عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دلبر سوداگرم از شهر کابل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چهره افروخته همچون گل باغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
میکشم می هر سحر با میپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
برده در پیری دل از دستم جوان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هر کوچه باغ دیده ام ای گل خوش آمدی
جوش بهار خانه بلبل خوش آمدی
از خون عاشقان شده کوی تو لاله زار
ای ارغوان ز کشور کابل خوش آمدی
جان می دهیم و نیم نگاهی نمی کنی
بر کف گرفته تیغ تغافل خوش آمدی
از دیدن تو گشت پریشانیم زیاد
ای شانه بهر پرسش کاکل خوش آمدی
گنجینه خانه تو بود چشم سیدا
پیچیده رخت خویش چو سنبل خوش آمدی
جوش بهار خانه بلبل خوش آمدی
از خون عاشقان شده کوی تو لاله زار
ای ارغوان ز کشور کابل خوش آمدی
جان می دهیم و نیم نگاهی نمی کنی
بر کف گرفته تیغ تغافل خوش آمدی
از دیدن تو گشت پریشانیم زیاد
ای شانه بهر پرسش کاکل خوش آمدی
گنجینه خانه تو بود چشم سیدا
پیچیده رخت خویش چو سنبل خوش آمدی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ز من دل برده رنگین جلوه شمشاد بالایی
خرام دام طاووسی فریب آغوش اعضایی
پیمبرزاده یک شهر کنعان چشم در راهی
عزیز مصر تمکین یوسف عاشق زلیخایی
صنوبر قامتی بادام چشمی گلبدن شوخی
نگارین پنجه پا در حنا ساعد مصفایی
به روی لعل و کان رنگی به رخسار گهر آبی
به بودن کوه تمکینی به رفتن موج دریایی
چو سرو باغ قامتت جامه زیبی چیده دامانی
زهی چاک گریبانی گلستان تماشایی
به چشم اهل دل نوری به بام دیده مهتابی
چراغ عالم افروزی بهار صحبت آرایی
قبای ناز بر دوشی به استغنا در آغوشی
پر از کین گوشه چشمی عتاب آمیز ایمایی
بت گردنکشی آتش مزاج خان و مان سوزی
خدا ناترس کم حرفی سخن نشنیده خودرایی
گهی از خنده گلریزی گهی چون غنچه محجوبی
گهی در شیشه ها سنگی گهی در بزم مینایی
هلال ابرو شفق رخساره با خویش مغروری
فلک رفتار بی باکی مه و خورشید همپایی
به صحرای خیال ای سیدا باغی که من دارم
بود هر سبزه گلبرگی نهال شاخ رعنایی
خرام دام طاووسی فریب آغوش اعضایی
پیمبرزاده یک شهر کنعان چشم در راهی
عزیز مصر تمکین یوسف عاشق زلیخایی
صنوبر قامتی بادام چشمی گلبدن شوخی
نگارین پنجه پا در حنا ساعد مصفایی
به روی لعل و کان رنگی به رخسار گهر آبی
به بودن کوه تمکینی به رفتن موج دریایی
چو سرو باغ قامتت جامه زیبی چیده دامانی
زهی چاک گریبانی گلستان تماشایی
به چشم اهل دل نوری به بام دیده مهتابی
چراغ عالم افروزی بهار صحبت آرایی
قبای ناز بر دوشی به استغنا در آغوشی
پر از کین گوشه چشمی عتاب آمیز ایمایی
بت گردنکشی آتش مزاج خان و مان سوزی
خدا ناترس کم حرفی سخن نشنیده خودرایی
گهی از خنده گلریزی گهی چون غنچه محجوبی
گهی در شیشه ها سنگی گهی در بزم مینایی
هلال ابرو شفق رخساره با خویش مغروری
فلک رفتار بی باکی مه و خورشید همپایی
به صحرای خیال ای سیدا باغی که من دارم
بود هر سبزه گلبرگی نهال شاخ رعنایی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چون غنچه گر به جیب تأمل فرو روی
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
فلک از کهکشان چون سینه چاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
رسید امروز ایام گل و شد باغ بزم آرا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۶ - قصیده نوروزی
نوبهار آمد گلستان از پی نشو و نماست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی از برای سرمای زمستان گفته
شبی لشکر دی برآورد گرد
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مثنوی از برای گرمای تابستان گفته
دم صبح کز تابش آفتاب
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در بیان تعریف و توصیف نانوا
نگار نانوا آتش مزاج است
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف خواجه شفیع نقاش
بت نقاش دارد نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - در بیان حضرت عبیدالله خان شهربخارا را آئین بستن
بحمدالله که بعد از روزگاری
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴
بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است