عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۲
شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی
سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی
جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی
سرابی هم نمیبینیم و کشتیهاست توفانی
نگه واری تأمل گر نمایی صرف اینگلشن
تماشا هرزه گردی دارد و غفلت تن آسانی
چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل
که هر کس گرد دامان خود است از دامن افشانی
حریف عرض رسوایی نهای فال تغافل زن
مژه پوشیدنتکم نیستگر خود را بپوشانی
به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خری داری
که از کج بینی این قوم بر عکس است انسانی
دهان گفتگو را خاتم مهر خموشی کن
اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی
به یک دم خامشی نتوان ز کلفتها برون جستن
نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی
جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان
همهگر عکس توست آن بهکه از آیینه نستانی
مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل گردد
مرو تا میتوانی جز پیکاری که نتوانی
زپیراهن برونآ تا ببینی دستگاه خود
حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی
خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من
عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی
نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم
زبان جوهر آیینه کم لافد ز حیرانی
سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی
جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی
سرابی هم نمیبینیم و کشتیهاست توفانی
نگه واری تأمل گر نمایی صرف اینگلشن
تماشا هرزه گردی دارد و غفلت تن آسانی
چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل
که هر کس گرد دامان خود است از دامن افشانی
حریف عرض رسوایی نهای فال تغافل زن
مژه پوشیدنتکم نیستگر خود را بپوشانی
به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خری داری
که از کج بینی این قوم بر عکس است انسانی
دهان گفتگو را خاتم مهر خموشی کن
اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی
به یک دم خامشی نتوان ز کلفتها برون جستن
نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی
جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان
همهگر عکس توست آن بهکه از آیینه نستانی
مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل گردد
مرو تا میتوانی جز پیکاری که نتوانی
زپیراهن برونآ تا ببینی دستگاه خود
حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی
خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من
عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی
نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم
زبان جوهر آیینه کم لافد ز حیرانی
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۱
و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. چه در کتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون برحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد، و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. پس مانند ماست شود، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد. و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو. و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستسیی. نفس بحیلت میزند. زبر او گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نیست. چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود، و قتوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند، و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد. و چون بزمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد، یا نسیم خوش خنک برو گذرد، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان. وانگه بانواع آفت مبتلا گردد: در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست، و اگر بدردی درماند بیان آن ممکن نشود، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهایت نیست. و چون ایام رضاع بآخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۰
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۴
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر ترک دنیا و ریاضت نفس گوید
ای بلندان به عقل و جان شریف
مکنید آن بلندی را تصحیف
در کفایت بلند رای شدید
آن بلندی چرا پلید کنید
خویشتن را ندیدهاید همه
آدم نورسیدهاید همه
همه را در ولایت یزدان
راستی قالبست و معنی جان
زین زمین جز کسان آدم را
نردبان نیست بام عالم را
مایهٔ کفر و پایهٔ دین است
نردبان پایهٔ خرد این است
این هم از فعل تست کاندر تاب
از سرِ آب رفتهای به سراب
سرِ آبت سراب شد چکنی
عقل و دینت خراب شد چکنی
میوهٔ این و آن مچین پیوست
چون درختان میوهدارت هست
نور خواهی به دست موسیوار
دست در گرد جَیْب خویش برآر
راه مدین نرفته پیش شُعَیب
چند گردی به گرد پردهٔ غیب
تا بُده ساعتی شبانِ رمه
چون برآری عصا به روی همه
دل بدان نه که باشد از خانه
پشک تو به ز مشت بیگانه
همه نعمت ترا شده حاصل
تو ز اسباب و خان و مان غافل
خوانت از هرچه نعمت است پُرست
لیک در دست موش سفره بُرست
نبود چون تو ابله هیچ بخیل
کاب لیسی همی تو بر لب نیل
زهد اصلی رساندت در وصل
زاهد مشتری ندارد اصل
هرچه از سعی طبعی و فلکیست
نیست ملک تو ملکت ملکیست
چرخ را فرش او نوردیدست
همچنو کارهاش گردیدست
هیزم بیهده مخواه از کس
آتش دل بس است با همه خس
دارد از بهر پختگی درویش
هیزم خشک ز آتشِ دل خویش
آتش جان تو بدست صواب
شستهاند اختران به هفتاد آب
جنبش جبر خلق عالم راست
جنبش اختیار آدم راست
مکنید آن بلندی را تصحیف
در کفایت بلند رای شدید
آن بلندی چرا پلید کنید
خویشتن را ندیدهاید همه
آدم نورسیدهاید همه
همه را در ولایت یزدان
راستی قالبست و معنی جان
زین زمین جز کسان آدم را
نردبان نیست بام عالم را
مایهٔ کفر و پایهٔ دین است
نردبان پایهٔ خرد این است
این هم از فعل تست کاندر تاب
از سرِ آب رفتهای به سراب
سرِ آبت سراب شد چکنی
عقل و دینت خراب شد چکنی
میوهٔ این و آن مچین پیوست
چون درختان میوهدارت هست
نور خواهی به دست موسیوار
دست در گرد جَیْب خویش برآر
راه مدین نرفته پیش شُعَیب
چند گردی به گرد پردهٔ غیب
تا بُده ساعتی شبانِ رمه
چون برآری عصا به روی همه
دل بدان نه که باشد از خانه
پشک تو به ز مشت بیگانه
همه نعمت ترا شده حاصل
تو ز اسباب و خان و مان غافل
خوانت از هرچه نعمت است پُرست
لیک در دست موش سفره بُرست
نبود چون تو ابله هیچ بخیل
کاب لیسی همی تو بر لب نیل
زهد اصلی رساندت در وصل
زاهد مشتری ندارد اصل
هرچه از سعی طبعی و فلکیست
نیست ملک تو ملکت ملکیست
چرخ را فرش او نوردیدست
همچنو کارهاش گردیدست
هیزم بیهده مخواه از کس
آتش دل بس است با همه خس
دارد از بهر پختگی درویش
هیزم خشک ز آتشِ دل خویش
آتش جان تو بدست صواب
شستهاند اختران به هفتاد آب
جنبش جبر خلق عالم راست
جنبش اختیار آدم راست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان نسب آدمی من عرف نفسه فقد عرف ربه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در معنی آنکه عاقلان بیغم نباشند
معرفت را شرفت پناهِ شماست
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بیغمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بیغمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بیغمی را تو غم هی خوانی
غم ترا میخورد ز بیخطری
تو چنان کس نهای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بیغمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بیغمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بیغمی را تو غم هی خوانی
غم ترا میخورد ز بیخطری
تو چنان کس نهای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذکر انساب البشر من ارکان البشر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در انسانی و حیوانی گوید
هست ترکیب نفسِ انسانی
نفسی و عقلی و هیولانی
از دل و جان و نیروی فایت
حدِّ او حیّ ناطق مایت
گِل و دل دان سرشتهٔ آدم
این برآن آن برین شده درهم
هرچه جز مردمند یک رنگند
یا همه صلح یا همه جنگند
روح انسان عجایبیست عظیم
آدم از روح یافت این تعظیم
بلعجب روح روح انسانیست
که در این دیوخانه زندانیست
گاه با امر سوی حق یازد
گاه با خلق خالکی بازد
فلکی زیر دست او پیوست
او خود از دست خویش هفت بدست
پایی اندر تن و یکی در جان
متحیّر بمانده چون مرجان
گِل و دل آدمی چو نخچیر است
هم زبونست و هم زبونگیرست
گاه عاجز ضعیف تن ز تبی
گاه همچون سبع پر از شغبی
تن ضعیف و قوی دل آدمی است
آفریده تن از گِل آدمی است
لیک دارد میان گِل گوهر
نیست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خیر و به شر
جز قیامت مباد قیمت گر
نیست از بهر طامع و خایف
هیچ قیمت گری چنو منصف
نفخهٔ صور سورِ مردانست
هرکه زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمین نگهداری
آسمانوار بهره برداری
روی دل را خرد روان آمد
بهرهٔ چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هرکه زین جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شبِ وصل پردهگر باشد
راز در روز پردهدر باشد
روز باشد قوی دل و غمّاز
با ضعیفان به شب به آید راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عیسی به روز کور بود
نفسی و عقلی و هیولانی
از دل و جان و نیروی فایت
حدِّ او حیّ ناطق مایت
گِل و دل دان سرشتهٔ آدم
این برآن آن برین شده درهم
هرچه جز مردمند یک رنگند
یا همه صلح یا همه جنگند
روح انسان عجایبیست عظیم
آدم از روح یافت این تعظیم
بلعجب روح روح انسانیست
که در این دیوخانه زندانیست
گاه با امر سوی حق یازد
گاه با خلق خالکی بازد
فلکی زیر دست او پیوست
او خود از دست خویش هفت بدست
پایی اندر تن و یکی در جان
متحیّر بمانده چون مرجان
گِل و دل آدمی چو نخچیر است
هم زبونست و هم زبونگیرست
گاه عاجز ضعیف تن ز تبی
گاه همچون سبع پر از شغبی
تن ضعیف و قوی دل آدمی است
آفریده تن از گِل آدمی است
لیک دارد میان گِل گوهر
نیست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خیر و به شر
جز قیامت مباد قیمت گر
نیست از بهر طامع و خایف
هیچ قیمت گری چنو منصف
نفخهٔ صور سورِ مردانست
هرکه زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمین نگهداری
آسمانوار بهره برداری
روی دل را خرد روان آمد
بهرهٔ چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هرکه زین جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شبِ وصل پردهگر باشد
راز در روز پردهدر باشد
روز باشد قوی دل و غمّاز
با ضعیفان به شب به آید راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عیسی به روز کور بود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در این معنی
پیش از آدم ز دست کوتاهی
دوستی داشت مرغ با ماهی
هریکی در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زیرِ آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلی ره
کز سرِ حیلت وز شرّ و شره
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نیست گردانند
بر سباع و ددان شهی رانند
کادمی را به وهم دوراندیش
جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش
حالشان از برای حیلهٔ ماست
عقلشان از پی عقیلهٔ ماست
کز دنائت ز راه آهن و نی
گردد انبار حق بادنی شیء
آدمیزاده نازنین باشد
قهر و لطفش برای این باشد
گه به بانگی ضعیف کام شود
گه به دانگی خدای نام شود
به خسی سخت سر شود به مجاز
به غمی سست پای گردد باز
گاه تن برگذارد از کیوان
گاه گردد ز خارکی حیران
سابقت زو نهفته در اوّل
خاتمت زو به مُهر حکم ازل
گاه ایوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نیم کرم افگار
گاه مسند نهد برِ فَرقد
وز حریر و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفین
بستر از خاک وز خسک بالین
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر در خواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدیر
وانکه رفتست بیمش از تیسیر
این همه چیست صنعت تقدیر
وان همه چیست حاصل تیسیر
دوستی داشت مرغ با ماهی
هریکی در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زیرِ آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلی ره
کز سرِ حیلت وز شرّ و شره
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نیست گردانند
بر سباع و ددان شهی رانند
کادمی را به وهم دوراندیش
جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش
حالشان از برای حیلهٔ ماست
عقلشان از پی عقیلهٔ ماست
کز دنائت ز راه آهن و نی
گردد انبار حق بادنی شیء
آدمیزاده نازنین باشد
قهر و لطفش برای این باشد
گه به بانگی ضعیف کام شود
گه به دانگی خدای نام شود
به خسی سخت سر شود به مجاز
به غمی سست پای گردد باز
گاه تن برگذارد از کیوان
گاه گردد ز خارکی حیران
سابقت زو نهفته در اوّل
خاتمت زو به مُهر حکم ازل
گاه ایوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نیم کرم افگار
گاه مسند نهد برِ فَرقد
وز حریر و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفین
بستر از خاک وز خسک بالین
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر در خواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدیر
وانکه رفتست بیمش از تیسیر
این همه چیست صنعت تقدیر
وان همه چیست حاصل تیسیر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان ظلومی و جهولی انسان کما قالاللّٰه تعالی: وحملها الانسان انّه کان ظلوما جهولا
هیچ بدنامی آدمی را پیش
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بندهگه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکستهترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بندهگه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکستهترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۲ - ریاعیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست
عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست
نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست
نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا
بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه
دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست
دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را
بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست
نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را
آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست
در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب
آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست
ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست
عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست
نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست
نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا
بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه
دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست
دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را
بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست
نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را
آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست
در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب
آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست
ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
عشق را از دل سودازده ما ننگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
گر به این دستور قد یار رعنا می شود
ناله بیتابی عاشق دوبالا می شود
عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است
قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود
حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را
دامن مریم پر و بال مسیحا می شود
می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام
عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود
شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را
دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود
سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را
از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود
از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند
در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود
جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد
گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود
ناله بیتابی عاشق دوبالا می شود
عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است
قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود
حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را
دامن مریم پر و بال مسیحا می شود
می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام
عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود
شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را
دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود
سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را
از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود
از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند
در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود
جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد
گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود