عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۷ - عبدالمقدم
بود عبدالمقدم را مسلم
تجلی حق از اسم مقدم
تمودش حق ز اهل صف اول
که امر حق مقدم داشت وافضل
تقدم زو رسد بر اهل تعظیم
که دارند از حق استحقاق تقدیم
هم افعالی که تقدیمش مسلم
بود واجب خود او دارد مقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۴ - عبدالمتعال
متعال است آن اسمی که هر جا
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذات‌الاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پله‌ها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بی‌تناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۵ - عبدالبر
تو عبدالبر کسی را دان که ذیخیر
بانواع مبراتست در سیر
دریغ از کس ندارد هیچ بری
که باشد واقع اندر جهر و سری
ولی بری که از وی بر کرام است
بیوم آخر ایمان تمام است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۶ - عبدالتواب
کنم از عبد توابت هم آگاه
رجوع اوست بر حق گاه و بیگاه
ز نفس خویش و کل ما سوی الحق
بحق عود و ایاب استش محقق
رسد تا خود ز تایید حقیقی
بعرفان و بتوحید حقیقی
بظاهر توبه از نفس و هوی کرد
بباطن تو به از غیر خدا کرد
بظاهر امر حق را کرد تعظیم
بباطن حکم او گشت تسلیم
بد انسانی که بر حقش ایابست
دهد عود آنکه را با حق حساب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۷ - عبدالمنتقم
تو عبدالمنتقم بشنو کدام است
بر اعداد او شدید الانتقام است
عدو باشد در اول نفس خونخوار
بثانی دشمن است ابلیس غدار
در اول هر که او ره بر عدوبست
ز تیغ قهر عبالمنتقم رست
چو او جویای دشمن با چراغست
بهر شهری و کوئی در سراغ است
نماید گر سراغش در مقامی
دهد بر باد خاکش ز انتقامی
بکوبد آنحصار و آن سرارا
بر اندازد عدوی بد لقا را
تو گر در خانه راهش داده باشی
بباید بر هلاک آماده باشی
کسی کو نفس راجا و خورش داد
عدوی اولیا را پرورش داد
عدو را خواجه کرد و خود غلامیست
محل و مورد هر انتقامیست
ز عبدالممنتقم کی باشد ایمن
کشد در انتقامش پوست از تن
چو او خود قهرمان ملک و دین است
مخل دزد و همدست امین است
نه تنها ملک و دین را قهرمانست
که حارس بر همه ملک جهان است
کند بیداد اگر بر پشه باد
نگهدارد مر او را تا دهد داد
نزد سر فعل زشت از خاص و عامی
که نبود در قفایش انتقامی
تو پنداری که بر بیخانمانی
نمودی جبر و ناوردی زیانی
مهیا شو که شاه دیر گیرت
بگیرد سخت و مالد چون خمیرت
بقدر آنکه از مرغی کنی بال
زند بر دست ظلمت گر به چنگال
گیاهی بر کنی کاین ناپسند است
به خاری آستینت بین که بند است
بغیبت چون بجنبانی زبانی
کنندت غیبت اندر هر مکانی
تو تا دانی که عالم بر نظام است
بجباران حق اندر انتقام است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۸ - عبدالعفو
بود عبدالعفوت در جنایات
همانا واسطه کل خطیئات
نبیند هیچ در جائی جنایت
مگر او را کند عفو از عنایت
چنین دیدم که در ایام سابق
ز دنیا رفت مردی ناموافق
چو سنجیدند اعمالش ز هر سو
تهی بد نامه‌اش ز اعمال نیکو
جز این کو بود مردی بامیاسر
بسی می‌کرد عفو از کل معسر
غلامانرا سپردی بی زدستان
که بنمایند عفو از تنگدستان
ملایک را خطاب آمد ز خالق
که من اولی بعفوم از خلایق
من از وی کرده بودم عفوز آن پیش
که عفو از وی شود صادر بدرویش
نمودم عفو و از بهر نجاتش
بدل کرد بخوبی سیئاتش
گذشت او کرد از چون خود گدائی
زوی چون نگذرد کامل غنائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۰ - عبدمالک الملک
دگر بشنو ز عبد مالک الملک
که او نوح است و عالم جمله چون فلک
ظهور مالکیت را بمطلق
ز حق بیند بکل ما سوی الحق
به بیند نفس خود را خاصه مملوک
بدست اقتدارش شیئی مفلوک
در او یادب عبودیت تحقق
نیابد در خلوصش ره تفرق
چو دید او مالک الملک است مولی
عبودیت ز بهر اوست اولی
شود از قید رقیت خود آزاد
که کونینش نیاید هیچ در یاد
رسد از حق مجازاتش بتکرار
که از حق مالک‌الملک است و مختار
به ربقه اوست از مه تابماهی
دهد بر هر که خواهد پادشاهی
ورا خوانند درویشان قلندر
که از هر اسم و رسمی اوست برتر
قلندر نیست در حدی مقامش
بریزد هر چه شد لبریز جامش
چو تشریف بقا دادند بر دوش
ورا افکند وکرد آنرا فراموش
پس از آن کو ملک را حکمت آموخت
شد اندر کنج نادانی و لب دوخت
مپرس از من قلندر را که آن کیست
خدا داند پس از هستی شد او نیست
چو سلطان دو عالم از خدا شد
نهاد آنرا و در دلق گدا شد
شد ار چه خاک پایش زیب افلاک
چه افلاکی چه زیبی کم شد از خاک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۱ - عبدذی اجلال و الاکرام
بیان ما ز عبد ذوالجلال است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۲ - عبدالمقسط
کمال عبد مقسط نیز بشناس
بود او در عدالت اقوم ناس
بمقداری که حق غیر از خویش
نماید اخذ بی‌تعطیل و تشویش
چو او خود مظهر عدل اله است
خلایق را بحق داری پناهست
کند در حق هر کس کنجکاوی
بدارد خلق را با خود مساوی
هر آنجوری ز عدلش در زوال است
چه پاید کان خلاف اعتدالت
نشسته روز و شب بر کرسی نور
بخفض و رفع از حق است مأمور
نماید منخفض آنرا که باید
دهد هم ارتفاع آنرا که شاید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۲ - عبدالرشید
دگر از اولیا عبدالرشید است
که در عالم بهر رشدی وحید است
بود ساعی در ارشاد خلایق
بدنیا و بدین بر قدر لایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۹ - القلب
دگر از قلب بشنو شرح و معنی
که بر فیض حیاتت اوست مبنی
مجرد جوهری نورانی و زین
بجمع روح و نفس او حد مابین
تحقق یافت انسانیت از وی
بود در نفس نورانیت از وی
بنفس ناطقه نامد حکیمش
بود هم روح باطن از قدیمش
دگر هم نفس حیوانیش مرکب
مثالش بر زجاجه گشت و کوکب
بقرآن روح را حق خوانده مصباح
زجاجه قلب و تن مشکوه وضاح
دگر هم ظاهر او کو طلسم است
میان نفسی حیوانی و جسم است
وسط بین وجود است و مراتب
که آن باشد تنزل را مناسب
بمثل لوح محفوظ منظم
در آن تفصیل موجودات عالم
پس آن بهتر که در این لوح محفوظ
نباشد غیر حقت هیچ ملحوظ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۵ - الکنز‌المخفی
بود آن کنز مخفی ذات حضرت
که شد تعبیر از غیب هویت
بواطن را خود او بطن الاخیر است
هم او از بطن ذات خود خبیر است
از آنرو ذات خود را خوانده کنزی
که گنج او راز دارائیست رمزی
بمخزن هر چه را باشد بهائی
نهان دارند از بهر غنایی
خود آن گنجی که ذات بی‌نشان بود
در آن درهای سلطانی نهان بود
چو ظاهر شد گهرها زان برون ریخت
لئالی هستی از مخزن فزون ریخت
جهانرا پرز زر معدنی کرد
ز جود خویش اشیاء را غنی کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۸ - کوکب الصبح
کنم از کوکب صبحت بیانی
بود اول تجلی را نشانی
بسالک مطلق از اول تجلی
بود ظاهر فروغ نفس کلی
در اینمعنی بقرآن ذوالمنن گفت
«رأی کوکب علیه اللیل جن» گفت
بود لیل طبیعت تیره چون شب
طلوع نفس بر این شب چو کوکب
بسالک کو بود در راه توحید
کند زان پس تجلی ماه و خورشید
که آن از قلب و روح آمد عبارت
و زان پس نور ذاتست این اشارت
خلیل حق در اینمعنی متین گفت
بوحدت «الا احب الافلین» گفت
بود «وجهت وجهی» اینکه هر سو
کنی رو نیست پیدا غیر یک رو
پس از رفع حجب گردید ظاهر
که خود ارض و سما را اوست فاطر
شود اسلام سالک اندرین سیر
حقیقی هم بری از شرک و از غیر
بتحقیق ولایت اندرین باب
دهم شرحی بعون رب‌الارباب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۳ - اللائمه
بده از لائمه دل را تسلی
که آن نوریست فوری در تجلی
بود بربارقه یا خطره موسوم
که گرد زود ظاهر زود معدوم
خود آن آثار حسن حقتعالی است
دل از وی منجذب سوی دل آراست
برفت از خود چو دید آنحسن موزون
شود تا رفته رفته محو و مجنون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۲ - المجذوب
بود مجذوب آنکو حق زعونش
گزیند بهر خویش از هر دو کونش
دهد تطهیر هم از ماء قدسش
نیندازد بجز بر خویش انسش
بفرق اندازدش ظل مواهب
چو برقش بگذراند از مراتب
نبیند زحمت راه و منازل
شود ناگه ببزم جمع و اصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۶ - مجمع‌الاهواء
حدیث از مجمع‌الاهوات گویم
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقه‌ها بست از مجانین
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
توبینی خال و خط،‌من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بی‌قصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
بحسن او جلوه‌گر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوه‌گر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوه‌گر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۷ - المکانه
مکانت منزلی باشد بحاصل
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۸ - المکر
کنم تفسیر مکر از بهر عارف
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوء‌ادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوء‌ادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پرده‌ها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بی‌ارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه‌
ز کارآگه توان شد بی‌مظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیده‌ام من
ز کشف احوال خلقان دیده‌ام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی‌ و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیده‌ام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیده‌ام من مست دوغ است
زوی‌گر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی‌ چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بی‌آنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که می‌پوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بی‌زریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۰ - مالک الملک
دگر آن مالک الملکت بود حق
که بر عبدش مجازاتست مطلق
در آنحال مجازاتست مالک
بهر امری که شد بر عبد سالک
بنهی و امر خود در ترک و طاعات
دهد آن مالک الملک مجازات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۱ - ممدالهمم
ممد اندر همم باشد پیمبر
که هستت او واسطه از حق و رهبر
هدایت‌گر که خواهد بهر کس حق
بود امداد کامل شرط مطلق