عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
رحم کن رحم، نظر باز مگیر
لطف کن لطف، خبر بازمگیر
گیرم آتش زدهای در جانم
آخر آبم ز جگر بازمگیر
گر به مستی سخنی گفتم، رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر
گنه کرده بناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبنتر بازمگیر
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر بازمگیر
گر زکاتی به محرم بدهی
چون خسیسان به صفر بازمگیر
های خاقانی میدان هواست
دل بدادی، سر و زر بازمگیر
لطف کن لطف، خبر بازمگیر
گیرم آتش زدهای در جانم
آخر آبم ز جگر بازمگیر
گر به مستی سخنی گفتم، رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر
گنه کرده بناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبنتر بازمگیر
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر بازمگیر
گر زکاتی به محرم بدهی
چون خسیسان به صفر بازمگیر
های خاقانی میدان هواست
دل بدادی، سر و زر بازمگیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ای قوم الغیاث که کار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهٔ جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهٔ مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازینگونه به یکدم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهٔ چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهٔ جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهٔ مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازینگونه به یکدم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهٔ چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم
ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافتهتر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافتهتر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بیروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشتهوار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کردهام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بینوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بیروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشتهوار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کردهام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بینوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - تا مرگ مگر که وقف زندانم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزانها بهار کرده
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیرهروزی
تو کار خویش میکن ای جان و روشنایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیرهروزی
تو کار خویش میکن ای جان و روشنایی