عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ای به عین حقیقت اندر عین
باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان
تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو
ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی
آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید
چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق
چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود
اجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمی
تا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانک
شاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قال
قال بی‌حال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعی
که حکایت کنی ز حال حسین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین
تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین
من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من
زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را
بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین
آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز
لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین
مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس
بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین
«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی
تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین»
عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو
دفترت در دوده می‌مالد کرام‌الکاتبین
کس ز صوف و فوطه بی‌طاعت نیابد پایگاه
کی بجایی می‌رسد مردم ز ریش و پوستین
گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر
عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین
روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو
با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین
ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین
وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین
آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد
چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین
چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی
ناچشیده شربت آن نازموده درد این
با هوای جسم رفتن در ره روحانیان
در لباس دیو جستن رتبت روح‌الامین
سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو
دیدهٔ بینا نداری راه درویشان مبین
کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن
مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین
ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن
تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین
جنت باقی کجا یابی و راه بی‌هوان
تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین
باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک
جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین
تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت
بی نیازی را نبینی در بهشت راستین
پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا
دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن
ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش
بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی
در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا
ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن
حلقهٔ درگاه ربانی سحرگاهان بگیر
آتشی از نور دل در عالم غدار زن
عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر
گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل
باز شو یک چند لختی دست در کردار زن
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ای
چون سنایی پای همت بر سر سیار زن
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو
در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن
کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین
روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل
رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب
تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس
بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم
بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکن
سینهٔ گنجشک جویی دعوی بازی مکن
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو
همنشین طراریان گر بز رازی مکن
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر
با نکورویان دین پاک طنازی مکن
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست
از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن
بادیه نارفته و نادیده روی کافران
خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه
برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای خرد را جمال و جان را زین
ذکر و شعر توام چو دین و چو دین
به دو وزنم ستوده در یک بیت
به دو بحر آب داده از یک عین
من ز شعر تو دیده موسی‌وار
در یکی بیت مجمع‌البحرین
بلبلم خوانده‌ای و سیمرغم
من خود از ناقصی غرب‌البین
پیش چشم و دل عزیز توام
چون همی بینیم به رای العین
گر نیایم بگو سنایی کو
که کسی عین را نگوید «این»
واحدم خوانده‌ای گرم بیند
پشت ایام خواندم اثنین
توبه کردم که پیش کس نشوم
خاصه در حربگاه بدر و حنین
توبه مشکن مرا که شیطانی
باشد از زادهٔ شهابی شین
آب حیوان چو یافت آتش خضر
کم گراید به باد ذوالقرنین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسی‌ست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجده‌گه و قبله‌گاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زنده‌ست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
با تو باشم از تو نندیشم که با فضلی و عدل
نه بدان کز راه عقل و معرفت پیشم ز تو
باز کز تو دور باشم هیچ نندیشم ز کس
از تو نندیشم چرا زیرا که نندیشم ز تو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - در رثای محمد بهروز
اعتقاد محمد بهروز
کرد روزیش از آن جهان آگاه
چون به از زر به عمر هیچ ندید
زر به درویش داد و عمر به شاه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
ای فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه یکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان می‌زنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ایرا که هست
دیدن خورشید غم بی‌جبه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بی‌خردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه
وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه
طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین
خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر
بر بساط صایبی خفتند طراران همه
در لحد خفتند بیداران دین مصطفا
بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه
حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید
زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه
غارتی را عادتی کردند بزازان ما
در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه
بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین
بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه
ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا
وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست
آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه
و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران
آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار
ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی
سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی
از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه
در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی
در میان دوکدان لاف هر تردامنی
نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی
دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر
در خرابهٔ بام گلخن طبل عطاری مجوی
خلعت بوذر نداری گام دینداری منه
قوت حیدر نداری نام کراری مجوی
خار پای راه درویشان آن درگاه را
در کف دست عروس مهد عماری مجوی
هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد
صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی
گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را
در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی
بر سر طور هوا طنبور شهوت می‌زنی
عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی
ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند
نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی
او کرده دل ما چو دل باز گریزی
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او
در صورت رستم شده از صورت حیزی
در واسطهٔ خازن و نقاش بدین شکر
با جان مترنم شده نیروی تمیزی
در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت
جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر
جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی
چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد
ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی
ای در دل ما چو جان گرامی
وی همچو خرد به نیکنامی
آن دل که به خدمت تو پیوست
آورد بر تو جان سلامی
ماه از تو گرفت نور بخشی
کبک از تو گرفت خوش خرامی
با رحمت رویت از میانه
برخاسته زحمت حرامی
این چرخ رونده با همه چشم
نادیده جمال تو تمامی
این نور جمال تو ببیند
اندر غلط اوفتد گرامی
با تابش تو کران مبادا
چون دانش یوسف لجامی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۱
اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی
بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی
وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی
وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی
ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی
ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی
تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان
اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی
همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم
گشاده‌تر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی
همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم
سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی
اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی
وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی
همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله
ترا هر دم هزاران نعرهٔ «هل من مزید» ستی
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان
ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
پسری دیدم پوشیده قبای
گفتم او را که به نزدیک من آی
گفت من دیر بمانم نایم
گفتم او را که بیا ژاژ مخای
دیر کی مانی جایی که بود
سیم در دست و گروگان در پای
من اگر ایستاده‌ام مسته
خویشتن گر نشسته‌ای مستای
زان که تو فتنه‌ای و من علمم
تو نشسته بهی و من بر پای
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
شربهای جهان همه خوردیم
چه عطایی از او چه عاریتی
چو نکو بنگریستیم نبود
هیچ خوشخواره‌تر ز عافیتی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
روی من شد چو زر و دیده چو سیم
از پی بخششت ای خواجه علی
رسم آن سیم بر دیدهٔ من
چون خداییست بر معتزلی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خسرو از مازندران آید همی
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روح‌الامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»