر
می شود از کثرت نعمت ضریر
کثرت نعمت گداز از دل برد
ناز می آرد نیاز از دل برد
سالها اندر جهان گردیده ام
نم به چشم منعمان کم دیده ام
من فدای آنکه درویشانه زیست
وای آنکو از خدا بیگانه زیست
در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق
عالمان از علم قرآن بی نیاز
صوفیان درنده گرگ و مو دراز
گرچه اندر خانقاهان های و هوست
کو جوانمردی که صهبا در کدوست
هم مسلمانان افرنگی مآب
چشمهٔ کوثر بجویند از سراب
بی خبر از سر دین اند این همه
اهل کین اند اهل کین اند این همه
خیر و خوبی بر خواص آمد حرام
دیده ام صدق و صفا را در عوام
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم نشین حق بجو با او نشین
کرکسان را رسم و آئین دیگر است
سطوت پرواز شاهین دیگرست
مرد حق از آسمان افتد چو برق
هیزم او شهر و دشت غرب و شرق
ما هنوز اندر ظلام کائنات
او شریک اهتمام کائنات
او کلیم و او مسیح و او خلیل
او محمد او کتاب او جبرئیل
آفتاب کائنات اهل دل
از شعاع او حیات اهل دل
اول اندر نار خود سوزد ترا
باز سلطانی بیاموزد ترا
ما همه با سوز او صاحبدلیم
ورنه نقش باطل آب و گلیم
ترسم این عصری که تو زادی درآن
در بدن غرق است و کم داند ز جان
چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خویشتن پنهان شود
در نیابد جستجو آن مرد را
گرچه بیند روبرو آن مرد را
تو مگر ذوق طلب از کف مده
گرچه در کار تو افتد صد گره
گر نیابی صحبت مرد خبیر
از اب وجد آنچه من دارم بگیر
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد ترا سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید
رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بر دوختند
رقص تن در گردش آرد خاک را
رقص جان برهم زند افلاک را
علم و حکم از رقص جان آید بدست
هم زمین هم آسمان آید بدست
فرد ازوی صاحب جذب کلیم
ملت ازوی وارث ملک عظیم
رقص جان آموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود
تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان برقص اندر نیاید ای پسر
ضعف ایمانست و دلگیریست غم
نوجوانا «نیمه پیری است غم»
می شناسی حرص «فقر حاضر» است
من غلام آنکه بر خود قاهر است
ای مرا تسکین جان ناشکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب
سر دین مصطفی گویم ترا
هم به قبر اندر دعا گویم ترا
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت فرعونی
حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
فقر
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راه بین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستهٔ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند هوئی به شهر
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او «لاملوک»
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین»
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گوئی که صید خود بهل
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
زندگی آنرا سکون غار و کوه
زندگی این را ز مرگ باشکوه
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
این جهان کهنه در باز ایجوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهانی دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ها شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام با یزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده ئی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمه داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیز بین و سست گام
پختهٔ من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
«از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
یک نگاه راه بین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستهٔ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند هوئی به شهر
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او «لاملوک»
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین»
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گوئی که صید خود بهل
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
زندگی آنرا سکون غار و کوه
زندگی این را ز مرگ باشکوه
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
این جهان کهنه در باز ایجوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهانی دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ها شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام با یزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده ئی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمه داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیز بین و سست گام
پختهٔ من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
«از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار شهنشاه بابر خلد آشیانی
بیا که ساز فرنگ از نوا بر افتاد است
درون پردهٔ او نغمه نیست فریاد است
زمانه کهنه بتان را هزار بار آراست
من از حرم نگذشتم که پخته بنیاد است
درفش ملت عثمانیان دوباره بلند
چه گویمت که به تیموریان چه افتاد است
خوشا نصیب که خاک تو آرمید اینجا
که این زمین ز طلسم فرنگ آزاد است
هزار مرتبه کابل نکوتر از دهلی است
که آن عجوزه عروس هزار داماد است
درون دیده نگه دارم اشک خونین را
که من فقیرم و این دولت خدا داد است
اگرچه پیر حرم ورد لااله دارد
کجا نگاه که برنده تر ز پولاد است
درون پردهٔ او نغمه نیست فریاد است
زمانه کهنه بتان را هزار بار آراست
من از حرم نگذشتم که پخته بنیاد است
درفش ملت عثمانیان دوباره بلند
چه گویمت که به تیموریان چه افتاد است
خوشا نصیب که خاک تو آرمید اینجا
که این زمین ز طلسم فرنگ آزاد است
هزار مرتبه کابل نکوتر از دهلی است
که آن عجوزه عروس هزار داماد است
درون دیده نگه دارم اشک خونین را
که من فقیرم و این دولت خدا داد است
اگرچه پیر حرم ورد لااله دارد
کجا نگاه که برنده تر ز پولاد است
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی
از نوازشهای سلطان شهید
صبح و شامم ، صبح و شام روز عید
نکته سنج خاوران هندی فقیر
میهمان خسرو کیوان سریر
تا ز شهر خسروی کردم سفر
شد سفر بر من سبکتر از حضر
سینه بگشادم به آن بادی که پار
لاله رست از فیض او در کوهسار
آه غزنی آن حریم علم و فن
مرغزار شیر مردان کهن
دولت محمود را زیبا عروس
از حنا بندان او دانای طوس
خفته در خاکش حکیم غزنوی
از نوای او دل مردان قوی
آن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام
«ترک جوش» رومی از ذکرش تمام
من ز پیدا او ز پنهان در سرور
هر دو را سرمایه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ایمان گشود
فکر من تقدیر مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق
او ز حق گوید من از مردان حق
در فضای مرقد او سوختم
تا متاع ناله ئی اندوختم
گفتم ای بینندهٔ اسرار جان
بر تو روشن این جهان و آن جهان
عصر ما وارفتهٔ آب و گل است
اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگیان دید آنچه دید
فتنه ها اندر حرم آمد پدید
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوهٔ افرنگ برد
ای «حکیم غیب» ، امام عارفان
پخته از فیض تو خام عارفان
آنچه اندر پردهٔ غیب است گوی
بو که آب رفته باز آید بجوی
صبح و شامم ، صبح و شام روز عید
نکته سنج خاوران هندی فقیر
میهمان خسرو کیوان سریر
تا ز شهر خسروی کردم سفر
شد سفر بر من سبکتر از حضر
سینه بگشادم به آن بادی که پار
لاله رست از فیض او در کوهسار
آه غزنی آن حریم علم و فن
مرغزار شیر مردان کهن
دولت محمود را زیبا عروس
از حنا بندان او دانای طوس
خفته در خاکش حکیم غزنوی
از نوای او دل مردان قوی
آن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام
«ترک جوش» رومی از ذکرش تمام
من ز پیدا او ز پنهان در سرور
هر دو را سرمایه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ایمان گشود
فکر من تقدیر مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق
او ز حق گوید من از مردان حق
در فضای مرقد او سوختم
تا متاع ناله ئی اندوختم
گفتم ای بینندهٔ اسرار جان
بر تو روشن این جهان و آن جهان
عصر ما وارفتهٔ آب و گل است
اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگیان دید آنچه دید
فتنه ها اندر حرم آمد پدید
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوهٔ افرنگ برد
ای «حکیم غیب» ، امام عارفان
پخته از فیض تو خام عارفان
آنچه اندر پردهٔ غیب است گوی
بو که آب رفته باز آید بجوی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مناجات مرد شوریده در ویرانهٔ غزنی
لاله بهر یک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بهار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریده دارد یک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاهرش صلح و صفا باطن ستیز
اهل دل را شیشهٔ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»
چشم تو بر لاله رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه لات و منات
مرد حق آن بندهٔ روشن نفس
نایب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جهان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئی افکن به قاف
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بهار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریده دارد یک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاهرش صلح و صفا باطن ستیز
اهل دل را شیشهٔ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»
چشم تو بر لاله رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه لات و منات
مرد حق آن بندهٔ روشن نفس
نایب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جهان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئی افکن به قاف
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من هنگامه ئی وه این جهان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه میخواهی ازین مرد تن آسای
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن قوم از تو میخواهم گشادی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان تست در دست خسی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز محکومی مسلمان خود فروش است