عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - عقده ی دل
در طالعم اقتضای فرزند
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی
در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تو که از درد سری آه کنی
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
چون بدیدم بدیده ی تحقیق
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - در حق آنکه باوی منازعتی داشت گوید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تو خطان را دوست می دارد دل دیوانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - کنگره آسمان در برج دلو
شامگهی کز افق گشت نهان آفتاب
پرده زرین گرفت مهر زنیلی قباب
از علم لاجورد پرچم زرین گسست
خیمه و خرگاه شب بست به مشکین طناب
شام سه شنبه که بود آخر ماه صفر
چتر شب نیلگون تیره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سیصد و سی و دو سال
از سنه هجرت احمد ختمی مآب
پرده نشینان چرخ رقص کنان آمدند
بر سر بازار و کوی بی کله و بی نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه ببام
سینه پر از نور علم سر تهی از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسیهای او
کرد سوی آسمان صفحه گشود از کتاب
وزن کواکب شمرد جمله بمیزان فکر
فاصله و قربشان کرد بدقت حساب
یافت زحل را که داشت دو منطقه بر میان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اکتساب
گفتی آورده هشت مجمر زرین که کشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتری بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الکرسی خطیب چو عیسی اندر صلیب
پنجه کف الخضیب چو مریم از خون خضاب
ساخته یکسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلک خود هجوم بهر ذهاب و ایاب
چرخ سیه پیرهن دوخت پرندی بتن
ریخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شورای چرخ ساخته در برج دلو
گشته کواکب در آن گرم سئوال و جواب
دو نیر، و یک دبیر، دو سعد روشن ضمیر
زهره و برجیس و تیر پیش مه و آفتاب
تیر در این کنفرانس خط دبیری گرفت
مهر درخشان رئیس ماهش نائب مناب
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تیر گفت چه داری خبر
از زمی و اهل آن و آدمی و خاک و آب
تیر کشید از بغل دفتر سیمین و زود
پیشنهادی که داشت خواند بصد آب و تاب
گفت بظاهر زمین در نظر ما بود
گوهری از خاک و آب یا لمعان سر آب
لیک چو خوش بنگری نیست چنین بلکه هست
مذبحه ای از ادیم مهلکه ای از تراب
آدمی اندر زمین بوالعجبی آیتی است
هر که در او دیده گفت هذا شئی عجاب
از ستم و جور وی جان نبرد هیچ شئی
بگسلد از گور پی بر کند از شیر ناب
در قلل کوهسار پلنگ از او خسته جان
در شکم رودبار نهنگ ز او دلکباب
خشک و تر اندر بلادشت و در اندر عنا
بحر و بر اندر عزا جانور اندر عذاب
اسبی دارد روان ساخته در زیر ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش رکاب
هر دم شکلی کند گونه این اسب را
تا به دگرگونه شکل گردد از آن کامیاب
در ره باریک و سخت سازد از او نردبان
در شب تاریک و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل یم بیدرنگ
گه شده طیاره اش سوی هوا با شتاب
گاه گرامافنی کرده پی حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بیان و خطاب
سکه آهن بخاک چو سکه بر سیم و زر
فلک مسلح در آب جلوه کند چون حباب
آدمی از حدس و رجم کرده نظر سوی نجم
وزن وی و ثقل و حجم ساخته یکسر حساب
دوره ی اقمارها وادی و کهسارها
جدول و انهارها کرده رقم در کتاب
کار زمین ساخته قائم و پرداخته
پس سوی ما تاخته خاکی بی فرو آب
ساخته گردونه ای چتر دگرگونه ای
گنبد وارونه ای بسته به چرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشیب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله کند بر سحاب
چون از عطارد شنید نیر اعظم حدیث
جمله کواکب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجیس گفت گردنشین کادمی
سطح تو خواهد نمود مرتع خیل و دواب
ماه بناهید گفت الحذر از این رقیب
سوی تو خواهد کشید صارم کین از قراب
تیر به خورشید گفت الحذر از این رقیب
کز تو برآرد دمار ای شه مالک رقاب
وا عجبا کادمی در پی آن اوفتاد
کاید و بر ما کند بی خبری فتح باب
باید نظاره کرد دردگران چاره کرد
زآنکه بشر پاره کرد پرده شرم و حجاب
روی بشر هر که دید بویش هر کس شنید
تا بقیامت کشید محنت و رنج و عذاب
مهر چو این برشنفت چهره ترش کرد و گفت
بس کن و کوتاه گیر قصه دور از صواب
خاک طفیل من است خادم خیل من است
عاصم ذیل من است آدم خاک انتساب
گر ز می تیره رنگ خیره سرآید به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش ز التهاب
تیر چو این بر شنید پرده برخ برکشید
جای تکلم ندید گشت بتندی مجاب
زهره بر افروخت چهر خواست اجازت ز مهر
ساخت بطاق سپهر این غزل اندر رباب
پرده زرین گرفت مهر زنیلی قباب
از علم لاجورد پرچم زرین گسست
خیمه و خرگاه شب بست به مشکین طناب
شام سه شنبه که بود آخر ماه صفر
چتر شب نیلگون تیره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سیصد و سی و دو سال
از سنه هجرت احمد ختمی مآب
پرده نشینان چرخ رقص کنان آمدند
بر سر بازار و کوی بی کله و بی نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه ببام
سینه پر از نور علم سر تهی از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسیهای او
کرد سوی آسمان صفحه گشود از کتاب
وزن کواکب شمرد جمله بمیزان فکر
فاصله و قربشان کرد بدقت حساب
یافت زحل را که داشت دو منطقه بر میان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اکتساب
گفتی آورده هشت مجمر زرین که کشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتری بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الکرسی خطیب چو عیسی اندر صلیب
پنجه کف الخضیب چو مریم از خون خضاب
ساخته یکسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلک خود هجوم بهر ذهاب و ایاب
چرخ سیه پیرهن دوخت پرندی بتن
ریخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شورای چرخ ساخته در برج دلو
گشته کواکب در آن گرم سئوال و جواب
دو نیر، و یک دبیر، دو سعد روشن ضمیر
زهره و برجیس و تیر پیش مه و آفتاب
تیر در این کنفرانس خط دبیری گرفت
مهر درخشان رئیس ماهش نائب مناب
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تیر گفت چه داری خبر
از زمی و اهل آن و آدمی و خاک و آب
تیر کشید از بغل دفتر سیمین و زود
پیشنهادی که داشت خواند بصد آب و تاب
گفت بظاهر زمین در نظر ما بود
گوهری از خاک و آب یا لمعان سر آب
لیک چو خوش بنگری نیست چنین بلکه هست
مذبحه ای از ادیم مهلکه ای از تراب
آدمی اندر زمین بوالعجبی آیتی است
هر که در او دیده گفت هذا شئی عجاب
از ستم و جور وی جان نبرد هیچ شئی
بگسلد از گور پی بر کند از شیر ناب
در قلل کوهسار پلنگ از او خسته جان
در شکم رودبار نهنگ ز او دلکباب
خشک و تر اندر بلادشت و در اندر عنا
بحر و بر اندر عزا جانور اندر عذاب
اسبی دارد روان ساخته در زیر ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش رکاب
هر دم شکلی کند گونه این اسب را
تا به دگرگونه شکل گردد از آن کامیاب
در ره باریک و سخت سازد از او نردبان
در شب تاریک و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل یم بیدرنگ
گه شده طیاره اش سوی هوا با شتاب
گاه گرامافنی کرده پی حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بیان و خطاب
سکه آهن بخاک چو سکه بر سیم و زر
فلک مسلح در آب جلوه کند چون حباب
آدمی از حدس و رجم کرده نظر سوی نجم
وزن وی و ثقل و حجم ساخته یکسر حساب
دوره ی اقمارها وادی و کهسارها
جدول و انهارها کرده رقم در کتاب
کار زمین ساخته قائم و پرداخته
پس سوی ما تاخته خاکی بی فرو آب
ساخته گردونه ای چتر دگرگونه ای
گنبد وارونه ای بسته به چرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشیب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله کند بر سحاب
چون از عطارد شنید نیر اعظم حدیث
جمله کواکب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجیس گفت گردنشین کادمی
سطح تو خواهد نمود مرتع خیل و دواب
ماه بناهید گفت الحذر از این رقیب
سوی تو خواهد کشید صارم کین از قراب
تیر به خورشید گفت الحذر از این رقیب
کز تو برآرد دمار ای شه مالک رقاب
وا عجبا کادمی در پی آن اوفتاد
کاید و بر ما کند بی خبری فتح باب
باید نظاره کرد دردگران چاره کرد
زآنکه بشر پاره کرد پرده شرم و حجاب
روی بشر هر که دید بویش هر کس شنید
تا بقیامت کشید محنت و رنج و عذاب
مهر چو این برشنفت چهره ترش کرد و گفت
بس کن و کوتاه گیر قصه دور از صواب
خاک طفیل من است خادم خیل من است
عاصم ذیل من است آدم خاک انتساب
گر ز می تیره رنگ خیره سرآید به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش ز التهاب
تیر چو این بر شنید پرده برخ برکشید
جای تکلم ندید گشت بتندی مجاب
زهره بر افروخت چهر خواست اجازت ز مهر
ساخت بطاق سپهر این غزل اندر رباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
بگشود باغبان در فردوس در چمن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - در سال اول مشروطه سروده است
بیچاره آدمی که گرفتار عقل شد
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای باغبان منال ز رنج دی و خزان
بنشین بجای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخسب که در غارت سرای
دزد دغل به خانه تو با چراغ رفت
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند
چو بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
یاران حذر کنید که در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای باغبان منال ز رنج دی و خزان
بنشین بجای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخسب که در غارت سرای
دزد دغل به خانه تو با چراغ رفت
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند
چو بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
یاران حذر کنید که در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ماده تاریخ میرزا علی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقام در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - قطعه ناتمام