عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آن که می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آن که می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
با فکر تو موافق ناموس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش
آید به جلوه باز چو طاوس انقلاب
از انقلاب ناقص ما بود کاملا
دیدیم اگر نتیجه ی معکوس انقلاب
سالوس انقلابی ما اهل زرق بود
یاران حذر کنید ز سالوس انقلاب
طوفان خون پدید کند کلک فرخی
آن سر بریده تا شده مأنوس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش
آید به جلوه باز چو طاوس انقلاب
از انقلاب ناقص ما بود کاملا
دیدیم اگر نتیجه ی معکوس انقلاب
سالوس انقلابی ما اهل زرق بود
یاران حذر کنید ز سالوس انقلاب
طوفان خون پدید کند کلک فرخی
آن سر بریده تا شده مأنوس انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
در شرع ما که قاعده ی اختصاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
دیگر دم از تفاوت شاه و گدا مزن
بگزین طریقه ای که در آن اختصاص نیست
گفتم که انتقام ز اشراف دون بگیر
گفتی هنوز موقع کین و قصاص نیست
اینک به چنگ مرتجعین اوفتاده ای
آن سان که از برای تو راه خلاص نیست
از دست پافشاری خود فرخی فتاد
در ورطه ای که هیچ امید خلاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
دیگر دم از تفاوت شاه و گدا مزن
بگزین طریقه ای که در آن اختصاص نیست
گفتم که انتقام ز اشراف دون بگیر
گفتی هنوز موقع کین و قصاص نیست
اینک به چنگ مرتجعین اوفتاده ای
آن سان که از برای تو راه خلاص نیست
از دست پافشاری خود فرخی فتاد
در ورطه ای که هیچ امید خلاص نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله ی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ورنه این مایه هنر تیشه ی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنایی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله ی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ورنه این مایه هنر تیشه ی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنایی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
نازم به محفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه بغیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
نازم به محفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه بغیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
از ره داد ز بیدادگران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابنای بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را از دم داس درو باید کرد
فقر را با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابنای بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را از دم داس درو باید کرد
فقر را با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای این همه سائل کسی مسئول نیست
بس ز بی چیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته آن قاتل امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای این همه سائل کسی مسئول نیست
بس ز بی چیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته آن قاتل امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسروی کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسروی کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ای دوره ی طهمورث، دل یک دله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سرحد
زین بعد ممالک را، بی فاصله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سرحد
زین بعد ممالک را، بی فاصله باید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نارفیقان چون به یک رنگان دو رنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند هم سنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین هم رنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ای خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند هم سنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین هم رنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ای خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دل ها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
این گونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دل ها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
این گونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آنکس استقامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر شرارت در جهان فرزند آدم می کند
بهر گرد آوردن دینار و درهم می کند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دونان خم می کند
چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
کاین اساس شادمانی چاره غم می کند
تکیه بر عهد جهان هرگز مکن کاین بی وفا
صبح عید عاشقان را شام ماتم می کند
زورمندان را طبیعت کرده غارت پیشه خلق
آفتاب از این سبب تاراج شبنم می کند
فرخی آسودگی در حرص بی اندازه نیست
می شود آسوده هر کس آز را کم می کند
بهر گرد آوردن دینار و درهم می کند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دونان خم می کند
چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
کاین اساس شادمانی چاره غم می کند
تکیه بر عهد جهان هرگز مکن کاین بی وفا
صبح عید عاشقان را شام ماتم می کند
زورمندان را طبیعت کرده غارت پیشه خلق
آفتاب از این سبب تاراج شبنم می کند
فرخی آسودگی در حرص بی اندازه نیست
می شود آسوده هر کس آز را کم می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهر یاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهر یاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن که از آرا خریدن مسند عالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آنکه ز جان بازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آب رزت باید ای مالک بی انصاف
خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
در سایه استبداد پژمرده شد آزادی
این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را
چون کوه کنی هر روز با تیشه نباید کرد
یا آنکه ز جان بازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آب رزت باید ای مالک بی انصاف
خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
در سایه استبداد پژمرده شد آزادی
این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را
چون کوه کنی هر روز با تیشه نباید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گر بدین سان آتش کین شعله ور خواهی نمود
ملک را در مدتی کم پر شرر خواهی نمود
با چنین رولها که بی باکانه بازی می کنی
پیر و برنا را گرفتار خطر خواهی نمود
اندر این شمشیر بازی از طریق دوستی
پیش دشمن سینه ما را سپر خواهی نمود
پافشاری می کنی از بس به تحکیم مقام
مملکت را سربسر زیر و زبر خواهی نمود
با چنین سختی که بنوازی تو کوس هرج و مرج
گوش گردون را از این آواز کر خواهی نمود
دست دهقان را به داس خونچکان خواهی رساند
کارفرما را اسیر کارگر خواهی نمود
آخر ای سرمایه دار این سودها را پایه نیست
با زبر دستی در این سودا ضرر خواهی نمود
ملک را در مدتی کم پر شرر خواهی نمود
با چنین رولها که بی باکانه بازی می کنی
پیر و برنا را گرفتار خطر خواهی نمود
اندر این شمشیر بازی از طریق دوستی
پیش دشمن سینه ما را سپر خواهی نمود
پافشاری می کنی از بس به تحکیم مقام
مملکت را سربسر زیر و زبر خواهی نمود
با چنین سختی که بنوازی تو کوس هرج و مرج
گوش گردون را از این آواز کر خواهی نمود
دست دهقان را به داس خونچکان خواهی رساند
کارفرما را اسیر کارگر خواهی نمود
آخر ای سرمایه دار این سودها را پایه نیست
با زبر دستی در این سودا ضرر خواهی نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد
بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستم دیدگان سوخته دل
به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستم دیدگان سوخته دل
به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی بدل می زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بسکه در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بسکه دلخون گشتم از نیرنگ یاران دو رنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بیسروپائی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند
قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود
برندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود
گر مرا چنگی بدل می زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بسکه در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بسکه دلخون گشتم از نیرنگ یاران دو رنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بیسروپائی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند
قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود
برندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود