عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهترین بهترین من
زرد و بنفش و نیلی
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سالهای سال،
صبح های زود.
در کنارچشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیسشان به دست باد،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگها بشکفته در زلال عطرهای گرم،
میتراود ازسکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه
بهترین سرود!
*
مخمل نگاه این بنفشه ها،
می برد مراسبکتر از نسیم،
ازبنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زارچشم تو ــ که رسته در کنارهم ــ
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
باهمان سکوت شرمگین،
با همان ترانه هاو عطرها،
بهترین هرچه بود و هست،
بهترین هرچه هست و بود!
*
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشتم
من به بهترین بهارها رسیده ام.
*
ای غم همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پُرشده است
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،
در خطوط درهم کتاب،
در دیار ِگلگونِ خواب!
*
ای جدایی تو بهترین دلیل گریستن!
بی تو به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.
*
ای نو زش تو بهترین امیدِ زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتم.
*
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای زرد و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز می کنند،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه بازمی کنند،
بهتر از تمام رنگها و رازها!
*
خوب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگیست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود:
« بهترینِ بهترینِ من » خطاب می کنم،
بهترینِ بهترین ِمن!
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سالهای سال،
صبح های زود.
در کنارچشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیسشان به دست باد،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،
رنگها بشکفته در زلال عطرهای گرم،
میتراود ازسکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه
بهترین سرود!
*
مخمل نگاه این بنفشه ها،
می برد مراسبکتر از نسیم،
ازبنفشه زار باغچه،
تا بنفشه زارچشم تو ــ که رسته در کنارهم ــ
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
باهمان سکوت شرمگین،
با همان ترانه هاو عطرها،
بهترین هرچه بود و هست،
بهترین هرچه هست و بود!
*
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشتم
من به بهترین بهارها رسیده ام.
*
ای غم همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظه های هستی من از تو پُرشده است
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،
در خطوط درهم کتاب،
در دیار ِگلگونِ خواب!
*
ای جدایی تو بهترین دلیل گریستن!
بی تو به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام.
*
ای نو زش تو بهترین امیدِ زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتم.
*
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای زرد و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز می کنند،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هات،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه بازمی کنند،
بهتر از تمام رنگها و رازها!
*
خوب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگیست
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود:
« بهترینِ بهترینِ من » خطاب می کنم،
بهترینِ بهترین ِمن!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چراغی در افق
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهار را باور کن
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری : بهار را باورکن
دیگر زمین تهی نیست
خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تارخود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود می شتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم
می شکافتم
مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال
می کنند
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خاک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلاک کرد
مردان رنگ
سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی
که در عزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج
خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده مان پاکتر کجاست
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربناک
تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بی گناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند
دیگر زمین تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگی ست
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تارخود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود می شتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم
می شکافتم
مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال
می کنند
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خاک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلاک کرد
مردان رنگ
سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی
که در عزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج
خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده مان پاکتر کجاست
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربناک
تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بی گناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند
دیگر زمین تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگی ست
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سیاه
فریدون مشیری : بهار را باورکن
قصه
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کدام غبار
با جوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
نمازی از شکایت
سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
باز سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم
در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟!
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
ــ دوباره می پرسم ــ
ستاره اما
از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر
گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب می نگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی
چون من به نماز شکایت ایستاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
باز سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم
در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟!
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
ــ دوباره می پرسم ــ
ستاره اما
از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر
گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب می نگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی
چون من به نماز شکایت ایستاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بگو کجاست مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیم
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پَر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پَر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود
فریدون مشیری : بهار را باورکن
تاک
پای دیوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من می گشت
سبزه زاری بود و رازی داشت
تا دیاری چشم انداز بازی داشت
برگ برگش قصه عشق و نیازی داشت
تاک خشک تشنه بودم
سر نهاده روی خاک
جان گرفتم زیر باران نوازش های او
خوشه های بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سیم سازی شد
با طنین خوشترین آوازها
از شراب عطر شیرین تنش
نبض من میگفت با من رازها
ذره ذره هستی من چون عبار
در زلال آسمان میگشت مست
سر خویش از بالاترین پروازها
معبد متروک جانم را
بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد
دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد
نوری از روزن فرو تابید
بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد
این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد
از لب دیوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودی های صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تیر شد در قلب من تا پر نشست
در هوای سبزه زار بوی اوست
برگ برگ
این چمن جادوی اوست
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من می گشت
سبزه زاری بود و رازی داشت
تا دیاری چشم انداز بازی داشت
برگ برگش قصه عشق و نیازی داشت
تاک خشک تشنه بودم
سر نهاده روی خاک
جان گرفتم زیر باران نوازش های او
خوشه های بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سیم سازی شد
با طنین خوشترین آوازها
از شراب عطر شیرین تنش
نبض من میگفت با من رازها
ذره ذره هستی من چون عبار
در زلال آسمان میگشت مست
سر خویش از بالاترین پروازها
معبد متروک جانم را
بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد
دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد
نوری از روزن فرو تابید
بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد
این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد
از لب دیوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودی های صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تیر شد در قلب من تا پر نشست
در هوای سبزه زار بوی اوست
برگ برگ
این چمن جادوی اوست
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
ستوه
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها
روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدایی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناری های شرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان
موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها
زاد و برگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بی گناهی ها
ای تمنا های سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
امان در چاردیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها
روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدایی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناری های شرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان
موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها
زاد و برگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بی گناهی ها
ای تمنا های سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بدرود
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر
از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟
خدایا
زود بود
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر
از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟
خدایا
زود بود
فریدون مشیری : بهار را باورکن
تر
فریدون مشیری : بهار را باورکن
خاموشِ
فریدون مشیری : بهار را باورکن
آخرین جرعه این جام
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد
اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر تو ببند تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد
اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر تو ببند تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری : بهار را باورکن
از کوه با کوه
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاده در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه
نمناک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی
سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشاها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خاک
ای کوه
ای غمناک
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
من در کنار
پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده
دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ای کاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در
افلاک
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاده در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه
نمناک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی
سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشاها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خاک
ای کوه
ای غمناک
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
من در کنار
پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده
دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ای کاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در
افلاک
فریدون مشیری : بهار را باورکن
توضیحات
۴ ــ بهار را باور کن ــ ۱۳۴۶
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : از خاموشی
آفرینش
در بستر نوازش یک ساحل غریب
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.
فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.