عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۵
به چار سوق طریقت بجز متاع محبت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۶
ای به رَهِ جستجوی نعره زنان دوست دوست
گر بحرم ور بدپرکیست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغزپوست
جامه دران گل از آن نعره زنان بلبلان
غنچه به پیچد به خود خون به دلش تو به توست
دم چو فرو رفت هاست هوست چو بیرون رود
یعنی از او در همه هرنفسی های و هوست
یار بکوی دلست گوی چو سر گشته گوی
بحربه جوی است وجوی این همه درجستجوست
با همه پنهانیش هست در اعیان عیان
باهمه بی رنگیش در همه زو رنگ و پوست
یار در این انجمن یوسف سیمین بدن
آینه خانه جهان او بهمه رو بروست
پرده حجازی بساز یا بعراقی نواز
غیر یکی نیست راز مختلف ار گفتگوست
مخزن اسرار او است سرّ سویدای دل
در پیش اسرار باز در بدر و کوبه کو است
گر بحرم ور بدپرکیست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغزپوست
جامه دران گل از آن نعره زنان بلبلان
غنچه به پیچد به خود خون به دلش تو به توست
دم چو فرو رفت هاست هوست چو بیرون رود
یعنی از او در همه هرنفسی های و هوست
یار بکوی دلست گوی چو سر گشته گوی
بحربه جوی است وجوی این همه درجستجوست
با همه پنهانیش هست در اعیان عیان
باهمه بی رنگیش در همه زو رنگ و پوست
یار در این انجمن یوسف سیمین بدن
آینه خانه جهان او بهمه رو بروست
پرده حجازی بساز یا بعراقی نواز
غیر یکی نیست راز مختلف ار گفتگوست
مخزن اسرار او است سرّ سویدای دل
در پیش اسرار باز در بدر و کوبه کو است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۹
ز جهان بود وجود تو غرض
گل عرض بوده و بود تو غرض
گرچه مسجود ملک شد آدم
بود از آن سجده سجود تو غرض
زین همه شاهد و مشهود بود
ذوق را شهد شهود تو غرض
گرچه دستان زن گل شد بلبل
داشت در پرده سرود تو غرض
آنچه کالاکه در این بازار است
هست سرمایه و سود تو عرض
بزم آرا و چمن پیرا را
در دو کون است و رود تو غرض
گرچه نعت گل و نسرین میگفت
داشت اسرار درود تو غرض
گل عرض بوده و بود تو غرض
گرچه مسجود ملک شد آدم
بود از آن سجده سجود تو غرض
زین همه شاهد و مشهود بود
ذوق را شهد شهود تو غرض
گرچه دستان زن گل شد بلبل
داشت در پرده سرود تو غرض
آنچه کالاکه در این بازار است
هست سرمایه و سود تو عرض
بزم آرا و چمن پیرا را
در دو کون است و رود تو غرض
گرچه نعت گل و نسرین میگفت
داشت اسرار درود تو غرض
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۵
ساقی بیا که عمر گران مایه شد تلف
دایم نخواهد این در جان ماند در صدف
طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه
چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف
در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور
پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف
ز آغاز کار جانب جانان همی روم
مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف
تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک
خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف
انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور
پس در صفات نور شد آن نار مکتشف
کرد آفتاب باده تجلی در انجمن
قد کان من سنائها الارواح یختطف
موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب
ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف
اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن
ببند جمال مهر جلال شه نجف
دایم نخواهد این در جان ماند در صدف
طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه
چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف
در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور
پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف
ز آغاز کار جانب جانان همی روم
مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف
تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک
خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف
انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور
پس در صفات نور شد آن نار مکتشف
کرد آفتاب باده تجلی در انجمن
قد کان من سنائها الارواح یختطف
موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب
ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف
اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن
ببند جمال مهر جلال شه نجف
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۱
راه عشق است و بهرگام دوصد جان بگرو
عشق سریست نهانی به دراز گفت و شنو
کی شود این دل بی حاصل ما طعمه عشق
بر این مرغ هما خرمنی از جان بدو جو
بسکه نزدیک بود شارع مقصد دور است
تا یکی ای دل دیوانه بهر سو تک و دو
این همه عکس که آغازی وانجامش نیست
از فروغ رخ آن مهر بود یک پرتو
در بر ماه ببین آینه و آب جدار
که چسان خود متفنن شود از یک خورضو
گوشه ابروئی از گوشهٔ برقع بنمود
آسمان را که همی چرخ زنان شد در دور
درد نوشان سماوی ترا آمده جام
که بود باز از این فخر دهان مه نو
می خور اسرار و از این خواب گران شو بیدار
حاصل عمر خود اندوز که شد وقت درو
عشق سریست نهانی به دراز گفت و شنو
کی شود این دل بی حاصل ما طعمه عشق
بر این مرغ هما خرمنی از جان بدو جو
بسکه نزدیک بود شارع مقصد دور است
تا یکی ای دل دیوانه بهر سو تک و دو
این همه عکس که آغازی وانجامش نیست
از فروغ رخ آن مهر بود یک پرتو
در بر ماه ببین آینه و آب جدار
که چسان خود متفنن شود از یک خورضو
گوشه ابروئی از گوشهٔ برقع بنمود
آسمان را که همی چرخ زنان شد در دور
درد نوشان سماوی ترا آمده جام
که بود باز از این فخر دهان مه نو
می خور اسرار و از این خواب گران شو بیدار
حاصل عمر خود اندوز که شد وقت درو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۰
خوبان همه چو صورت تو دلنشین چو جانی
گر گوش حق شنو هست هم اینی و هم آنی
از شوق روی دلبر دارم دلی بر آذر
ای پرده دار آن در زان پرده کی نشانی
با دوست همنشینیم و ز هجر او دلم خون
تا سر این بگوید کویار نکته دانی
هر دل که نور حق دید جز نور حق نباشد
نی نزد او زمینی است نی پیشش آسمانی
بی انتظار محشرحق بین فنای کل دید
گشتی چو فانی از خود گردید خلق فانی
چون هست عکس یکتا نبود دو چیز همتا
در ملک هست جز هست چون نیست، نیست ثانی
امروز جلوهٔ وی رندان کهن شمارند
کور است در هر آنی روی نوی و آنی
سر دهانت ای شه معلوم کس نگردید
هم زان دهد گر آید اسرار رابیانی
گر گوش حق شنو هست هم اینی و هم آنی
از شوق روی دلبر دارم دلی بر آذر
ای پرده دار آن در زان پرده کی نشانی
با دوست همنشینیم و ز هجر او دلم خون
تا سر این بگوید کویار نکته دانی
هر دل که نور حق دید جز نور حق نباشد
نی نزد او زمینی است نی پیشش آسمانی
بی انتظار محشرحق بین فنای کل دید
گشتی چو فانی از خود گردید خلق فانی
چون هست عکس یکتا نبود دو چیز همتا
در ملک هست جز هست چون نیست، نیست ثانی
امروز جلوهٔ وی رندان کهن شمارند
کور است در هر آنی روی نوی و آنی
سر دهانت ای شه معلوم کس نگردید
هم زان دهد گر آید اسرار رابیانی
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
مناجات
خداوندا دلم لبریز غم کن
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری
ای حکیمی که چون تو فرزندی
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
وحدت کرمانشاهی : دوبیتیها
دوبیتی شماره 2
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 1
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 2
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 3
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 3
دل بی تو تمنا نکند کوی منا را
زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را
چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق
دیدار تو توجیه کند روز لقا را
روشن شود از پرتو انوار حقیقت
از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را
البته دمی منحرف از قبله نگردد
هرسوی بگردانی اگر قبلهنما را
شک نیست که باشد اگرت دیده حقبین
هرجا نگری مینگری وجه خدا را
در عاشقی و مهر و وفا بایدت ای دوست
آموخت ز جانباختگان رسم وفا را
از نای تو بر گوش رسد نغمه توحید
چون وحدت اگر ساز کنی شور و نوا را
زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را
چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق
دیدار تو توجیه کند روز لقا را
روشن شود از پرتو انوار حقیقت
از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را
البته دمی منحرف از قبله نگردد
هرسوی بگردانی اگر قبلهنما را
شک نیست که باشد اگرت دیده حقبین
هرجا نگری مینگری وجه خدا را
در عاشقی و مهر و وفا بایدت ای دوست
آموخت ز جانباختگان رسم وفا را
از نای تو بر گوش رسد نغمه توحید
چون وحدت اگر ساز کنی شور و نوا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 4
آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شبهای تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کردهام راه خرابات را
دوش تفرجکنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کردهایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاکنشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی میکنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شبهای تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کردهام راه خرابات را
دوش تفرجکنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کردهایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاکنشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی میکنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 6
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را
هرگز نتوان دید جمال احدی را
با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را
جانها فلکی گردد، اگر این تن خاکی
بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را
ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم
جز درس و خط بیخودی و بیخردی را
یا بوسه مزن بر لب مینای محبت
یا در خم توحید فکن نیک و بدی را
گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید
از مرغ سحر زمزمه باربدی را
درویش به صد افسر شاهی نفروشد
یک موی از این کهنه کلاه نمدی را
یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت
در کوی صنم یافته راه صمدی را
هرگز نتوان دید جمال احدی را
با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را
جانها فلکی گردد، اگر این تن خاکی
بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را
ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم
جز درس و خط بیخودی و بیخردی را
یا بوسه مزن بر لب مینای محبت
یا در خم توحید فکن نیک و بدی را
گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید
از مرغ سحر زمزمه باربدی را
درویش به صد افسر شاهی نفروشد
یک موی از این کهنه کلاه نمدی را
یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت
در کوی صنم یافته راه صمدی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 9
گردون چو زد لوای ولایت به بام ما
سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
در نعت این بس است که روحالامین پاک
آرد سلام بارو رساند پیام ما
ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم
کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم است
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بی حضور می و دور جام رفت
سی سال روزگار همه صبح و شام ما
ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش
لبریز ساخت از می توحید، جام ما
ما را که لعل یار به کام است و می به دور
دور سپهر گو که نگردد به کام ما
در آستان میکده ما را کنید خاک
شاید که بوی باده رسد بر مشام ما
وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی
یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
در نعت این بس است که روحالامین پاک
آرد سلام بارو رساند پیام ما
ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم
کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم است
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بی حضور می و دور جام رفت
سی سال روزگار همه صبح و شام ما
ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش
لبریز ساخت از می توحید، جام ما
ما را که لعل یار به کام است و می به دور
دور سپهر گو که نگردد به کام ما
در آستان میکده ما را کنید خاک
شاید که بوی باده رسد بر مشام ما
وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی
یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما