عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی
پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است
چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست
این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است
ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد
کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است
خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم
هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
آینه در دست گیر و یاد حیرانی بکن
طره ی خود را ببین، فکر پریشانی بکن
ما ز حال خویش چشم از دشمنی پوشیده ایم
گر تو سر را دوست داری، فکر سامانی بکن
این زمان خود راحتی داری، ز عریانی منال
چون شوی گلچین باغی، فکر دامانی بکن
چون غزال وحشی از معموره مجنون می رمد
گر تو هم دیوانه ای، سیر بیابانی بکن
فصل گل بگذشت، بگذر جانب گلشن سلیم
گر نچینی گل، تماشای گلستانی بکن
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان
ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای دل چه نشسته ای که فرصت نفسی ست
بشتاب به راه تا صدای جرسی ست
در زیر فلک، پی گرفتاری ما
چون خانه ی صیاد به هر سو قفسی ست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
در صبر اگرچه دل رسایی دارد
با جور فلک چه آشنایی دارد
چون سنگ به او رسد، یقین می شکند
هرچند که شیشه مومیایی دارد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
این پیکر زرین که جهان گشته بسی
آرام چو سیماب ندارد نفسی
خورشید مگو، که این سپهر غماز
هر روز ز بام افکند طشت کسی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
چون شعله ز خویش باش افروختنی
ذاتی بود این هنر، نه آموختنی
کو آتش عشقی، که شده در تن من
چون رشته ی شمع، هر رگی سوختنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دلا ببال که روزی غبار خواهی شد
غبار توسن آن شهسوار خواهی شد
چو مه در آب مبین خویش را در آیینه
از این قرار تو هم بی قرار خواهی شد
زصاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه امیدوار خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه
بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد
بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا
سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
تا پری را چون تو خواندم دوری از مردم کند
لاجرم تعریف بیش از حد کسان را گم کند
وه چه شوق است اینکه میخواهم جهان بین مرا
توسنت با خاک ره یکسان بزیرسم کند
وقت نیک و بد چه باشد جام می در گردش آر
تنک عیش آنکس که کار از گردش انجم کند
عمر من در پای خم بگذشت و گر وقتم رسد
دوستی خواهم که خاکم هم بپای خم کند
از سگان کوی او اهلی چو قدر خود شناخت
شرم میدارد که خود را داخل مردم کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
این حسرت و غم که با من درویش است
بی سلسله ای نیست که بیش از پیش است
یا صبح سعادتم پس از شام غمست
یا محنت روز واپسینم پیش است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر دل ز غبار غم درون پاک کند
وین گرد بلا روی بر افلاک کند
در کاخ فلک نگنجد از بسیاری
شاید که دل چرخ فلک چاک کند
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
خاکی که چو گرد گرد درها گردد
هیهات که سرمه نظرها گردد
سنگ سیهی که زیر پا خاک ره است
لعلی بشود که تاج سرها گردد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۹ - افصح
نشان خدنگ از رهی باز جست
ببین در دلش کو نشان درست
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
زان پری دیوانگی جز از دل دیوانه نیست
آدمی گر از سر دل بگذرد دیوانه نیست