عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۱ - پیراهن کتان سنبلی از فریدالدین کاتب خواهد
ای پایهٔ دانش از دلت عالی
وی دیدهٔ بخشش از کفت روشن
آمال و نسیم و بوی خلق تو
یعقوب و نسیم و بوی پیراهن
پیراهن مدت تو دوران را
تا حشر فرو گرفته پیرامن
همچون زه و جیب قدر و رایت را
دست مه و آفتاب در گردن
ایام گریز پای سرگردان
بر پای تو سر نهاده چون دامن
آیا به چه فن توانمت دیدن
ای در همه فن چو مردم یک فن
از جیب کتان سنبلیی تو
سر برزده قلتبانی یعنی من
وی دیدهٔ بخشش از کفت روشن
آمال و نسیم و بوی خلق تو
یعقوب و نسیم و بوی پیراهن
پیراهن مدت تو دوران را
تا حشر فرو گرفته پیرامن
همچون زه و جیب قدر و رایت را
دست مه و آفتاب در گردن
ایام گریز پای سرگردان
بر پای تو سر نهاده چون دامن
آیا به چه فن توانمت دیدن
ای در همه فن چو مردم یک فن
از جیب کتان سنبلیی تو
سر برزده قلتبانی یعنی من
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۳ - از بزرگی مسحی و رانین خواهد
حسام دولت و دین ای خدای داده ترا
جمال احمد و جود علی و نام حسین
نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ
سواد عالم عین و تو چون سواد از عین
عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت
نوشت نسخهٔ روشن ز حاصل کونین
سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت
نمود از دل و دست تو مجمعالبحرین
رخ تو آب حیاتست و تشنهتر هر روز
به دیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین
چو ذکر جاه تو کردند آسمان من هو
چو عرض قدر تو دادند اختران من این
ز حسب حال در این قطعه رمزکی بشنو
چنان که بینک رفتست دی پریر، وبین
مرا که طوطی نظمم در این چنین وحلی
چو چوژه پای به گل درنباشد آخر شین
اگرچه بط و همایم کند کرامت تو
بچه به زیور مسحی و زینت رانین
شوم چو هیات کبک دری سراسر زیب
شوم چو پیکر طاوس نر سراسر زین
کنم چو فاخته در گردن از سپاس تو طوق
از آنکه هست درین گردن آفرین تو دین
سرایمت همه جایی به شکر بلبلوار
وگرنه نایبهکش بادم از غرابالبین
بقات باد بخوبی و خرمی چندان
که ابجدش ننهد بار جز به منزل غین
حسود جاه ترا آن الم که در همه عمر
حنین او نکند کم علاجهای حنین
جمال احمد و جود علی و نام حسین
نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ
سواد عالم عین و تو چون سواد از عین
عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت
نوشت نسخهٔ روشن ز حاصل کونین
سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت
نمود از دل و دست تو مجمعالبحرین
رخ تو آب حیاتست و تشنهتر هر روز
به دیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین
چو ذکر جاه تو کردند آسمان من هو
چو عرض قدر تو دادند اختران من این
ز حسب حال در این قطعه رمزکی بشنو
چنان که بینک رفتست دی پریر، وبین
مرا که طوطی نظمم در این چنین وحلی
چو چوژه پای به گل درنباشد آخر شین
اگرچه بط و همایم کند کرامت تو
بچه به زیور مسحی و زینت رانین
شوم چو هیات کبک دری سراسر زیب
شوم چو پیکر طاوس نر سراسر زین
کنم چو فاخته در گردن از سپاس تو طوق
از آنکه هست درین گردن آفرین تو دین
سرایمت همه جایی به شکر بلبلوار
وگرنه نایبهکش بادم از غرابالبین
بقات باد بخوبی و خرمی چندان
که ابجدش ننهد بار جز به منزل غین
حسود جاه ترا آن الم که در همه عمر
حنین او نکند کم علاجهای حنین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۴ - در مدح
ای جوان بخت پیر ملت و ملک
صدر دنیا امین دولت و دین
ای چهل سال نام و کنیت تو
بوده نقش نگین دولت و دین
چیست دانی محمد یوسف
علم آستین دولت و دین
خاتم و خامهٔ تواند هنوز
در یسار و یمین دولت و دین
تخم ذکر جمیل کاشتهای
سالها در زمین دولت و دین
داغ نام نکو نهادستی
عمرها بر سرین دولت و دین
دیده در عزم تو قضا پیدا
هم شک و هم یقین دولت و دین
کرده در حزم تو قدر پنهان
همه غث و سمین دولت و دین
نظر صائب ترا گوید
آسمان پیشبین دولت و دین
قلم منصف ترا خواند
چرخ حبل متین دولت و دین
چشم زخم قران کجا بیند
تا تو باشی قرین دولت و دین
راستی به ترا توان گفتن
خواجهٔ راستن دولت و دین
از تو معمور بود چندین گاه
حصنهای حصین دولت و دین
بیتو دیدی که از پی یک سهو
چون قفا شد جبین دولت و دین
تا قیامت چو باز دوخته چشم
مانده شیر عرین و دولت و دین
دیر مان ای به گونه گونه شرف
اختیار و گزین دولت و دین
تا کس از آفرین سخن گوید
بر تو باد آفرین دولت و دین
صدر دنیا امین دولت و دین
ای چهل سال نام و کنیت تو
بوده نقش نگین دولت و دین
چیست دانی محمد یوسف
علم آستین دولت و دین
خاتم و خامهٔ تواند هنوز
در یسار و یمین دولت و دین
تخم ذکر جمیل کاشتهای
سالها در زمین دولت و دین
داغ نام نکو نهادستی
عمرها بر سرین دولت و دین
دیده در عزم تو قضا پیدا
هم شک و هم یقین دولت و دین
کرده در حزم تو قدر پنهان
همه غث و سمین دولت و دین
نظر صائب ترا گوید
آسمان پیشبین دولت و دین
قلم منصف ترا خواند
چرخ حبل متین دولت و دین
چشم زخم قران کجا بیند
تا تو باشی قرین دولت و دین
راستی به ترا توان گفتن
خواجهٔ راستن دولت و دین
از تو معمور بود چندین گاه
حصنهای حصین دولت و دین
بیتو دیدی که از پی یک سهو
چون قفا شد جبین دولت و دین
تا قیامت چو باز دوخته چشم
مانده شیر عرین و دولت و دین
دیر مان ای به گونه گونه شرف
اختیار و گزین دولت و دین
تا کس از آفرین سخن گوید
بر تو باد آفرین دولت و دین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۶ - فی اقتراح الذهب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۷ - زینالدین عبدالله از استر افتاده و حکیم به عیادت او نرفته بود این قطعه در عذر تقصیر خویش گفته
ای بزرگی که از شمایل و قدر
ملک را زینتی و دین را زین
نور رای تو فالق الاصباح
کف و کلک تو مجمعالبحرین
روزی خلق تو به یومالدین
گشته در ذمت سخای تو دین
زاسمان تا به پایهٔ شرفت
از زمین تا به آسمان مابین
سقطهٔ تو سواد مسکون را
ای ز سکانش چون سواد از عین
به من از کربت و بلا آورد
که نیاورد کربلا به حسین
نبود شین اگر بود عاجز
ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین
قطرهای از تحمل کشتی
اشتری از تحمل کونین
ای سلامت به صحبتت عطشان
چون به آب حیات ذوالقرنین
ز ارزوی علاجت از دل پاک
در حنین آمده عظام حنین
گفته بودم به خدمتت برسم
خردم گفت اننا من این
نزد سیمرغ تب از آن خوشتر
کش عیادت کند غراب البین
ملک را زینتی و دین را زین
نور رای تو فالق الاصباح
کف و کلک تو مجمعالبحرین
روزی خلق تو به یومالدین
گشته در ذمت سخای تو دین
زاسمان تا به پایهٔ شرفت
از زمین تا به آسمان مابین
سقطهٔ تو سواد مسکون را
ای ز سکانش چون سواد از عین
به من از کربت و بلا آورد
که نیاورد کربلا به حسین
نبود شین اگر بود عاجز
ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین
قطرهای از تحمل کشتی
اشتری از تحمل کونین
ای سلامت به صحبتت عطشان
چون به آب حیات ذوالقرنین
ز ارزوی علاجت از دل پاک
در حنین آمده عظام حنین
گفته بودم به خدمتت برسم
خردم گفت اننا من این
نزد سیمرغ تب از آن خوشتر
کش عیادت کند غراب البین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۹ - در مدح سلطان ملکشاه ثانی
شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۹ - شراب خواسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۰
وزیر ملکپرور صدر دنیی
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۹ - طلب قبا از مخدوم کند
شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه
ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه
ز سرخرویی توفیق تست نزد خرد
سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه
ز آبروی سخای تو روزکی چندست
که آز را بنبشته است آب در کوزه
ز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرون
سبک اجابت و نازکشکن چو چلقوزه
بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا
که روز چند برآرند رنگ بربوزه
عجب مدار که اندیشهمندیی دارم
به تازه کردن این کهنههای نادوزه
زداه ریزهام آکنده خانهایست چو گور
همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه
اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه
ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه
ز سرخرویی توفیق تست نزد خرد
سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه
ز آبروی سخای تو روزکی چندست
که آز را بنبشته است آب در کوزه
ز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرون
سبک اجابت و نازکشکن چو چلقوزه
بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا
که روز چند برآرند رنگ بربوزه
عجب مدار که اندیشهمندیی دارم
به تازه کردن این کهنههای نادوزه
زداه ریزهام آکنده خانهایست چو گور
همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه
اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۴ - شراب خواهد
ای بر سر سروران یگانه
بحر کرم تو بیکرانه
سیمرغ جلالت تو کرده
بر قبهٔ عرش آشیانه
میگیر جهان به روی خنجر
میبخش به پشت تازیانه
گر قصهٔ بنده را کنی گوش
آن سود ترا بود زیان نه
در خانه نشسته بود داعی
مخمور ز بادهٔ شبانه
در کنج خزیده چون کشیشی
آتشکده کرده تابخانه
وز بهر شراب لعل در پیش
سیب و به و نقل خسروانه
وز بهر کباب کرده بر سیخ
کبک و بط و تیهو و سمانه
ساقی و شراب و شاهد خوب
شمعی دو نهاده در میانه
زین جمله که گفتهام ندارم
جز سبلت و ریش ابلهانه
از میر شراب و شاهد و شمع
دریوزه کنم بدین بهانه
اسباب معاشرت مهیا
از لوح کمانچه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه
بنهاد به پیش انوری را
گنجشک و کبوتر کلانه
بحر کرم تو بیکرانه
سیمرغ جلالت تو کرده
بر قبهٔ عرش آشیانه
میگیر جهان به روی خنجر
میبخش به پشت تازیانه
گر قصهٔ بنده را کنی گوش
آن سود ترا بود زیان نه
در خانه نشسته بود داعی
مخمور ز بادهٔ شبانه
در کنج خزیده چون کشیشی
آتشکده کرده تابخانه
وز بهر شراب لعل در پیش
سیب و به و نقل خسروانه
وز بهر کباب کرده بر سیخ
کبک و بط و تیهو و سمانه
ساقی و شراب و شاهد خوب
شمعی دو نهاده در میانه
زین جمله که گفتهام ندارم
جز سبلت و ریش ابلهانه
از میر شراب و شاهد و شمع
دریوزه کنم بدین بهانه
اسباب معاشرت مهیا
از لوح کمانچه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه
بنهاد به پیش انوری را
گنجشک و کبوتر کلانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۸ - از لالابک تقاضایی کند
ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۴ - قطعهٔ زیر از حکیم شجاعی است که به انوری نوشته است
ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۵ - انوری در جواب شجاعالدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بیکرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بیکرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۶ - ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
این همایون در فرخندهسرای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۷ - در وصف بزرگی و کرم صاحب ترمد
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بیبرزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحبقران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوهکش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بیبرزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحبقران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوهکش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۸ - در مدح عصمةالدین
خداوند من عصمةالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۶ - در شکایت و تقاضای الطاف صاحب
ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو
با اوج آفتاب زند لاف برتری
فرمان تو که زیر رکابش رود جهان
با روزگار سوده عنان در برابری
بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند
تا حشر باقیست چو دریا توانگری
دست تو رازقست و ضمیر تو غیبدان
بیدعوی خدایی و لاف پیمبری
احوال مبرمی و گدایی شاعران
دانند همگان که مه شعر و مه شاعری
شد مدتی که عزم زمینبوس تازه کرد
در خدمت مبارک میمونت انوری
واکنون بر آستانهٔ عالیت روز و شب
کش آسمانه باد پر از ماه و مشتری
از لطف شامل تو طمع دارد این قدر
کاخر چه میکنی و کجایی چه میخوری
با اوج آفتاب زند لاف برتری
فرمان تو که زیر رکابش رود جهان
با روزگار سوده عنان در برابری
بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند
تا حشر باقیست چو دریا توانگری
دست تو رازقست و ضمیر تو غیبدان
بیدعوی خدایی و لاف پیمبری
احوال مبرمی و گدایی شاعران
دانند همگان که مه شعر و مه شاعری
شد مدتی که عزم زمینبوس تازه کرد
در خدمت مبارک میمونت انوری
واکنون بر آستانهٔ عالیت روز و شب
کش آسمانه باد پر از ماه و مشتری
از لطف شامل تو طمع دارد این قدر
کاخر چه میکنی و کجایی چه میخوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۱ - در مدح فیروزشاه
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی
فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیادهای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
میخور به مراد دل شبانروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی
فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیادهای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
میخور به مراد دل شبانروزی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۴ - معما
ای رای ملک شه معظم
مهپرور سالبخش ثانی
ای کرده کلیموار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمیتوانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
مهپرور سالبخش ثانی
ای کرده کلیموار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمیتوانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۷ - این قطعه در شکایت از ملکشاه و نظامالملک گفت و متغیر شدند و فتوحی آنرا جواب گفت
کار کار ملک و دوران دوران وزیر
این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی
عالمی از کرم این همه در آسایش
امنی از قلم آن همه در آسانی
جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی
عدل ایشان علم کسوت آبادانی
تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد
هیچ مختار نزد یک دم بیفرمانی
غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند
چون برآید برهد زین همه سرگردانی
حبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همی
بیدریغا نبرد آرزوی ویرانی
مرحبا بسطت جاهی که درو منقطعاند
مسرع سایه و خورشید ز بیپایانی
نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل
که نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانی
در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف
بیم آنست که آبم ببرد بینانی
نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر
که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی
ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان
بیخبر باشد خاصه که بود کنعانی
معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست
خازن خاص ملک دارد اگر بستانی
بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد
بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی
هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن
روح پاکیزه برد از سخن روحانی
در حضورست از این نقش یقین میشودم
خاصه با مهره در ششدر بیسامانی
گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود
بینیازند و مرا فاقهٔ جاویدانی
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و درونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نعمهست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بلحسن عمرانی
انوری این چه پریشانی و بیخویشتنی است
هیچ دانی که سخن بر چه نسق میرانی
بر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقل
چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی
پسر سهل گدا گر شنود حال آرد
کایت کدیه چو عباس خوشک میخوانی
این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی
عالمی از کرم این همه در آسایش
امنی از قلم آن همه در آسانی
جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی
عدل ایشان علم کسوت آبادانی
تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد
هیچ مختار نزد یک دم بیفرمانی
غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند
چون برآید برهد زین همه سرگردانی
حبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همی
بیدریغا نبرد آرزوی ویرانی
مرحبا بسطت جاهی که درو منقطعاند
مسرع سایه و خورشید ز بیپایانی
نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل
که نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانی
در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف
بیم آنست که آبم ببرد بینانی
نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر
که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی
ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان
بیخبر باشد خاصه که بود کنعانی
معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست
خازن خاص ملک دارد اگر بستانی
بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد
بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی
هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن
روح پاکیزه برد از سخن روحانی
در حضورست از این نقش یقین میشودم
خاصه با مهره در ششدر بیسامانی
گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود
بینیازند و مرا فاقهٔ جاویدانی
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و درونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نعمهست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بلحسن عمرانی
انوری این چه پریشانی و بیخویشتنی است
هیچ دانی که سخن بر چه نسق میرانی
بر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقل
چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی
پسر سهل گدا گر شنود حال آرد
کایت کدیه چو عباس خوشک میخوانی