عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
روی تو هست موسی و چشم تو سامری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش‌ امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر او‌ام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور می‌نکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
برو بجو ز عمل مونسی و داد رسی
که مونست نبود جز عمل بگور کسی
عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو
که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی
نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه
تو را به هر نفسی در سر اوفتد هوسی
چگونه منکر حشری بحالتی که خدای
حیات تازه ببخشد ترا به هر نفسی
فریب غول بیابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بنالهٔ جرسی
برو ز حق بطلب راه وادی ایمن
که چون کلیم دلیل رهت شود قبسی
مکن ز دست رها دامن علی چو صغیر
که جز علی نبود در دو کون دادرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گفت دانا پدری با پسر از آگاهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
ای برادر چه گدائی و چه شاهنشاهی
عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر
قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی
دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار
غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی
کی بفردای قیامت شودت قدر بلند
تو که در حق خود‌ام روز کنی کوتاهی
با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی
نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هیچکس را بجهان نیست از آن آگاهی
بتو گفتند صغیرا که بدین راه برو
تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - ساقی‌نامه
بیا ساقی ای رشگ حور بهشت
که رشگ بهشتست گلزار و کشت
در این فصل می‌خوردن از دست تو
خوش است ایدل خسته پا بست تو
بیا ساقی ای راحت جان من
فشان گرد هستی ز دامان من
بده ساغری زان می‌خوشگوار
که بیرون کند از سر جان خمار
بیا ساقی ای یار دیرینه‌ام
فروز آتش عشق در سینه‌ام
به می آگهم کن ز اسرار عشق
مرا مست کن تا کشم بار عشق
بیا ساقی‌ام روز دوران ماست
دهی‌گر مرا کوزهٔ می‌رواست
که فردا شود خاک من سر بسر
گل کوزه اندر کف کوزه‌گر
بیا ساقی ای محرم راز من
به می بازکن راه پرواز من
بده ساغری زان می‌وحدتم
رهان از هیاهوی این کثرتم
بیا ساقی ای آفت عقل و هوش
چو خم میم از می‌آور به جوش
بده آب انگور آن تاک پاک
که پیچان کند میکشان را چو تاک
بیا ساقی آن می‌ مرا کن به جام
که از جم رساند به مستان پیام
که تا جان بود می‌پرستی کنید
غنیمت شمارید و مستی کنید
بیا ساقی آن باده کن در سبو
که دل را تهی سازد از آرزو
گشاید به رخ باب آزادگی
دهد نفس را میل افتادگی
بیا ساقی اندر سبو کن شراب
که من غم ندارم ز روز حساب
چو لطف خدا شامل حال ماست
برای خطا خوردن غم خطاست
بیا ساقی از خود رها کن مرا
دمی آشنا با خدا کن مرا
به قصد خرابی مرا می‌بیار
دمادم کرم کن پیاپی بیار
بیا ساقی از زاهد اندیشه نیست
بجز می‌کشیدن مرا پیشه نیست
بزاهد بگو از تو زهد و ثواب
من و مستی و عیش و جام شراب
بیا ساقی آن می‌ عطاکن به من
که در نغمه آیم چو مرغ چمن
قدم صد ره از سدره برتر زنم
دم از مدح ساقی کوثر زنم
به شاهان عالم کنم افتخار
ز مدّاحی شاه دُلدُل سوار
ز نظمم زنم طعنه بر سلسبیل
به مداحی مرشد جبرئیل
علی بن عم و جانشین رسول
علی شیر حق زوج پاک بتول
اگر کفر باشد خدا خوانمش
ز حق کافرم گر جدا دانمش
به حول خداوند تا زنده‌ام
قبول ار نماید ورا بنده‌ام
چو بیرون از این نشأه خواهم شدن
بدامان او دست خواهم زدن
چنان در دلم آتش افروخته
شرار غمش خرمنم سوخته
که چون در لحد منزل پرملال
نکیرین از من کنند این سئوال
که ای بنده بر گو خدای تو کیست
بآن هر دو شاید بگویم علی است
علی ولی صهر خیرالبشر
خداوند دین حیدر حیه در
کسی گر بذات علی برد راه
تواند برد ره به ذات اله
بیا ساقی از مهر او می‌بیار
مرا مست کن زان می‌خوشگوار
اگرچه مرا جسم و جان، مست اوست
ولی هرچه باشد فزونتر نکوست
ز مستی فزونتر مرا مست کن
وزان مستی این نیست راهست کن
بده ساقی از آن شرابم بطی
سبوئی حمی دجله‌ئی یا شطی
کبیرانه می‌ده صغیرم مگیر
که صورت صغیر است و معنی کبیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - بسمه تعالی شانه
ای همه هستی همه هستی توئی
غیر تو کو تا که درآید دوئی
صورت و معنی صفت و ذات تست
نفی که سازم همه اثبات تست
ذات تو را نیست دوئی باصفات
ذات صفاتست و صفاتست ذات
در پی ات آن فرقه که بشتافتند
خویش چو گم کرده ترا یافتند
در تو شود منتهی این ما و من
جمله توئی نیست مقام سخن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش
سعی بزرگان و مهان یاد باد
روح سلاطین جهان شاد باد
فخر بشر حیدر دلدل سوار
گفت چنین در کلمات قصار
کانکه جسور است به سلطان عهد
خویش رساند به هلاکت ز جهد
بنده شهان را همه مدحت گرم
بر همه از شوق ثناگسترم
پادشهان راست ستایش روا
زانکه گزینند به جهانشان خدا
شوکتشان بخشد و فرّ و شکوه
سازدشان سرور چندین گروه
هیبتی از خویش بدیشان دهد
نظم جهان در کف ایشان نهد
قوم چو شایستهٔ رحمت شوند
یا که سزاوار به زحمت شوند
لطف و غضب راز دل پادشاه
شامل آن قوم نماید اله
هست دل پادشه کامکار
بارگه سلطنت کردگار
آنچه از او بر تو رسد از خداست
مر عمل نیک و بدت را جزاست
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - پند لقمان
حضرت لقمان که به نوع بشر
هست ز حکمت به حقیقت پدر
با پسر خویش برای رشاد
گفت سخنها ز طریق وداد
لاجرم از آن دُرر آبدار
گویمت این چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمیر
محو مکن پند پدر درپذیر
زان دو یکی مرگ بود یک خدا
باشد از این هر دو تغافل خطا
هر دو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زان دو یکی اینکه اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان یکش این کز تو ز راه وفا
رفت چو نیکی به کسی کن رها
نیست مر این چار سخن را نظیر
آن دو بگیر این دو رها کن صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - کلام عیسی
عیسی مریم چو علم برفراخت
بر به جهان کوس نبوت نواخت
باب عطایش به جهان باز شد
دم به دم آمادهٔ اعجاز شد
اکمه و ابرص فلج اعور عمی
جمله شفا یافت از آن مقتدی
نوع بشر زان شه فرخنده اسم
یافت شفا از مرض روح و جسم
هیکل پاکش که در آن دلق بود
چارهٔ بیچارگی خلق بود
فعل وی ار در نگری سربسر
نیست به جز خدمت نوع بشر
قول وی ار نیک ببینی تمام
امر به رفق است و مداوای عام
از سخنانش که ز در و گهر
هست ثمین تر بر اهل نظر
یک سخن این است که با دشمنان
هم بنمائید محبت ز جان
یک سخنش اینکه به روی شما
کس بزند سیلی اگر از جفا
آن طرفش باز به پیش آورید
تا که از او سیلی دیگر خورید
فرقه‌ئی‌ امروز بر آن ذوالعفاف
نسبت خود داده ولی برخلاف
آنچه که او گفته رها کرده‌اند
وضع قوانین ز هوی کرده‌اند
گشته چنان حرص و طمع را اسیر
کامده در نوع کشی بس دلیر
جای محبت که به دشمن کنند
با همه از حرص و طمع دشمنند
دمبدم از بهر جدال و نزاع
آلت حربیه کنند اختراع
راستی ای جامعهٔ عیسوی
به که مر این نکته ز من بشنوی
یا که مکن این حرکات قبیح
یا که مده نسبت خود بر مسیح
بی‌غرضست آنچه که گوید صغیر
گر بود انصاف از او در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود
جان جهان مهر سپهر وجود
عقل که آئینه ی ایزدنما
ختم رسل مهبط وحی خدا
گشت چو مأمور رسالت ز حق
برد سراسر ز رسولان سبق
مذهبی آورد برای عباد
جمع در آن علم معاش و معاد
داد دو تیغش احد بی‌شریک
کان دو بود یک چو ببینیم نیک
زان دو یکی تیغ لسان بلیغ
دافع شرک خفی آنطرفه تیغ
وان دگرش شرک جلی را بکار
قاتل هر شرک منش ذوالفقار
گفت حقش کای دو جهان آن تو
خلق جهان طفل دبستان تو
چون به دبستان وجود ای حبیب
شخص شریفت بود آخر ادیب
از تو هر آن طفل نه تعلیم یافت
بایدش اندر بر مادر شتافت
مادرشان هست عدم بی‌دریغ
سوی عدم ساز روانشان به تیغ
آمده باغی بمثل این جهان
خلق درختان و رسل باغبان
آن همه در باغ جهان‌ آمدند
خدمت خود کرده و بیرون شدند
حال مربی توئی ای مؤتمن
با تو بود تربیت این چمن
بعد تو چون نیست دگر باغبان
کار تو اینست بباغ جهان
کان شجر خشک بر آری ز جای
وان شجر تر بگذاری بپای
آن شجر خشگ چو ندهد ثمر
باغ به پیرای دگر زان شجر
باغ به پیرای که پیراستن
نیک چو بینی بود آراستن
آن شجر تر بنما تربیت
تا برد از تربیتت تقویت
حاصل اصلی به کنار آورد
میوهٔ توحید به بار آورد
زین شجرستان بودای خوش نفس
مقصد ما میوهٔ توحید و بس
زین سبب آن قائد راه خدا
داد به توحید در اول ندا
گفت بیابید به توحید بار
تا همه گردید از آن رستگار
ای که به احمد بودت انتساب
ای که کنی پیروی از آنجناب
ای که به تهلیل بر آری ندا
صورت‌ امر است مکن اکتفا
معنی توحید همی بایدت
تا که ز توحید فلاح آیدت
وان بود این مرتبه کز خشک و تر
جلوهٔ حق آیدت اندر نظر
ز آینهٔ کون به چشم صفا
روی یکی بینی و آنهم خدا
صلح کنی با همهٔ کاینات
اینت بود اصل فلاح و نجات
خشم چو آید تو ز خود رانیش
اینت بود دوزخ و بنشانیش
با همه در نیک سرشتی شوی
اینت بهشت است بهشتی شوی
خنده بر این ‌امتم آید که خویش
بسته بدان پادشه پاک کیش
در طبقات آنچه نظر می‌کنم
حالتشان زیر و زبر می‌کنم
مینگرم در ره دین خامشان
نیست بجز اسمی از اسلامشان
غیر قلیلی دگران خود سرند
مایه بد نامی پیغمبرند
مذهب اسلام همه نور دان
لیک کنون از همه مستوردان
مذهب اسلام صفا در صفاست
لیک نه اینست که در دست ماست
ای روش حضرت خیر الانام
ای تو بهین مذهب و بهتر مرام
ای علم قدر تو بالای عرش
قدر تو نشناخته‌اند اهل فرش
جان صغیر است ثنا خوان تو
جذب کن او را که بود آن تو
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - حکایت
شیر خدا رهبر اهل یقین
حیدر صفدر شه دنیا و دین
سوی قبورش بفتادی گذار
گفت که ای معتکفان مزار
باغ و سرا سیم و زر و خانمان
آنچه نهادید شد از دیگران
این خبر خانه و مال شما
چیست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفی گشت ندائی بلند
کانچه که خوردیم از آن خورده بیش
سود نبردیم ز‌ اموال خویش
و انچه نهادیم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زیان
و انچه از آن روی طمع تافتیم
پیش فرستاده کنون یافتیم
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - نصیحت
از یاد خدا مباش غافل
طاعت به ریا مساز باطل
از دست و زبان دلی میازار
رفعت طلبی دلی به دست آر
پرداز به لطف و مهربانی
کن خدمت خلق تا توانی
بگذر ز غرور و خودپرستی
بنگر که چه می‌شوی چه هستی
خود می‌دروی هر آنچه کاری
جز کشتهٔ خویش برنداری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۴ - آقای بهمنی یکی از شعرای گستاخ
اشعاری اعتراض‌آمیز نسبت به خلقت سروده بودند آقای سرهنگ اخگر به جواب آن مبادرت و اشعاری سروده به اسم بی‌چون‌نامه به چاپ رساندند مدیر روزنامهٔ کانون شعرا آقای حسین مطیعی آن دو منظومه را در دسترس نویسندگان و شعرای دور و نزدیک گذاردند و از آنان نظریه خواستند و آنها را در کتابی به اسم اسرار حقیقت به چاپ رساندند اشعار ذیل نظریه حقیر است که در آن کتاب به چاپ رسیده.
مدیرنامهٔ نامی کانون
به بیچون نامه‌ام چون ساخت ممنون
نخست آوردمش تحسین ‌بسیار
که همت میگمارد خوش بدین کار
هزاران همچو من شرمنده دارد
که نام شاعران را زنده دارد
غرض خواندم به بیچون نامه اندر
جواب بهمنی از طبع اخگر
به یزدان بهمنی گستاخ بوده
جوابی اخگرش نیکو سروده
به اخگر آفرین وین نظم دلکش
که الحق آب می ریزد بر آتش
جواب بهمنی نظمش نه تنهاست
که این پاسخ برای بهمنی‌هاست
روان چون آب و سوزان همچو آذر
عجب دارم ز ریزشهای اخگر
یکی پرسید از من این چه حالست
که با حق بهمنی در این مقالست
بدو گفتم بود این حال آنحال
که نسبت با پدر دارند اطفال
ندید استی مگر آن طفلک خام
پدر را می دهد بی‌پرده دشنام
ببخشاید پدر بر او ز رحمت
نخواهد بهر وی آسیب و زحمت
گرش دستی به صورت زد نه کین است
که تادیب است و عین رحمت اینست
من این دانم که حق با بی‌نیازی
کند با مشت خاکی عشقبازی
الا ای بهمنی جان برادر
مکن از این چرا و چون سخن سر
ادب را پیشه کن نسبت به خالق
که تا گردد به تو کشف این حقایق
یقین دانم تو را این‌گونه آهنگ
به گاه غم بر‌آمد از دل تنگ
بکن پندی سرورآور ز من گوش
گرت فرسوده غم بر دفع آن کوش
ظهور غم بود از نارضائی
رضا شو تا ز غم یابی رهائی
حقیقت نارضائی خود ملالست
چرا گفتن به کار ذوالجلال است
چرا گفتن به کار حق فضولیست
سزای آن فضولی این ملولیست
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۴ - غدیریه به بحر جدید
زهی عید همایون سعیدی
که چون او بجهان نامده عیدی
خهی روز نشاط آور فیروز
که نادیده چو آن چشم جهان روز
طفیلند بدین روز نکو فال
همه روز و شب و هفته مه و سال
همش وقت شریف اشرف اوقات
همش ساعت سعد اسعد ساعات
ازل منبسط از صبح صبیحش
ابد منعکس از شام ملیحش
چه عیدی که بر اعیاد مقدم
فرح‌بخش همه عالم و آدم
ورودش در دولت بگشاید
ظهورش غم دلها بزداید
نسیمش چو دم زنده دلانست
به رقص آور ذرات جهانست
چه عیدی که مهین رایت اجلال
چه روزی که بهین آیت اقبال
چه عیدی که چو آن کس نشنیده است
چه روزی که چو آن دیده ندیده است
ز بس آمده میمون و مبارک
بود تهنیتش ذکر ملایک
بدین عید نه شبه و نه نظیر است
ندانی اگرش عید غدیر است
در این روز نکو سید ابرار
رسول مدنی احمد مختار
خدیو دو جهان صادر اول
بر افراد رسل افضل و اکمل
نگارنده ابلاغیه دین
نماینده حق واضع آئین
برازنده و زیبنده شاهی
بزرگ آینهٔ وجه الهی
نبی قرشی حامل قرآن
محمد (ص) سروسر خیل رسولان
پس از طوف حرم عزم وطن داشت
زمین فخر از آن شاه ز من داشت
که شد روح الامین نازل و آورد
سلامش ز خداوند و بیان کرد
که فرموده حق ای کان شرافت
بکن نصب علی را به خلافت
به مردم ز من احکام کماهی
رساندی چه اوامر چه نواهی
ولی آن همه از ظاهر شرع است
به اصل غرض آنها همه فرع است
به پرده است رخ شاهد منظور
از آن روی نکو پرده‌نما دور
عبث نیست ز من خلقت ارکان
بر انگیختن صورت انسان
چو او در خور الطاف چنین است
ز انسان غرض من همه اینست
که خود در نظرش پرده گشایم
بلا پرده به او رخ بنمایم
کنون من همه را در نظر استم
سرا پا ز علی جلوه‌گر استم
بگو خلق علی را بشناسند
ز نشناختن آن بهراسند
علی را بده امروز وصایت
کز این بعد بود دور ولایت
ور این امر بجا ناوری ای شاه
ار این سر نکنی امتت آگاه
نباشد به جز از رنج و ملالت
تو را بهره ز تبلیغ رسالت
همان دم پی این امر مؤکد
فرود آمدی از ناقه محمد (ص)
به یاران همه فرمود به یک بار
گشائید در این طرفه مکان بار
پس آندم ز قطب منبری آراست
که از رفعت آن قدر فلک کاست
چه منبر که یکی پایه از آن عرش
به پیرامن آن بال ملک فرش
برآمد شه دین بر سر منبر
چو بر چرخ برین مهر منور
خلایق همه در حیرت از آن شاه
که اینک چه سراید نبی الله
پس از حمد خداوند جهاندار
چنین ریخت در از لعل گهربار
که فرمان بودم از بر داور
خلافت دهم امروز به حیدر
مر این دین که برنج ز حد افزون
بدین پایه رسانیده‌ام اکنون
بحق ز امر حقش بازگذارم
بدست علی آن را بسپارم
پس آن بیخود یکسر ز خدامست
بر آورد علی را بسر دست
بفرمود به امت که بدانید
هم این قصه در اطراف بخوانید
هر آنرا که به من هست تولا
مر او راست علی سید و مولا
به جایش مگزینید دگر کس
که او هادی بالحق بود و بس
پس از من به شما هادی و رهبر
کسی نیست به جز حیدر صفدر
علی صاحب آن شأن عظیم است
که خود قاسم جنات و نعیم است
ز دامان علی دست مدارید
جز اندر پی او ره مسپارید
بلی جز به وی امید نباید
که از غیر علی کار نیاید
علی حجت یکتائی ذاتست
علی مظهر اسماء صفاتست
عزیز است و حکیم است و قدیر است
علیم است و سمیع است و بصیر است
از او کار گه کن فیکون راست
از او این فلک بوقلمون راست
از او مهر و مه و ثابت و سیار
پی نظم جهان گشته پدیدار
علی مرشد جبریل امین شد
که از فرط شرف سدره نشین شد
هم او کرده مخمر گل آدم
هم او بوده به وی مونس و همدم
از او نوح نجی رسته ز طوفان
از او کامروا گشته سلیمان
از او یافت ضیا دیده یعقوب
از او یافت شفا علت ایوب
از او بهر خلیل آتش سوزان
بدل شد به گل و لاله و ریحان
کلیم الله از او گشته سرافراز
مسیحا ز وی آموخته اعجاز
به احمد چو مدد کار و معین شد
از او راست چنین رایت دین شد
نمی‌کرد بدین گر علی اقدام
نبد نام و نشان هیچ ز اسلام
پیمبر چو به معراج روان گشت
در آیات الهی نگران گشت
هر آن سر که خفی بود جلی دید
به هر سو که نظر کرد علی دید
علی نور بصر روح روانست
علی همدم دل مونس جانست
علی در همه جا با تو قرین است
تو را در دو جهان یار و معین است
کس ار یار طلب می‌کند این یار
که چون او نبود یار وفادار
دوصد شکر کز الطاف خداوند
بریده است صغیر از همه پیوند
بکس غیر علی کار ندارد
جز او در دو جهان یار ندارد
ندارد بکسی چشم عنایت
به جز شیر خدا شاه ولایت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۶ - قطعه در میلاد مسعود حضرت خاتم المرسلین (ص)
یکی ز اتباع عبسی پور مریم
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بی‌پدر‌ آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هی‌هی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بی‌عدد صلوات بی‌حد
زما بر طاق ابروی محمد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۶۹ - تاریخ وفات والد ماجد حقیر مرحوم آقا اسداله
بابم چو وداع این جهان گفت
جمعیت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گردید دل حزین به غم جفت
بس باب غمم به روی شد باز
بابم چو ز دیده روی بنهفت
روحش به فرح قرین که تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسیم شفقت اوست
این گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نمود از بس
در تربیتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علی و آل او خفت
تاریخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد یا علی گفت
۱۳۴۴
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۱ - تاریخ
که اندر جهان مرگ مغلوب وی شد
چه کس بود آنکس کجا بود و کی شد
کی از مرگ ایمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشید و نه بهر کی شد
کدامین نهال اندر این باغ سرزد
که آخر نه از تیشه‌اش ریشه ای شد
کدامین گلستان ز باد بهاری
شکفت و نه پژمرده ز آسیب دی شد
مکن اعتمادی به گردون که باید
فراری از این گنبد سست پی شد
سعید آنکسی کز دم نیک مردان
پر از دوست و ز خود تهی همچو نی شد
چو فخر زنان مام صابر علی شه
که او را به عشق علی عمر طی شد
نه چون دیگران جوانمش مرده آری
هر آنکس که پیش از اجل مرد حی شد
چه آن نفس مرضیه ی مطمئنه
ز پیمانهٔ ارجعی مست می‌شد
صغیرش به تاریخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرین روح وی شد
۱۳۴۹
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۳ - تاریخ رحلت شمس الفلک الحقیقه جامع الشریعه
گر کرد سفر روح سبکبار موافق
بر جاست یقین تا ابد آثار موافق
بیرون نبد از شرع و طریقت بحقیقت
هرگز روش و پیشه و کردار موافق
انکار وی ار کرد منامق عجبی نیست
البته منافق کند انکار موافق
بر گل رود از شرم فرو چشمهٔ حیوان
از خضر اگر بشنود اشعار موافق
ره یافت به سر دم جانبخش مسیحا
برد آنکه دمی فیض ز گفتار موافق
نور علی و آل علی اهل نظر را
در دیده همی تافت ز رخسار موافق
از دیدهٔ دل آنکه نظر کرد برویش
مشتاق علی گشت ز دیدار موافق
منصور و مظفر به هوا داری حق بود
هرکس بجهان بود هوادار موافق
مجذوب علی آمد و مست علی آنکو
سرمست شد از ساغر سرشار موافق
از رحمت حق مرقد او باد منور
چون پاس وفا بود همی کار موافق
مونس علی آن رونق دلهای پریشان
بنمود بسی فاتحه ایثار موافق
شک نیست که بیدار شد از خواب ضلالت
شد هادی هرکس دل بیدار موافق
بد منتظر مقدم او مدت چندی
صابر علی آن والد غمخوار موافق
تا چون دل ارباب صفا مقترن‌ آمد
با مرقد او قبر پر انوار موافق
بنوشت صغیر از پی تاریخ وفاتش
شد مونس صابر علی آن یار موافق
۱۳۵۲
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۶ - تاریخ وفات محروم میرزا محمد جعفر شیرازی
جعفر آن کز بادهٔ وصل خدا سرشار شد
نور بود و از ریاضت مطلع الانوار شد
با وفا فرزند دلبند وفا سلطان فقر
کز وفای عهد نائل بر وصال یار شد
روز تاسوعا ز حق بشنید‌ام ر ارجعی
رهرو داد بقا زین دار بی‌مقدار شد
خواست تاریخ وفاتش را به نظم آرد صغیر
تا توان از خدمتی بر دوست برخوردار شد
ناگهان روشن دلی هو زد میان جمع و گفت
باز جعفر در هوای وصل حق طیار شد
۱۳۵۷
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۷ - تاریخ رحلت پیر روشن ضمیر شمس فلک آگاهی هادی
آه کز رحلت ناصر علی آن لمعهٔ نور
روز اخوان صفا گشت چو شام دیجور
زیست عمری همه با یاد خدا ذکر علی
رفت و شد با علی و‌ آل‌گرامی محشور
بخدا غیر علی هیچ نبودش مقصود
بعلی غیر خدا هیچ نبودش منظور
دوستان را همه بنواختی از خوی نکو
فقرا را همه خوش داشتی از فیض حضور
نام نامیش حسین و لقبش شه ناصر
هم بدرویشی معروف و برندی مشهور
الغرض خرقه تهی کرد و بعشق مولا
رفت از این منزل پرغم بسوی دار سرور
بهر تاریخ وفاتش بأسف گفت صغیر
از حسین‌ آمد ناصر بدوگیتی منصور
۱۳۶۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۹ - تاریخ تعمیر مقبره حضرت شاه خلیل الله
خانقاه و مدفن پیر اجل سید خلیل
شد ز نو تعمیر از اقدام مردان جلیل
اهتمام شاه مونس خضر راه فقر گشت
در ره خیری چنین بس خیرخواهانرا دلیل
حضرت مولا بداردشان دو گیتی سرفراز
حق باقداماتشان یکیک دهد اجر جزیل
نسل پاک نعمت‌لله شه خلیل پاک جان
آنکه حیدر راست شبل و باشد احمد را سلیل
خود بجرم اینکه میخوانده است هر دمرا بحق
در هرات‌ آمد ز جور دشمنان حق قتیل
بعد نهصد چون دوده با پنج شد بگرفت جای
آن شهید فی‌سیب‌الله کنار سلسبیل
در گهش دادی عطا زوار را از هر کنار
حضرتش کردی رواحا جاترا از هر قبیل
تا در این ایام کز سعی بزرگان جهان
یافت خوش تعمیر این عالی بنای بیعدیل
ای پی تاریخ آن شد مستعد ذوق صغیر
پیر خود را پس بروح پرفتوح آمد دخیل
ناگهان گفتش سروش غیب اندر گوش دل
قبله‌گاه جان و دل شد کوی نیکوی خلیل
۱۳۶۳