عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
مردمی در طینت اهل جهان کم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است
بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است
خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است
نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است
بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است
خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است
نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
خاکساری از بزرگان جهان زیبنده است
با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است
از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه
سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است
در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک
تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است
مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی
چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است
کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت
بردباری از بزرگان جهان زیبنده است
هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند
دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است
آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما
کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است
از درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرم
سر به سر پست و بلند این جهان زیبنده است
می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان
بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است
از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار
در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است
باده در جام بلورین جلوه دیگر کند
خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است
طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است
خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد
لاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده است
گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش
لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است
صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست
غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است
از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه
سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است
در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک
تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است
مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی
چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است
کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت
بردباری از بزرگان جهان زیبنده است
هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند
دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است
آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما
کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است
از درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرم
سر به سر پست و بلند این جهان زیبنده است
می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان
بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است
از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار
در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است
باده در جام بلورین جلوه دیگر کند
خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است
طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است
خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد
لاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده است
گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش
لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است
صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست
غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
رتبه آزادگی در بندگی پوشیده است
پله معراج در افکندگی پوشیده است
ابر رحمت را کند اشک ندامت مایه (دار)
آبروی عفو در شرمندگی پوشیده است
نیل چشم زخم می باید دل آزاده (را)
خط آزادی به داغ بندگی پوشیده است
چهره ماه از طمع داغ کلف دارد مدام
روسیاهی جمله در گیرندگی پوشیده است
برق را هر چند نتوان کرد پنهان زیر ابر
در سواد چشم او بازندگی پوشیده است
بوسه در لعل لب سیراب آن جان جهان
همچو جان بخشی در آب زندگی پوشیده است
دیدن داغ عزیزان لازم پایندگی است
روی این ظلمت به آب زندگی پوشیده است
در کمینگاه خموشی می توان دریافتن
آنچه از آفات در گویندگی پوشیده است
بی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمر
خضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده است
دولت و پایندگی با هم نمی گردند جمع
بر سکندر چشمه سار (زندگی) پوشیده است
روی خود را بعد مردن صائب از شرم گناه
در نقاب خاک از شرمندگی پوشیده است
پله معراج در افکندگی پوشیده است
ابر رحمت را کند اشک ندامت مایه (دار)
آبروی عفو در شرمندگی پوشیده است
نیل چشم زخم می باید دل آزاده (را)
خط آزادی به داغ بندگی پوشیده است
چهره ماه از طمع داغ کلف دارد مدام
روسیاهی جمله در گیرندگی پوشیده است
برق را هر چند نتوان کرد پنهان زیر ابر
در سواد چشم او بازندگی پوشیده است
بوسه در لعل لب سیراب آن جان جهان
همچو جان بخشی در آب زندگی پوشیده است
دیدن داغ عزیزان لازم پایندگی است
روی این ظلمت به آب زندگی پوشیده است
در کمینگاه خموشی می توان دریافتن
آنچه از آفات در گویندگی پوشیده است
بی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمر
خضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده است
دولت و پایندگی با هم نمی گردند جمع
بر سکندر چشمه سار (زندگی) پوشیده است
روی خود را بعد مردن صائب از شرم گناه
در نقاب خاک از شرمندگی پوشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
رفتن گلزار کار مردم بیکاره است
برگ عیش دردمندان از دل صد پاره است
با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم
بستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره است
از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
این شرر در سنگ از بی طاقتی آواره است
ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود
چهره سیراب، افزون تشنه نظاره است
می دواند آدمی را حرص بر گرد جهان
ورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره است
از دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیم
خواب طفلان باعث آسایش گهواره است
حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت
همچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است
برگ عیش دردمندان از دل صد پاره است
با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم
بستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره است
از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
این شرر در سنگ از بی طاقتی آواره است
ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود
چهره سیراب، افزون تشنه نظاره است
می دواند آدمی را حرص بر گرد جهان
ورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره است
از دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیم
خواب طفلان باعث آسایش گهواره است
حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت
همچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
بحث با جاهل نه کارم مردم فرزانه است
هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است
از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن
شمع در فانوس از گستاخی پروانه است
بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق
پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
ز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقی
کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس
بلبل بی درد ما در فکر آب و دانه است
ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است
از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن
شمع در فانوس از گستاخی پروانه است
بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق
پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
ز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقی
کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس
بلبل بی درد ما در فکر آب و دانه است
ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
این که روزی بی تردد می رسد افسانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی است
از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است
قطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟
زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی است
صاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتدار
بر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی است
روزگار بیغمی را، هر که از ارباب درد
از حساب زندگانی بر شمارد کشتنی است
هر که باری از دل مردم تواند بر گرفت
دست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی است
طاعت خالص بود از خودنمایی بی نیاز
آشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی است
هر سبکدستی که در فصل بهار زندگی
تخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی است
هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان
جرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی است
حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست
هر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است
از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است
قطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟
زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی است
صاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتدار
بر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی است
روزگار بیغمی را، هر که از ارباب درد
از حساب زندگانی بر شمارد کشتنی است
هر که باری از دل مردم تواند بر گرفت
دست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی است
طاعت خالص بود از خودنمایی بی نیاز
آشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی است
هر سبکدستی که در فصل بهار زندگی
تخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی است
هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان
جرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی است
حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست
هر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی است
تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است
می توان خواند از جبین باغبان حال چمن
پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است
هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!
سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است
وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست
چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است
می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان
با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است
خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است
در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است
هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ
دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است
نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست
چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است
تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند
یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است
دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را
دست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است
تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است
می توان خواند از جبین باغبان حال چمن
پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است
هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!
سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است
وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست
چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است
می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان
با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است
خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است
در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است
هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ
دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است
نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست
چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است
تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند
یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است
دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را
دست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدنی است
گل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی است
گر لباس فاخری در عالم ایجاد هست
از گناه زیردستان چشم خود پوشیدنی است
پیشدستی کن، ازین تشویش خود را وارهان
جام پر زهر اجل چون عاقبت نوشیدنی است
از دم سرد خزان چون می رود آخر به باد
با لب خندان به گلچین سر چو گل بخشیدنی است
تا به کی در استخوان بندی گدازی مغز خود؟
این طلسم استخوانی چون ز هم پاشیدنی است
وقت خود ضایع مکن چون غافلان در چیدنش
چون بساط زندگانی عاقبت برچیدنی است
بر دل آزاده حسن خلق بند آهن است
از گل بی خار بیش از خار دامن چیدنی است
نیست از بخت سیه دلهای روشن را ملال
دیده آیینه شبها ایمن از نادیدنی است
دل ز اشک گرم خالی ساز هنگام صبوح
در زمین پاک، صائب تخم خود پاشیدنی است
گل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی است
گر لباس فاخری در عالم ایجاد هست
از گناه زیردستان چشم خود پوشیدنی است
پیشدستی کن، ازین تشویش خود را وارهان
جام پر زهر اجل چون عاقبت نوشیدنی است
از دم سرد خزان چون می رود آخر به باد
با لب خندان به گلچین سر چو گل بخشیدنی است
تا به کی در استخوان بندی گدازی مغز خود؟
این طلسم استخوانی چون ز هم پاشیدنی است
وقت خود ضایع مکن چون غافلان در چیدنش
چون بساط زندگانی عاقبت برچیدنی است
بر دل آزاده حسن خلق بند آهن است
از گل بی خار بیش از خار دامن چیدنی است
نیست از بخت سیه دلهای روشن را ملال
دیده آیینه شبها ایمن از نادیدنی است
دل ز اشک گرم خالی ساز هنگام صبوح
در زمین پاک، صائب تخم خود پاشیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
حسن را در هر لباسی دیده بان در کار هست
در بساط گل ز شبنم دیده بیدار هست
نیست همت غافل از احوال دورافتادگان
بحر را در جستجو صد ابر گوهر بار هست
در خم چوگان گردون گردش ما را ببین
تا بدانی نقطه سرگردانتر از پرگار هست
صورت احوال زاهد در نقاب اولی ترست
طرفه دیوی در پس این پرده پندار هست
کو چنان چشمی که بتوان جمال یار دید؟
من گرفتم در قیامت رخصت دیدار هست
چند روزی شکر این کوته زبانان بیش نیست
شکر ارباب سخن باقی است تا گفتار هست
غم به قدر غمگسار از چرخ نازل می شود
هست در هر جا که صندل دردسر بسیار هست
می برد اسلام غیرت بر رواج اهل کفر
در دل تسبیح چندین عقده از زنار هست
بر تو دشوارست دل زین خاکدان برداشتن
ورنه صائب طرفه گنجی زیر این دیوار هست
در بساط گل ز شبنم دیده بیدار هست
نیست همت غافل از احوال دورافتادگان
بحر را در جستجو صد ابر گوهر بار هست
در خم چوگان گردون گردش ما را ببین
تا بدانی نقطه سرگردانتر از پرگار هست
صورت احوال زاهد در نقاب اولی ترست
طرفه دیوی در پس این پرده پندار هست
کو چنان چشمی که بتوان جمال یار دید؟
من گرفتم در قیامت رخصت دیدار هست
چند روزی شکر این کوته زبانان بیش نیست
شکر ارباب سخن باقی است تا گفتار هست
غم به قدر غمگسار از چرخ نازل می شود
هست در هر جا که صندل دردسر بسیار هست
می برد اسلام غیرت بر رواج اهل کفر
در دل تسبیح چندین عقده از زنار هست
بر تو دشوارست دل زین خاکدان برداشتن
ورنه صائب طرفه گنجی زیر این دیوار هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
خط سبز از صفحه عارض ستردن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست