عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : گناه دریا
ای امید نا امیدی های من
برتن خورشید میپیچد به ناز، چادر نیلوفری رنگ غروب.
تک درختی خشک در پهنای دشت، تشنه می ماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمانها روشنی، می گریزد جانب آفاق دور.
درافق، برلالة سرخ شفق؛ می چکد از ابرها باران نور.
می گشاید دود شب آغوش خویش، زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها؛ تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالایی سکوت، اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را، ماه می ریزد درون جام شب!
نیمه شب ابری به پهنای سپهر، می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر، شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد؛ ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می درخشید بر رخ فردای من
تک درختی خشک در پهنای دشت، تشنه می ماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمانها روشنی، می گریزد جانب آفاق دور.
درافق، برلالة سرخ شفق؛ می چکد از ابرها باران نور.
می گشاید دود شب آغوش خویش، زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها؛ تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالایی سکوت، اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را، ماه می ریزد درون جام شب!
نیمه شب ابری به پهنای سپهر، می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر، شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد؛ ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می درخشید بر رخ فردای من
فریدون مشیری : گناه دریا
توضیحات
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شبنم و شبچراغ
باز، از یک نگاه گرم تو یافت، همه ذرات جان من هیجان!
همه تن بودم ای خدا، همه تن، همه جان گشتم ای خدا، همه جان!
چشم تو ــ این سیاه افسونکار ــ بسته با صدفریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست! کز تو پنهان کنم نگاهم را.
چشم تو چشمه ی شراب من است، هر نفس، مست ازین شرابم کن
تشنه ام، تشنه ام. شراب، شراب! می بده، می بده، خرابم کن.
بی تو در این غروب خلوت و کور، من و یاد تو عالمی داریم.
چشمت آیینه دارِ اشک من است، شبچراغی و شبنمی داریم.
بال در بال هم پرستوها، پر کشیده، به آسمان بلند
همه چون عشق ما، به هم لبخند، همه چون جان ما، بهم پیوند.
پیش چشمت خطاست شعرِ قشنگ، چشمت از شعر من قشنگتر است!
من چه گویم که در پسند آید؟ دلم از این غروب تنگ تر است!
همه تن بودم ای خدا، همه تن، همه جان گشتم ای خدا، همه جان!
چشم تو ــ این سیاه افسونکار ــ بسته با صدفریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست! کز تو پنهان کنم نگاهم را.
چشم تو چشمه ی شراب من است، هر نفس، مست ازین شرابم کن
تشنه ام، تشنه ام. شراب، شراب! می بده، می بده، خرابم کن.
بی تو در این غروب خلوت و کور، من و یاد تو عالمی داریم.
چشمت آیینه دارِ اشک من است، شبچراغی و شبنمی داریم.
بال در بال هم پرستوها، پر کشیده، به آسمان بلند
همه چون عشق ما، به هم لبخند، همه چون جان ما، بهم پیوند.
پیش چشمت خطاست شعرِ قشنگ، چشمت از شعر من قشنگتر است!
من چه گویم که در پسند آید؟ دلم از این غروب تنگ تر است!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح، شیر می نوشد ز پستان سحر،
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بهار می رسد، اما
بهار می رسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ابر
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !
روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.
دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.
تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !
روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.
دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.
تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرواز با خورشید
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز، بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف، آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که ــ چون من ــ از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست، پرواز به آنجا که سرود است و سرورست.
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح، رویای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب، از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید، چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم!
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست.
او یک سرآسوده به بالین ننهادست، من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری، از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم.
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف، آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که ــ چون من ــ از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست، پرواز به آنجا که سرود است و سرورست.
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح، رویای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب، از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید، چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم!
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست.
او یک سرآسوده به بالین ننهادست، من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری، از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم.
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دشت
در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .
نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .
شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !
روزگاران گشت و... گشت؛
داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .
یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
« یاد باد آن روزگاران یاد باد»
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !
آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،
جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
« خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد؟ »
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
ــ خاک ، خون نوشیده است!
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .
نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .
شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !
روزگاران گشت و... گشت؛
داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .
یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
« یاد باد آن روزگاران یاد باد»
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !
آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،
جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
« خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد؟ »
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
ــ خاک ، خون نوشیده است!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شکوفه ای بر شراب
چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق می گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه ی نشکفته ی ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه می ریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفهٔ بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق می گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه ی نشکفته ی ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه می ریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفهٔ بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سرگردان
فریدون مشیری : ابر و کوچه
درخت
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سفر
فریدون مشیری : ابر و کوچه
اشک زهره
با مرگ ماه، روشنی از آفتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
خورشید و جام
چون خندهٔ جام است درخشیدن خورشید
جامی به من آرید که خورشید درخشید
جامی که نهد بند به خمیازهٔ آفاق
جامی که رسد روح به دروازهٔ خورشید
با خندهٔ نوروز همی باید خندید
با خندهٔ خورشید همی باید نوشید
خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
ماه رمضان بادهپرستان بخروشید
ای ساقی گلچهره در این صبح دلانگیز
لبریز بده جام مرا شادی جمشید
هر جا که گلی خندد، با دوست بخندید
هر گه که بهار آید، با عشق بجوشید
جامی به من آرید که خورشید درخشید
جامی که نهد بند به خمیازهٔ آفاق
جامی که رسد روح به دروازهٔ خورشید
با خندهٔ نوروز همی باید خندید
با خندهٔ خورشید همی باید نوشید
خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
ماه رمضان بادهپرستان بخروشید
ای ساقی گلچهره در این صبح دلانگیز
لبریز بده جام مرا شادی جمشید
هر جا که گلی خندد، با دوست بخندید
هر گه که بهار آید، با عشق بجوشید
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرده ی رنگین
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگهای خویش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
برگیر و در چشمان بخت بیهنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمکسازان بیباک!
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچههای نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفتهها و ماهها و قرنها پیش
این آدمکهای ملول بیگنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
تو ماندهای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمهشبباز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزادهای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
گلبرگهای خویش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
برگیر و در چشمان بخت بیهنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمکسازان بیباک!
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچههای نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفتهها و ماهها و قرنها پیش
این آدمکهای ملول بیگنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
تو ماندهای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمهشبباز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزادهای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
توضیحات
۳ ــ ابر و کوچه ــ ۱۳۴۱
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : بهار را باورکن
رقص ماه
باز له له می زند از تشنه کامی برگ.
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود
ــ از سیلی سوزان گرما ــ
تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک.
باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گوییا می رقصد آتش می گریزد باد!
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها
بر شانه ی ضحاک!
سر بر آر از کوه، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم درّه ی البرز...!
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود
ــ از سیلی سوزان گرما ــ
تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک.
باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گوییا می رقصد آتش می گریزد باد!
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها
بر شانه ی ضحاک!
سر بر آر از کوه، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم درّه ی البرز...!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چتر وحشت
سینهء صبح را گلوله شکافت!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.
مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.
نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.
دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!
آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!
اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.
رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.
نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.
این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.
مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.
نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.
دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!
آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!
اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.
رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.
نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.
این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.
نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.
بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...
من همچون بادمی گذرم روی بال شب...
در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.
ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.
نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.
بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...
من همچون بادمی گذرم روی بال شب...
در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.
ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهترین بهترین من
زرد و بنفش و نیلی
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سالهای سال،
صبح های زود.
در کنارچشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیسشان به دست باد،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگها بشکفته در زلال عطرهای گرم،
میتراود ازسکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه
بهترین سرود!
*
مخمل نگاه این بنفشه ها،
می برد مراسبکتر از نسیم،
ازبنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زارچشم تو ــ که رسته در کنارهم ــ
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
باهمان سکوت شرمگین،
با همان ترانه هاو عطرها،
بهترین هرچه بود و هست،
بهترین هرچه هست و بود!
*
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشتم
من به بهترین بهارها رسیده ام.
*
ای غم همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پُرشده است
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،
در خطوط درهم کتاب،
در دیار ِگلگونِ خواب!
*
ای جدایی تو بهترین دلیل گریستن!
بی تو به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.
*
ای نو زش تو بهترین امیدِ زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتم.
*
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای زرد و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز می کنند،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه بازمی کنند،
بهتر از تمام رنگها و رازها!
*
خوب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگیست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود:
« بهترینِ بهترینِ من » خطاب می کنم،
بهترینِ بهترین ِمن!
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سالهای سال،
صبح های زود.
در کنارچشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیسشان به دست باد،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگها بشکفته در زلال عطرهای گرم،
میتراود ازسکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه
بهترین سرود!
*
مخمل نگاه این بنفشه ها،
می برد مراسبکتر از نسیم،
ازبنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زارچشم تو ــ که رسته در کنارهم ــ
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
باهمان سکوت شرمگین،
با همان ترانه هاو عطرها،
بهترین هرچه بود و هست،
بهترین هرچه هست و بود!
*
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشتم
من به بهترین بهارها رسیده ام.
*
ای غم همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پُرشده است
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،
در خطوط درهم کتاب،
در دیار ِگلگونِ خواب!
*
ای جدایی تو بهترین دلیل گریستن!
بی تو به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.
*
ای نو زش تو بهترین امیدِ زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتم.
*
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای زرد و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز می کنند،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه بازمی کنند،
بهتر از تمام رنگها و رازها!
*
خوب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگیست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود:
« بهترینِ بهترینِ من » خطاب می کنم،
بهترینِ بهترین ِمن!