عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنها که تکیه بر کرم کبریا کنند
سر در قبا کشند و به محراب جا کنند
آنها که قانع اند به یک قطره چون صدف
گوهر اگر دهند هماندم عطا کنند
آنها که بر کلاه نمد خوی کرده اند
کی آرزوی سایه بال هما کنند
آنها که آگهند ز اسرار نیک و بد
از کاه دانه را به نگاهی جدا کنند
آنها از نسیم سحر بوی برده اند
دلهای غنچه را چمن دلگشا کنند
آنها که پا ز بستر راحت کشیده اند
پهلوی خویش وقف نی بوریا کنند
آنها که روز و شب بخدایند سیدا
ما را چه می شود که به خود آشنا کنند
سر در قبا کشند و به محراب جا کنند
آنها که قانع اند به یک قطره چون صدف
گوهر اگر دهند هماندم عطا کنند
آنها که بر کلاه نمد خوی کرده اند
کی آرزوی سایه بال هما کنند
آنها که آگهند ز اسرار نیک و بد
از کاه دانه را به نگاهی جدا کنند
آنها از نسیم سحر بوی برده اند
دلهای غنچه را چمن دلگشا کنند
آنها که پا ز بستر راحت کشیده اند
پهلوی خویش وقف نی بوریا کنند
آنها که روز و شب بخدایند سیدا
ما را چه می شود که به خود آشنا کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دم صبحی که در میخانه از بهر شراب آید
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خدای ذات تو را از بلا نگه دارد
ز حادثات جهانت خدا نگه دارد
گل حیات تو را روزگار تا دم حشر
ز دستبرد نسیم صبا نگه دارد
نهال عمر تو را همچو سرو تازه و تر
خضر به چشمه آب بقا نگه دارد
کسی که تکیه به دیوار دولتت سازد
به زیر سایه بالش هما نگه دارد
مروتی که تو را با سخن شناسان است
همیشه در دل خود سیدا نگه دارد
ز حادثات جهانت خدا نگه دارد
گل حیات تو را روزگار تا دم حشر
ز دستبرد نسیم صبا نگه دارد
نهال عمر تو را همچو سرو تازه و تر
خضر به چشمه آب بقا نگه دارد
کسی که تکیه به دیوار دولتت سازد
به زیر سایه بالش هما نگه دارد
مروتی که تو را با سخن شناسان است
همیشه در دل خود سیدا نگه دارد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
دل قمری سرو قد رعنای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
جنت لبالب است ز نام چهار یار
رضوان بود غلام غلام چهار یار
آنها که پی به کعبه مقصود برده اند
آورده اند رو به مقام چهار یار
تا روز حشر منبر و محراب جا بجاست
از بس که محکم است نظام چهار یار
آنها که طی کنند جهان را به یک قدم
آیند روز و شب به سلام چهار یار
در گوش ساکنان در روضه بهشت
چون حلقه زر است کلام چهار یار
از بهر پایبوسیشان سر نهاده اند
بر هر زمین رسیده پیام چهار یار
ای سیدا ز چشمه کوثر دهند آب
از هر زبان که سر زده نام چهار یار
رضوان بود غلام غلام چهار یار
آنها که پی به کعبه مقصود برده اند
آورده اند رو به مقام چهار یار
تا روز حشر منبر و محراب جا بجاست
از بس که محکم است نظام چهار یار
آنها که طی کنند جهان را به یک قدم
آیند روز و شب به سلام چهار یار
در گوش ساکنان در روضه بهشت
چون حلقه زر است کلام چهار یار
از بهر پایبوسیشان سر نهاده اند
بر هر زمین رسیده پیام چهار یار
ای سیدا ز چشمه کوثر دهند آب
از هر زبان که سر زده نام چهار یار
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یار سرکش را به زور ناله همدم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
امشب از مستی به پای خم چو خشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱
زهی از طوطی نطقت مرصع بال گویایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در صفت شاه نقشبند نور مرقده
ای بر در روضه ات برده فلک التجا
وی ز حریمت شده حاجت مردم روا
از تو شده روشناس آئینه اهل دل
با تو شده منتهی سلسله اولیا
رای دل روشنت طاعت او روز و شب
درد تو شرع نبی ذکر تو ذکر خدا
اطلس گردون بود جای نماز شبت
سجده صبح تو را بال ملک بوریا
باد بهار آمده از پی فراشیت
رشته جاروب را زلف نسیم صبا
سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز
بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا
خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر
وقف سجود درت جبهه شاه و گدا
گوشه ایوان تو منتظر سایلان
کنگره طاق تو تکیه گه مدعا
در خم چوگان تو گشته فلک همچو گوی
پرتو قندیل تو داده زمین را صفا
در ته ایوان تو هست اجابت مقیم
سفره انعام تو پهن به دست دعا
خار سر روضه ات برگ گل آفتاب
سنگ مزارت بود گوهر عالی بها
خنده زنان پیش پیش در صف محشر رود
هر که گل خار تو بر سر خود داده جا
شمع مزار تو را دولت جاوید نور
سایه پروانه اش سوخته بال هما
هر که ز حوضت خورد یکدم آبی به صدق
کی شود از لطف حق تشنه به روز جزا
آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز
خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا
بر سر بازار تو داروی هر درد بود
گریه و زاری به من نقد تضرع بها
تا تو خریدار را جانب خود خوانده ایی
در ره اقبال تو فیض دکان کرده وا
خلدنشینان خاک از تو کنند التماس
لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا
نام شریعت علم شد به شه نقشبند
وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا
روی به درگاه تو عاجزم آورده ام
پادشها گوش کن عرض من بینوا
بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام
مضطربم از رسول منفعلم از خدا
توبه به لب گفته ام جرم بدل کرده ام
هر چه ز من سر زده بود سراسر خطا
توبه کنون کرده ام بر لب پیمان درست
از ته دل داده ام دست به عهد وفا
روی مرا آب و رو بخش ز آب عقیق
در دو الم ساخته رنگ مرا کهربا
کعبه درمان تویی سالک رنجور من
درد خود آورده ام بهر امید دوا
طوف سر کوی تو بر سرم افتاده است
قامت من راست کن در ره خود چون عصا
چشم ز خجلت کجا باز کند سوی حق
گر تو نکردی شفیع بر گنه سیدا
دست تهی سایلم آمده ام بر درت
از تو بود مطلبم حاجت هر دو سرا
دیده بینای من پیش تو اعما بود
چشم و چراغ منی باش مرا رهنما
بهر تسلی به خود می کنم این آرزو
ای شه عالی نسب تو به کجا من کجا
بیهوده گویی مرا بود هنر پیش از این
دست من و بعد از این دامن مدح شما
وی ز حریمت شده حاجت مردم روا
از تو شده روشناس آئینه اهل دل
با تو شده منتهی سلسله اولیا
رای دل روشنت طاعت او روز و شب
درد تو شرع نبی ذکر تو ذکر خدا
اطلس گردون بود جای نماز شبت
سجده صبح تو را بال ملک بوریا
باد بهار آمده از پی فراشیت
رشته جاروب را زلف نسیم صبا
سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز
بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا
خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر
وقف سجود درت جبهه شاه و گدا
گوشه ایوان تو منتظر سایلان
کنگره طاق تو تکیه گه مدعا
در خم چوگان تو گشته فلک همچو گوی
پرتو قندیل تو داده زمین را صفا
در ته ایوان تو هست اجابت مقیم
سفره انعام تو پهن به دست دعا
خار سر روضه ات برگ گل آفتاب
سنگ مزارت بود گوهر عالی بها
خنده زنان پیش پیش در صف محشر رود
هر که گل خار تو بر سر خود داده جا
شمع مزار تو را دولت جاوید نور
سایه پروانه اش سوخته بال هما
هر که ز حوضت خورد یکدم آبی به صدق
کی شود از لطف حق تشنه به روز جزا
آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز
خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا
بر سر بازار تو داروی هر درد بود
گریه و زاری به من نقد تضرع بها
تا تو خریدار را جانب خود خوانده ایی
در ره اقبال تو فیض دکان کرده وا
خلدنشینان خاک از تو کنند التماس
لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا
نام شریعت علم شد به شه نقشبند
وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا
روی به درگاه تو عاجزم آورده ام
پادشها گوش کن عرض من بینوا
بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام
مضطربم از رسول منفعلم از خدا
توبه به لب گفته ام جرم بدل کرده ام
هر چه ز من سر زده بود سراسر خطا
توبه کنون کرده ام بر لب پیمان درست
از ته دل داده ام دست به عهد وفا
روی مرا آب و رو بخش ز آب عقیق
در دو الم ساخته رنگ مرا کهربا
کعبه درمان تویی سالک رنجور من
درد خود آورده ام بهر امید دوا
طوف سر کوی تو بر سرم افتاده است
قامت من راست کن در ره خود چون عصا
چشم ز خجلت کجا باز کند سوی حق
گر تو نکردی شفیع بر گنه سیدا
دست تهی سایلم آمده ام بر درت
از تو بود مطلبم حاجت هر دو سرا
دیده بینای من پیش تو اعما بود
چشم و چراغ منی باش مرا رهنما
بهر تسلی به خود می کنم این آرزو
ای شه عالی نسب تو به کجا من کجا
بیهوده گویی مرا بود هنر پیش از این
دست من و بعد از این دامن مدح شما
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۵
بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۷ - نعت
ای حریم روضه ات باشد بهشت عنبرین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نعت
ای روضه تو قبله ارباب انس و جان
بام تو را ملایکه عرش پاسبان
آماده کرده اند به او نعمت بهشت
هر کس شدست بر سر خوان تو میهمان
معمار کرده صفه قدرت چنان رفیع
یک پایه ای فروتر او هفتم آسمان
خورشید خبرگاه تو را گشته پرده پوش
مه گرد او چو کاغذ زردی به نا بدان
رفتن ز روضه تو به جایی چه زندگیست
بودن بر آستان تو عمریست جاودان
با شوکت آن شبی که ز معراج آمدی
دیدند رفعت تو به چشم اهل کاروان
اصحاب صفه ات همه نور مجسمند
جمعند همچو غنچه و دارند یک زبان
در مسند خلافت حق چار یار تو
چشم و چراغ و صحبتشان شاهزادگان
اولاد تو همیشه عزیز و مکرمند
چشم بدی مباد درین پاک خاکدان
ارکان دولتت همه اهل سخاوتند
فتح و ظفر متابع و اقبال در عنان
دارد هوای بندگیت گردن فلک
بر دوش چرخ طوق غلامیست کهکشان
از مکه ای نسیم سحر تا برآمدی
چون بوی گل شدند پریشان مهاجران
تا در مدینه پای مبارک نهاده ای
سرهای آن گروه رسیده به آسمان
بر نخل خشک تکیه کنی سبز می شود
بر می دهد به مردم عالم همان زمان
امروز هر لبی که تهی از درود توست
چون کاسه شکسته بود خاک بر دهان
فردای حشر دولت ما اینقدر بس است
ما امت توئیم و تو غمخوار امتان
آنها که صرف راه تو کردند نقد عمر
از گیر و دار روز حسابند در امان
نخل وجود هر که نظر کرده تو شد
ایمن بود بهار وی از آفت خزان
شاهنشها به گوشه چشمی همی نگر
دارم قد خمیده تر از قامت کمان
دوش از زبان بیهوده گوی من از خطا
ناشکریی که سرزده گفتن نمی توان
افتاده ام به گوشه محنت سرای خویش
دست تهی و پیر و کسلمند و ناتوان
از لطف سایه بر سر بالین من فگن
ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان
می خواهم از خدا شفاعت کنی مرا
بخشد حیات خضر دهد دولت جوان
دارم هوای مکه به پابوسیت روم
مالم رخ نیاز بر آن خاک آستان
همچون عصابه است رویها مثل شدم
ای آستانه تو بود جای راستان
چشم به خاکپای مقیمان روضه ات
انشا کند دعا و سلامی ز حاجیان
جاروب آستان تو موی سپید من
روزی شود خدای کند از مجاوران
زاد سفر ز سفره تو دارم آرزو
ای منزل تو پشت و پناه مسافران
پیچیده سر به جیب نشستست غنچه وار
کرد آن شکوفه روی تر از شاخ ارغوان
بر حال سیدا نظر کن ز مرحمت
گردیده است گلشن امید او خزان
بام تو را ملایکه عرش پاسبان
آماده کرده اند به او نعمت بهشت
هر کس شدست بر سر خوان تو میهمان
معمار کرده صفه قدرت چنان رفیع
یک پایه ای فروتر او هفتم آسمان
خورشید خبرگاه تو را گشته پرده پوش
مه گرد او چو کاغذ زردی به نا بدان
رفتن ز روضه تو به جایی چه زندگیست
بودن بر آستان تو عمریست جاودان
با شوکت آن شبی که ز معراج آمدی
دیدند رفعت تو به چشم اهل کاروان
اصحاب صفه ات همه نور مجسمند
جمعند همچو غنچه و دارند یک زبان
در مسند خلافت حق چار یار تو
چشم و چراغ و صحبتشان شاهزادگان
اولاد تو همیشه عزیز و مکرمند
چشم بدی مباد درین پاک خاکدان
ارکان دولتت همه اهل سخاوتند
فتح و ظفر متابع و اقبال در عنان
دارد هوای بندگیت گردن فلک
بر دوش چرخ طوق غلامیست کهکشان
از مکه ای نسیم سحر تا برآمدی
چون بوی گل شدند پریشان مهاجران
تا در مدینه پای مبارک نهاده ای
سرهای آن گروه رسیده به آسمان
بر نخل خشک تکیه کنی سبز می شود
بر می دهد به مردم عالم همان زمان
امروز هر لبی که تهی از درود توست
چون کاسه شکسته بود خاک بر دهان
فردای حشر دولت ما اینقدر بس است
ما امت توئیم و تو غمخوار امتان
آنها که صرف راه تو کردند نقد عمر
از گیر و دار روز حسابند در امان
نخل وجود هر که نظر کرده تو شد
ایمن بود بهار وی از آفت خزان
شاهنشها به گوشه چشمی همی نگر
دارم قد خمیده تر از قامت کمان
دوش از زبان بیهوده گوی من از خطا
ناشکریی که سرزده گفتن نمی توان
افتاده ام به گوشه محنت سرای خویش
دست تهی و پیر و کسلمند و ناتوان
از لطف سایه بر سر بالین من فگن
ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان
می خواهم از خدا شفاعت کنی مرا
بخشد حیات خضر دهد دولت جوان
دارم هوای مکه به پابوسیت روم
مالم رخ نیاز بر آن خاک آستان
همچون عصابه است رویها مثل شدم
ای آستانه تو بود جای راستان
چشم به خاکپای مقیمان روضه ات
انشا کند دعا و سلامی ز حاجیان
جاروب آستان تو موی سپید من
روزی شود خدای کند از مجاوران
زاد سفر ز سفره تو دارم آرزو
ای منزل تو پشت و پناه مسافران
پیچیده سر به جیب نشستست غنچه وار
کرد آن شکوفه روی تر از شاخ ارغوان
بر حال سیدا نظر کن ز مرحمت
گردیده است گلشن امید او خزان
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی نعت حضرت خیرالبشر صلی الله و سلم و آله و اصحاب اجمعین
ای به گرد روضه ات هر شب ملایک در طواف
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - نعت
نوبهار آمد شکفت از هر سر دیوار گل
خار شد پامال بیرون شد به جای خار گل
بهر تعمیر چمن معمار بر زد آستین
پنجه زد چون پنج انگشت از کف معمار گل
مار اگر در پای سنبل حلقه سازد خویش را
می تواند باغبان چیدن ز شاخ مار گل
سینه را سیر چمن صاف از کدورت می کند
می برد از خاطر آئینه ها زنگار گل
باغ را تا صبحدم هر دم چراغان می کند
در تمنای جمال احمد مختار گل
خاتم پیغمبران یعنی رسول هاشمی
نام او را می کند باد صد زبان تکرار گل
آتش سودای او از بس که دارد بر جگر
سینه را وا کرده آید بر سر بازار گل
از چمن آید به بازار مدینه هر سحر
تا زر خود را کند در مقدمش ایثار گل
ای ز فیض ابر احسان تو در باغ وجود
بشکفد گاهی گل از خار و گهی بی خار گل
از شب معراج با چندین لطافت آمدی
دست گل، پا گل، بدن گل، جبهه گل، رخسار گل
آل و اصحاب تو را گرد تو رضوان دید و گفت
ای حیات جاودان یک شاخ این مقدار گل
سوی آن غاری که با صدیق اکبر رفته ای
تا دم محشر بروید از در آن غار گل
حضرت فاروق یار دوم آن یعنی عمر
کرده ضرب دره اش از پشت دریا بار گل
یار سوم حضرت عثمان گردون منزلت
ریخت او خون شفق از دیده خونبار گل
سرو شمشاد صنوبر بر گلستانت سه یار
اندرو یار چهارم حیدر کرار گل
چار یارت در کنار گلشن اسلام تو
چار سرو و چار جوی و چار حوض و چار گل
سبز می گردد ز رفتار تو سرو خوشخرام
آل و اصحاب تو را می ریزد از گفتار گل
تا گلستان جهان را زیب و زینت داده ای
می کند خورشید هر صبح از سر کهسار گل
شوکت پیغمبری روزی که ظاهر ساختی
حور خاتم بود رضوان مهتر سرکار گل
سنبل جنت بود جاروب فراشان تو
چاکرانت را زند فردوس بر دستار گل
تا ز سرو خوشخرامت دور گردد زخم چشم
بسته بر بازوی شاخ از غنچه ها طومار گل
پیشبازت ساکنان عرش بیرون آمدند
سرو شمشاد و صنوبر جمله را سردار گل
بر طواف روضه ات مالید تا روی نیاز
عندلیبان را بود در غنچه منقار گل
یا رسول الله رنجورم به فریادم برس
غنچه افسرده ام امسال بودم یار گل
از سر مستی ز من ناشکریی سر بر زده
غفلتی دارم که پیش من بود هشیار گل
تیره بختم نیستم آگاه از رد قبول
از زبانم توبه هر دم می کند صدبار گل
از پشیمانی سرانگشتم سر مسواک شد
چشم آن دارم که سازد شاخ استغفار گل
گر روم در باغ با جسم خراب و روی زرد
سرو پهلو می کشد می سازد از من عار گل
گر نکردی یا رسول الله شفیع جرم من
وانخواهد کرد بر رویم در گلزار گل
کلبه ام گردید همچون گلشن غارت زده
لطف اگر سازی بروید از در و دیوار گل
از خجالت گر چه راز خود نمی سازم عیان
می کند راز نهانم از لب اظهار گل
حاجت خود غیر درگاه تو جای چون برم
برده اند اهل جهان رفتنی بسیار گل
یا رسول الله نگردد منفعل در پیش خلق
داده شهرت صحبتم را بر سر بازار گل
گر نگیری از کرم امروز دست سیدا
از سر بالین این بیچاره سازد خار گل!
خار شد پامال بیرون شد به جای خار گل
بهر تعمیر چمن معمار بر زد آستین
پنجه زد چون پنج انگشت از کف معمار گل
مار اگر در پای سنبل حلقه سازد خویش را
می تواند باغبان چیدن ز شاخ مار گل
سینه را سیر چمن صاف از کدورت می کند
می برد از خاطر آئینه ها زنگار گل
باغ را تا صبحدم هر دم چراغان می کند
در تمنای جمال احمد مختار گل
خاتم پیغمبران یعنی رسول هاشمی
نام او را می کند باد صد زبان تکرار گل
آتش سودای او از بس که دارد بر جگر
سینه را وا کرده آید بر سر بازار گل
از چمن آید به بازار مدینه هر سحر
تا زر خود را کند در مقدمش ایثار گل
ای ز فیض ابر احسان تو در باغ وجود
بشکفد گاهی گل از خار و گهی بی خار گل
از شب معراج با چندین لطافت آمدی
دست گل، پا گل، بدن گل، جبهه گل، رخسار گل
آل و اصحاب تو را گرد تو رضوان دید و گفت
ای حیات جاودان یک شاخ این مقدار گل
سوی آن غاری که با صدیق اکبر رفته ای
تا دم محشر بروید از در آن غار گل
حضرت فاروق یار دوم آن یعنی عمر
کرده ضرب دره اش از پشت دریا بار گل
یار سوم حضرت عثمان گردون منزلت
ریخت او خون شفق از دیده خونبار گل
سرو شمشاد صنوبر بر گلستانت سه یار
اندرو یار چهارم حیدر کرار گل
چار یارت در کنار گلشن اسلام تو
چار سرو و چار جوی و چار حوض و چار گل
سبز می گردد ز رفتار تو سرو خوشخرام
آل و اصحاب تو را می ریزد از گفتار گل
تا گلستان جهان را زیب و زینت داده ای
می کند خورشید هر صبح از سر کهسار گل
شوکت پیغمبری روزی که ظاهر ساختی
حور خاتم بود رضوان مهتر سرکار گل
سنبل جنت بود جاروب فراشان تو
چاکرانت را زند فردوس بر دستار گل
تا ز سرو خوشخرامت دور گردد زخم چشم
بسته بر بازوی شاخ از غنچه ها طومار گل
پیشبازت ساکنان عرش بیرون آمدند
سرو شمشاد و صنوبر جمله را سردار گل
بر طواف روضه ات مالید تا روی نیاز
عندلیبان را بود در غنچه منقار گل
یا رسول الله رنجورم به فریادم برس
غنچه افسرده ام امسال بودم یار گل
از سر مستی ز من ناشکریی سر بر زده
غفلتی دارم که پیش من بود هشیار گل
تیره بختم نیستم آگاه از رد قبول
از زبانم توبه هر دم می کند صدبار گل
از پشیمانی سرانگشتم سر مسواک شد
چشم آن دارم که سازد شاخ استغفار گل
گر روم در باغ با جسم خراب و روی زرد
سرو پهلو می کشد می سازد از من عار گل
گر نکردی یا رسول الله شفیع جرم من
وانخواهد کرد بر رویم در گلزار گل
کلبه ام گردید همچون گلشن غارت زده
لطف اگر سازی بروید از در و دیوار گل
از خجالت گر چه راز خود نمی سازم عیان
می کند راز نهانم از لب اظهار گل
حاجت خود غیر درگاه تو جای چون برم
برده اند اهل جهان رفتنی بسیار گل
یا رسول الله نگردد منفعل در پیش خلق
داده شهرت صحبتم را بر سر بازار گل
گر نگیری از کرم امروز دست سیدا
از سر بالین این بیچاره سازد خار گل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت
بیا ای ساقی میخانه آباد
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت
دم صبح آفتاب عالم آرا
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفت شهر بخارا گفته ملا سیدا
خوشا شهر بخار و خاک پاکش
که مشک سوده می ریزد ز خاکش
چو شهر مصر باشد یوسف آرا
خرابش هفت کشور چون زلیخا
چو گل خوبانش از عصمت مزین
چو بلبل عاشقانش پاکدامن
فلک از پاسبانان سرایش
هلال از شبروان کوچهایش
درو پیوسته درویشان بی خواب
خمیده در رکوع حق چو محراب
ترازو دار دکان های او جور
خریداران او سوداگر نور
بود بیرون او معمور از باغ
کند صحرای او فردوس را داغ
به دورش قلعه دایره آثار
منارش در میان یکپای پرگار
شریعت از بخارا یافت آئین
منار او ستون خانه دین
سرا و روز و شب بر کهکشان است
توان گفتن ستون آسمان است
نهم گردون سر او را بود تاج
رسانده پایه خود را به معراج
بلندی کار او جایی رسانده
سر او را ز گردون بگذرانده
نگه خواهد که بالایش برآید
نفس رفته ز ره برگشته آید
به قامت نسبتی دارد باد هم
از آن شد روشناس اهل عالم
نهاده بر دهان طفل افلاک
سر پستان خود را مادر خاک
زمین از خویش می افگند بیرون
به پایش دسترس می داشت قارون
کسی نبود درین شهر از بزرگان
چو او در دیده مردم نمایان
قدم را در ره وحدت نهاده
شب و روزش به یک پا ایستاده
کلاهی دوخته بر سر ز تمکین
به گردش فوطه ای از رخت سنگین
به دستش گر بیفتد دزد بی باک
خورد مغز سرش چون مار ضحاک
چرا نبود به خود پیوسته مغرور
که در چشمش نماید آدمی مور
به بالایش نشیند هر که یکدم
کند یکجا ستاده سیر عالم
به عیسی شد ز گردون آمدن فرض
که پیدا شد به عالم دابة الارض
به وحدانیت مهر رسالت
نمایان کرده انگشت شهادت
مساجدهای او چون بیت معمور
مؤذن خانهایش گنبد نور
پر است از آب کوثر حوضهایش
تماشا سبز و خرم از هوایش
خصوصا مسجد و حوض ندر بی
که باشد اهل تقوی را مربی
چه مسجد، مسجد اقصا خرابش
ملک قوم و مؤذن آفتابش
فلک رخ سوده بر خاک نیازش
ردای کهکشان جای نمازش
زمین اوست با طاعت سرشته
درو چون بوریا بال فرشته
به محرابش امامت کرده آدم
به خاکش معتکف عیسی مریم
منور از سجودش جبهه خاک
خمیده در رکوعش پشت افلاک
ز سنگ خانه کعبه اساسش
قبای حاجیان رنگین پلاسش
به طاعت هر که آنجا سر نهاده
دری بر خود ز هر جانب کشاده
بنای منبرش را عرش بسته
خطیبش بر سر کرسی نشسته
چراغ خفتن او مشعل ماه
دلیل صبح او شمع سحرگاه
منقش گنبدش چون بال طاووس
درو گردون معلق همچو فانوس
بود طاقش چو طاق آسمان جفت
به معمارش توان صدآفرین گفت
بود شیرین و دلکش در نظرها
چو کوه بیستون گردیده بر پا
به زیر صفه او حوض سیراب
عروسی در کنار او چو سیماب
چه حوض آبش مصفا همچو گوهر
بود آمیخته با شیر و شکر
چنان صاف است آبش از سیاهی
توان دیدن به پشت گاو ماهی
در آبش عکس اگر سازد قدم تر
شود چون آدم آبی شناور
حبابش را فلک دارد نظاره
در آب افتاده گردون را ستاره
مدام آب حیات از رشک این آب
به خود پیچیده می گردد چو گرداب
بود میراب آب جویش الماس
ازین سودا خضر گردیده وسواس
چه گوهر سنگهایش آبدار است
چو آب تیغ آبش پایدار است
شد این حوض آبروی شهر و صحرا
به جستجوی این حوض است دریا
کند در دیده ها عمقش سیاهی
در آبش غرق گشته گاو ماهی
خضر روزی که بیند ناودانش
ز حسرت آب ریزد از دهانش
مصور در گلشن مرغی کند ساز
درآید همچو مرغابی به پرواز
به اطرافش ز سرسبزی درختان
چو خضری بر کنار آب حیوان
از آن آبی که باشد همچو شکر
کند سیراب تا فردای محشر
به بیرونش یکی قصریست عالی
که مهمانخانه او نیست خالی
چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد
اساس او ز حکمت می دهد یاد
به دیوارش مدارس روی بر روی
زند بامش به کوی علم پهلوی
محشا خوانیش چون بیت معمور
نوشته شرح او را خامه نور
در او تخته تعلیم و تدبیر
به روی اوست خطی همچو زنجیر
چو گردد تخته های در بهم وصل
نماید پشتبان با سری فصل
چه در منقوش همچون برگ لاله
کشاده همچو اوراق رساله
چنین منزل که در عالم هویداست
مقام حضرت بهرام داناست
چه حضرت قبله ارباب حاجات
چه حضرت صاحب کشف و کرامات
حدیث او به بزمی مرهم جان
به پیشش بوعلی باشد شفاخوان
بود در حلقه درسش فلاطون
کند در پرده اش آهنگ قانون
رموز عقل اول تا به عاشر
ز ده انگشت او گردیده ظاهر
زبان خامه اش شمع شبستان
خطش شیرازه جزو گلستان
دوات سرخی او غنچه گل
قلم قطعش بود منقار بلبل
ز نظم او به خود بالیده دیوان
ز دیوانش پریرویان غزلخوان
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
لبش بسته لب مرغ چمن را
گرفته در نگین تخت سخن را
نباشد حاجت او را با رسایل
به روی ناخنش حل مسایل
ز قرآن خواندش حفاظ محفوظ
نهان در سینه او لوح محفوظ
کلامش گر کند تفسیر اظهار
مفسرخوان شود چون نقش دیوار
خدایا ذات این پاکیزه گوهر
بود تا روز محشر تازه و تر
بیا ساقی دم صبح است برخیز
می معنی به جام معرفت ریز
به من ده در سخن تا در نمانم
شود امروز مفتاح الجنانم
که مشک سوده می ریزد ز خاکش
چو شهر مصر باشد یوسف آرا
خرابش هفت کشور چون زلیخا
چو گل خوبانش از عصمت مزین
چو بلبل عاشقانش پاکدامن
فلک از پاسبانان سرایش
هلال از شبروان کوچهایش
درو پیوسته درویشان بی خواب
خمیده در رکوع حق چو محراب
ترازو دار دکان های او جور
خریداران او سوداگر نور
بود بیرون او معمور از باغ
کند صحرای او فردوس را داغ
به دورش قلعه دایره آثار
منارش در میان یکپای پرگار
شریعت از بخارا یافت آئین
منار او ستون خانه دین
سرا و روز و شب بر کهکشان است
توان گفتن ستون آسمان است
نهم گردون سر او را بود تاج
رسانده پایه خود را به معراج
بلندی کار او جایی رسانده
سر او را ز گردون بگذرانده
نگه خواهد که بالایش برآید
نفس رفته ز ره برگشته آید
به قامت نسبتی دارد باد هم
از آن شد روشناس اهل عالم
نهاده بر دهان طفل افلاک
سر پستان خود را مادر خاک
زمین از خویش می افگند بیرون
به پایش دسترس می داشت قارون
کسی نبود درین شهر از بزرگان
چو او در دیده مردم نمایان
قدم را در ره وحدت نهاده
شب و روزش به یک پا ایستاده
کلاهی دوخته بر سر ز تمکین
به گردش فوطه ای از رخت سنگین
به دستش گر بیفتد دزد بی باک
خورد مغز سرش چون مار ضحاک
چرا نبود به خود پیوسته مغرور
که در چشمش نماید آدمی مور
به بالایش نشیند هر که یکدم
کند یکجا ستاده سیر عالم
به عیسی شد ز گردون آمدن فرض
که پیدا شد به عالم دابة الارض
به وحدانیت مهر رسالت
نمایان کرده انگشت شهادت
مساجدهای او چون بیت معمور
مؤذن خانهایش گنبد نور
پر است از آب کوثر حوضهایش
تماشا سبز و خرم از هوایش
خصوصا مسجد و حوض ندر بی
که باشد اهل تقوی را مربی
چه مسجد، مسجد اقصا خرابش
ملک قوم و مؤذن آفتابش
فلک رخ سوده بر خاک نیازش
ردای کهکشان جای نمازش
زمین اوست با طاعت سرشته
درو چون بوریا بال فرشته
به محرابش امامت کرده آدم
به خاکش معتکف عیسی مریم
منور از سجودش جبهه خاک
خمیده در رکوعش پشت افلاک
ز سنگ خانه کعبه اساسش
قبای حاجیان رنگین پلاسش
به طاعت هر که آنجا سر نهاده
دری بر خود ز هر جانب کشاده
بنای منبرش را عرش بسته
خطیبش بر سر کرسی نشسته
چراغ خفتن او مشعل ماه
دلیل صبح او شمع سحرگاه
منقش گنبدش چون بال طاووس
درو گردون معلق همچو فانوس
بود طاقش چو طاق آسمان جفت
به معمارش توان صدآفرین گفت
بود شیرین و دلکش در نظرها
چو کوه بیستون گردیده بر پا
به زیر صفه او حوض سیراب
عروسی در کنار او چو سیماب
چه حوض آبش مصفا همچو گوهر
بود آمیخته با شیر و شکر
چنان صاف است آبش از سیاهی
توان دیدن به پشت گاو ماهی
در آبش عکس اگر سازد قدم تر
شود چون آدم آبی شناور
حبابش را فلک دارد نظاره
در آب افتاده گردون را ستاره
مدام آب حیات از رشک این آب
به خود پیچیده می گردد چو گرداب
بود میراب آب جویش الماس
ازین سودا خضر گردیده وسواس
چه گوهر سنگهایش آبدار است
چو آب تیغ آبش پایدار است
شد این حوض آبروی شهر و صحرا
به جستجوی این حوض است دریا
کند در دیده ها عمقش سیاهی
در آبش غرق گشته گاو ماهی
خضر روزی که بیند ناودانش
ز حسرت آب ریزد از دهانش
مصور در گلشن مرغی کند ساز
درآید همچو مرغابی به پرواز
به اطرافش ز سرسبزی درختان
چو خضری بر کنار آب حیوان
از آن آبی که باشد همچو شکر
کند سیراب تا فردای محشر
به بیرونش یکی قصریست عالی
که مهمانخانه او نیست خالی
چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد
اساس او ز حکمت می دهد یاد
به دیوارش مدارس روی بر روی
زند بامش به کوی علم پهلوی
محشا خوانیش چون بیت معمور
نوشته شرح او را خامه نور
در او تخته تعلیم و تدبیر
به روی اوست خطی همچو زنجیر
چو گردد تخته های در بهم وصل
نماید پشتبان با سری فصل
چه در منقوش همچون برگ لاله
کشاده همچو اوراق رساله
چنین منزل که در عالم هویداست
مقام حضرت بهرام داناست
چه حضرت قبله ارباب حاجات
چه حضرت صاحب کشف و کرامات
حدیث او به بزمی مرهم جان
به پیشش بوعلی باشد شفاخوان
بود در حلقه درسش فلاطون
کند در پرده اش آهنگ قانون
رموز عقل اول تا به عاشر
ز ده انگشت او گردیده ظاهر
زبان خامه اش شمع شبستان
خطش شیرازه جزو گلستان
دوات سرخی او غنچه گل
قلم قطعش بود منقار بلبل
ز نظم او به خود بالیده دیوان
ز دیوانش پریرویان غزلخوان
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
لبش بسته لب مرغ چمن را
گرفته در نگین تخت سخن را
نباشد حاجت او را با رسایل
به روی ناخنش حل مسایل
ز قرآن خواندش حفاظ محفوظ
نهان در سینه او لوح محفوظ
کلامش گر کند تفسیر اظهار
مفسرخوان شود چون نقش دیوار
خدایا ذات این پاکیزه گوهر
بود تا روز محشر تازه و تر
بیا ساقی دم صبح است برخیز
می معنی به جام معرفت ریز
به من ده در سخن تا در نمانم
شود امروز مفتاح الجنانم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۷
ز خون بیگناهان قد شمشیرت دو تا باشد
شهیدان تو را در سینه چون گل چاکها باشد
به خاک کشتگان تا روز محشر این ندا باشد
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف در سینه گندم ز شوق آسیا باشد
نمی گردی مرا ای اشک جنت یک نفس همدم
که بر احوال زار خویشتن سازی مرا محرم
بود چون مهر تابان این سخن مشهور در عالم
به اندک روی گرمی پشت بر گل می نهد شبنم
چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد
ز اسباب جهان وارستگی چون سایه پیدا کن
تن خود را به راه خلق چون نقش کف پا کن
بپوش از هستی خود چشم سیر ملک بالا کن
قدم در چشم خاکی نه سرافرازی تماشا کن
به این تل چون برایی آسمان در زیر پا باشد
تعجب نیست از فرهاد کوه بیستون کندن
ندارد تاب تیر ناله عاشق دل آهن
شبی می گفت زلفش از سر بازی به گوش من
به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
در آن کشور که چاک سینه محراب دعا باشد
شبی چون سیدا رفتم به سیر بوستان صایب
به هر جانب نهادم روی چون آب روان صایب
شنیدم این نوا را از زبان قمریان صایب
توانی سبز شد در حلقه آزادگان صایب
تو را چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد!
شهیدان تو را در سینه چون گل چاکها باشد
به خاک کشتگان تا روز محشر این ندا باشد
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف در سینه گندم ز شوق آسیا باشد
نمی گردی مرا ای اشک جنت یک نفس همدم
که بر احوال زار خویشتن سازی مرا محرم
بود چون مهر تابان این سخن مشهور در عالم
به اندک روی گرمی پشت بر گل می نهد شبنم
چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد
ز اسباب جهان وارستگی چون سایه پیدا کن
تن خود را به راه خلق چون نقش کف پا کن
بپوش از هستی خود چشم سیر ملک بالا کن
قدم در چشم خاکی نه سرافرازی تماشا کن
به این تل چون برایی آسمان در زیر پا باشد
تعجب نیست از فرهاد کوه بیستون کندن
ندارد تاب تیر ناله عاشق دل آهن
شبی می گفت زلفش از سر بازی به گوش من
به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
در آن کشور که چاک سینه محراب دعا باشد
شبی چون سیدا رفتم به سیر بوستان صایب
به هر جانب نهادم روی چون آب روان صایب
شنیدم این نوا را از زبان قمریان صایب
توانی سبز شد در حلقه آزادگان صایب
تو را چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۷
عید شد آمد به رقص از جوش می دستارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها
ساغر خورشید گل کرد از سهر کهسارها
ساقیان کردند پای انداز خم دیدارها
روزه محمل بست و شد میخانه گلزارها
خلعت عیدی گرفت از رنگ می رخسارها
از هجوم نازنینان قصر شیرین گشت شهر
غیرت خورشید و ماه رشک پروین گشت شهر
پیش چشم باغبان دامان گلچین گشت شهر
بس که از خوبان گلگون پوش رنگین گشت شهر
می نهد صیاد بلبل دام در گلزارها
ماه نو کرد از خم ابروی خود ایجاد عید
در خروش آورد مکتب خانه ها را یاد عید
همچو طفلان ساختند ارواح را آزاد عید
مردگان را جان درآمد از مبارکباد عید
شور محشر شد عیان از صورت دیوارها
عیدگاه امروز شد از مقدم شه دلفریب
مسجد و محراب شد تا کعبه مقصد دل قریب
خانقه را داد زاهد زینت از بوی حبیب
بت پرستان هم بتان خویش را دادند ادیب
از نشاط عید شد تسبیح گو دستارها
سیدا برخیز از جا چست یکجا چون نسیم
می دهد جوش خلایق مژده از عیش قدیم
می توان چون سرو در صحن مصلا شد مقیم
شد بهشتی عیدگاه از خوبرویان ای کلیم
رفت بیرون از دل آئینه ها زنگارها