عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
مرا از پرتو روی تو هر لمعه است دیداری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی
نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۷
خری از پایگاهی کرد فریاد
که دوران سلوک حق برافتاد
ز مردان خدا کس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دینست
مدامش داغ لعنت بر جبینست
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
که پیغمبر به چندین جا بیان کرد
که عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی کسی را بر تو دق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوکواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق کن به حکمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۵ - فی النصیحه
«زمرة العشاق،قد قرب الوصال »
«زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
«ایها الاحباب،قوموا،لاینام »
«اشربوا من کأسه سرب المدام »
تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
جوجو از مردم گدایی تا بکی؟
آخر،ای جان، پادشایی تا بکی؟
می رود بر باد ملکت سربسر
چند ازین بی آبرو بردن بسر؟
زآتش غیرت نداری هیچ دود
خاک بر سر بادت ای ننگ وجود!
حسرتا! کز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان،دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی،اکنون کر کسی
از صدت مرگ این بتر،تو گر کسی
هر چه نفست را خوش آید خوش کنی
چند گور خویش پر آتش کنی؟
شربت حق بردلت ناخوشگوار
باطل اندر کام جانت سازوار
نی،غلط کردی،خطات افتاده است
این خطاها از کجا افتاده است؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چه حرف مهر و وفا گوش کرده ای از ما
چه دیده ای که فراموش کرده ای از ما
بهار سوختگی چاک دلق عریانی است
چه شعله ها که قصب پوش کرده ای از ما
مباد دردسر قیل و قالت ای غفلت
چراغ مدرسه خاموش کرده ای از ما
تبسمی که نمکپوش کرده ای از دل
ترحمی که جفا کوش کرده ای از ما
به جان مشرب ما می خورد ورع سوگند
چه توبه ها که قدح نوش کرده ای از ما
خمار حوصله سوز است نشئه رنگین تر
غمی که باده سرجوش کرده ای از ما
اسیر منفعل از آرزو نمی گردی
چه حلقه ها که نه در گوش کرده ای از ما
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۷ - رنج و محنت اهل زرع و تجارت و ثروت
دیگری در کار زرع است و شیار
نی شبش آرام و نی روزش قرار
بگذرد گر در هوا فوجی جراد
او همی خواند اعوذ وان یکاد
روز در کناسی و سرگین کشی
شب ز بیم عاقبت دل آتشی
کشت من امسال آیا چون شود
دخل آن از پارکاش افزون شود
نی کجا گردد فزون باران کجاست
کشت من امسال می دانم هباست
گه گرفتار تقاضای خراج
گه از او دیوانیان خواهند باج
شد بهار گشت و وقت بوستان
وقت گل گشت و چمن با دوستان
خواجه ی ما را کجا باشد فراغ
کی تواند کرد سیر دشت و باغ
رنج باغ از خواجه سیر از این و آن
کشت دشت از او و گشت از دیگران
وان دگر تاجر نه شب دارد نه روز
نی بیاد آمد به بهمن نی تموز
گه سوی آن شهر و گاهی سوی این
گه به روم و گه به هند و گه به چین
بهر دانگی در تلاطم روز و شب
می نیاساید زمانی از طلب
در تکادو تا به شبها روزها
شب ز فکر بیهده در سوزها
گه خیال سود و سوداهای خام
گاه در دل با شریکان در خصام
گه حساب مایه گه سود و زیان
گه خیال و حجره و بیم دکان
حجره را دزدی مگر خواهد برید
یا بخواهد ساخت قفلش را کلید
من چه خواهم کرد با مشتی عیال
چون کنم با بچه های خردسال
طفلهای نان خور حق ناشناس
وین زنان بی حقوق نا سپاس
من چه خواهم کرد با فرزند و زن
بایدم ناچار رفتن از وطن
و آن یکی محبوس تزویر و ریا
و آن دگر در قید تلبیس و دغا
اهل دنیا را بدینگون حالها
روزهاشان بگذرد در سالها
هیچشان از روز مردن یاد نی
جسمشان جز قلعه فولاد نی
مرگ باشد حق ولی همسایه را
خانه آید بر سر اما دایه را
من کجا و مردن ای مرد خبیر
مردن چون من کسی آسان مگیر
این تنم را قلعه ی فولاد بین
چار ارکانم قوی بنیاد بین
خواجه در خوابست ناگه موشکی
می جهد بیرون ز سوراخ اندکی
خواجه پندارد که دزدی می رود
می جهد از خواب و بیرون می دود
سر برهنه می دود بالا و زیر
هی بگیر و هی بگیر و هی بگیر
دزد آمد خانه را تاراج کرد
مایه ام برد و مرا محتاج کرد
جمع آیید ای همه همسایگان
الامان و الامان و الامان
صبح آمد خواجه ی ما بستری ست
هی چرا این خواجه از صحت بری ست
هی چه شد او را چرا تب کرده است
خواجه گویا دوش سرما خورده است
هی بخوانید این طبیب و آن طبیب
هی بیارید این دوا را بی شکیب
روز دیگر شد فغان و شیونست
چیست هی خواجه بکار مردنست
هی چه شد تابوت و کافور و کفن
هی کجا غسال و مقری قبر کن
خواجه پنهان در لحد گردید زود
خود تو گویی خواجه ای هرگز نبود
خواجه آخر با همه باد و بروت
با کمال اینکه حی لایموت
از صدای پای موشی جانسپرد
موشکی بیرون دوید و خواجه مرد
ای تفو بر اینچنین ماتمکده
اف بر این منزلگه دیو و دده
الفرار این غافلان زین دیو جای
الحذر ای غافلان زین غم سرای
جای منزل نیست اینجا ای پسر
سیل و صرصر را در این باشد گذر
رهگذار سیل را خانه مکن
پیش صرصر خرمنت دانه مکن
در ره این سیل نتوان ساخت باغ
پیش این صرصر مکن روشن چراغ
سقف اشکسته است در زیرش مخواب
خانه گردد بر سرت ناگه خراب
کشتی و توفان و بس دریا عمیق
خویش را بیرون فکن زود ای رفیق
سرکش است اسب و به ره کوه و کمر
هین از این مرکب فرود آی زودتر
می نپندارم ولیکن ای عمو
کایی از مرکب ز پند من فرو
می نپندارم که این اندرز و پند
رخنه سازد در دلت ای ارجمند
می نپندارم پذیرایی سخن
بل ملول و تیره می گردی ز من
کام طبعت زین سخنهای چودر
تلخ می گردد بلی الحق مر
ای بسی را دان شیرین کارها
بیش از این گفتند از این گفتارها
بارها بشنیده ای گفتارشان
دیده ای هم کارشان و بارشان
نی عیان بخشید سودت نی خبر
نی اثر از عین دیدی نز اثر
پس کجا سودت دهد گفتار من
باز دارد کی تورا انکار من
بهتر آن باشد که بر بندم زبان
این سخن بگذارم اکنون در میان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۲ - امر سیم که آدم آبی بیان کرد از بیوفایی دنیا
دیده ی آغاز بین بر کنده باد
تا ابد از خاک و خارا کنده باد
این سخن بگذار و سیم کن بیان
گفت سیم آنکه اندر خاکدان
هر گروهی بینی اندر خانه ای
جمع گشته گرد یک دیوانه ای
چونکه او را دنگ و ابله دیده اند
جملگی بر ریش او خندیده اند
کرده آن بیچاره را دنبال دند
می کنندش همچو گولان ریشخند
آن یکش گوید که ای بابای من
وان یکی دیگر زهی مولای من
آن یکی جد خواندش و آن یک پدر
وین برادر عم و خالش آن دگر
آن یکش گوید تویی شوی عزیز
گویدش آن یک تورا هستم کنیز
زین فسون چندین بر آن مسکین دمند
تا دهد بیچاره گردن در کمند
دین و ایمان در ره ایشان نهد
از پی آرام ایشان جان دهد
ای بسا شبها به روز آرد به رنج
ای بسی روزان کند شب در شکنج
تا به شبها خواب ایشان خوش بود
تا طعام روزشان دلکش بود
تیغها بر سر خورد از نیک و بد
تا کلاهی بر سر ایشان نهد
ای بسا آتش برافروزد بجان
تا کند روشن چراغ بزمشان
خوایش را بر آب و بر آتش زند
بی محابا با تن به دریا افکند
بس بیابانها نوردد در طلب
بس دهد شبگیر و ایوارش تعب
تا کند آماده نان و آبشان
تا دهد ترتیب خانمانشان
گه خری گردد دهد تن زیربار
گه شود گاو و رود اندر شیار
مانده ام حیران و سرگردان درین
هیچ دانا را ندیدم این چنین
چون شنیدند این بیان را آبیان
با حکایت گو بگفتند ای فلان
آن ستمکاران کنند آیا رها
هیچگه دامان آن بیچاره را
گردنش پیوسته باشد در کمند
یا به او گاهی ترحم می کنند
سال و مه باشد به زندانشان اسیر
یا بود گاهی ز حبس او را گزیر
گفت نی نی پای او در بند نیست
گردنش هم در خم آوند نیست
می رود هرجا که خواهد بی سخن
گاه مصر و گاه شام و گه یمن
آبیان گفتند چون باشد چنین
پس نبگریزد چرا آن مستکین
چون نباشد پای او اندر جدار
نزد ایشان از چه رو دارد قرار
می نبگریزد چرا از چنگشان
تا شود فارغ ز عار و ننگشان
گفت منهم زین بسی در فکرتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
همچو من کاندر تحیر ای مهان
مانده ام از کار و بار مردمان
کاین چه سرگردانیست و پیچ و تاب
وین چه خودسوزی و رنج بیحساب
ای چه جهل است و چه حمق بیکران
سوختن خود را ز بهر دیگران
دیگران در فکر کار و بار خود
در خیال رونق بازار خود
تو ز خود کرده فرامش روز و شب
بهر ایشان در عنا و در تعب
آتشی از حبشان افروختی
خویشتن را اندر آتش سوختی
گر خری داری که گه بارش کنی
گاه جو بدهی و تیمارش کنی
بهر ایشان تو خری بی اشتباه
لیکن ایشان نی دهندت جو نه کاه
هان و هان تا فرصتی باقیست خیز
پیش گیر ای جان من راه گریز
دست و سر باید اگر اقدام کرد
هفتصد پای دگر هم وام کرد
هم قدم کن دست و سر را ای پسر
واکن از هم زانچه گفتم بیشتر
نیمه کن شب را و بگریز از میان
از قفا میکن نظر تا قیروان
چونکه رفتی از میانشان ای عزیز
می گریزو می گریزو می گریز
ای مسلمانان فغان زین دشمنان
دشمنان عمر گاهی جان ستان
دشمنان دوست اما نامشان
هم ز خون ما لبالب جامشان
آبشان از اشک چشم ماستی
شیره ی جانهایشان حلواستی
این یکی را نام فرزند عزیز
می نبیند در تو الا تیز تیز
یعنی ای بابا تو تاکی مانده ای
کل نفس ذائقه نشنیده ای
اینک آمد نوبت ما ای پدر
بایدت بستن کنون بار سفر
ذکرشان جز مردن بابا مدان
فکرشان جز غارت یغما مدان
می کنند این طفلکان دل فروز
در حساب ارث بابا شب به روز
آن یکی دیگر بود همخواب و جفت
محرم پیدا و پنهان خورد و خفت
روز گیرد از تو رخت و نان و آب
شب سماع و بوسه و پهلو و خواب
روز خواهد مال و ایمان تورا
شب بکاهد آن جلب جان تورا
روزها در جنگ و دعوا و طلب
بهر حمدان مهربان گردد به شب
العیاذبالله از یکشب جماع
کم شود فردات غوغا و نزاع
صبح خاتون را ببینی در غضب
چین بر ابرو پچ پچ اندر زیر لب
بسته درها طفلکان بی نان و آب
با همه خاتون بدشنام و عتاب
خود تو در کنجی همی گردی نهان
می نیارد کس برایت آب و نان
بگذرد روزت چنین تا شب مگر
طی دعوا را بفرماید ذکر
می نهد صدگونه تهمت و افتورا
نزد قاضی آن ستیزه مر تورا
ای دو صد نفرین به زنهای نکو
از زن بدخو نباید گفتگو
ای برادر آن زن و فرزند بین
هیچ دشمن باشد آیا اینچنین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۳ - حکایت خلیفه با طاوس یمانی
آن خلیفه می شدی اندر حرم
گرد بر گردش وشاقان و خدم
جمله میران و سران پیرامنش
هرطرف بگرفته طرف دامنش
سوی خانه پادشاه ذوالجلال
می خرامیدی چنین با صد دلال
با هزاران ناز و تمکین تمام
گام می زد جانب بیت الحرام
دید طاوس یمانی در رهش
در خروش آمد نهاد آگهش
بانگ برزد کی تو دانای عوی
جانب گرمابه گویا می روی
کی سزاوار تو باشد کبر و ناز
وانگهی در آستان بی نیاز
چون شنید از وی خلیفه این مقال
گفت بنگر من کیم چشمی بمال
می ندانی گوییا من کیستم
زید و عمرو و بکر و خالد نیستم
چونکه این بشنید طاوس از غضب
گفت چون نشناسمت من بوالعجب
آگهم ز انجام و از آغاز تو
وانمایم بشنو اکنون راز تو
اصل تو یک قطره ی آب منی
کت پدر در شاشدان می پروری
چونکه از خود دور افکندت پدر
مادر اندر شاشدان کردت مقر
شاشدانت خانه گه دانت غذا
پوششت اشکنبه و خونت غذا
اولت این آخرت مردار خوار
کز تو نفرت می کند مردارخوار
طعمه ی کرمان تن نازان شوی
هم وقود نار دوزخیان شوی
آنت آغاز اینت انجام است حال
از کثافات پلیدی یک جوال
یک شکنبه پر ز سرگین اشکمت
وان به آکندن به هر دم از دمت
پس تو حمال نجاساتی کنون
از چنین کس کبر سخت آید زبون
چون خلیفه این شنید از وی خروش
از نهادش شد بلند و شد ز هوش
حال ما اینست یکسر ای پسر
دیده بگشا اول و آخر نگر
با چنین حالی زدن دم از منی
نیست جز از احمقی و کودنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۹ - داستان آن بازرگان که خرما از بغداد به بصره برد بفروشد
بود در عهدی یکی بازارگان
می ندید اصلاً ز سودایی زیان
گر خریدی سنگ یا خاک زمین
می شدی نایاب چون در ثمین
رفت در بغداد بهر امتحان
صد شتر خرما خرید و شد روان
جانب بصره پی بیع و شرا
تا ستاند زیره خرما را بها
زیره را هم جانب کرمان برد
سیب سازد سوی اصفاهان برد
تا ببیند بخت خود را در عمل
گفت با بخت و روان شد با عجل
از قضا سلطان بصره شد برون
بهر صید از بصره با جمعی فزون
هر طرف می تاخت از بهر شکار
گه فکند اسب از یمین گه از یسار
عاقبت زین گیر و دار و داوری
یاوه شد ز انگشت شه انگشتری
قیمت آن باج کشمیر و ختن
با خراج مصر و شامات و یمن
آمد اندر جستجو هم پادشاه
هم امیر و هم وزیر و هم سپاه
بیشتر جستند و کمتر یافتند
عاقبت از جستنش رو تافتند
خسته گشتند آن گروه از جستجو
شاه خشم آلوده زاسب آمد فرو
بر تل خاکی نشست او خشمناک
پیشکارانش همه در روی خاک
از غضب می کرد در هرسو نگاه
کاروانی دید می آید ز راه
گفت سوی من کشید این کاروان
تا بپرسمشان ز جای و از مکان
تا بپرسم چیست ایشان را متاع
کلکم مسؤول کلکم قوم راع
تا بدانندم که من اینجاستم
حاجتی گر هستشان گویاستم
شاه راعی و رعیت چون گله
کی گذارد گله را راعی یله
گر رعیت سوی راعی نایدی
رفتن راعی سوی او بایدی
شاه آن باشد که خواند سوی خویش
بینوایان سوزمندان پریش
ور بود بی دست و پایی لنگ و کور
خود به سوی او رود از راه دور
نرم نرمک حالشان پرسان شود
هم ز سوز دردشان جویان شود
ای بسا بی دست و پایان علیل
او فتاده زیر پای نره پیل
ای بسا گنجشک بی برگ و نوا
دور او بگرفته هرسو باشه ها
هر که را چنگالی و منقار بود
در پی صید دل افکار بود
دل بدزدند از درون سینه ها
در میان چینه دانها چینه ها
شاه در خرگاه و بر درگه حجاب
چون نگردد شهر ویران ده خراب
هان و هان ای پادشه هشیار باش
وقت خوابت می رسد هشیار باش
شاه نبود آنکه خسبد نیمروز
صد برهنه بر درش با درد و سوز
شاهی و خفتن به سنجاب و سمور
در برون افتاده صد مسکین عور
من بسی دارم در این مقصد مقال
لیک بگذارم که تنگ امد مجال
هم مجال تنگ و هم دل تنگتر
آنکه باید بشنود هم هست کر
چونکه شاه بصره شد در کاروان
گفت که بود کاروان سالارتان
مرد بازرگان به پیش استاد و کرد
صد ثنا از بهر آن سلطان فرد
گفت آیی از کجا بار تو چیست
در کجا این بار تو واگرد نیست
گفت از بغداد مقصد بصره است
بارهایم جمله تمر و تمره است
گفت خرما سوی بصره می بری
ابلهی هستی تو یا سوداگری
خامه چون اینجا رسید ای مرد هوش
خون درون سینه ام آمد به جوش
زانکه گفتم هاتفی در گوش جان
تو از آن ابله تری ای مستهان
مایه عمر گرامی داشتی
هین بیاور تا چه زان برداشتی
علم آموزی بری یا ارمغان
از برای مدرس کروبیان
مایه ای کز ملک جان اندوختی
خوش به مکتب داده ای بفروختی
دادی آن را و گرفتی از عوض
به زبر به پیش به زیر به عوض
تا بری این را به آن محفل که هست
جبرئیل آنجا یکی شاگرد پست
می نیاری شرم ای صاحب شرف
شصت ساله عمر خود کردی تلف
حاصل این شصت سال ای مرد مفت
من چه گفتم آنچه گفت و این چه گفت
ب زبر ب پیش ب زیر ب بری
تا کنی تعلیم جبریل از خری
عمر خود دادی گرفتی ای حزون
جزو دانی پر ز تخیلیل و ظنون
آنچه کار تو نیاید هل یجوز
هل یجوز نظمه ام لا یجوز
خرق آیا در فلک جایز بود
این فلک قادر و یا عاجز بود
هست آیا این هیولی یا صور
یا صور هست از هیولی بیخبر
چند باشد یا رب اقسام عرض
گر ندانم چون کنم با این غرض
چند گز باشد زمین تا آسمان
جانت از کونت برآید ای فلان
چند تخییلی به هم بر می نهی
خویش را عالم نهی نام آنگهی
علم اگر این است بگذار و برو
صد شتر زین علم نزد من دو جو
رو سبد بافی بیاموز ای عمو
گرده ی نانی بدست آور ازو
هست علم فقه احکام ای پسر
گر چه نزد اهل ایمان معتبر
لیک امروز آنهمه تخییل شد
سد راه و مانع تکمیل شد
فقه خوب آمد ولی بهر عمل
نی برای بحث و تعریف و جدل
پشکلی گر جست از کون بزی
کور شد زان چشم مرد هرمزی
آن دیت آیا به صاحب بزد بود
یادیت با قاضی هرمز بود
گر ز قاف افتاد عنقا برچهی
چند دلو از آن کشی گر آگهی
خون حیض آید اگر از گوش زن
حکم آن چبود بگو ای بوالحسن
گر زنی گردد ز جنی حامله
ارث او چه بود ز جن ای صد دله
این غلط باشد غلط اندر غلط
صرف کردن عمر خود را این نمط
کار داری اینقدر در پیش و پس
ای برادر که خدا گوید که بس
گر بدانی در عقبها چیستت
فرصت خاریدن سر نیستت
خود بده انصاف ای مرد گزین
هیچ عاقل می کند کاری چنین
وقت تنگ خویش را بفروختن
این شلنگ تختها آموختن
نام آن را علم کردن زابلهی
بردنش نزد ملایک وانگهی
این به نزد مرد دانا زشتتر
یا به بصره بردنت خرمای تر
چون شنید این مرد بازرگان ز شاه
بر زمین بنشست گفت ای جان تباه
ملا احمد نراقی : باب اول
توجه به صحت جسم، و غفلت از صحت و روح
چون معلوم شد که قیاس بیماری و صحت نفس به مرض و سلامتی بدن، محض جهل و خطاست، پس عجب از طایفه ای که شب و روز اوقات خود را صرف محافظت صحت بدن فانی می کنند، و صبح و شام در دفع امراض جسمانیه سعی تام به عمل می آورند، و قول طبیب فاسقی، بلکه کافری را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهای ناگوار، و ارتکاب اعمال ناهنجار قیام می نمایند، و سر از فرمان طبیب الهی در تحصیل حصول ملکات نفسانیه به تکرار اعمال سعادت دائمیه و حیات ابدیه می پیچند، و معالجه نفس را اندک و سهل می شمارند.
تو را یزدان همی گوید، که در دنیا مخور باده
تو را ترسا همی گوید، که در صفرا مخور حلوا
ز بهر دین نه بگذاری، حرام از گفتن یزدان
ز بهر تن تو بگذاری، حلال از گفته ترسا
و چون پرده غفلت برداشته شود، و بیماری نفس خود را معاینه ببیند، و دسترس به دوائی نداشته باشد فریاد «یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله» از نهاد ایشان برآید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علاج عجب به قدرت
و اما عجب به قوت و قدرت خود: علاجش آن است که به یاد آورد امراض و آلامی را که خدا مسلط بر بدن او گردانیده و نظر کند که شبی تب چگونه قوت او را ضعیف، و بدن او را لاغر و نحیف می گرداند و اگر یک رگ از بدن او به درد آید از هر عاجزی عاجزتر و از هر ذلیلی ذلیل تر می شود و احمق کسی است که به قوت و قدرت خود نازد و حال اینکه اگر مگسی چیزی از او برباید نتواند استرداد کند و اگر مورچه ای به گوش او داخل شود روز و شب فریاد کند و اگر خاری به پای او رود عاجز گردد و اگر غباری به چشمش رسد متأثر شود.
«یخوفه الدق و یقتله البق» یعنی «اندک دقی که بلند شود او را می ترساند، و پشه ای او را می کشد» و حال آنکه هر چه او را قوت باشد از خری یا گاوی یا شتری بیش نخواهد بود و چه عجب و افتخار به چیزی که می کند که گاو و خر در آن از او بالاتر است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اصناف دزدان و گدایان
اما نوع اول: یعنی دزدان، بعضی از ایشان که اجتماعی دارند که با یکدیگر متفق می شوند و بر سر راههای مسلمانان رفته قطاع الطریق هستند و بعضی دیگر متوسل می شوند به سلاطین و وزراء و حکام و صدور، و ملازمت اعاظم را وسیله ظلم و تعدی بر رعایا می سازند و از مال ایشان می خورند و جمعی دیگر که از مال مردم به این انواع بهره ندارند، تدبیرات می کنند، مثل نقب کندن و کمند انداختن و کیسه بریدن و داخل خانه ها شدن و امثال اینها.
اما نوع دوم: یعنی گدایان نیز چند صنفند: بعضی خود را کور، یا مفلوج، یا مریض می نمایند یا آنکه طفلی را بر سر راهها به طریق میت می خوابانند و بعضی گریه و زاری را شعار خود می کنند و طایفه ای اصرار و ابرام را پیشنهاد خود می سازند و جمعی به کارهای عجیبه و سخنان غریبه، بازار گدائی خود را رونق می دهند چنانچه بعضی به مسخرگی و سخنان خنده آمیز گفتن و طایفه ای به تقلید مردم و برخی به خوش آمدگوئی و تملق و چرب زبانی و گروهی به شعبده بازی مدارا می کنند و جمعی دیگر به قصه خوانی و قلندری و طایفه ای به خواندن شعرهای لطیفه یا کلام مسجع به صوت حسن و غنا، از طعمه مردم منتفع می شوند و از این قبیل اند خوانندگان و مغنیان و بعضی دیگر ریا و شید و تسبیح بزرگ دانه و جامه پشمینه و ذکر را وسیله گذران خود می سازند و بعضی درس خواندن و در مدرسه نشستن، یا تعزیه خوانی یا پیشنمازی را مایه گدائی خود قرار می دهند و صنفی دیگر خود را طبیب یا جراح یا کحال نامیده، پاره ای حشیشها و گیاههای بی فایده را بر دور خود می چینند، و بعضی از معجونها می سازند، و زنان و بی عقلان را به آن فریب می دهند و قسمی دیگر خود را در معرض رمالی و منجمی و فال گیری و دعا نویسی و تعبیر خواب کردن در آورده اند و نوعی دیگر که زبان سخن گوئی دارند خود را در معرض واعظی در می آورند و طامات و طرهات برهم می بافند و غیر اینها از اصناف گدایان که هر یک طوری را وسیله خوردن مال مردم ساخته و تمام زندگانی خود را صرف نوعی از حرف گدائی نموده اند و از مبدأ و معاد، و مقصود آفرینش و ایجاد غافل اند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غرور اهل علم
طایفه سوم: از اهل غرور و غفلت، اهل علم اند و مغرورین این طایفه بسیارند آری:
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت و لباس درد نوشان
و از جمله مغرورین ایشان، فرقه ای هستند که اکثر عمر خود را صرف علم کلام و مجادلات نموده، و اکثر اوقات خود را صرف تعلیم آداب مناظره رسانیده، در ایراد شکوک و شبهات، تألیفات ساخته و پرداخته، نه در عقاید دینیه از مرتبه پست ترین عوام تجاوز نموده، و نه یک مذهبی را پا برجا کرده گاهی به این رأی میل کند، و زمانی آن قول را اختیار می کند و عقاید او مانند ریسمانی که در مقابل باد آویخته باشد، گاهی به چپ میل کند گاهی به راست از اکثر علوم آگاه، ولیکن در معرفت خدا گمراه اند.
خداوند علم و خداوند رأی
شناسای هر چیز غیر از خدای
و با وجود این، چنان پندارند که هیچ کس چون او خدا را نشناخته، و به صفات او دانا نشده و فکر کردن در شبهات جدلیه کلامیه را افضل طاعات داند و به آن توقع ثواب دارد و به این خیال فاسد، مغرور، و فریفته شیطان شده و از علوم دینیه، که منشأ سعادات دنیویه و اخرویه اند، باز می ماند و به طاعات و عبادات و تهذیب اخلاق نمی پردازند و غافل از این شده است که این شکوک و شبهات را مدخلیتی در تصحیح عقاید نیست و از این جهت عقاید بسیاری از عوام الناس از این شخص محکم تر است.
بلی: فایده بعضی از مسائل این علم آن است که اگر ملحدی یا صاحب بدعتی در مقام تخریب دین برآید، و دفع وی به قهر و غلبه میسر نباشد، صاحب علم و جدل، تشکیکات او را به قواعد علم مناظره دفع نماید و در بسیاری از اعصار، به خصوص در این ازمنه، فایده و اثری بر آن مترتب نمی گردد، زیرا مبتدعی که دفع او موقوف به این علم باشد نادر است و حصول بدعت و شبهه از برای کسانی که در این علم فرو رفته اند، بیشتر است .
و فرقه ای دیگر هستند که کمال را منحصر در عبارت فهمی می دانند و روزگار عزیز خود را صرف فهمیدن مطالب غیر، که صحت آنها معلوم نیست می کنند بلکه گاه است از برای عبارتی وجوه بسیار، و احتمالات بی شمار پیدا می کنند و مدتهای مدید از عمر را به دانستن احتمالات عبارت مخالف مذهبی، ی فاسقی در مسأله ای که نه به کار دنیا می آید، و نه به کار آخرت ضایع می کنند و این عمل لغو را کمال و دانش می دانند و از تحصیل معارف باز می مانند.
و طایفه ای دیگر اوقات خود را مصروف بر تعلم صرف و نحو و معانی و بیان و شعر و منطق می نمایند و روزگار خود را در دقایق آنها به انجام می رسانند به گمان آنکه علم شریعت و حکمت بر آنها موقوف است و غافلند از اینکه علمی که موقوف علیه علمی دیگر است، باید به قدر ضرورت در آن اکتفا نمود علاوه بر این، آن هم وقتی فایده ای دارد که از آنچه مقصود است به کار برده شود، نه اینکه تمام عمر را صرف همان مقدمه کرد و از مقصود اصلی باز ماند.
و گروهی دیگر هستند که مشغول علم شریعت می شوند، و لیکن بر فن معاملات، از علم فقه اقتصار می کنند و فروع نادره و فروض شاذه در آن را تتبع می کنند و از علم عبادات و اخلاق، و اشتغال به طاعات دور می افتند.
و فرقه دیگر بر فن معاملات و عبادات هر دو سعی می کنند، و لیکن از قدر ضرورت از آنها تجاوز می کنند و در مسائل غیر مهمه، و فروع غیر متحققه، اوقات را صرف می کنند، و به مطالب غیر مفیده می پردازند و از آنچه مقصود از علم شریعت است، که تهذیب اخلاق باشد باز می مانند.
صد هزاران فضل دانی از علوم
جان خود را می ندانی ای ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
نیک می دانی یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا وین ناروا دانی و لیک
ناروایی یا روایی بین تو نیک
قیمت هر کاله می دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقی است
سعدها و نحسها دانسته ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته ای
در گشاد عقدها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عمر در محمول و در موضوع رفت
بی بصیرت عمر در مسموع رفت
جان جمله علمها این است این
که بدانی من کیم در یوم دین
از اصولینت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زان گزیر
و قومی دیگر در همه علوم شرعیه جد و جهد می نمایند، و به دقایق آنها می رسند و شب و روز در مسائل آنها تعمق می کنند و علاوه بر آن، مواظبت بر طاعات ظاهریه می نمایند و لیکن صفات نفسانیه خود را مهمل گذارده و از فکر آفات نفس خود غافل شده اند گاه باشد که متوجه اصلاح اخلاق خود نیز شده اند و مهلکات ردیه واضحه را دفع نموده و لیکن در زوایای نفس او دقایق مکر شیطان و تلبیس او مخفی است، و او از آنها غافل افتاده و جمیع این طوایف هرگاه عمل خود را صحیح، و خود را بر جاده خیر و سعادت دانند، مغرور و غافل اند، چون بعضی از ایشان علم مهم را ترک کرده و به آنچه فایده چندان ندارد پرداخته اند، مثل کسی که مرض مخصوصی داشته باشد که منجر به هلاکت او شود و او محتاج به آموختن دوایی باشد آن را ترک نموده و دوای مرضی دیگر را که معالجه به آن، ضد مرض او باشد بیاموزد.
و بعضی دیگر اگرچه تحصیل علمی که لازم است کرده است، و لیکن فایده آن را که عمل باشد ترک نموده، مثل مریضی که دوای مرض خود را بیاموزد و کتب معالجات را بخواند و بیماران دیگر را تعلیم کند، و لیکن مداوای خود را نکند و از این طوائف طایفه ای هستند که نفسهای ایشان به اخلاق ناپسند آکنده، و صفات ملهکه رذیله در آنها مجتمع گشته و لیکن غررو و غفلت ایشان را به جایی رسانیده که گمان می کنند شأن ایشان بالاتر است از آنکه صفت بدی در آنها ظاهر باشد و اخلاق رذیله را منحصر در عوام الناس می دانند و چون، آثار کبر و حب ریاست و برتری وشهرت در یکی از ایشان ظاهر گردد تصور کند که این تکبر نیست بلکه غرض، عزت دین و اظهار شرف علم است و چون علامت حسد در او پیدا شود، زبانش به غیبت امثال و اقران جاری گردد و به واسطه طعنی که بر او زده باشند یا او را رد نموده باشند یا مزاحم او شده باشند، پندارند این از راه غضب در دین و بغض فی الله است و حال آنکه اگر طعن بر دیگری از اهل علم زنند، یا بر او رد نمایند، و او را از منصب خود دفع کنند، این مغرور، مطلقا غضبناک نمی گردد، بلکه بسا باشد که شاد شود و اگر غضب او از برای دین بودی، نه از راه حسد و عداوت در رد و مزاحمت غضب او بر خود و دیگران یکسان بودی، و چون علامات ریا در او یافت می شود، گوید غرض از اظهار علم و عمل اقتدا کردن مردمان است به من تا هدایت یابند و تأمل نمی کند در اینکه اگر غرض از اظهار اعمال و احوال خود، ریا و خودنمایی نیست، بلکه اقتدای دیگران است، چرا به اقتدای ایشان به دیگری مسرور نمی شود؟ و اگر غرض، اصلاح مردم باشد، باید به هر نوع که به اصلاح می آیند مسرور شود و چون به مجالس ظلمه داخل شود و مدح و ثنای ایشان کند، و تواضع و فروتنی از برای ایشان نماید، و ملاحظه این کند که مدح و تواضع ظالم حرام است، شیطان فریب او دهد که اینها در هنگامی حرام است که به جهت طمع در مال ظالم مرتکب اینها شود اما غرض تو از آمد و شد با اهل ظلم، و مدح و تواضع، دفع ضرر از بندگان خداست و خدا بر باطن او مطلع است، که چنین نیست و اگر مرتبه یکی از امثال و اقران او در پیش آن ظالم بالاتر از او شود، و شفاعت او را در حق بندگان خدا قبول نماید، به نحوی که احتیاج به آمد و شد این شخص نباشد، بر او گران آید بلکه، اگر تواند که بدگویی او را در پیش آن ظالم کند، تا او را از آن مرتبه بیندازد، خودداری ننمایند.
و غفلت و غرور بعضی از این طایفه به جایی می رسد، که مالهای حرام اهل ظلم را می گیرند، به فریب آنکه مال مجهول المالک است و می گویند بر امثال من از پیشوای مسلمین جایز و لازم است که آن را اخذ کرده به قدر حاجت خود را مصرف نماید و تتمه را به فقرا تصدق کند و به این فریب، پیوسته مال حرام ایشان را می گیرد، و به اسرافهای خود خرج می کند، و دیناری به فقیر نمی رساند و بسی باشد که این مغرور، بر خوان ظلمه حاضر گردد، و از طعامهای ایشان می خورد و چون گویند که لایق مثل تو نیست خوردن این طعامها گوید بر من واجب است، زیرا این مال، مجهول المالک است و بر من به قدر قوه سعی در اخذ آن و رسانیدن به فقرا لازم است و خوردن من هم از آن، نوعی از اخذ است پس، از آن می خورم و قیمت آن را تصدق می کنم و خدا می داند که هیچ از قیمت آن را به احدی نمی دهد و این را می گوید که اعتقاد مردم عوام در حق او سست نشود و حال آنکه بر فرض تصدق کردن، از این غافل می شود که خوردن او باعث جرأت دیگران، و رواج امر ظالم می گردد.
و بسیاری هستند که مضایقه از این ندارند که در پنهان، از مال حرام ظالم بگیرند، و طعام ایشان را بخورند و لیکن اگر بدانند که یکی از مسطلعین عوام، مطلع می شوند، نهایت ابا و استنکاف از گرفتن آن می کند و بسا باشد که شوق حضور خدمت سلاطین، و آمد و شد خانه حکام و امرا در دل او جای گیر باشد، و لیکن در ظاهر از آن کناره کند تا اعتقاد عوام در حق او قوی گردد و با وجود اینها، چنان تصور کند که این دوری و اجتناب، از راه تقوی و ورع است.
و گاه باشد که بعضی از این طایفه، پیش نمازی جماعتی کند و چنان داند که عمل او باعث ترویج دین، و اقامه شعار اسلام، و غرض او برپای داشتن سنت سنیه سید المرسلین است و با وجود این، اگر دیگری از او اعلم و اصلح باشد و در آن مسجد به امامت پردازد، یا بعضی از مریدان او از او تخلف کنند، و به دیگری اقتدا نمایند، قیامتی از برای او برپا می شود، خواب شب و آرام روز از آن بیچاره منقطع می گردد و با خاطری پریشان و دلی ویران، شبی به روز و روزی به شب می رساند و اینها همه علامت آن است که غرض این احمق از امامت، نیست مگر حب جاه و ریاست و بعضی دیگر امامت و پیش نمازی را شغل و وسیله امر معاش و زندگانی خود قرار داده اند، و با وجود این، چنین می دانند که مشغول امر خیر هستند.
ای کبک خوش خرام که خوش میروی بناز
غره مشوه که گربه عابد نماز کرد
و ظاهر آن است که در امثال این زمان، امامی که قصد او محض تقرب به خدا و اقامه شعار اسلام باشد، بسیار کم است و علامت چنین شخصی آن است که هر وقت نیت قربت و قصد ثواب در مسجد رفتن و امامت داشته باشد می رود، و چون از این قصد خالی باشد ترک می کند و تنها نماز می کند و هر که صلاحیت امامت داشته باشد، از امامت در مسجد خود ایشان مضایقه نمی کند، بلکه به او اقتدا می کند و چنین شخصی اقتدا کردن مردم به او و نکردن در نزد او علی السویه است و کثرت و قلت در نزد او مطلقا تفاوتی نمی کند و حال او در وقت انفراد، با حال او در وقت امامت، از برای جماعتی بی شمار یکسان است.
و فرقه ای دیگر هستند که پای بر مسند حکومت شرع نهاده و خود را مفتی یا قاضی یا صدر یا شیخ الاسلام نامیده، فرمان پادشاه ظالمی را مستمسک حکم إلهی نموده، و از شرایط حکم و فتوی بی خبر، و از اوصاف حکم شرعی در ایشان اثری نیست مال و عرض مسلمانان از ایشان در فریاد و احکام شریعت سید المرسلین بر باد است عادلترین شهودشان رشوه حرام، و مداخل حلالشان مال بیوه زنان و ایتام.
مفتی بخورد مال یتیمان شهر و باز
بیچاره ناله از کمی اشتها کند
و بالجمله اصناف مغرورین اهل علم، به خصوص در امثال این اعصار بسیار است و کسی که تأمل کند می داند که تلبیس و تدلیس و افعال ذمیمه و صفات رذیله بعضی از ایشان به جایی منتهی شده که وجود ایشان ضرر اسلام و مسلمین، و موجب خرابی دین مبین، و مردن ایشان نفع ایمان، و برطرف شدنشان باعث استقامت امر مومنان است، زیرا ایشان دجال دین و علمدار لشکر شیاطین اند.
عیسی بن مریم علیه السلام عالم بد را مثال زده است به سنگی که بر ممر آبی افتاده، نه خود آب می خورد و نه می گذارد که آب، به زرع بندگان خدا برسد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مغرورترین از اهل عبادت
ایفه پنجم: مغرورین از اهل عبادتند و ایشان نیز اقسام بسیارند:
بعضی وسواس در ازاله نجاست بر ایشان غالب شده، و راضی به طهارت آنچه به فتوای شریعت مقدسه پاک است نمی گردند و احتمالات بعیده که موجب نجاست شود فرض می کنند و چون پای مال و شکم به میان آمد، به هر وضعی که باشد آن را حلال می سازند بلکه بسا باشد حرام محض را می خورند، و محملهای بعیده از برای حلیت آن بیان می نمایند و حال اینکه این احتیاطی که در نجاست دارند اگر بر عکس می شد و در اکل مال می بود به دینداری نزدیکتر بود.
و بعضی دیگر، در وضو وسواس می کنند و اسراف در ریختن آب می نمایند و گاهی مبالغه در تخلیل و تطهیر اعضا را از حد می برند و بسا باشد که این قدر احتیاط را در غسل، که اهم است، نمی کنند بلکه گاه است در نماز و سایر عبادات، که وضو به جهت آنهاست، اصلا احتیاطی به جا نمی آورند، و در مکان نماز و جامه خود که صحت نماز بر حلیت آنها است، مطلقا احتراز نمی کنند.
و گروهی دیگر در امر نیت وسواس می کنند و شیطان چنان بر ایشان غالب شده، که نمی گذارد نیت صحیحی از ایشان به عمل آید و ایشان را مشوش می سازد، تا فضیلت وقت و ثواب جماعت از ایشان فوت گردد و آن را مکرر می کنند و در تکبیره الإحرام، احوال غریبه به جا می آورند و همین احتیاط در اول نماز است و بعد از آن غافل می شوند و در هیچ جزئی دیگر از نماز احتیاط نمی کنند، و حضور قلبی ندارند و گمان می کنند که کار نیکی می کنند.
و بعضی دیگر در دقایق قرائت وسواس می کنند و در اخراج حروف از مخارج، سعی بلیغ می نمایند و در تشدیدات و ادغامات و غنه و اماله جد و جهد می کنند و مطلقا در غیر این، از مسائل و حضور قلب اهتمامی ندارند و چنان پندارند که همین که قرائت صحیح باشد، نماز مقبول است و حال آنکه امر قرائت در نهایت سهولت است و اکثر حروف خود از مخارج بیرون می آید و دو سه حرفی که محل اشتباه می شود، تصحیح آن در نهایت آسانی است و قواعد قرائت را حجیتی از برای آنها نیست و اکثر قواعد آن منتهی می شود به یک نفر مخالف مذهب که صحت و سقم قول او معلوم نیست.
و گروهی دیگر به روزه مغرور می شوند و در ایام شریفه، روزه می دارند اما نه زبان خود را از غیبت محافظت می کنند، و نه سایر جوارح را از معاصی.
و طایفه ای به حج و زیارت خود فریفته می شوند پس با وجود اینکه مظلمه بسیار در گردن ایشان است، و مشتغل الذمه خلق خدا هستند، با زاد و راحله ای که حلیت آنها معلوم نیست، روانه سفر حج یا زیارت می گردند و در راه، از فوت نماز و طهارت مضایقه نمی کنند بلکه بسی نامشروعات دیگر در عرض راه از ایشان صادر می شود و با دل ناپاک و نفس آلوده به حرم خدا عزوجل یا یکی از مشاهده ائمه هدی علیه السلام حاضر می گردند و با وجود این، چنان پندارند که عمل خیری کرده اند.
سایر قو گروهی دیگر، به قرائت قرآن مغرورند و آن را درهم می شکنند بلکه گاه است شبانه روزی یک ختم قرآن می کنند و به سرعت هر چه تمام تر می خوانند و این را کمال خود می دانند و در آن وقت دل او مشغول وساوس خاطر و حال اینکه مطلوب در تلاوت قرآنی، تأنی و تأمل و حضور قلب است.
و بعضی دیگر مغرور به بعضی از اعمال مستحبه می شوند، چون نماز شب یا غسل جمعه یا خواندن أوراد و تعقیبات، یا غیر آنها، بدون اینکه اهتمامی در واجبات خود نمایند، و مسائل خود را اخذ نمایند یا از معاصی اجتناب کنند و غافل از اینکه:
تا نیاری سجده، نرهی ای زبون
گر بپیمائی تو مسجد را به کون
و بعضی در لباس و خوراک به اندک چیزی قناعت می کنند و از مسکین به مسجد یا مدرسه می سازند و گمان می کنند که در زهد و ترک دنیا به مرتبه کمال رسیده اند و حال اینکه دلش از حب ریاست مملو، و طالب اشتهار به زهد و ترک دنیاست و معنی «ترک الدنیا للدنیا» موافق حال او است و بسا باشد که مال حلال را رد کند، از خوف آنکه مبادا مردم او را زاهد ندانند.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۷ - گفتار در خاتمت کتاب
سلیمی هان و هان تا چند و تا کی
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به هنگام سیه روزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را
شبی کز سوز دل شد برق آهم آسمان پیما
چو بخت خود سیه کردم، سپهر لاجوردی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را
محو می باید نمود این آشیان فتنه را
صورت ولکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتش فشان فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
در خیانت داد هر کس امتحان فتنه را
گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن
هر که می خواهد شناسد دودمان فتنه را
بهر محو فارس تازی تا به کی تازی فرس
باز کش ای فارس سر کش عنان فتنه را
سینه ی احرار شد آماج تیر ارتجاع
تا نمودی زینت بازو کمان فتنه را
آه اگر با این هیاهو باز نشناسیم ما
یکه تاز مفسدت جو، قهرمان فتنه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
کشور ما پاک کی گردد ز لوث خائنین
تا نریزد خون ناپاک از در و دیوارها
مزد کار کارگر را دولت ما می کند
صرف جیب هرزه ها، ولگردها، بیکارها
از برای این همه خائن بود یک دار کم
پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها
دارها چون شد به پا با دست کین بالا کشید
بر سر آن دارها سالارها، سردارها
فرخی این خیل خواب آلود مست غفلتند
این سخن ها را بباید گفت با بیدارها
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غارت غارت گران شد مال بیت المال ما
با چنین غارت گرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارت گران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی بجنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
حال ما یک چند دیگر گر بدین سان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند
متفق بر محو آزادی و استقلال ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ی ما
ز دست حادثه پامال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما
میان این همه مرغان بسته پر ماییم
که داده جور تو بر باد آشیانه ی ما
هزار عقده ی چین را یک انقلاب گشود
ولی به چین دو زلفت شکست شانه ی ما
اگر میان دو همسایه کشمکش نشود
رود به نام گرو، بی قباله خانه ی ما
به کنج دل ز غم دوست گنج ها داریم
تهی مباد از این گنج ها خزانه ی ما
در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند
فغان صبحدم و ناله ی شبانه ی ما
برای محو تو ای کشور خراب بس است
همین نفاق که افتاده در میانه ی ما