عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت ای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگفت گوی چو سیم
زروزه و زنماز و زکوة و حج و غزا
ز دین و ملت پاک حبیب و ابراهیم
بدانره آمدم اینجا که کردیم تعیین
بدانره آمدم اینجا که داریم تعلیم
خدایرا و همه خلق را بیازردم
که نز خلایق شرم آمدم نه زایزد بیم
بکوفتم بقدم فرق مهتران اصیل
بسوختم بقلم نقش خاندانهای قدیم
فراختم علم فتنه را بهفت فلک
نگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم
بخون و خواسته مهتران شدم قاصد
ربا و رشوت پذرفتم از وصی و یتیم
بدینطریق بحیلت ستاندم از عامه
ز خانه و زرودکان و باغ و ضیعت و تیم
سرای خود را کردم ستانه زرین
بسقف خان پدر برندیده کهگل و ریم
بقوت تو من از جمله بنی آدم
تراش کردم چیزی که کفشگر زادیم
بنام ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم و نشد ظلم من زدهر عدیم
ز باد جور و ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم
شدند جمله دعاگوی من بوقت سحر
بآه سینه پردرد از کریم و لئیم
چو آه سینه ایشان و یارب سحری
تن صحیح مرا کرد ناله مند و سقیم
بیوفتادم از پای و رفت کار از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردم
نگفتم از پی آزارم اوستاد رحیم
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم
بگفت از همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم
پی مفاخرت ابلیس گفت با فرعون
چه مرد پنهان میداشتم بزیر گلیم
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم این پسر و گفت تو همه تسلیم
بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان
شناه و غوطه چو بط سفید و ماهی شیم
گرفت دستش و بنشاند همبر فرعون
که ای پسر تو ملک و گفت تو همه تسلیم
جواب دادش فرعون و گفت هر چه مرا
بدوزخ اندر باشد فتوح با تو دو نیم
چو دید هامانش اندر حمایت فرعون
بحکم یاری دادش در او ز قوم و حمیم
هزار کاسه طعام اثیر دادندش
هزار کاسه حمیم از پس اثیر و اثیم
بمیزبانی او مالک اهل دوزخ را
فرود را تبه شدت عذاب الیم
کنون قرارگهش در دهان مارانی است
که کرم پیله نمایند در عصای کلیم
شدست گورش وسواس خانه ابلیس
درو شدند بسی دیو و دیو بچه مقیم
هزار بچه ابلیس را مجیب کند
معزم ار بسر گور او کند تعزیم
عذاب اهل جهنم کزان قویتر نیست
بجای سهلترین رنج اوست سهل و سلیم
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد که خون دهندش و ریم
بمرگ او برهانید اهل عالم را
خدای عالم فتاح ذوالجلال علیم
بمرگ یکتن چندین هزار تن مردم
چگونه شکر کنند از تو ای خدای کریم
حکیم گوید در گور سگ شود ظالم
مگر ز گور وی آواز سگ شنید حکیم
وی از حجیم همی بانگ سگ کند لیکن
صدای بانگ سگ آید بگور او وز جحیم
بحق سوره حمیم و سوره طه
که هست ظالم را جای جیم وحی با میم
ستمگرانرا چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم
پس ای کریمان پیشه ستمگری نکنید
که نه کریم پسندد ستمگری نه لئیم
اگر خدای حلیم است خشم اوست قوی
حذر کنند همه بخردان ز خشم حلیم
هر آنکه توبه کند از ستمگری یارب
بجرم او برسان از صبای عفو نسیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در هجو دوستی
عطا گرفتی و شکر و ثنا نگستردی
کسی چنین کند ای قلتبان که تو کردی
بجای شکر شکایت نمودی از همه خلق
نماند کسی که نیازردی و خود آزردی
ولی نعم بشناسد سگ از تو بهتر سگ
بدین سبب که نئی سگ بحسرت و دردی
بشرط اینکه اگر سگ شوی مرا نگری
لعاب در نچکانی بکاسه خوردی
وگر سرائی پیدا کنی مرا چو سگان
بپاسبانی گرد سرای من گردی
دعای من بتو بر تو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر تو بود که سگ گردی
چو سگ شوی بشناسی حق ولی نعمت
بمردمی در ازین حق شناختن فردی
ترا بنامه بخود خواند افتخار الدین
چرا بخدمت او دین و دل نپروردی
تو آنکسی که به سی سال خدمت خاقان
ز زر و سیم بریدی سپیدی و زردی
بجز خریطه شطرنج و گنج شعر و برنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی
ترا طبیبک ترسا مربی آمد و بس
طریق دین محمد سزد که بنوردی
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی
اگر نداری باور کنون حدیث مرا
به . . . نت اندر . . . ر خران نآوردی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در هجو ابوالمظفر
ای دیو بوالمظفر چون دزد بغنوی
یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
اگر آبی رحم در چشم دشمن
بچشم دوست گلنار ملیسم
سپیدی روی من نور الهی
که در دین مرد یکرنگم نه پیسم
وگر پیرم چو شهوتراند باید
جوان نوخط مقبول و کیسم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - نه مستی و پستی
خائی گنده ترسا پرستی
در اسلام را بر خود ببستی
چه دست آویز داری اندر اسلام
زناری در میان آویز دستی
بمستی بر سر حمدان نشستی
بر آسانی بهشیاری و مستی
فرودی بر سرش تا پشت . . . ایه
دلیل آری که نه مستی و پستی
همی گوئی زیر دست شماام
غلط کردی که ما را زیردستی
بدست محنت و ادبار و غم در
بسی عاجزتر از ماهی بشستی
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۷ - حلالزادگی
چنان دو دست ببوسید مانی از تبویق
که پیش بند تو ابلیس بند سست کند
حرامزادگی و نادرستی پدرت
حلال زادگی تو همی درست کند
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۶ - دوش تدبیر کردم
دوش من یا ایر خود تدبیر کردم تا بروز
کاینهمه بدریده های خلقرا چندین بدوز
گفت خاموش ای خر و بندیش ای ناهل پیش
مرد خواهی تابگاه حشر جون خرمی سپوز
گفتم آمد ماه روزه چون کنم تدبیر چیست
ای بسا شلغم گزر قد بر نشسته بر دو کوز
گفت لابد روزه را حرمت بباید داشتن
خویشتن را یکرهه در آتش دوزخ مسوز
روز باشد تیز میکن . . . لق میزن تا بشب
چون شب آمد . . . ادن . . . ونی همی کن تا به روز
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۷
یارب گل دینم از پژمردن
در عصمت خود دار گه جان بردن
در دل دارم میوه دل پروردن
ایمن کنم از خزان کافر مردن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۸
شد کاخ شهنشاه مکان عیسی
شد غرق عدوی شه چو خصم موسی
شد مملکت شاه سلیمان معنی
از خصم چو نامه گناه یحیی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ایشاه محمد سیر یوسف وش
داود شجاعت سلیمان مفرش
موسی و خلیل اندر آب و آتش
الیاس و خضروار بزی خرم و خوش
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بو نصر طبیب اگر دهی خمرا زود
گردد ز تو مریم و مسیحا خشنود
بفرست شراب تلخ بل تلخی از آنک
تا سال دگر رنج نخواهمت نمود
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ای حضرت تو شده پر از آب از تو
جامع شده تا نبرد محراب از تو
چیزی که پدید شد درین باب از تو
پذرفته کناد ایزد وهاب از تو
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ای همچو محمد و حسن با تمیز
فرزند حسن را چو پدر دار عزیز
تا او پسر خویش بنام تو کند
او را چو محمد و حسن دارد نیز
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - ای بنده
ای بنده طول عمر تو خواهنده از خدا
از بنده یک حدیثک موجز توان شنید
فصل زررز است، بدینگاه دست گیر
چندانکه نیمدانک بزر، رز توان خرید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایه‌ها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیده‌ام
کافرم گر در حساب آورده‌ام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ‌ سر تیر توام
شست پرزور تو میدان‌دار کرد آماج را
بی‌نیازی‌های گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما می‌ستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش‌ تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شب‌های سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خورده‌ام فیّاض‌وار
سیر حاجت کرده‌ام چون خویش صد محتاج را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تنم از رنج و بلا مایه‌ده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چاره‌گر آید خوبست
ای که از یوسف گم‌گشته نشان می‌طلبی
گذرش بر در محنت‌کدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا می‌طلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تجرید و تجرّد ره کاشانه عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه عشق است
گوشی شنوا جوی اگر مرد سماعی
آفاق پر از نغمة مستانة عشق است
مجنون پی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگی آنست که در خانة عشق است
آن شعله که عالم همه پروانة اویند
ای کاش بدانند که پروانة عشق است
بی‌پرده نهانست رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخانة عشق است
عشق است خرابی که عمارت نپذیرد
معمورة عالم همه ویرانة عشق است
دل از کف آشفته دماغان نرباید
آرایش زلفی که نه از شانة عشق است
پیران حقیقت همه طفلان طریقند
پیر خرد آنست که دیوانة عشق است
فیّاض سرانگشت تو دور از لب ما باد
کس محرم ما نیست که بیگانة عشق است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازین‌ها چه می‌بری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاث‌البیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدین‌گونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار می‌خواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده می‌گردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
کجا رویم که ما را تو ملجایی و ملاذ
نعوذ بالله اگر جز در تو هست معاذ
زمانه را نبود جز به سایة تو پناه
سپهر را نبود جز به درگه تو لواذ
به غیر امر ترا نیست در جهان جریان
به غیر حکم ترا نیست در زمانه نفاذ
به کام هر که شناسای لذّت ابدیست
به غیر نام ترا نیست در جهان الذاذ
ز رنج و راحت دنیا چه رنگ عاقل را
چو رفتنی است هم آلام اوست به ز تلاذ
درین مضیق نه کس را ز ظلمت استخلاص
درین مغاره نه کس را ز حیرت استنقاذ
نمی‌رسیم به جایی ز کاهلی فیّاض
اعاذنا کرم المستعاذ منه اعاذ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ای به درگاه تو واله هم عوام و هم خواص
گشته با تشریف گرد بارگاهت عام و خاص
در نفس از لاف مهرت صبح ابیض را اثر
در کف از خاک درت کبریت احمر را خواص
لطف عامت را نه فرقی در میان نیک و بد
هم ذهب فیض از درت در یوزه دارد هم رصاص
پاسبانت را نه رو در کار باشد نه ریا
خاکساران رابرت بیش از عزیزان اختصاص
تربیت یکدست دارد رحمتت بر خاص و عام
نیست در خلوتگه بار تو رسم عام و خاص
بسمل تیغ ترا بر خون خود باشد دیت
کشتة تیغ ترا بر خویشتن باشد قصاص
در دلت فیّاض مشکل گر بود بویی ز عشق
مطلبت زین گفتگوها نیست غیر از اقتصاص