عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
ترا باری چو من گر یار باید
ازین به مر مرا تیمار باید
اگر بیمار باشد ور نباشد
مر این دل را یکی دلدار باید
اگر ممکن نباشد وصل باری
بسالی در یکی دیدار باید
بیازردی مرا وانگه تو گویی
چه کردی کز منت آزار باید
مرا گویی که بیداری همه شب
دو چشم عاشقان بیدار باید
چو من وصل جمال دوست جویم
مرا دیده پر از زنگار باید
چه کردی بستدی آن دل کز آن دل
مرا در عشق صد خروار باید
مرا طعنه زنی گویی دلیرا
دلی بستان چرا بیکار باید
دل خسته چه قیمت دارد ای دوست
که چندین با منت گفتار باید
طمع برداشتم از دل ولیکن
مر این جان را یکی زنهار باید
همه خون کرد باید در دل خویش
هر آنکس را که چون تو یار باید
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکو رو را نکو کردار باید
مرا دیدار تو باید ولیکن
ترا یارا همی دینار باید
مرا دینار بی مهرست رخسار
چنین زر مر ترا بسیار باید
اگر خواهی به خون دل کنی نقش
ولیکن نقش را پرگار باید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
ما عاشق روی آن نگاریم
زان خسته و زار و دلفگاریم
همواره به بند او اسیریم
پیوسته به دام او شکاریم
او دلبر خوب خوب خوبست
ما عاشق زار زار زاریم
ترسم که جهان خراب گردد
از دیده سرشگ از آن نباریم
از فتنهٔ زلف مشکبارش
گویی که همیشه در خماریم
آخر بنگویی ای نگارین
کاندر هوس تو بر چه کاریم
گر دست تو نیست بر سر ما
ما خود سر این جهان نداریم
ما را به جفای خود میازار
کازردهٔ جور روزگاریم
چون تو به جمال بی مثالی
ما بی تو بدل به دل نداریم
خاک قدمت اگر بیابیم
در دیده به جای سرمه داریم
ما را به جهان مباد شادی
گر ما غم تو به غم شماریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستی
ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ
صحرای فلک جمله سمن زار منستی
گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری
بالله همه گلهای جهان خار منستی
جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من
گر حشمت او همره زنار منستی
ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را
هر چیز که آن مال جهان مار منستی
هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش
گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی
یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او
شایستی اگر در دل بیمار منستی
گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در
خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی
گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش
هر چوب که افراخته‌تر دار منستی
گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار
من هیچکسم کاش خریدار منستی
ور داغ سنایی ننهادی صفت او
کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۳
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۳
پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۱
زینسان که تند می‌گذرد خوشخرام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من
گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی
صد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنید نام من
کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای
هر گز نبود آن لب شیرین به کام من
وحشی غزال من که به من آرمیده بود
وحشی چنان نشد که شود باز رام من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۷
تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو
زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو
از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو
تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو
سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد می‌آید برون یک دیدن پنهان تو
بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو
وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون می‌کشد این درد بی درمان تو
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون
شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست
محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود
که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین می‌شنودم
کنون می‌بایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من می‌رسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمی‌پرسد ز شبهای درازم
نمی‌بیند به اندوه و گدازم
نمی‌گوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶
ای گشته جهان و خوانده دفتر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشک‌ها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بی‌هنری چرا عزیزی؟
او بی‌گنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سه‌خط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببسته‌است
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست به‌پای بی‌ستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بی‌شک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بی‌سر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشنده‌تر از سهیل و خورشید
بوینده‌تر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بی‌پر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
مانده‌است چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته‌اند بی‌مر
بی‌زاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بی‌در مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشته‌ستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بی‌دانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیش‌رو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند
بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی
طالع سعد، همه سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
با بها دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهٔ بیست رش دستگرای تو کند
کاروان ظفر و قافلهٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل او نیت و قصد عنای تو کند
ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون
خدمت وشغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من به یقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای
همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوار خوار
بنده وفادار و هواخواه تست
بنده هواخواه و وفادار دار
داد کن ای کودک و بردار جور
منبر پیش آور و بردار دار
ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل
دل شده ز آزار دل آزار، زار
گردل من باز ببخشی به من
جور مکن لشکر تیمار مار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده‌ست نوبت
می را کنون آمده‌ست هنگام
کز صید باز آمده‌ست خسرو
با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته‌ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده‌ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده‌ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدهٔ خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهٔ رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت
ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت
دروغ است آن کجا گویند کز سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل یار است سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از چشم من ساخت
من از دل آن زمانی دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت
کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک
هلاک خویشتن از خویشتن ساخت
به کرم پیله می‌ماند دل من
که خود را هم به دست خود کفن ساخت
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جانا لب تو پیش‌کش از ما چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند
مائیم و دلی جوجو از اندیشهٔ عشقت
عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند
عشق تو به منشور کهن جان ستد از من
یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند
امروز جهان بستد و ما را غم این نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند
چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست
دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سال‌ها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یک‌رنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز