عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر
[مراسم جشن مهرگان]
و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سهشنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیدهیی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.
مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشهها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.
در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سهشنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامهها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوریتگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامهیی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید.
بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست .
گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبعتر افتاد؛ و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند.
و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را ازین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کردهاند، بگذاشتهایم .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت . و بازگشت و مرا بخواند.
چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کردهام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشهمند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سهشنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیدهیی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.
مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشهها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.
در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سهشنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامهها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوریتگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامهیی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید.
بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست .
گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبعتر افتاد؛ و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند.
و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را ازین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کردهاند، بگذاشتهایم .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت . و بازگشت و مرا بخواند.
چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کردهام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشهمند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور
و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفههای توقیعی . وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمدهایم پیش، ما را بخواب کردهاند بشیشه تهی .
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده . و موفّق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفتوار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشتورزی بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من میبینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفتواری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفتوار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفتواری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفتواری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفتواری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
و دیگر آبگینههای بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفههای توقیعی . وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمدهایم پیش، ما را بخواب کردهاند بشیشه تهی .
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده . و موفّق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفتوار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشتورزی بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من میبینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفتواری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفتوار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفتواری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفتواری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفتواری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
و دیگر آبگینههای بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۱ - خشکسال و قحط
[قحط و پریشانی]
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به] راه ده سرخ، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بیعلفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بیعلفی خروجی کردی و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست میبشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بیعلفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب بود و شاخی غلّه نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبالگویی سوختهاند، هیچ گیاه نه . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به] روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.
و مردم پیادهرو را حال بتر ازین بود.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شدهاند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّهاند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن مینماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم . هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.
وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.
بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات میافتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل میآمدند تا آنگاه که الطَّامَّةُ الْکُبْری پیش آمد.
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به] راه ده سرخ، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بیعلفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بیعلفی خروجی کردی و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست میبشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بیعلفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب بود و شاخی غلّه نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبالگویی سوختهاند، هیچ گیاه نه . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به] روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.
و مردم پیادهرو را حال بتر ازین بود.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شدهاند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّهاند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن مینماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم . هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.
وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.
بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات میافتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل میآمدند تا آنگاه که الطَّامَّةُ الْکُبْری پیش آمد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان
و پس ازین پوشیدهتر معتمدان فرستاد تا جمله خزینهها را از زر و درم و جامه و جواهر و دیگر انواع هر چه بغزنین بود حمل کنند و کار ساختن گرفتند. و پیغام فرستادند بحرّات : عمّات و خواهران و والده و دختران که «بسازید تا با ما بهندوستان آیید، چنانکه بغزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.» و اگر خواستند و اگر نه، همه کار ساختن گرفتند و از حرّه ختّلی و والده سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند؛ ایشان گفتند و جواب شنودند که «هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد بغزنین بباید بود» بیش کس زهره نداشت که سخن گوید. و امیر اشتران تفریق کردن گرفت. و بیشتر از روز با [بو] منصور مستوفی خالی داشتی درین باب. و اشتر میبایست بسیار، و کم بود، از بسیاری خزینه.
و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند: بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامه وکیل ؛ گفتم باشد که او داندی و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند . اتّفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره و پرشور و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد، آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»
این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعمّا مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامهها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و مینماید که بلاهور هم باز نه ایستد. و از حرم بغزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیّر ماندهاند و امید همگان بخواجه بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد .» و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معمّا از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند: سخت نیکو اتّفاقی افتاده است، ان شاء اللّه تعالی، که این پیر ناصح نامهیی مشبع نویسد و این خداوند را بیدار کند.
جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرّح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند، ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیرهاند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد، بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را بهندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمد اللّه هیچ عجز نیست که بنده بوریتگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد، آب این دولت بزرگوار ریخته شود، چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد.
و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم براستای هندوان . و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود ()؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت . و اگر خداوند برود، بندگان دل شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حقّ نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند راست.»
امیر چون این نامه بخواند، در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیدهایم. و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود. و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من میبینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند .
و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیروناند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کردهاند. کوتوال گفت: حرم و خزائن بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند. [کوتوال گفت] که ایزد، عزّ ذکره، صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد، عزّ ذکره، را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند: فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت: هر چند سود ندارد و ضجرتر شود، صواب آمد .
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و بدرگاه اعیان بیامدند [با بو الحسن] عبد الجلیل، و خواجه عبد الرزّاق ننشست با ایشان و گفت:
مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم؛ و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان خانه خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت: دانم که مشتی هوس آوردهاند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.
نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم: الرّائد لا یکذب اهله، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند: رواست امّا ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشادهتر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند: نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمّل بخواند و بگفت «اگر مخالفان اینجا آیند، بو القاسم کثیر زر دارد، بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد، وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیّر شدند.
کوتوال گفت: مرا چه گفت، گفتم: و اللّه که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند. و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد.
و این مجلّد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را، رضی اللّه عنه، سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلّد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت، چنانکه شرط تاریخ است، آنگاه چون از آن فارغ شوم، بقاعده تاریخ باز گردم و رفتن این پادشاه بهندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم. ان شاء اللّه عزّ و جلّ
و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند: بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامه وکیل ؛ گفتم باشد که او داندی و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند . اتّفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره و پرشور و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد، آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»
این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعمّا مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامهها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و مینماید که بلاهور هم باز نه ایستد. و از حرم بغزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیّر ماندهاند و امید همگان بخواجه بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد .» و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معمّا از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند: سخت نیکو اتّفاقی افتاده است، ان شاء اللّه تعالی، که این پیر ناصح نامهیی مشبع نویسد و این خداوند را بیدار کند.
جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرّح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند، ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیرهاند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد، بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را بهندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمد اللّه هیچ عجز نیست که بنده بوریتگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد، آب این دولت بزرگوار ریخته شود، چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد.
و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم براستای هندوان . و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود ()؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت . و اگر خداوند برود، بندگان دل شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حقّ نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند راست.»
امیر چون این نامه بخواند، در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیدهایم. و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود. و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من میبینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند .
و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیروناند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کردهاند. کوتوال گفت: حرم و خزائن بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند. [کوتوال گفت] که ایزد، عزّ ذکره، صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد، عزّ ذکره، را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند: فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت: هر چند سود ندارد و ضجرتر شود، صواب آمد .
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و بدرگاه اعیان بیامدند [با بو الحسن] عبد الجلیل، و خواجه عبد الرزّاق ننشست با ایشان و گفت:
مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم؛ و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان خانه خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت: دانم که مشتی هوس آوردهاند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.
نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم: الرّائد لا یکذب اهله، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند: رواست امّا ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشادهتر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند: نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمّل بخواند و بگفت «اگر مخالفان اینجا آیند، بو القاسم کثیر زر دارد، بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد، وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیّر شدند.
کوتوال گفت: مرا چه گفت، گفتم: و اللّه که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند. و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد.
و این مجلّد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را، رضی اللّه عنه، سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلّد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت، چنانکه شرط تاریخ است، آنگاه چون از آن فارغ شوم، بقاعده تاریخ باز گردم و رفتن این پادشاه بهندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم. ان شاء اللّه عزّ و جلّ
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۷ - کشته شدن هارون
و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیادهیی چند سرکش نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان .
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۱۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۳۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۶۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۸۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۹