عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر به شروانم اهل دل میماند
در ضمیرم سفر نمیآمد
ور به تبریزم آب رخ میبود
ارمنم آبخور نمیآمد
ور به ارمن دو جنس میدیدم
دل به جای دگر نمیآمد
هرچه میکردم آسمان با من
از در مهر در نمیآمد
هرچه میتاختم به راه امید
طالعم راهبر نمیآمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمیآمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمیآمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمیآمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمیآمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمیآمد
دل نمیداشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمیآمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمیآمد
آنچه آمد مرا نمیبایست
و آنچه بایست بر نمیآمد
در ضمیرم سفر نمیآمد
ور به تبریزم آب رخ میبود
ارمنم آبخور نمیآمد
ور به ارمن دو جنس میدیدم
دل به جای دگر نمیآمد
هرچه میکردم آسمان با من
از در مهر در نمیآمد
هرچه میتاختم به راه امید
طالعم راهبر نمیآمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمیآمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمیآمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمیآمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمیآمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمیآمد
دل نمیداشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمیآمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمیآمد
آنچه آمد مرا نمیبایست
و آنچه بایست بر نمیآمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند
درگاه توست قبلهٔ پاکان و جان من
الا طواف قبلهٔ پاکان کجا کنند
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست
گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند
گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان به قرب سجود آشنا کند
از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون
جان هم سجود سهو برد هم قضا کند
تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند
گر جان به خدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنا چرا کند
چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس
آه به چین به است که سنبل چرا کند
گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد
چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند
دیوان و جان دو تحفه فرستادهام به تو
گردون براین دو تحفهٔ غیبی ثنا کند
دیوان من به سمع تو در دری دهد
جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند
ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد
هم آسمان ز خاک درت توتیا کند
بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان
صد سال آن جهانت شمار بقا کند
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند
درگاه توست قبلهٔ پاکان و جان من
الا طواف قبلهٔ پاکان کجا کنند
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست
گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند
گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان به قرب سجود آشنا کند
از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون
جان هم سجود سهو برد هم قضا کند
تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند
گر جان به خدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنا چرا کند
چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس
آه به چین به است که سنبل چرا کند
گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد
چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند
دیوان و جان دو تحفه فرستادهام به تو
گردون براین دو تحفهٔ غیبی ثنا کند
دیوان من به سمع تو در دری دهد
جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند
ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد
هم آسمان ز خاک درت توتیا کند
بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان
صد سال آن جهانت شمار بقا کند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
خدای داند معنی میان نطفه نهادن
به دست مرد جز این نیست کآب نطفه براند
از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند
حلال زادهٔ صورت چه سودمند که فعلش
در آزمایش معنی به اصل باز بخواند
حرام زادهٔ صورت که دارد آیت معنی
سزد که داورش الا حلال زاده نداند
به آب تیره توان کرد نسبت همه لل
ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند
درافرینش نفسی که بد ز مایهٔ ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند
نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند
به دست مرد جز این نیست کآب نطفه براند
از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند
حلال زادهٔ صورت چه سودمند که فعلش
در آزمایش معنی به اصل باز بخواند
حرام زادهٔ صورت که دارد آیت معنی
سزد که داورش الا حلال زاده نداند
به آب تیره توان کرد نسبت همه لل
ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند
درافرینش نفسی که بد ز مایهٔ ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند
نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجهای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیدهاند
سلطان دلان به عرش براهیم بندهوار
از بهر آب دست سراب قد خمیدهاند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریدهاند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقههای او که ز نور آفریدهاند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریدهاند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیدهاند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریدهاند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیدهاند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبهای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیدهاند
من دیدهام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیدهاند که کوتاه دیدهاند
هر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیدهاند
سلطان دلان به عرش براهیم بندهوار
از بهر آب دست سراب قد خمیدهاند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریدهاند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقههای او که ز نور آفریدهاند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریدهاند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیدهاند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریدهاند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیدهاند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبهای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیدهاند
من دیدهام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیدهاند که کوتاه دیدهاند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
اندرین هفت هشت نه صدیق
مصطفی را به خواب دیدستند
روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بینقاب دیدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند
شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند
سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند
قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند
قومی از فضلههای آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند
چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند
مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند
او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند
مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند
آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند
آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند
آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند
نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند
من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند
از همه آن شگرفتر که به من
نظرش بیحجاب دیدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند
زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند
مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند
آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند
نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند
دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند
چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
مصطفی را به خواب دیدستند
روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بینقاب دیدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند
شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند
سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند
قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند
قومی از فضلههای آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند
چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند
مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند
او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند
مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند
آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند
آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند
آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند
نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند
من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند
از همه آن شگرفتر که به من
نظرش بیحجاب دیدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند
زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند
مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند
آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند
نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند
دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند
چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - در موعظه
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند
بر تن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی مه نکنند
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیهگه نکنند
به گناهی ز مخلصان مازار
کاهل اخلاص خود گنه نکنند
دوستانت خواص به، که عوام
یاد مهر تو مه به مه نکنند
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند
گر چو جمشید جمع خاصان را
اره بر سر برانی اه نکنند
غمز کاره مباش چو خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند
شوخ روئی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند
بیش چون نقره بوی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند
باش یک دل که هرکه یک دل نیست
درجهاش را ز یک به ده نکنند
از دو دل دم مزن که در یک ملک
خطبهٔ شهر بر دو شه نکنند
سر میفراز تا کله داران
سرت بیمغز چون کله نکنند
به غرض دوستی مکن که خواص
درس والتین پی شره نکنند
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بیآب تر ز که نکنند
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبا را سر سپه نکنند
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند
با سران گوش راست گیر به دست
تا به چشم کژت نگه نکنند
تا دل و دین تو تبه نکنند
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند
بر تن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی مه نکنند
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیهگه نکنند
به گناهی ز مخلصان مازار
کاهل اخلاص خود گنه نکنند
دوستانت خواص به، که عوام
یاد مهر تو مه به مه نکنند
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند
گر چو جمشید جمع خاصان را
اره بر سر برانی اه نکنند
غمز کاره مباش چو خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند
شوخ روئی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند
بیش چون نقره بوی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند
باش یک دل که هرکه یک دل نیست
درجهاش را ز یک به ده نکنند
از دو دل دم مزن که در یک ملک
خطبهٔ شهر بر دو شه نکنند
سر میفراز تا کله داران
سرت بیمغز چون کله نکنند
به غرض دوستی مکن که خواص
درس والتین پی شره نکنند
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بیآب تر ز که نکنند
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبا را سر سپه نکنند
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند
با سران گوش راست گیر به دست
تا به چشم کژت نگه نکنند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
درهای آسمان معانی گشوده بود
شد نفس مطمنهٔ او باز جای خویش
که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم
تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود
هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ
رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود
آدینه بود صاعقهٔ مرگ او بلی
طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود
خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک
کاین عم به جای تو پدریها نموده بود
درهای آسمان معانی گشوده بود
شد نفس مطمنهٔ او باز جای خویش
که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم
تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود
هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ
رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود
آدینه بود صاعقهٔ مرگ او بلی
طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود
خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک
کاین عم به جای تو پدریها نموده بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بیدرد سر کجا باشد
گنج بیاژدها کجا پاید
سروری بیبلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگتر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بیدرد سر کجا باشد
گنج بیاژدها کجا پاید
سروری بیبلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگتر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - در تولد دختر خود
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولیتر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولیتر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
مهترا بلبل انسی پس از این
بجز از دست ادب دانه مخور
فیالمثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور
به سفر سفره گزین خوان چه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور
حصهای زین دل آبادتر است
غصهٔ عالم ویرانه مخور
عاقل شیر دلی باده مگیر
حض خرگوش به پیمانه مخور
ز آب آن میوه که روباه خورد
آب کون سگ دیوانه مخور
عارفانه بزی اندر ره شرع
از اباحت دم فرغانه مخور
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور
مادر روزی ار افگانه فکند
غم مبر انده افگانه مخور
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهنانه مخور
گفتی ار من به معسکر برسم
نان ترکان خورم آن خانه مخور
نان ترکان مخور و بر سر خوان
به ادب نان خور و ترکانه مخور
بجز از دست ادب دانه مخور
فیالمثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور
به سفر سفره گزین خوان چه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور
حصهای زین دل آبادتر است
غصهٔ عالم ویرانه مخور
عاقل شیر دلی باده مگیر
حض خرگوش به پیمانه مخور
ز آب آن میوه که روباه خورد
آب کون سگ دیوانه مخور
عارفانه بزی اندر ره شرع
از اباحت دم فرغانه مخور
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور
مادر روزی ار افگانه فکند
غم مبر انده افگانه مخور
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهنانه مخور
گفتی ار من به معسکر برسم
نان ترکان خورم آن خانه مخور
نان ترکان مخور و بر سر خوان
به ادب نان خور و ترکانه مخور
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰