عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۰
دلدار مرا دید پریشان گشته
واله شده و بیسر و سامان گشته
با همنفسان خویش میگفت بطنز
کین ابن یمینست بدینسان گشته
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۲
در صورت ما جمال خود می بینی
در دیده ما خیال خود می بینی
در سینه ما سرور خود مییابی
در کسوت ما وصال خود می بینی
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٢ - ترجمه
پیش ازین گر دوستی رفتی بپیش دوستی
بهر آن رفتی که تا از زندگانی بر خورند
وینزمان نزدیک یکدیگر برای آن روند
تا دمی با هم غم ایام دون پرور خورند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - شکر تشریف
دوستی دی بر من آمده بود
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - خواهش کارد
یک کارد بخواستم ز تو روزی
گفتی بدهم تو آن بمن وا کن
بعد از سه چهار ماه دی گفتی
آن نیست برو سر سخن واکن
گر هجو کنی همی قلم گیرم
ورگوه همی خوری دهن واکن
این بد غرض تو تاکنم هجوت
سهلست تو جای نام زن واکن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
اگر مدیحت گویم نیابم از تو عطا
وگر نگویمت از من همی بیازاری
اگرت گویم بخل و اگر نگویم خشم
چه عادتست که تو میرخواره زن داری
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
یک بار که لعل او سخن گفت
بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
هر سرد که دشمنی نگوید
امروز بدوستی بمن گفت
صد بار دروغ کرد وعده
وانگاه مرا دروغ زن گفت
من این نه ازو شنیده ام کاین
آن نرگس مست تیغ زن گفت
نی نی که هر آنچه گفت با من
حقا که بجای خویشتن گفت
گر خود همه کفر گفت دلبر
آخر نه بدان لب و دهن گفت؟
گشتست فراخ تنگ شکر
تا شکر تنگ او سخن گفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
مرا از چون تو یاری میگزیرد
که خود درد منت دامن نگیرد
لب بیجاده رنگت گر شوم کاه
بایزد گر مرا هرگز پذیرد
دلم شمعیست کاندر وصل و هجرت
ببوسی زنده وز بادی بمیرد
نخواهم بردن از خصم تو خواری
کزین معنیم باری میگزیرد
مرا گویند حال دل بدو گوی
چه خوانم قصه چون دروی نگیرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
این خبر داری که من آن نیستم
با تو بر آن شرط و پیمان نیستم
ناز در باقی کن اکنون کان گذشت
ور چنان دانی تو چونان نیستم
من همی دانم که دیگر گونه
تا بدین حد نیز نادان نیستم
گفتی از عشقم پشمیانی، بلی
در پیشمانی پشیمان نیستم
دل بدادم جان همی خواهی کنون؟
بنده ام لیکن بفرمان نیستم
خواستم کردن نثار پای تو
لیکن اکنون بر سر آن نیستم
تیز کردی بر دلم دندان برو
من حریفی آبدندان نیستم
چند گوئی رو دگر یاری بگیر
گر نگیرم پس مسلمان نیستم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خیز کاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی
وه که اندر دوستی یک‌روی و یکسان نیستی
از لبت کس بوسه‌ای نستد کزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی بر آری، هر زمان صلحی کنی
کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای
شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
آن سنبل پست پر ز تابش نگرید
وان نرگس مست نیم خوابش نگرید
دی گفتمش از عشق تو خون گشت دلم
گفتا نه تو و نه دل جوابش نگرید
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
در هجر تو گفتم که ز جان میترسم
وصل آمد و من هم آنچنان میترسم
دی خود ز زبان دشمنان ترسیدم
امروز ز چشم دوستان میترسم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
زینسان که منم بعشق در کیست بگو
در محنت ازینگونه کسی زیست بگو
چون با تو همه دوستیم از جان بود
این دشمنی تو با من از چیست بگو
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
گه تاب سر زلف مشوش میده
گه عشوه این جان ستمکش میده
با ما سر راستی نداری شاید
باری بدروغ عشوه خوش میده
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
دی وعده خلاف آمد ازان آزردی
امروز عتاب و جنگ پیش آوردی
داری سر آنکه عذر را نپذیری
یا خود ز پی بهانه میگردی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
چون یار به بوسه دادنم بار گرفت
زلفش بگرفتم از من آزار گرفت
چون یاری من یار همی خوار گرفت
زان خواست به دست من هی سار گرفت
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست
به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار
اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت
هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۳ - قطعه
ای وفا ای که در وفاداری
صفت روزگار را داری
گل نمایی عبث مکن بر خلق
که همان طبع خار را داری
مهره ی دوستی به کس مفروش
که همان نیش مار را داری
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را یار نیست
باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل
هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب
تکیه کرده بر بساط و نزد او دیار نیست
عالم خواب است رفتم پیش و بنشستم برش
گفتمش دارم سوالی از تو پرسش عار نیست
گفت بسم الله گفتم این تکبر از کجاست
بر هنرمندان که قدر مال این مقدار نیست
اندرین بودم که از خوابم یکی بیدار کرد
چشم بگشودم و گلی دیدم که در گلزار نیست
گفتم ای گل از کدامین گلستانی، گفت من
از گلستانی که اندروی صبا را بار نیست
من غلام خواجه ام سوغات او آورده ام
زود تر بستان که نزد خواجه خدمتکاریست
قصه کوته ارمغان را داد و عقل دوربین
کرد تمثیلی که عاقل را درو وانکار نیست
گفت دنیا دارو قاذورات یک جنسند ازانک
دیدن ایشان به بیداران به جز آزار نیست
بر خلاف این اگر بر خوابشان بیند کسی
چون شود بیدار تعبیرش به جز دینار نیست
دی به من از روی یاری گفت یاری کان فلان
گویمت حرفی اگر بر خاطرت دشوار نیست
گفتم از دشمن گران آید ولی از دوستان
بر تن چون کاه من گر کوه باشد یار نیست
گفت که ایران را کسی باشد در انواع هنر
چو تویی امروز نبود و ربود بسیار نیست
از هنر قطع نظر کردم برای بزم می
همنشینی چون تو زیر گنبد دوار نیست
شاه از خانت گرفت و داد از روی کرم
راه در بزمی که شاهان را در آنجا بار نیست
کاهلی در خدمت خود میکنی نشنیده ای
انکه الّا کفر شاخ کاهلی را بار نست
گفتمش تصدیع را ترک ادب دانسته ام
ورنه هرگز بنده را از خدمت شه عار نیست
شاه خورشید جهانگیر است و من مه در مهی
اجتماع ماه با خورشید جز یک بار نیست