عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۶
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۴
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۵
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۶۳
این شور در جهان نه از افلاک و انجم است
هر فتنه ای که هست (به) زیر سر خم است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۱
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر
ریش هیهات است گردد مرهم ریش دگر
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۴
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۰۶
آشفته می شود ز نصیحت دماغ من
دست حمایت است نفس بر چراغ من
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۱۹
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است
علاج دردسرم حسن صندلی رنگ است
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۳
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کسی که عشق نبازد نه آدمی سنگ است
بلای عشق کشد هر که آدمی رنگ است
چه نقش بندی از اندیشه ای که بی عشق است
چه روی بینی از آیینه ای که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
رها کنید که تن در دهم به بدنامی
که نام نیک در آیین عاشقی ننگ است
سماع در دل من کار کرد و سینه بسوخت
هنوز مطرب ما را ترانه در چنگ است
تو، ای صنم، که مرا در دلی چه سود ازان
که در میان من و دل هزار فرسنگ است
به جنگ تیغ مکش، سر به آشتی برگیر
که حاصل است به صلحت هر آنچه در جنگ است
به خشم می روی و در تو کی رسد خسرو
که ره دراز و قدم سست و بارگی لنگ است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
سوار من که ره در سینه دارد
زبان پر مهر و دل پر کینه دارد
خیال اسپ او، شطرنج بازی
همه با استخوان سینه دارد
ز سم بوسیدن شکر دهانان
سمند او به پا شیرینه دارد
ازین پس ما و درویشی، چو درویش
هوس پوشیدن پشمینه دارد
کند بر ما جفاها و نداند
که حق صحبت دیرینه دارد
ازین مه نیست امروزینه این جور
که دل بر دوستان پر کینه دارد
دل خسرو به پا مالد نترسد
مگر پا بر سر گنجینه دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
هنگام گل است و باده باید
ساقی و حریف ساده باید
گر غنچه گره بر ابرو افگند
پیشانی گل گشاده باید
ساقی برخیز و یاربنشان
کاین شسته و آن ستاده باید
جان است پیام اهل دل را
جانی که به کف نهاده باید
وانگاه حریف ساده و مست
در دست من اوفتاده باید
خسرو، ز بتان کرشمه بد نیست
معشوقه خود مراده باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
باز عشق آمد و دیوانگیم پیش آمد
بر دلم از مژه غمزه زنی نیش آمد
خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند
هر چه آمد ز برای دل درویش آمد
دی به نظاره او رفت رهی بر سر راه
یک نظر دید، چو باز آمد، بی خویش آمد
گفتم، ای دل، مرو آنجا که گرفتار شوی
عاقبت رفتی و آن گفت منت پیش آمد
برده بودم ز جفاهای فلک جان، لیکن
چه کنم، ناز تو، جانا، قدری بیش آمد
چشم من می پرد امروز، کرا خواهد دید؟
مگر آن کافر ناوک زن بدکیش آمد
خسروا، عشق همی باز و به خوبان می زی
عقل بگذار که او عاقبت اندیش آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۹
ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا تراسدای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچه نازنین کند قربان
گر چه سردست باد را زنهار
نرسد زومگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
باده چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجه عمید بخوان
خواجه بوسهل داد پرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده زخانه خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
ز ایران را و شاعران برخوان
چشم او پر زمال ونعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همی کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته ای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیز ترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نیز او راست
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخساره آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست
گاه بر آورد همی آه سرد
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت من از نرد ننالم همی
نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم گر خشم تو از نرد نیست
بوسه بده گرد بهانه مگرد
گفت که فردا دهمت من سه بوس
فرخی امید به از پیشخورد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید
کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است
وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است
جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است
به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است
سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است
به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است
نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است
ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است
روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است