عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۴ - داستان کدخدای با مهمان و کنیزک
گفت: جاوید باد ذات بزرگوار ملک در همیشگی تایید نصرت و تمکین قدرت. آورده اند که در قرون ماضیه و امم سالفه، مردی بود دهقان و متدین. روزی خواست که جماعتی را ضیافت سازد، چنانکه لایق دوستان موافق و رفیقان صادق باشد و در آن هر تکلف و تانق که رسم بود، بجای آرد. پس کنیزک را به طلب شیر به بازار فرستاد. کنیزک زر بداد و شیر بخرید و دعا و انائی که شیر در وی بود، سرگشاده بر سر نهاد و روی به خانه آورد. تقدیر ایزدی چنان اقتضا کرد که لکلکی ماری در دهان گرفته، در فضای هوا بر بالای انا بگذشت و از دهان افعی، قطره ای چند زهر هلاهل در شیر افتاد و هیچ کس بر آن اطلاع و وقوف نیافت. کنیزک شیر به مطبخ آورد و از آن گرنج پختند. چون انواع اطعمه و اصناف اغذیه پیش مهمانان بردند و از هر یک تناول کردند و نوبت به گرنج رسید، هر که یک لقمه به کار برد، بر جای سرد شد. اکنون درین کار، جنایت کرا بود و مستحق تعنیف و تکلیف که باشد؟
الا ربما ضاق الفضاء باهله
و امکن من بین الاسنه مخرج
یکی گفت: گناه کنیزک را بود که شرایط احتیاط بجای نیاورد و شیر سر گشاده بر سر نهاد تا لعاب افعی در وی افتاد. دیگری گفت: این جنایت لکلک ارتکاب کرده است و هلاک این جماعت را سبب، او بوده است که افعی را بر سمت شیر گذرانید تا زهر در وی چکید و واسطه هلاک قومی گشت. دیگری گفت: مادت افنا و اصل اعدام، زهر افعی است که بر اماتت اشباح و تفرقه ارواج مجبول و مطبوع است و مضرت و معرت خلق در وی مرکب. دیگری گفت: گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود گرفتن و میان مضر و نافع فوق نکرد. شاهزاده گفت: درین واقعه هیچ کس را جرمی نیست که تقادیر، مخالف تدابیرست و دست تدارک آفریدگان از آن کوتاه.
و فی کل یوم نوبه بعد نوبه
کانا خلقنا للنوی و النوائی
و حوادث آسمانی و وقایع فلکی را بهانه ای بس بود و تعلقی کفایت باشد و خود از قضایای آسمانی چنین اقتضا کند که عالم اجسام و اعراض، بی حوادث و وقایع صورت نبندد و بی تبدیل احوال و تغییر افعال ممکن نگردد و حوادث و وقایع را اسباب است و آن از دو قسم خالی نبود، یا جسمانی است یا روحانی. جسمانی آنست که مدرک حواس ظاهر بود و روحانی آنکه مدرک حواس باطن باشد و این هر دو قسم حادثند و حادث را از محدث چاره نیست، چنانکه متحرک را از محرک تا در وجود آید و حادث را معلول و مسبب خوانند و مفعول و مصنوع گویند و وجود این جمله را علل و اسباب است، متسلسل به سببی که او را مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی است و هر گاه که چیزی را زمانه فراز آید، بهانه ای ظاهر گردد و اینها بهانه هلاک و فنای ایشان است که از جمله این اسباب و حوادثند و قضای آسمانی را هیچ رای روشن و زره و جوشن، مانع و دافع نبود. «اذا جاء القضاء عمی البصر».
ان مفتاح الذی تطلبه
بید المقدور فاصبر و اتکل
فرغ الله من الرزق و من
مده العمر و من وقت الاجل
و چون مدد عمر و مدت حیات منقضی نشده بود و زمانه به آخر نیامده، اسبابی ظاهر شد که دافع ابطال تن و موجب ابقای حیات شد تا از گرداب خطر بر ساحل ظفر افتادم و از مهلک اخطار به نجح اوطار رسیدم و آن از جمله شمول خرد و کیاست و وفور دانش و فراغت پادشاه و رزانت رای صایب و فطنت و تدبیر ثاقب وزرای دولت بود.
صرایم کلما امضی صوارمها
کل السنان و فل الصارم الذکر
شاه چون این فصول و مقدمات بشنید و جرات جنان و عذوبت بیان او بدید و استقلال او در درجت شریف و رتبت منیف، منصب ملک و دولت را معلوم شد، تبجح و ابتهاج نمود و امثله و نمودارات و رموز و اشارات او پسندیده داشت و باری تعالی را سجده حمد و شکر گزارد و صدقات و صلات به مستحقان رسانید و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد و سندباد را به لباس اختصاص و تشریف، مشرف گردانید و مساعی حمیده او را که در ابواب تعلیم و تلقین شاهزاده نموده بود، به انعام و اکرام مقابله کرد و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و گفت: توزیع فکر و تقسیم خاطر که ما را از جهت این فرزند می بود، تا این غایت به برکت صحبت و یمن نصیحت سندباد، آن شواغل زایل و آن عوایق باطل گشت و سکون و فراغ هرچه زیباتر روی نمود و فرزند من به وساطت اکتساب علم و تحصیل حکمت، مستقل سریر مملکت و مستعد تاج و دولت گشت.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
سندباد برخاست و زبان به دعا و ثنا بیاراست و گفت: هرچه بنده را در حیز تیسیر و امکان جهد گنجید و در وعای فکرت بود، جمله بذل کردم و چیزی مدخر نگردانیدم در باب تعلیم و تفهیم شاهزاده و اگر پادشاه- که همیشه به کام نیکخواه باد- خواهد که این دعوی مصحح گردد و این معنی محقق شود، مثال دهد تا حکما و فضلا از نکات علمی و دقایق حکمی سوال کنند تا معین و مهین و غث و سمین آن معلوم رای عالی گردد و صبح یقین از شب شبهت روی نماید و حق از باطل و صدق از کذب جدا گردد و بر رای اشرف انور مصور گردد که من بنده در مراسم خدمتکاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام و آنچه درین مدت، سعی من ضایع و اجتهاد من ناموثر بود، به حکم آنکه اسباب را اوقاتست که ممکنات و محدثات بدان منوط و مربوطند و امثال آن اشجار و نبات زمین است که اثمار و ازهار ایشان به اوقات اعتدال ربیعی و خریفی متعلق است. زمستان ایام عطلت و اوقات فترتست و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آرد، هر چند بعضی اسباب موجود و ممکن است، اما چون اوقات در حیز تعذر و مقام استحالت است، رنج و مشقت سودمند نبود و تصنع و تکلف مربح و منجح نباشد و احوال شاهزاده همین مزاج داشت که بعضی اسباب در محل امکان و بعضی در حیز تعذر و استحالت بود. به حکم این معانی، ادراک این امانی، میسر و مهیا نمی شد و اکنون چون بقایای اسباب و شرایط و لوازم به اوقات جازم فراهم آمد، جمال مقصود هر چه زیباتر و آراسته تر از حجاب طلب چهره گشاد و اسباب تعسیر به وسایل تیسیر بدل شد. «ان مع العسر یسرا».
اذا اشتدت بک العسری ففکر فی آلم نشرح
فعسر بین یسرین اذا فکرتها فافرخ
و این جمله خود بهانه و نشانه است و عمده این ابواب و زبده این اسباب، صدق همت و نظر همایون پادشاه میمون رای است و فر سعادت و یمن اقبال را که دشوارها آسان می کند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آرد .
فالسائرات السبع فی افلاکها
عادت ثوابت لو یقول توقفی
شاه چون این فصول استماع کرد، اثر ارتیاح و ابتهاج بر ناصیه میمون او ظاهر شد. سندباد را تشریف های فاخر و خلعت های وافر که لایق همت و عاطفت چنان پادشاه باشد، ارزانی فرمود و از شاهزاده پرسید: مثال آن احوال و کیفیت آن بازگوی. در ابتدا ابای خاطر و در انتها ایفای علم و موجب اوایل اوایل نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ شاهزاده گفت: بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. فیض سعادت الهی متواتر و اقبال و دولت بر مدارج معالی مترقی، چندان که اقتضای رای جهان آرای اوست. بر رای انور و خاطر اشرف شاهنشاهی که مدد دهنده شعله شمع آفتاب و فروزنده مشعله ماهتاب است، پوشیده نماند که جوانی شعبه ای است از جنون و دیوانگی و اختلال احوال عقل در وی ظاهرست و نقصان آلات و اسباب ادراک، پیدا و روشن و میل طبیعت و اوقات صبوت به ملاعب و ملاهی زیادت اسباب تاخیر درک امانی است در ابتدای جوانی و ازینجا گفته است:
و رکضت افراس الصبی فجرت الی
غایاتها شوسا بغیر عذار
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ورا روزگار جوانی
و این مقدمات را نطیری و این واقعه را داستانی است. اگر رای شاهنشاهی اجازت فرماید، تقریر کنم. شاه فرمود: بگوی.
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
باد و گیسوی سیاه عنبری
آمدی در صورت پیغمبری
شرح اسماء و صفات خویش را
خوانده‌ای بر جمله از جان آفری
بر همه اسرار غیب الغیب را
کردهٔ روشن چو ماه و مشتری
قبله موجود و واجب آمدی
می‌کنی جان را به جانان رهبری
انبیا و اولیا در راه دین
حلقه در گوش تواند از چاکری
گر نبودی تو نبودی عرش و فرش
نه ملک بودی نه آدم نه پری
کوهیا نعت نبی گفتی به نظم
ختم شد بر تو کمال شاعری
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴
اعوذ و الحمد للّه می‌‌خواندم، چنانکه کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا می‌‌گویدش و می‌‌ستایدش و می‌‌زارد و می‌‌نالد و عشق‌ها عرضه می‌‌دارد، همچنان گویی این حرف‌ها که می‌‌خوانم و این نظرهای من به مودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود، و من همه جای گردانم، چنانکه کسی رباب می‌‌زند و در شهر می‌‌رود.
و می‌‌بینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی می‌‌کند و من به وجهِ کریم او نوش می‌‌کنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر می‌‌کند، چنانکه همه اجزام می‌‌شکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه می‌‌نگریستم، صد هزار سر می‌‌دیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر می‌‌بینم صد هزار رود و جام‌ها و اغانی و بیت و غزل‌ها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دسته‌های جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و می‌‌دیدم که همه روح‌ها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شده‌اند و بر اللّه می‌‌نشینند و از اللّه می‌‌خیزند و از اللّه می‌‌پرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بی‌قرار باشند.
و می‌‌دیدم که کالبدها همچون بستانی‌‌ست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی می‌‌دهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحت‌ها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۹
در وقت ذکر اللّه و سبحانک گفتن، باید که از تن خود یاد نکنم؛ زیرا که صفات اللّه، از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها، به صفاتِ محدثات نماند، که اگر بدان مانند بودی، از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادتِ مخلوق پدید نیامدی، چنانکه از صفات محدثات نمی‌آید. و هرچند که این صفات محدثات نیست نمی‌شود، ذکر پدید نمی‌آید از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن باید که به جز از وجهِ اللّه نیندیشم تا اللّه را بینم و به مشاهدهٔ اللّه مشغول شوم که معنیِ «فَاخْلَعْ نعَلَیْکَ» این است. که هرچند از تن مردار بیش اندیشم، رنج بیش می‌بینم.
باز چون اللّه را می‌بینم، همه جهان را می‌بینم که پیش اللّه از حال به حال می‌گردد و همه جزو خود را می‌بینم بضروری که مر اللّه را تعظیم می‌کنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد می‌کنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومی‌ریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر می‌خواهم لا الی نهایة.
و می‌بینم که آب عمر از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب باز می‌رود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود می‌آید و از وجود به عدم می‌رود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمی‌بینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر می‌کردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه می‌بیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود می‌کردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایب‌ها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایب‌های دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی می‌زنم و آن همه در جنبش می‌آیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره می‌کنم و می‌بینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۴
حسین را گفتم که نورزیدی تا اینجا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد؟ اگر بورزی تا خود را نیز زنده کنی به طریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمین است چنین خوشی‌ات می‌آید، تا از زنده شدن خودت تا چه خوشی‌هات آید. کار به اندازهٔ توانایی و دانایی‌ست؛ چون قدرت و علم اللّه را اندازه نیست، کار او را هم اندازه نیست؛ اینقدر حیاتت اللّه داده است، اگر بورزی زندگیی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد.

بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۱
«رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ»
گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملک‌هایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخن‌ها را که در خواب می‌شنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشسته‌ام، هم این جهان را می‌بینم هم آن جهان را می‌بینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشته‌ام، از آنم بهره‌مند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشی‌های این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزه‌ها و هست شدن بعد از نیستی‌ها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم می‌زنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی‌ را نظر می‌کنم، گویی که اندیشه‌های پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ می‌جوشد و بس. و این صفات روح آدمی‌ مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشی‌ها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک می‌شود، یعنی ای اللّه! خوشی‌های هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو می‌دهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست می‌خواهم، و از اللّه می‌خواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت می‌طلبم، و از اللّه می‌خواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا می‌طلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و می‌گویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بی‌کاری از اللّه روزی یاری می‌طلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه می‌طلبم. و تن خود را فربه می‌دارم از این نعمت‌ها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه می‌طلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد می‌کنم عجایب‌های او را می‌بینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد می‌کنم تا می‌بینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده می‌کنم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۰
قال النّبیّ علیه السّلام: »الایمان عریان و لباسه التّقوی«
ای آدمی‌، آرامِ تو با استوار داشتِ رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است، و قبول کردن تو آن را، یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از اینها احتراز کنم، و اگر به حکمِ غفلت تقصیری رود چون شرع الحال کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس.
امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری. تو چراغی را تا چراغ‌وره نمی‌باشد و زیر دامن‌اش نمی‌داری، سلامت از درِ خانه تا به در مسجد نمی‌توانی بردن و از دست باد خلاص نمی‌توانی دادن. این بادهای هواها و شهوت‌ها و حرص‌ها که از در سوراخ‌های چشم و گوش و دل برمی‌گذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز می‌گذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود. اگر این حالت نزد تو عزیز است، غم وی بخور تا از تو نرود.
و این ایمان تو چون تن تو است، اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوت‌ها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی. و جان از بهر دوست باید و آن اللّه است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه می‌دار.
وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطا
پس نماز می‌کن و زکات می‌ده و در دفع دشمن نفس روزه می‌دار.
و این سی روز روزه سی چوبی‌ست که مر دیو نفس را می‌زنی و چند روز در حبس و بی‌مرادیش می‌داری در سالی یک ماه، تا نیک بی‌خرد نشود بهٔکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برج‌های حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب.
اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد، جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند؛ و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند، و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند.
و یا ایمان تو چون تنه درختی‌ست برهنه، کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی. برگ اقرار بباید و میوه و شاخه‌های آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اسّ او بنشینی و بآسایی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۳
یومَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحمْنِ وَفْداً. وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلی جَهَنَّمَ وِرْدا
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی‌ و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر می‌باش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شده‌اند و مزه‌ها می‌گیرند و اهل دین را می‌گویند که اینها بی‌فایده روزگار می‌گذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخم‌های مراد می‌کارند در زمین تن. و اینها که اهل دین‌اند تخم‌های مراد خود را نگاه می‌دارند و انبار می‌کنند و این تخم‌های اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمی‌دانند، همه برکت و نغزی را از این عین می‌دانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات می‌آرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق می‌کنند. بساط شطرنجی را که باز‌ی‌ست آن در عمل نمی‌آید بی‌تصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بی‌کسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش می‌داری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت می‌برد و آن یکی را به دوزخ می‌ماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زده‌اند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا می‌پرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیم‌دل آمدند، و در مصاف یار بیم‌دل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیم‌دل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۸
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیدا
گفتم همه رنج‌های آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دست‌افزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندک‌اندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز می‌آید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکری‌ست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ می‌افکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَس‌های حواس را و دِرَم‌های گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع می‌کنی و از کنج بیرون می‌آوری و پهن می‌کنی و بر زَبَرِ آن می‌غلطی، باز هم آن را به کنج بازمی‌بری.
آخر تو چندین سلاح جمع می‌کنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاین‌ها را در موضع او صرف نمی‌کنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری می‌کنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومی‌آید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبی‌ست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون می‌روژد و در تنت پراکنده می‌شود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان می‌شود، و به وقت خواب آن آب فرومی‌رود و به موضع دیگر بیرون می‌آید و باز به وقت اجل فروتر می‌رود به دریای خود باز می‌رسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگ‌ها رگه‌هاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمه‌سار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرع‌های سینه‌ها درمی‌آید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پاره‌پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخم‌های حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد،‌ و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و می‌خورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۲
قال النّبی علیه السّلام: « اوّل صلاح هذه األامّة بالزّهد و الیقین»
یقین آن است که معنی بی‌گمان بر در دل ایستاده باشد، و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه، آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند. بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان می‌بینی، فرونایی که دزدان از پس تو نشسته‌اند؛ تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد، هنوز خوشیِ آن به حلقت فرو نرفته‌باشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود.
و آن معنی تو را هر دم می‌گوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه می‌شوی؟ چون بیدار شوی و تاریکی برود، جامهٔ وجودت را همه پرحدثِ رنج خواهی دیدن.
و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان می‌دارد تا از سررشتهٔ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد.
و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا می‌کند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند، چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلف‌های ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند.
اینچنین یقینِ عجب به چه حاصل شود؟ بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ . و عین الیقین بدانک چشم دیدن است تا بی‌گمان شوی و آن به درِ مرگ بود، و علم الیقین بعبادة اللّه حاصل شود.
اکنون آدمی‌ شایستهٔ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند، یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اللّه و فرمانبرداریِ اللّه باشد. و اینکه از بهر فرمانبرداری اللّه می‌کنی و رضای اللّه می‌طلبی و آن را می‌خواهی، این طلب تو و این خواهش تو دریچه‌ایست از نشیمن بلند و رشته‌ایست که تو را از آن دریچه‌ها بالا می‌کشد، و آن رشته متقاضی‌ست که حامل نظر توست و آن دریچه در پردهٔ غیب است. ِبایست تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغِ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند، تا چه باغ‌ها و رواق‌ها که بیند و چه حور و قصور که بیند.
و هیچ آدمی‌ نیست که او را معشوقه در عالم غیب نیست، یا از دریچه و حورایی و عینایی، و یا از درکه و مالک دوزخی. و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی‌ می‌رسد و او را در طلب می‌آرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه، چنانک بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب.
اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه، می‌دان که آن تقاضای اللّه است تو را. و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب می‌کند. و اگر تو را میل به آدمی‌ست، آن آدمی‌ نیز تو را می‌طلبد، که هرگز از یک دست بانگ نیاید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۴
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا
گفتم که بیم دل کژرو و دروغگوی باشد و صادق مرد راست‌رو و راستگو باشد
من قضی نحَْبَه
قضای نحب خود کردند و در حلق از کلید تیغ گشادند و بعضی گرویدگان منتظر می‌باشند تا هم بدان طریق به آخرت روند. اکنون ای جمع در خود نظر کنید که چه چیز را منتظر می باشید.
خِتامُهُ مِسْک
یعنی اهل بهشت طبع لطیف دارند و باهمت باشند، شراب با مهر خورند، دست و پا بزده و نیم‌خورده نخورند. پس هیچ دون همّت راه آخرت نرود، تا به حالتی نباشد که مُلک جهانش به چشم نیاید او راه آخرت نگیرد. آن گلخنی باشد که در میان چنین گلخن تن پرحدت میل به شراب خوردن کند. مؤمنان را گفتند دریغ باشد که در تغار سگان آب دهیم .
اندک مزه در نعمتها و شراب‌های جهان از آخرت نهادیم از برای نشانی دوستان و حسرت دشمنان، که دوستان استوار می‌کنند راه معرفت و احسان ما را. امّا آلایش ناخوشی و تلخی و پلیدی با این مزه یاد کردیم از آنکه نصیب سگان است، شما که در این جهان از گِلید رخساره چون گُل دارید، آنها که در بهشت از گُل رویند دانی رخسارشان چگونه باشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثرَ
یعنی همه چیز را ما می‌دهیم، از خوشی‌ها و خوبی‌ها. امید همه به من آرید. اگر شهوتتان بمرده است شهوتتان دهیم، و اگر آرزو را نمی‌دانید که چگونه باشد آرزوتان دهیم، و اگر عشق را نمی‌دانید عشقتان دهیم.
چندین آژنگ ناامیدی را در پیشانی مِه‌آرید. آن چوب خشک اگرچه آژنگ ناامیدی‌ها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است، امّا چون فصل بهار می‌آید تازگی‌اش می‌دهیم.
بر لوح آلودهٔ جسمت که در رحم مادر بود نقش آرزو ها را به قلم تقدیر ثبت کردیم. اگر تختهٔ سینه‌ات محو شود بار دیگر توانیم ثبت کردن، و اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. اگرچه عقیق سنگ است و لیکن او را قابل نقش گردانیده‌ایم. اکنون تا ابد این آب حیاتِ آرزوها را پایان نیست، و انبیاء علیهم السّلام بدیدند که آب حیات آرزوها که اللّه دهد آن را پایاب نیست و کرانه نیست و زبر آن آرزوها عبارت از آن حالت آمد. اکنون قرار بران شد که آرزوی دیگر و حیات دیگر هست لا الی نهایه، خالِدِینَ فِیها أَبَداً.
چون من مرد آخرتی‌ام و ملک آن جهان می‌طلبم و پادشاه آن جهانم، از خلقان نیندیشم و غیظ و غضب ایشان را به دلِ خود راه ندهم
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲ - نامهٔ حشم تگیناباد
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌، زندگانی خداوند عالم‌، سلطان اعظم، ولی النّعم‌ دراز باد در بزرگی و دولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن بامانی‌ و نهمت‌ در دنیا و آخرت. نبشتند بندگان از تگیناباد روز دوشنبه سوم شوّال از احوال لشکر منصور که امروز اینجا مقیم‌اند بر آن جمله که پس ازین چون فرمان عالی دررسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالی خداوند عالم، سلطان بزرگ، ولی النّعم، اطال اللّه بقاءه و نصر لواءه، کنند که عوایق‌ و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها یکرویه شد و مستقیم و دلها بر طاعت‌ است و نیّتها درست و الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة علی رسوله محمّد و آله اجمعین.
«و قضای ایزد، عزّوجلّ‌، چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد که بفرمان وی است، سبحانه و تعالی‌، گردش اقدار و حکم‌ او راست در راندن منحت‌ و محنت و نمودن انواع کامکاری‌ و قدرت و در هر چه کند عدل است و ملک روی زمین از فضل‌ وی رسد ازین بدان و از آن بدین‌ الی ان یرث- اللّه الارض و من علیها و هو خیر الوارثین‌ . و امیر ابو احمد، ادام اللّه سلامته‌، شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی‌، انار اللّه برهانه‌، هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر و برومندتر که بهیچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد، اگر کسی از خدمتگاران خاندان و جز ایشان در وی‌ سخنی ناهموار گوید، چه هر چه گویند، باصل بزرگ‌ بازگردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سر ملک‌ غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدّش بود، رحمة اللّه علیهما، ناچار بباید نشست و آن تخت بیاراست و آنروز مستحقّ آن بود و ناچار فرمانها داد در هر بابی، چنانکه پادشاهان دهند و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمانبرداری اندر آن نگاه داشتند. چون مدّت وی سپری شد و خدای، عزّوجلّ، شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولی عهد بحقیقت‌ بود به بندگان ارزانی داشت‌ و سایه بر مملکت افکند که خلیفت‌ بود و خلیفت خلیفت مصطفی‌، علیه السّلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضه‌تر داشتند. و امروز که نامه تمام بندگان بدو مورّخ است، بر حکم فرمان عالی برفتند که در ملطّفه‌ها بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز موقوف کردند، سپس آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا و بسیار سخن و مناظره‌ رفت و وی‌ گفت: او را بگوزگانان‌ باز باید فرستاد با کسان و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد و آخر بر آن قرار گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع‌ ایشان از خدمتگاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی؛ و بنده بگتگین حاجب‌ باخیل‌ خویش و پانصد سوار خیاره‌ در پای قلعت است در شارستان رتبیل‌ فرود آمده نگاهداشت قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی بدرگاه عالی آرند، خللی نیفتد؛ و این دو بنده‌ را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید، شرح کنند.
«سزد از نظر و عاطفت‌ خداوند عالم، سلطان بزرگ، ادام اللّه سلطانه‌، که آنچه باوّل رفت‌ از بندگان تجاوز فرماید که اگر در آن وقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند و اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی‌، رضی اللّه عنه‌، نگاه داشتند؛ اکنون که خداوندی حق‌تر پیدا آمد و فرمان وی رسید، آنچه از شرایط بندگی و فرمانبرداری واجب کرد، بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمت‌اند که‌ بزودی بازرسد که در باب امیر ابو احمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بر حسب آن کار کنند. و مبشران مسرع‌ از خیلتاشان‌ سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی‌، نصرها اللّه‌، بهرات بطالع سعد آگاهی دادند تا ملکه سیّده والده‌ و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت‌ خللی نیفتد باذن اللّه عزّ ذکره‌ .»
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۹
چون ازین سخن فارغ شد، اعیان ری در یکدیگر نگریستند و چنان نمودند که دهشتی‌ و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر- و مردی پیر و فاضل و اسنّ‌ و جهان گشته بود- او بر پای خاست و گفت: زندگانی ملک اسلام دراز باد، اینها در این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم‌ گردند؛ اگر رای عالی بیند، فرمان دهد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند و جواب دهند. امیر گفت: نیک آمد. و اعیان ری را بخیمه بزرگ آوردند که طاهر دبیر آنجا می‌نشست- و شغل همه بر وی می‌رفت‌ که وی محتشم‌تر بود- و طاهر بیامد بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند. طاهر گفت:
سخن خداوند شنودید، جواب چیست؟ گفتند: زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل‌ اتفاق کرده‌ایم و با خطیب‌ بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید. طاهر گفت: نیکو دیده‌اید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟
خطیب گفت: این اعیان و مقدّمان گروهی‌اند که هر چه ایشان گفتند و نهادند، اگر دو بار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد، آن را فرمان بردار باشند و می‌گویند:
قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس‌ بود که کار ملک از چون فخر الدّوله‌ و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز افتاد و دستها بخدای، عزّوجلّ، برداشته تا ملک اسلام را، محمود، در دل افکند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه‌ و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمی‌توانستند داشت‌، برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت‌ عادل و مهربان و ضابط، چون او خود بسعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است، این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش‌ خشک نشده است؛ جهان می‌گشاد و متغلّبان‌ و عاجزان‌ را می‌برانداخت‌، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی، اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده [و] همچنین حلاوت عدل‌ بچشانیده‌ ؛ و تا این غایت که رایت‌ وی بسپاهان بود، معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه‌ با سواری دویست، و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البتّه‌ جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شرّ آن مفسدان به پیروزی خدای‌، عزّوجلّ، کفایت کردندی؛ و اگر این خداوند تا مصر میرفتی، ما را همین شغل میبودی‌، فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد، فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد، چه پیش همّت بزرگش خطر ندارد- و چنان باشد که بسعادت اینجا بازآید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند، آن روز بنده‌تر و فرمان بردارتر باشیم که این نعمت بزرگ را که یافته‌ایم، تا جان در تن ماست، زود زود از دست ندهیم و اگر امروز که نشاط رفتن‌ کرده است، تازیانه‌یی اینجا بپای کند، او را فرمان بردار باشیم، سخن ما اینست که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت: این فصل که من گفتم، سخن شما هست؟ همگان گفتند: هست، بلکه زیاده ازینیم در بندگی.
طاهر گفت: جزاکم اللّه خیرا، سخن نیکو گفتید و حقّ بزرگ راعی‌ بجای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب بازگفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت: ای طاهر، چون سعادت آید، همه کارها فراخور یکدیگر آید ؛ سخت بخردوار جوابی است و این قوم مستحقّ‌ همه نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان‌ و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آن‌] رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و از آن دیگران زراندود، و بپوشانند و پیش‌آر تا سخن ما بشنوند و پس با مرتبه‌داران‌ از آن سوی شهر گسیل‌شان کن‌ هرچه نیکوتر.
طاهر برخاست و جائی بنشست و خازنان‌ را بخواند و خلعتها راست کردند.
چون راست شد، نزدیک اعیان ری بازآمد و گفت: جواب که داده بودید، با خداوند بگفتم، سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل‌ اند، خلعتی با نام و سزا فرمود؛ مبارک باد، بسم اللّه‌، بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید. سیاه- داران‌ پنج تن را به جامه خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند. و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند. امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند؛ و مرتبه‌داران ایشان را سوی شهر بردند بر جمله‌یی‌ هر چه نیکوتر. و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند و مرتبه‌داران را به نیکوئی و خشنودی بازگردانیدند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۸
و هم در این هفته خبر رسید که رسول القادر باللّه‌، رضی اللّه عنه، نزدیک بیهق رسید و با وی آن کرامت‌ است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. امیر، رضی اللّه عنه، برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت. و فرمود تا استقبال او بسیچیدند سخت بسزا. و مردم شهر نزدیک قاضی صاعد آمدند و گفتند که «ایشان چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید، خواستند که خوازه‌ها زنند و بسیار شادی کنند. رئیس‌ گفت: نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است‌ بمرگ سلطان محمود، انار اللّه برهانه‌، هرچند بر مراد میآید و این بفرمان وی میگویم، با وقتی دیگر باید افکند ». و اکنون مدّتی برآمد و هر روز کارها بر مرادتر است و اکنون رسول هم از بغداد می‌آید با همه مرادها . اگر قاضی بیند، درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند، بدانکه دستوری دهد خداوند و رها کند تا تکلّف بی‌اندازه کنند.»
قاضی گفت: نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت‌ است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت و قاضی با رئیس بازگفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد.
و رئیس بخانه بازآمد و اعیان محلّتها و بازارها را بخواند و گفت: امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوست‌تر گیرد که این کرامات‌ او را در شهر ما حاصل ببود . گفتند: فرمان برداریم؛ و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازه‌های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه‌ بود تا شارستان مسجد آدینه‌ که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید، مرتبه‌داران‌ پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه‌ بزرگ و تکلّف بی‌اندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبه دیگر قضاة و سادات‌ و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه، خداوندان قلم‌ . بر جمله‌یی هر چه نیکوتر رسول را، بو محمد هاشمی‌ از خویشان نزدیک خلیفه، در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدّمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانه‌ها باز شدند . و مرتبه‌داران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می‌انداختند و بازیگران‌ بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته‌ . و رسول در اثنای نان خوردن‌ بتازی‌ نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت: در عمر خویش آنچه امروز دید، یاد ندارد؛ و چون از نان خوردن فارغ شدند، نزلها بیاوردند از حدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه‌، چنانکه متحیّر گشت. و امیر، رضی اللّه عنه، نشابوریان را نیکویی گفت.
و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلّف که ممکن است، بکرد. بو سهل زوزنی گفت: آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت‌ و غلامان و مرتبه‌داران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند.
و آنچه راه من‌ بنده است و خوانده‌ام و دیده از آن سلطان ماضی، رضی اللّه عنه، بگویم تا راست کنند. امیر گفت: نیک آمد و فرمود تا سپاه‌سالار غازی را بخواندند.
امیر گفت: فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت‌ آورده است، و آنچه اینجا کرده آید، خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند، چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت:
چنین کنم؛ و بازگشت و آنچه فرمودنی بود، بفرمود و مثالها که دادنی بود، بداد. و امیر، رضی اللّه عنه، در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه‌ راست کردند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش
و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان‌ فراموش کرد.
و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان‌ را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی‌ برفتیم و ناصری و بغوی‌، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت‌ رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه‌یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه‌های بی‌حدّ و اندازه‌، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .
امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده‌، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی‌ یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه‌ خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه‌ نیکو گفت، شعر:
ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش‌ آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک‌ بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم‌ دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت‌ بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه‌ نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم‌ را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم‌ بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی‌ ام، چنانکه زالان‌ نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام‌، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم‌ و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:
ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه‌
گفتم: الحق‌ روز این صوت‌ هست، اما آن را استادم‌ تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت‌ بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.
و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال‌، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس‌ بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:
و لیس غدرکم بدع و لاعجب‌
لکن وفاءکم من ابدع البدع‌
ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی‌
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع‌
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت‌ درین باید نگریست که این فالی‌ بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه‌ . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۶
«و در سنه خمس و اربعمائه‌ امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین‌ که ناحیتی است از غور پیوسته بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قوی‌تر بودند و مضایق‌ بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود.
و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند، مقدّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی‌ میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت‌، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخم مردانه‌ بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد، آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمّل فرمود . از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که می‌دید و می‌دانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود، جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و با بسیار تنزّلات‌ که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است، هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی‌دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش‌ منصور و اعداش‌ مقهور و سلطان معظّم، فرخ- زاد، فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحقّ محمّد و آله‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۵ - حدیث ولایت عهد رضا
و از حدیث حدیث شکافد، در ذو الرّیاستین که فضل سهل را گفتند و ذو الیمینین که طاهر را گفتند و ذو القلمین‌ که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصّه‌یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند، او را معلوم شود: چون محمّد زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی‌ بمرو بماند، و آن قصّه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد. مأمون را گفت: نذر کرده بودی بمشهد من‌ و سوگندان خورده که اگر ایزد، تعالی، شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی، ولی‌عهد از علویان کنی، و هر چند بر ایشان نماند، تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت: سخت صواب آمد، کدام کس را ولی‌عهد کنیم؟ گفت: علی بن موسی الرّضا که امام روزگار است و بمدینه رسول‌، علیه السّلام، می‌باشد. گفت: پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی‌ بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخطّ خویش ملطّفه‌یی‌ باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطّفه را بنبشت و بفضل داد.
فضل بخانه بازآمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود، نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت بعلویان، آن کار را چنانکه بایست، بساخت و مردی معتمد را از بطانه‌ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت‌ آمد که دانست که آن کار پیش نرود، امّا هم تن درداد. از آنکه از حکم مأمون چاره نداشت و پوشیده و متنکّر ببغداد آمد و وی را بجایی نیکو فرود آوردند .
پس یک هفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطّفه بخطّ مأمون بر وی عرضه کرد و گفت: نخست کسی منم که بفرمان امیر المؤمنین، خداوندم ترا بیعت خواهم کرد. و چون من این بیعت بکردم، با من صد هزار سوار و پیاده است، همگان بیعت کرده باشند. رضا، روّحه اللّه‌، دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند، چنانکه رسم است، طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت: این چیست؟ گفت: راستم مشغول است به بیعت خداوندم، مأمون، و دست چپ فارغ است، ازان پیش داشتم‌ . رضا از آنچه او بکرد، او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار .
او را تا بمرو آوردند و چون بیاسود، مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد، و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت بازگفت. مأمون را سخت خوش آمد و پسندیده آمد، آنچه طاهر کرده بود. گفت: ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم. و طاهر را که ذو الیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مأمون او را ولی‌عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامه‌ها نبشتند و کار آشکارا شد و مأمون رضا را گفت: ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت: یا امیر المؤمنین، فضل سهل بسنده باشد که او شغل کدخدائی‌ مرا تیمار دارد و علی [بن ابی‌] سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه‌ها نویسد. مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذو الرّیاستین ازین گفتندی و علی [بن ابی‌] سعید را ذو القلمین. آنچه غرض بود، بیاوردم ازین سه لقب، و دیگر قصّه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم
و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.
پس از این مجلس نیز بو سهل البتّه فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکّیان‌ تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله‌ نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت: چنین کنم. و بطارم رفت و جمله خواجه شماران‌ و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی‌ آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه‌ و حاکم لشکر را، نصر خلف‌ آنجا فرستاد. و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی‌ بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه‌ راست شد- من که بو الفضلم و قومی‌ بیرون طارم بدکّانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبّه‌یی داشت حبری رنگ‌ با سیاه میزد، خلق گونه‌، دراعّه‌ و ردائی سخت پاکیزه‌ و دستاری‌ نشابوری مالیده‌ و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده‌ زیر دستار پوشیده کرده‌ اندک مایه پیدا می‌بود، و والی حرس‌ باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی‌ . وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می‌گفتند که «خواجه بو سهل را برین که آورد؟ که آب خویش‌ ببرد.»
بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت‌ بکرد، همه اگر خواستند یا نه‌ بر پای خاستند. بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام‌ و بر خویشتن می‌ژکید . خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد.
و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من نشست. و [بر] دست راست، خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند- هر چند بو القاسم کثیر معزول بود، امّا حرمتش سخت بزرگ بود- و بو سهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید . و خواجه بزرگ روی بحسنک‌ کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت: جای شکر است.
خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان- برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بو سهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد بفرمان امیر المؤمنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بو سهل نگریست. حسنک گفت «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم‌ . این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. امّا حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.» بو سهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلس سلطان را که‌ اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده‌ایم، چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن. بو سهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.
و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع‌ حسنک را بجمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع‌ و رغبت، و آن سیم که معین کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم‌ سجل کرد در مجلس‌ و دیگر قضاة نیز، علی الرّسم فی امثالها . چون ازین فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی بخواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژمی‌خاییدم‌ که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، به ستم‌ وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم‌ » پس گفت: «من‌ خطا کرده‌ام و مستوجب‌ هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند » و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای‌، عزّوجلّ، اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم.»
پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه بو سهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای‌ خویش برنیامدم. و این مجلس‌ را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بو سهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت‌ . بو سهل گفت «از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم، خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش‌ چنین سهو نیفتد.» و از خواجه عمید عبد الرّزاق‌، شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند، بو سهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن.
پدرم گفت: چرا آمده‌ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی‌ نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت: «بنوشتمی‌، اما شما تباه کرده‌اید . و سخت نا خوب است» و بجایگاه خواب رفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۷ - نامه به قدر خان
ذکر نسخة الکتاب و المشافهتین مع الرّسولین المذکورین الخارجین بجانب ترکستان‌
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. و چون در ضمان سلامت‌ و نصرت ببلخ رسیدیم- زندگانی خان اجلّ دراز باد- و همه اسباب ملک منتظم گشت، نامه فرمودیم‌ با رکابداری مسرع‌ تا از آنچه ایزد، عزّذکره، تیسیر کرد ما را، از آن زمان که بسپاهان برفتیم تا این وقت که باینجا رسیدیم، از فتحهای خوب که اوهام و خاطر کس بدان نرسد، واقف شده آید و بهره از شادی و اعتداد بحکم یگانگیها که میان خاندانها مؤکّد است برداشته آید؛ و یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده شود در معنی عقد و عهد تا قواعد دوستی که اندران رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته، استوارتر گردد.
و در این وقت أخی و معتمدی‌، ابو القاسم ابراهیم بن عبد اللّه الحصیری را ادام اللّه عزّه‌، که از جمله معتمدان مجلس ماست در درجه ندیمان خاصّ و امیر ماضی، پدر ما، انار اللّه برهانه‌، وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و از احوال مصالح ملک با وی سخن گفتی و امروز ما را بکار آمده‌تر یادگاریست و حال مناصحت‌ و کفایت وی ظاهر گشته است برسولی فرستاده آمد تا سلام و تحیت‌ ما را اطیبه و ازکاه‌ بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است، شروع کند تا تمام کرده آید و پخته با اصلی درست و قاعده‌یی راست بازگردد. و قاضی ابو طاهر عبد اللّه بن احمد التبّانی، ادام اللّه توفیقه‌، را با وی ضم‌ کرده شد تا چون نشاط افتد که عقد و عهد بسته آید بر نسختی که با رسول است، قاضی شرایط آن را بتمامی بجای آرد در مقتضای شریعت‌ . و این قاضی از اعیان علماء حضرت‌ است شغلها و سفارتهای با نام کرده‌ و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته.
و با رسول ابو القاسم مشافهه‌یی است که اندران مشافهه سخن گشاده‌تر بگفته آمده است‌، چنانکه چون دستوری‌ یابد، آن را عرض کند. و مشافهه‌یی دیگر است با وی در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود، عرضه نکند و پس اگر رود، ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود . و اعتماد بر وی تا بدان جایگاه است که چون سخن در سؤال و جواب افتد و درازتر کشد، هرچه وی گوید، همچنان است که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم‌ شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می‌باید نهاد، اندر آن استطلاع‌ رایی باید کرد که کارها تمام کرده بازگردد. و نیز با وی تذکره‌ایست‌، چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مهادات‌ و ملاطفات می‌بوده است، که چون بچشم رضا بدان نگریسته آید، عیب آن پوشیده ماند.
«و سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود، که مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دو دوستی قرار گیرد. چون رسولان را بر مراد بازگردانیده شود، با ایشان باید که رسولان آن جانب محروس‌ مضموم‌ گردند که تا چون بحضرت ما رسند، ما نیز آنچه شرط دوستی و یگانگی است، چنانکه التماس‌ کرده آید، بجای آریم باذن اللّه عزّوجلّ‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴ - ورود امیر مسعود به غزنین
[ورود امیر بغزنین و استقبال مردم‌]
دیگر روز از بلق برداشت و بکشید. و به شجکاو سرهنگ بوعلی کوتوال و بو القاسم علی نوکی صاحب برید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمان پیش آمدن تا اینجا بودی. و امیر ایشان را بنواخت بر حدّ هر یکی. و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه، چنانکه او دانستی آوردن، بیاورد که از حدّ بگذشت، و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را. و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیاده تمام گمارد از پس خلقانی‌ تا کوشک که خوازه‌ بر خوازه بود تا خللی نیفتد. و دیگر روز، الخمیس الثّامن من جمادی الاخری سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌، امیر سوی حضرت دار الملک‌ راند با تعبیه‌یی سخت نیکو، و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده‌ . و بر خلقانی چندان قبّه‌های با تکلّف زده بودند که پیران می‌گفتند بر آن جمله یاد ندارند.
و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی‌ بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازها گذشتن، و بسیار مردم بجانب خشک رود و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی‌ فرود آمد. و عمّه حّره ختلی‌، رضی اللّه عنها، بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی، بسیار خوردنی با تکلّف ساخته بود، بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد. و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و جرّات بزرگان‌ به دیدار او آمدند. و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت. و دیگر روز بار داد و در صفه دولت‌ نشسته بود بر تخت پدر و جدّ، رحمة اللّه علیهما. و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج، و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان، که بحقیقت بر تخت ملک این روز نشسته بود سلطان بزرگ. و شاعران شعرهای بسیار خواندند، چنانکه در دواوین‌ پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی. تا نماز پیشین انبوهی بودی، پس برخاست امیر در سرای فرود رفت‌ و نشاط شراب کرد بی‌ندیمان.
و نماز دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانب سپست‌زار بباغ فیروزی رفت و تربت‌ پدر را، رضی اللّه عنه، زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود. و دانشمند نبیه و حاکم لشکر را، نصر بن خلف‌، گفت: «مردم انبوه‌ بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است‌ برآورده آید، و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطرق‌ و سبل‌ رسد. و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن‌، و ما حرمت بزرگ او را این بقعت‌ بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. سبزیها و دیگر چیزها که تره‌ را شایست، همه را برباید کند و هم- داستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا.» گفتند: فرمان برداریم. و حاضران بسیار دعا کردند. و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی، بافغان شال‌ درآمد و بتربت امیر عادل سبکتگین، رضی اللّه عنه، فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود. و از آنجا بکوشک دولت بازآمد. و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز [و] کارها راندن گرفتند.
روز سه‌شنبه بیستم جمادی الاخری بباغ محمودی‌ رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که «بنه‌ها و دیوانها آنجا باید آورد.» و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت‌ و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها برقرار می‌رفت و مردم لشکری و رعیّت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوند محتشم بسته. و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده می‌رفت، اگر بر آن جمله بماندی، هیچ خللی راه نیافتی؛ امّا بیرون خواجه‌ بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصّه که جوان باشند و کامران‌، آنرا خواهان گردند.